تاریخچه مارکده

سرآغاز: از همان كودكي و سپس نوجواني كه پاي صحبتهاي پيرمردان روستا و بويژه پدر بزرگم  مي نشستم، كم كم علاقه مندي به تاريخچه « ماركده » در ذهن من ايجاد گرديد. و انديشيدن به ماركده و مردمان مهربانش و محل باصفايش برايم اهميت يافت. چون پدر بزرگم تاريخچه ماركده را نيك مي دانست و به بافت فرهنگي و روح اجتماعي مردم آشنايي كامل داشت و تاريخ و گذشته اين روستا را با علاقه و افتخار بيان مي كر و نارساييها و نابسامانيهاي آن را با آه و افسوس و با دلي دردمند بر زبان مي آورد، بدين جهت سخني كه از دلي دردمند بر مي آمد ناگزير بر دلي ديگر مي نشست. علاقه مندي به روستا و جايگاه نياكان خود، اين انگيزه را در من بر انگيخت كه، به عنوان فرد كوچكي از مردمان روستا، گامي هرچند كوتاه و نارسا در جهت گردآوري تاريخچه ماركده برداشته و آن را به پژوهشگران جوان و انديشمند روستا تقديم نمايم. من اميدوارم جوانان امروز با سختكوشي در راه پيشرفت و توسعه علم و دانش خود، و گسترش و همگاني كردن فرهنگ خرد گرايي، انديشه و انديشيدن در روستا ، هم سستي و كوتاهي هاي پدران خود را جبران كرده و هم انديشمنداني سربلند و افتخاري براي جامعه روستاي ماركده گردند. متاسفانه در فرهنگ روستاي ما به انديشه و انديشيدن چندان بهايي داده نمي شود، چرا؟ شايسته است يكي از جوانان پژوهشگر اين موضوع را به صورت علمي تحقيق كرده و نتيجه آن را به همشهريان عرضه نمايد. مي دانيم انديشيدن و انديشه زيربناي توسعه هر جامعه است، چون « تفكر اكسير اعظم است و به كمك آن، همه تيرگي ها و خامي ها را كه – غولان و ديوان حياتند – پخته و منور مي توان كرد و از همين روست كه پيامبر بزرك ما ساعتي تفكر را با هفتاد سال عبادت برابر گرفته و مفسران حديث در توضيح اين نكته بظاهر عجيب گفته اند؛ عبادت كار پير زنان است و تفكر هنر شيرمردان، كه به سر انگشت تفكر از مشكلات دنيا و دين هزار گره مي توان گشود كه حل يكي از آنها از اهل عبادت ساخته نيست » ( نقل از كتاب مرده كشان جوزان نوشته شادروان ابوالقاسم پاينده) مي دانيم تاريخ و گذشته يك گروه مردم، شناسنامه آن مردم است و همانند آينه اي است كه گذشته آنها را با همه دردها، رنجها و شكست و پيروزي هايشان، يكجا مي توان ديد. چون « تاريخ يك توده همچون ريشه است براي يك درخت » ( نقل از كتاب در پيرامون تاريخ نوشته شادروان احمد كسروي ). بي گمان مطالعه زندگاني نياكان و مردمان گذشته علاوه بر توسعه ذهن و انديشه جوانان، اين امكان را به آنان مي دهد تا عامل هاي حاكم بر فرهنگ و جامعه را ريشه يابي و براي رفع نارسايي ها و نا بساماني ها برنامه ريزي و از امكانات موجود و بالقوه آن بهره بهتري گيرند ولي كار نگارش تاريخ روستا به اين سادگي نبود، در خود روستا، كتاب، كتابچه، جزوه و يادداشتي نبوده و نيست. در كتابهاي تاريخي تا آنجاييكه در دسترس داشتم و با سواد اندكم توانستم كاوش نمايم چيزي نيافتم. چرا در اين روستا يادداشت، جزوه و يا كتابچه اي در باره گذشته و رويدادهاي مهم تاريخي آن نداريم؟ آيا ما هم همان راه نياكان و گذشتگان خود را نمي رويم؟ بافت فرهنگي اجتماعي ماركده چگونه بوده كه نتوانسته فرزندان انديشمند و آينده نگري بپرورد؟.
كمتر از نيمي از جمعيت، كه بنيار گذار روستاي ماركده هستند از مردمان عشاير بوده اند، مي دانيم عشاير فرزندان آزاد طبيعت و دلبستگي آنان به چهار پايان خود بوده، نه زمين، آب، ملك و خانه. در طبيعت به دنيا مي آمده و با گاو و گوسفند و طبيعت خو مي گرفتند و مانند نياكان خود به زندگي جبري ادامه مي دادند و سر انجام در همان صحراها به آرامگاه هميشگي خود سپرده مي شدند و اثري يك دو تن، چون خود، برجاي مي نهادند. عشاير پس از اسكان تا مدتها، همان باورها و فرهنگ ايلي خود را حفظ مي كردند، چون عشاير، يكجا نشيني را با تحقير مي نگرند و آن را فاقد دليري و شجاعت لازم مي دانند زيرا « سكونت و يكجا نشيني براي مردم عشاير امري تلخ و ناگوار بوده، گويا آنها به تجربه دريافته بودند كه ماندن مقدمه پوسيدن و گنديدن و راه تن دادن به ستم ستمگران و تسليم در مقابل خواستهاي آنان است» ( نقل از كتاب ايلات و عشاير، مجموعه مقالات انتشارات آگاه صفحه 10) بنابر اين در فرهنگ عشاير سواد و كتابت چندان اهميتي ندارد بلكه دليري، شجاعت، غيرت، چابكي و افتخارات ايلي و نياكان خود مهم است، آيا از چنين مردماني مي توان انتظار داشت اثر فرهنگي به يادگار بگذارند؟
بيشتراز نيمي ديگراز مردمان روستاي ماركده از گروههاي روستايي يكجا نشين بوده كه سالها بعد از مردم عشاير و بافاصله هاي زماني و از جايهاي مختلف به اينجا كوچ كرده و ساكن شده اند.از اينان انتظار مي رفته كه باسواد و كتابت و فرهنگ آشنايي داشته و به آن اهميت داده و آن را پرورانده و در روستا توسعه داده باشند. ولي انگونه بنظر مي رسد كه اينان از جنبه فرهنگي فقير وتهي دست بوده اند و صرفا براي رهايي از فقر و يافتن زندگي معيشتي بهتر به اينجا آمده اند. بنابراين مي توان چنين پنداشت كه اينان چون فقير و تهيدست بودند و در زمينه انديشه مايه اي نداشتند و دراينجا نيز به علت كوهستاني و سنگلاخي بودن زمينها كار كشاورزي طاقت فرسا بوده و فراقت چندان براي آنها باقي نمي مانده تابخواهند به موضوعهاي فرهنگي توجهي كنند. حال از چنين مردماني چه انتظاري مي توان داشت؟ مي توان چنين گفت كه به علت نبودن سواد و فرهنگ نوشتاري، رويدادهاي زندگي آنان ثبت نشده و تاريخ روستا شفاهي است كه آنهم سينه به سينه ضبط و از نسلي به نسل ديگر نقل مي شده، فردوسي مي گويد: ندارد كس از روزگاران بياد…
                                         مگر كز پدر ياد دارد پسر                        بگويد ترا يك به يك از پدر
بنابر اين مي توان گفته هاي پيرمردان روستارا درباره گذشته،همان تاريخ روستا دانست و لازم است آنهارا جمع آوري تابدست فراموشي سپرده نشود.
عامل ديگري كه باعث گرديد تاريخ شفاعي را جمع آوري و آن را تدوين نمايم، تغييربافت اجتماعي بوده كه به دنبال پيشرفت صنعتي روي داده و ابزارهاي تبليغاتي خداوندان زر، زور و تزوير،با واژه ها و موضوعهاي پرزرق برق مردم را سرگرم كرده مجالي براي انديشيدن به آنها داده نمي شود. پيش از پيدايش اين ابزارهاي تبليغاتي مردم روستا در فصلهاي بيكاري دورهم جمع شده و پيران علاوه بر تعريف سرگذشت روستا و نقل افتخارات نياكان خود و رويدادهاي منطقه به نقل داستانهايي شفاهي همچون كراوغلو، عاشيق غريب و… و نيز خواندن شاهنامه و ديگر كتابهاي تاريخي و حماسي مي پرداختند، درلابلاي داستانها با تاكيد، تمجيد ، ستايش وتحسين كارهاي خوب قهرمانان داستانها، راستي، پاكي، صداقت، ايمان به خدا، قانع بودن، طرفدار حق بودن، وفاداري، مردانگي، شجاعت، شهامت را ارج مي نهادند و غير مستقيم به فرزندان خود مي آموختند كه اين صفات را كسب كنند و به كار گيرند و مقوله هايي همچون كژي، نيرنگ، دروغ، عهدشكني، ريا، تزوير و خيانت را از زبان ، گفتار و عمل آدمهاي بد داستان بيان و نشان مي دادند و با گفتن كلماتي مثل نامرد، خائن، كثيف، شيطان، ظالم، ستمگر، اه، تف،  به فرزندان خود مي آموختند كه اينگونه سخنان و كردار زشت، پليد، غيرانساني ، ضد خدا ، ناعادلانه و غير منصفانه است و بهتراست درطول زندگي خود از اينگونه اعمال و كارها پرهيز كنند.به همين جهت وقتي ارزيابي هاي مردم امروز و گذشته را از يكديگر مي كاويم و بررسي مي كنيم به نتيجه فاحشي بر مي خوريم درگذشته مي شنيديم گفته مي شد فلاني جوانمرد است، مردانگي دارد، كاركن  است ، بزركمنش است و امروز مي شنويم گفته مي شود فلاني زرنگ است، پول در بيار است ، پارتي و آشنا دارد ، باهمه زدوبند دارد، متاسفانه امروزه با گسترش زندگي و انديشه بورژوازي تمام وقت هر خانواده درانديشه دستيابي به پول زودهنگام، ثروت بيشتر، صرف مي شود و كوچكترين يادي از گذشته روستا، ارزيابي و تحسين و تمجيد از خوبيهاي نياكان  نمي شود  بازگويي زندگاني نياكان و رويدادهاي گذشته چون پول ساز  نيست ارزش بازگويي هم ندارد. بنابراين بامرگ چند نفر پيرمرد، تاريخچه روستا نيز به فراموشي سپرده خواهد شد.

 

چرا نام ماركده؟
ماركده از تركيب دو كلمه فارسي درست شده است، مار، جانوري خزنده معروف است. كد، ياكده، به معني خانه. اين واژه برسرنامها درمي آيد و معني دارنده و صاحب مي دهد، مانند كدخدا، يعني خداوند خانه و ده، كدبانو يعني خانم خانه. و به آخر نام ها مي پيوندد و معني جاي و محل مي دهد مانند دانشكده، آتشكده و غيره. بنابر اين معني كلمه ماركده مي شود، خانه، محل و جاي مار! آيا اينجا مار وجود داشته و يا دارد كه به اين نام ناميده مي شود؟ بزرگان روستا همگي در درستي اين كلمه كه ماركده يعني جاي و محل مار است اتفاق نظر دارند و در اين باره داستانهايي نقل مي كنند كه چندتاي آنها به افسانه همانندي دارد، و براين باورند كه اين داستانها باهم و يا هريك به تنهايي علت نامگذاري بوده است ولي در ميان صحبتهايشان يكي از اين داستانهارا بيشتر حقيقي و واقعي و علت اصلي نام گذاري مي دانند. نبايد اينگونه پنداشت كه هرموضوع و رويدادي كه به افسانه همانندي داشت بيهوده است و بايد از كنار آن گذشت، چون «هيچ افسانه و داستان باز مانده از روزگاران گذشته و سينه به سينه به روزگار ما رسيده اي نمي تواند جعلي و بي معني و بيهوده باشد و مسلما دربردارنده عنصري از حقيقت است. چراكه اگر چنين نباشد نمي تواند درذهن توده ها راه يابد و از آن چنان نيروي حياتي برخوردار گردد كه نسلها را درنوردد و از سانسور بي امان تاريخ جان بدربرد… ازكلمه افسانه نبايد رم كرد، تابش پرتوهاي حقيقت رادر هر افسانه اي بايد كشف كرد…» ( نقل از كتاب كوراوغلو نوشته رحيم رئيس نيا )
داستان نخست؛ جنگ مارها
درحدود 15 كيلومتري شمال ماركده، كوه نسبتا بزرگ و بلندي وجوددارد، بنام كوه «كماسان ». كما نام نوعي گياه است كه بويي ناخوش دارد. سان پسوند مكان است. بنابراين معني آن مي شود ، كوهي كه در آن گياه كما مي رويد. آيا علت نام گذاري اين كوه وجود همين گياه است؟ مي گويند صدهاسال پيش مارهاي بزرگ و فراواني به صورت دسته جمعي دراين كوه مي زيستند كه داراي فرمانده و پادشاه هم بودند. درمقابل اين كوه، حدود 15 كيلو متري جنوب غربي ماركده، كوه ديگري وجود دارد بنام « شيدا ». شيدا به معني آشفته، ديوانه و مجنون و عاشق به كار رفته است. چرا اين كوه به اين نام ناميده شده است؟ مي گويند دراين كوه هم مارهاي فراوان و بزرگي به صورت دسته جمعي مي زيستند كه آنها هم داراي پادشاه بودند. فاصله اين دوكوه حدود 20  كيلو متر است و ازقله يادامنه هريك كه نگاه كني كوه مقابل به خوبي پيدا است. رودخانه زاينده رود درته دره زاينده رود ازفاصله وسط اين دو كوه مي گذرد. معلوم نيست چرا و به چه علت بين مارهاي كوه شيدا و كماسان اختلاف بوجود مي آيد و منجر به لشگر كشي به طرف يكديگر و سرانجام جنگ مي گردد. بدين صورت كه هردو گروه مارها درروز معيني براي جنگيدن به طرف يگديگر حركت مي كنند و در محلي در جنوب رودخانه زاينده رود، روبروي مزرعه قورقوتي دريك دره كوچك و سنگلاخي باشيب تند و مشرف به رودخانه به هم مي رسند، سرانجام پس ازصف آرايي و احتمالا رجزخواني، جنگي خونين بين دولشگر مارها روي مي دهد و جنگ باپيروزي مارهاي كوه شيدا پايان مي پذيرد. شايد يكي ازعلت هاي پيروزي مارهاي كوه شيدا، مناسب بودن زمين ميدان جنگ بوده است. چون آنها نسبت به دشمن دربلندي قرار داشته و به خصم خود مسلط بوده اند. پس از پايان جنگ، مارهاي پيروز كوه شيدا و نيز بازمانده مارهاي كوه كماسان به محل زيست خود برمي گردند و لاشه زيادي ازمارهاي كشته شده دراين دره سنگلاخي باقي مي ماند. پرسشي كه اينجا مطرح مي شود اين است كه آيا مارها هم همانند ما انسانها رفتار زشت و ننگيني همچون بازكردن ساعتهاي مچي، بيرون آوردن لباسهاي نو ازتن كشته شدگان انجام داده اند؟ آيا خانه هاي شكست خوردگان را غارت كرده اند؟ آيا ازيكديگر اسير هم گرفته اند؟ آيا زنان و دختران شكست خوردگان را به بردگي و كنيزي برده اند؟ و به عنوان غنيمت بين خود بخش كرده اند؟
مردم براين باور هستند كه، درحين جنگ و ازلاشه مارها، زهر فراوان در اين دره ريخته شده به همين جهت اين دره را، ترك زبانان « زهر مار درسي » و فارس زبانان « دره زهرمار » مي گويند. اين محل حدود 2 كيلومتر ي غرب ماركده قرار دارد. اين داستان افسانه اي ممكن است علت نام گذاري ماركده بوده باشد.
داستان دوم جمع شدن مارها در كته
پس ازاينكه گروهي دراينجا ساكن شدند و خانه ساختند، دركته اي واقع در خانه اي مارهاي فراواني پيدا مي شوند، كته، به محفظه خالي وسط ديوار مي گويند. درقديم به علت نبودن انبارهاي مناسب و ظرفهاي مطمئن و فراوان، هنگام ساختن خانه، بين ديوار، محفظه هاي خالي قرار مي دادند كه غله و محصولات كشاورزي خودرا در آن نگهداري مي كردند. ديوارهاي خانه را از خشت و گل مي ساختند و جهت استحكام آن، ديوار را عريض مي گرفتند، بطوريكه پهناي هرديوار گاهي به يك متر هم مي رسيد، درقسمتهاي مختلف ديوار خانه را از كف حدودا تا دو متري خالي مي گذاشتند و دو طرف آن را تيغه مي كردند و يك سوراخ دربالاي كته جهت ريختن غله و يك سوراخ ديگر در پايين جهت بيرون آوردن قرار مي دادند. به محفظه هاي خالي وسط ديوار كه هركدام حالت يك انبارك را داشت « كته » مي گفتند. دريكي از اين كته ها واقع در خانه اي مارهاي فراوان پيداشده و مدتي مي زيسته اند. بدين جهت نام اين محل را  « ماركته » گفته اند. واژه ماركته كم كم تبديل به ماركده شده است. پيرمردان روستا اين داستان را جدي نمي دانستند و براين باور بودند كه داستان جمع شدن مارها در كته يا ساختگي است و اگر هم واقعيت داشته بعد از اينكه گروهي ساكن شده اند اتفاق افتاده، بي گمان هرگاه افرادي در جايي ساكن باشند آن محل داراي نام است و اگر اين داستان واقعيت هم داشته باشد خود تاييدي است براينكه،  اينجا محل و جاي مار بوده است.
نظر مردم قوچان
مردم روستاي قوچان درباره علت نام گذاري روستاي خود به « قوچان » و روستاي ماركده مي گويند: صدها سال پيش درمحل روستاي قوچان مار بسيار بزرگي مي زيسته، درمقابل در محل روستاي ماركده هم مار بسيار بزرگي زيست مي كرده است ، نمي دانيم به چه علت و چرا بين اين دو مار بسيار بزرگ كه مي توان اژدهايشان ناميد اختلاف بوجود مي آيد و مار بزرگ ماركده به مار بزرگ قوچان حمله مي كند، حالت جنگيدن مارها همانند جنگ حيوان شاخدار بوده، يعني باجلو و عقب رفتن، سرهاي خودرا به هم مي زده اند، اين حالت به هم خوردن سر و جنگيدن را بطوريكه همه مي دانند درماركده و قوچان« قوچ » مي گويند، و هنوز هم اين اصطلاح بين مردم رايج است، هرگاه دوچيز و به خصوص سر دو انسان و يا حيوان بهم برخورد كند مي گويند قوچ كردند، بهر صورت مار ماركده شكست خورده برمي گردد با اينكه مار قوچان چندان مايل به جنگ نبوده ولي مار ماركده چندين بار براي جنگ مي آيد تاشكست خودرا جبران كند، كه اين حالت نشان دهنده كينه آن نسبت به مار قوچان بوده است، بدين جهت اين محل را « قوچان » يعني محلي كه مارها قوچ ( جنگ )مي كرده اندناميده اند، درمقابل قوچان محل ماركده را « ماركينه » گفته اند يعني محلي كه مار آن داراي كينه بسيار است و كم كم اين واژه به ماركده تغيير كرده است.
نظر جوانان تحصيل كرده
چند نفر از جوانان تحصيل كرده روستا كه اخيرا به دانشگاه راه يافته و تحصيل كرده اند درآنجا از طريق استادان خودباواژه « مار » كه درگذشته هاي بسيار دور معني سلامتي را مي داده آشنا شده اند و مي گويند: واژه مار ابتدا معني سلامتي و تندرستي و شادابي داشته، همانگونه كه واژه « بيمار » باپيشوند بي منفي ساز معني مخالف آن را مي دهد و احتمال دارد، اين محل ابتدا جاي خوش آب و هوايي بوده و مردماني كه دراينجا مي زيسته اند براثر برخورداري از آب، و هوا و محل مناسب، نسبت به مردمان ديگر روستاها سالم تر و شاداب تر بنظر مي رسيده اند، بدين جهت نام اين محل را « ماركده» يعني جاي سلامتي و شادابي گذارده باشند. با اينكه اين واژه بسيار پرمعني و زيبا است ولي بنظر مي رسد چندان با واقعيت نامگذاري ماركده نزديكي نداشته باشد چون گفته مي شود ماركده كمتر از 300  سال قدمت دارد و در اين زمان كلمه مار به معني سلامتي درفرهنگ و ادبيات ما رواج نداشته است كه مردم با توجه به معني آن اين نام را برگزيده باشند ازطرفي موقعيت جغرافيايي ماركده چندان تفاوتي باديگر جاهاي زاينده رود ندارد كه بتوان آن را استثنا كرد و جاي سلامتي از آن استنباط كرد و ديگر اينكه هيچ يك از بزرگان چنين حرفي نزده اند چون اگر چنين مي بود بصورت افسانه، داستان و ضرب المثل از آن سخن مي رفت همانگونه كه از چندين داستان افسانه اي مار سخن رفته است.
داستان واقعي
درقسمت غرب ماركده دركنار رودخانه زاينده رود صخره سنگ رسوبي قرار دارد، به اين نوع سنگها دراينجا « سوورد » مي گويند. زيراين سنگهاي صخره اي تعدادي سوراخ به طرف زير كوه وجود دارد، كه در طول سال مرطوب هستند. در قديم دردرون اين حفره ها تعدادي مار مي زيسته ولي اكنون ديگر وجود ندارد . در قسمت شرق ماركده دركنار رورخانه، محلي وجود دارد بنام « سنگ سوراخ » اين تكه سنگ كه اكنون به اين نام ناميده مي شود، و قسمت بزرگي از آن خرد و نابود شده، زماني مانع بزرگي براي ساختن جوي آب مزرعه آغجه قيه بوده و كشاورزان براي ساخت جوي، ناگزير بودند كه جوي را دور آن تكه سنگ ايجاد كنند، كه خود مشكل بزرگي بوده، سرانجام تصميم مي گيرند كه سنگ را بريده و جوي را از وسط آن بريدگي عبور دهند و اين كار انجام مي شود، از آن زمان به بعد اين محل به نام « سنگ سوراخ » ناميده مي شود كه درگفتگوي عاميانه « سنگ سولاخ » مي گويند. كمي پايين تر از اين محل و كمي بالا تر از جوي آب مزرعه آغجه قيه، يك سوراخ به طرف زير كوه و مشرف به رودخانه وجود داشت و دارد كه در طول سال مقداري آب از آن بيرون مي آيد و روي آب جوي مزرعه آغجه قيه مي ريزد. دراين سوراخ تعداد زيادي مار وجود دارد كه درون آب مي زيند. بعضي وقتها در بعد از ظهرها كه آفتاب در جلو سوراخ مي تابد مارها خودرا به آفتاب مي رسانند و از آن بهره مي برند، دراين وقت، مارها به هم پيچيده اند و اگر كسي را ببينند يكي يكي بازشده و به درون مي روند. مردم براين باورند كه اين مارها شاه دارند، شاه مارها دروسط قرار مي گيرد و بقيه به دور او حلقه مي زنند در آن وقت است كه ما آنها را به صورت دسته جمعي مي بينيم اين مارها نازك هستند،رنگ آنها متمايل به سياهي است، تعداد آنها بسيار زياد است و دراز هستند. اين مارها كاملا بي آزارند و از حفره خود بيرون نمي آيند و بسياري از مردمان كهن سال و ميان سال ماركده اين مجموعه مارهارا ديده اند، با اينكه اين حفره نزديك جوي مزرعه آغجه قيه است و كشاورزان براي لايروبي و ترميم خرابي جوي آب سالي چند بار از نزديك آن عبور مي كنند تاكنون ديده يا شنيده نشده كسي از اين مارها آسيب ديده باشد. بدين جهت مردمان ماركده هيچ ترسي از اين مجموعه مار ندارند، درسالهاي اخير جهت ساختن راه كه ازبالاي همين سوراخ مي گذرد مقدار زيادي خاك درجلو آن ريخته شده و سوراخ كامل مسدود و آب ازلابلاي سنگها و خاكها بيرون مي آيد. پيرمردان براين باورهستند كه علت اصلي ناميدن « ماركده »به اين محل وجود همين مجموعه مارها است.

موقعيت جغرافيايي
روستاي ماركده واقع در شمال يكي از پيچ و خمهاي دره رودخانه زاينده رود و در عرض جغرافيايي 32 درجه و 39 دقيقه و طول جغرافيايي 50 درجه و 50 دقيقه قرار دارد.( نقل از كتاب فرهنگ آباديها و مكان هاي مذهبي كشور، نوشته دكتر محمد حسين پاپلي يزدي ) ماركده يكي از روستاهاي بخش لار است و لار، يكي از محال چهارگانه چهارمحال، و چهارمحال قسمتي بزرگ از استان چهارمحال و بختياري است. ماركده در فاصله 60 كيلومتري ودر شمال غربي شهركرد، مركز استان واقع است. بسياري مي پندارند كه چهارمحال و بختياري نام يك منطقه است. بايد دانست كه استان چهارمحال و بختياري از دو منطقه متفاوت تشكيل شده، يك منطقه چهارمحال كه مردمان آن بيشتر روستا و يا شهر نشين و كشاورز و صنعت گر هستند و گوسفند داري آنها در كنار كشاورزي است. منطقه ديگر بختياري كه مردمان آن تا چندين دهه پيش ايل نشين بودند و براي پرورش دامهاي خود ييلاق و قشلاق مي كردند، سرزمين چهارمحال مسطح و براي كشاورزي مناسب و سرزمين بختياري كوهستاني بوده و هست. پيش از سلطه خانهاي متعدد بختياري بر چهارمحال تا پيش از  يكصد سال قبل مركز حكومت چهارمحال چالشتر بوده كه قلعه اي آجري و برجهاي بسيار بلندي داشته است. دراين زمان تمام روستاهاي اين منطقه از جمله ماركده درقلعه هاي محكم كه داراي برج ديده باني بوده زندگاني مي كرده اند، يكي از علت هاي ساخت قلعه ، نزديكي چهارمحال به منطقه ايل بختياري بوده است چون به نظر مي رسد كه افراد اين ايل هرگاه كه مي توانستند به روستاها يورش برده و غارت مي كرده اند. حمله به روستاها و بردن اموال و دامهاي آنها تا سالهاي بعد از 1320 شمسي يعني بعد از جنگ دوم جهاني هم ادامه داشته است، چون در همين سالها بود كه گله گاو و گله گوسفند روستاي قوچان را از صحرا بردند. فاصله روستاي ماركده با شهر اصفهان حدود 90 كيلو متر و در غرب آن قرار دارد و فاصله اش تا سد زاينده رود ( شاه عباس ) حدود  15 كيلو متر و در قسمت شرق آن است.
تركان منطقه
بيشتر مردمان چهارمحال و نيز فريدن، همه ترك زبان و ترك نشين هستند، اين تركان از كجا و چگونه و براي چه به اينجا آمده اند ؟ از بررسي نژادها و تيره هاي مردمان ترك زبان و نيز از نوشته هايي كه جسته و گريخته خوانده ام، چنين مي توان پنداشت كه تركهاي فريدن و نيز تعدادي از تركهاي چهارمحال توسط پادشاهان صفوي به پاداش خدمتهايي كه طايفه هاي ترك زبان، در جنگها به پادشاهان اين سلسله كرده اند در اين محل ها اسكان داده شده اند و زمينها به آنها بخشيده شده است. صفويان ترك زبان بوده و باكمك و فداكاري طايفه هاي ترك به قدرت رسيده و براي ماندگاري در قدرت عنصر ترك را در ايران نيرو داده و به حاكميت رسانده است. صفويان سرانجام اصفهان را پايتخت خود قرار داده و اوج شكوفايي اين سلسله دراين زمان بوده است. پس مي توان اينگونه پنداشت كه صفويان سرزمين هاي اين منطقه را جهت پاداش به تركان بخشيده و آنهارا در اين منطقه اسكان داده و يا براي جلوگيري از غارت و چپاول ايل بختياري اين تركان را دراين منطقه اسكان داده اند و يا ممكن است براي هردو هدف. يكي از سياست هاي صفويان جهت جلوگيري از چپاول و يورش و غارت ايل ها و طايفه و قوم هاي غارتگر و مهاجم، اين بوده كه گروهي از طايفه هاي تركان را در نزديكي آنها اسكان مي دادند و آنها را موظف مي كرده اند كه از يورش و تهاجم قوم مهاجم جلوگيري كنند. به هر صورت مهاجرت و كوچاندن تركان و اسكان آنها در اين منطقه و حمايت صفويان از آنها باعث آباداني اين منطقه گرديده، آقاي نيكزاد مي نويسد « در دوره صفويه از سال 999 – 1096 قمري مجددا حوزه چهارمحال رو به آبادي گذاشت و مخصوصا براي مهاجرين و عشاير ساختمانهاي زيادي گرديد و تمركز دادن ايلات و عشاير و طوايف ترك، ارمني و گرجي باعث عمران و آبادي اين محال شده »   ( نقل از كتاب جغرافيا و تاريخ سرزمين چهامحال، نوشته كريم نيكزاد ). پيرامون دره زاينده رود محل ييلاق تيره يا تيره هايي از ايل قشقايي بوده كه همه ساله در فصل ييلاق به اين منطقه مي آمده اند، گويا ابتدا توجه زيادي به كناره هاي زاينده رود نداشتند چون آثار باقي مانده از آنها در صحراها قدمت بيشتري از روستا ها دارد، براي نمونه آغل هاي گوسفند و گور هاي كهنه مزرعه قارادره را مي توان از يادگار زمانهايي كه تركان به اين منطقه ييلاق مي كرده اند دانست. و احتمالا در سالهاي خشك سالي، عشاير اجبارا چادر و آلاچيق هاي خودرا در نزديكي هاي رودخانه بنيان مي كردند چون آثاري از آنها برجاي مانده مثل گورهايي كه اخيرا نزديك اسيل مزرعه قابوق پيدا شده، كنده هاي سكوي مزرعه قورقوتي، و كنده هاي محله تازه ساز ماركده. براي تاييد اين نظر مي توان مردم آپونه را مثال زد. مي گويند مردم آپونه يكي دردو قرن گذشته چندبار به علت خشكسالي به ياسه چاه كوچ كرده و مجددا به آپونه برگشته اند.
ازعشاير قشقايي كه به اين منطقه كوچ مي كرده اند آثار برجسته و مهم تاريخي پل زمان خان برجاي مانده است كه مي رساند افراد اين ايل به تعداد زيادي به اينجا كوچ مي كرده اند و اين منطقه براي آنها اهميت داشته است. و اين پل را جهت آسان گذشتن از رودخانه ساخته اند. آقايكريم  نيكزاد مي نويسد «پل زمان خان اولين پل قديمي و محكم و قابل توجه و دومين پلي است كه برروي رودخانه ساخته اند. پايه هاي اين پل برروي ريشه كوه گذارده شده و دو دهنه است كه كليه آب رودخانه ازاين دو دهنه كه به وسعت 8 متر تقريب است در تمام فصول سال خارج مي گردد. اين پل بوسيله زمان خان نامي كه از روئساي ايلات و عشاير قشقايي بوده ساخته شده. درقديم ايلات فارس تا اين حدود ييلاق و قشلاق داشته و بعضي اوقات هم حكمراني كه تابع حكومت فارس بودند كوه شيراز فعلي را سرحد قرار داده بودند. مي گويند براي ساختن اين پل زحمات زيادي كشيده اند… و درسال 1321 شمسي بوسيله آقاي حاج عبدالحسين قزويني مالك چمعالي تعمير گرديد… زيبايي و صفاي اين پل به حدي است كه مطمع نظر سياحان و اهل ذوق مي باشد ». بعدها خانوار و يا تيره هايي از همين ايل به اجبار و ياتشويق پادشاهان صفوي و يادولت و حكومت هاي وقت و يا به ميل و علاقه خود در محل ييلاق مانده و روستاهاي كناره زاينده رودرا بنا نهاده و يكجا نشيني را آغاز كرده اند.

نخستين مهاجران ماركده
همه مردمان روستاهاي پيرامون ماركده ترك زبان اند. بيش از نيمي از مردمان ماركده فارس زبان و كمتر از نيمي ديگر ديگر ترك زبان اند. ترك هاي ماركده هم با ترك هاي روستاهاي پيرامون، از نظر نژادي و طايفه اي و نيز علت و شكل مهاجرت و اسكان آنها در اين محل با ديگر تركان همانندي ندارد. بنظر مي رسد ماركده از روستاهاي پيرامون خود دور تر ايجاد شده باشد. علت آن چيست؟  چرا تركان قشقايي در محل ماركده مسكن نگزيده اند؟ چرا و چه عاملي باعث گرديده تا مردمان فارس زبان به تنها روستاي ماركده در ميان اين همه روستاي ترك زبان مهاجرت كنند؟
حدود چهل – چهل و پنج سال پيش بارها و بارها از بزرگان ماركده مي شنيدم كه مي گفتند؛ ماركده حدود 200 سال و يا كمي بيش از اين قدمت دارد و اكنون مي توان گفت حدود 250 سال از بنيان آن مي گذرد. اگر اين گفته را بتوانيم بپذيريم مي توان پنداشت مهاجران اوليه در پايان دوره پادشاهي نادرشاه و يا ابتداي دوره زنديه به ماركده آمده و ساكن شده اند.
بزرگان ما مي گويند سه برادر از ايل شاهسون تيره سولدوز با خانواده، ايل و تيره خود را ترك كرده و تصميم مي گيرند در محل ييلاق بمانند. گويا در پيرامون هاي سد زاينده رود و يا بالاتر آن محل ييلاق تيره اي از شاهسونان بوده كه همه ساله از پيرامون ساوه و قم به اين محل جهت ييلاق مي آمده اند. علت جدايي از ايل را درگيري و اتفاق قتلي مي دانند. نام برادر بزرگتر علي زمان و برادر ديگر علي بابا و نام برادر سوم در يادها نمانده است. به همين جهت بعضي هم مي گويند ممكن است دو برادر بوده اند. اين سه برادر، مزرعه هليله و پيرامون آن را محلي مناسب جهت چراي دام هاي خود ديده و آنجا را براي ماندن بر مي گزينند. و مقداري از مزرعه هليله را از مردمان سوران يا همان يانچشمه امروزي خريده و در محلي كه بعدها به نام برادر بزرگتر « علي زمان » ناميده شد، يكجا نشيني را آغاز كردند. اين محل امروز هم به همين نام ناميده مي شود. چندين سال اين سه برادر در علي زمان سكونت مي كنند و بعد گويا برسر چراگاه با مردم سوران اختلاف پيدا مي نمايند كه منجر به زد و خورد مي گردد. در اين زد و خورد يك يا چند نفر از مردم سوران كشته مي شوند. برادران ناچار سهم خود را از مزرعه هليله به جاي خونبها داده و از انجا كوچ مي كنند. و به محل فعلي روستاي ماركده كه تا آن روز مزرعه اي بوده مي آيند.مزرعه ماركده از آن مردمان هوره بوده كه زمين ها توسط برادران شاهسون خريداري و بناي روستا گذارده مي شود. داستان خريدن زمين ها را همه بزرگان ماركده به خوبي بيان مي كنند. مي گويند مزرعه ماركده به علت دور بودن از هوره و نبودن راه مناسب، آباد نبوده، جوي آب مناسبي نداشته و وقتي كه برادران شاهسون پيشنهاد خريد مي دهند، صاحبان هوره اي پذيرفته و معامله پاياپاي صورت مي گيرد. گوسفند در برابر زمين. وقتي هوره اي ها گوسفند ها را جدا كرده و آنها را از راه قويون يولو مي بردند، گوسفند ها صدا مي كنند كه صداي آنها به گوش برادر كوچكتر مي رسد. برادر كوچكتر مي گويد: « آدم عاقل گوسفند مي دهد و خاك بخرد؟!» و مي خواهد كه معامله را بهم بزند. ولي برادر بزرگتر مانع مي شود. ساليان دراز بعد از ساكن شدن برادران شاهسون، فرزندان و نوادگان آنها كم كم يكجا نشيني و كشاورزي را پذيرفته و آن را بهتر از شيوه عشايري مي دانستند و اين جمله كه « آدم عاقل گوسفند مي دهد و خاك بخرد ؟» را كه به صورت ضرب المثل محلي در آمده بكار مي برده و مي برند و گوينده مي خواهد معني مخالف آن را تفهيم كند. يعني ثروت زمين است نه گوسفند بادي. بي گمان اين برادران در خانه سازي و كشاورزي تجربه نداشته اند با اين وجود در كنار گوسفند داري كه شغل و علاقه اصلي آنها بوده، خانه سازي و كشاورزي هم به آهستگي شروع شده است سال نخست كه زمين ها خريده مي شود، هوره اي ها ارزن كاشته اند وقتي كه ارزن ها سبز كرده و مقداري رشد مي كنند ملخ آمده و آنها را مي خورد. برادران از اين پيش آمد بسيار ناراحت مي گردند. برادر كوچكتر تلاش مي كند تا دو برادر ديگر را راضي به بازگشت به ايل نمايد ولي آنها نمي پذيرند. سرانجام برادر كوچكتر خود به قشلاق رفته و بهار آينده بر مي گردد. دو برادر ديگر ريشه ارزن ها را آبياري كرده، آنها رشد مي كنند و محصول خوبي برداشت مي گردد. بهار سال بعد برادر كوچكتر نيز به آنها مي پيوندد و در اين محل براي هميشه مي مانند اين برادران قسمت شرق ماركده فعلي را جهت سكونت بر مي گزينند.  بنظر مي رسد پيش از اين كه محل ماركده به عنوان روستا بركزيده شود مردمان عشاير قشقايي و يا… همه ساله به اين محل مي آمده اند و در سالهاي خشكسالي در جاي محله تازه ساز و يا قسمت شرق ماركده، يعني محله ترك نشين امروزي چادر و آلاچيق هاي خود را برپا مي كرده اند و مردگان خود را در جاي باغ فعلي جواد شاهسون، بالا دست باغ بزرگ دفن مي كرده و بعدها كه شاهسونان اين محل را براي يكجا نشيني بر مي گزينند از آنان پيروي كرده و سالهاي زيادي حتا بعد از آمدن تعدادي از خانوار فارس زبان، آنان نيز مردگان خود را در همانجا دفن مي كردند. بيش از 50 سال پيش كه محل اين باغ جهت ايجاد مزرعه و كاشت درخت ، گود برداري و شخم زده مي شد، گورهاي زيادي در اينجا يافت شده است. پدرم كه يكي از افراد درختكار بوده مي گويد: گورهاي زيادي بود، ولي جسد يك گور كه گويا دورتر از ديگران دفن شده انسان بلند قدي بوده، موهاي سياه و دندانهاي سفيد و سالم باقي مانده و قلم استخوان پاهايش حدود يك متر و سالم بود ولي بقيه بدنش خاكستر شده بود، در حين شخم زدن و گود برداري به يك خم مدفون شده نيز برخورد كرديم، دور آن را كامل خالي كرديم در اين وقت باد تندي وزيد، ابتدا خم ترك برداشت، و بعد هم خرد شده ريخت، داخل آن انباشته از خاك بود
با اين كه در ادامه محل گورستان قديم زمين فراوان بوده ولي بعدها محل آن را درجاي ديگر بر مي گزينند چرا ؟ ممكن است هنگامي كه تعداد فارس زبانان بيشتر شده و محل قديمي گورستان هم دور بوده، محل جديد يعني بالاي كوچه كرپه را بر گزيده باشند؟ يعني از نزديك كوچه كرپه و بالاي راه مال رو منتهي به كوچه كرپه، گورستان شروع شده و تا پشت خانه عروجعلي شاهسون، و بعد از آن گورستان را در زير راه مال رو ادامه داده اند اين راه مال رو هم اكنون راه ماشين رو شده و در ميان ساختمان هاي محله نوساز و پشت محله قديم قرار دارد. به هر صورت برادران شاهسون، شرق ماركده يعني محله تركهاي فعلي را جهت سكونت بر مي گزينند چرا ؟ علتهاي بسياري را مي توان ديد.يكي اين كه به محل چراي دامهايشان يعني صحراي ماركده نزديك و سر راست بوده، ديگر اين كه زمينش جهت ساخت خانه و آغل هموار تر و مناسب بوده، و نيز بر آفتاب بوده و زمستانها مي توانستند از آفتاب بهره بهتري ببرند، و از همه مهمتر وجود چند چشمه آب خود جوش بوده، يكي چشمه قندي بولاغي، كه نزديك اسيل جواد شاهسون بوده كه هنگام جاده سازي مسدود و اثري از آن نيست، ديگري چشمه اي كه نزديك آن حمام كوچك و بعدها حمام بزرگ فعلي با استفاده از آب آن ساخته شده و دو چشمه اي ديگر زير سورد روبروي خانه رجبعلي شاهسون بوده است كه به چشمه زير سوورد معروف بوده است. اين دو چشمه نزديك هم يكي بالاتر و ديگري با فاصله حدود يك متر پايين تر و آبشان روي هم مي ريخت و هر دو از سواخي و سط سوورد بيرون مي آمدند. بعد ها حاج غلامرضا نامي كه گويا فرزند پسر نداشته و فقط يك نوه دختري از او مانده ( آسيه ) تصميم مي گيرد كه ساختماني جلو همين چشمه هاي زير سوورد به عنوان مرده شوي خانه بسازد به همين جهت دو نفر كارگر چندين روز در آنجا سنگ مي شكسته اند تا كف صاف و هموار گردد ساختمان ساخته و چندين سال استفاده مي شده و كم كم روبه خرابي مي رود. بعد از آن ويراني، بزرگان ماركده از بازمانده اموال فردي بنام كربلايي عبدالمحمد آن را بازسازي مي كنند. كربلايي عبدالمحمد و كربلايي رحيم دو برادر بودند، گويا فرزندان حسن و حسن فرزند طهماس. مي گويند كربلايي عبدالمحمد با رضاخان جوزاني، ياغي مشهور آشنايي داشته و رضاخان مقداري از اموال غارتي را در خانه او به امانت گذاشته بوده است. پس از اين كه رضاخان دستگير و اعدام مي گردد، اين اموال غارتي بدست كربلايي عبدالمحمد مي افتد. ايشان با فروش اموال مقداري ملك خريداري مي كند، مردم بر اين باور بودند كه چون اين اموال حرام بوده به كربلايي عبدالمحمد نيامده چون بعد از آن زنش از بام مي افتد و براي هميشه بيمار مي ماند دو پسر او در سن جواني فوت مي كنند و فقط يك دختر از او باقي مي ماند. مي گويند وي وصيت مي كند كه بعد از مرگش از اموال او در كار خير هزينه كنند ولي بعضي هم مي گويند او وصيت نكرد بلكه بزرگان وقت روستا جهت كم كردن گناهانش، مقداري از اموال او را در جهت بازسازي مرده شوي خانه هزينه مي كنند و مرده شوي خانه يكبار ديگر بازسازي مي شود و مجددا رو به ويراني مي گذارد. مجددا سال 1340 ه ش فيض الله شاهسون ساختمان خراب شده مرده شوي خانه را دوباره ساخت و دوتا حوض هم در آن تعبيه كرد و مدتي هم استفاده مي شد و بعد ها كم كم روبه خرابي رفت تا اينكه در چند سال اخير جهت راه سازي آنجا با خاك پر شد و ديگر آثاري از آن باقي نماند.
قلعه كهنه اي بوده در محل خانه عطا الله شاهسون، پيرمردان فقط ته مانده اي از ديوار ويران شده قسمت شمال آن را ديده اند ولي اينجا معروف و مشهور به قلعه كهنه بوده. گويا خاك ديوار هاي خراب شده را مردم جهت ساخت مجدد مي برده اند بدين جهت اثري از آن نمانده. محل قلعه كهنه زمين همواري شده بود و حالت يك ميدان و آنهم ميدان عمومي براي روستا را داشت و از آن استفاده هاي عمومي مي شد. محل بازي جوانان از جمله چوگان بازي در فصل بيكاري بود. هربامداد گله گاو در آن محل جمع و چوپان آنها را به صحرا جهت چرا مي برد. ساربانان هنگامي كه براي بردن بارهاي ارباب به روستا مي آمدند شتران خود را در اين محل مي خوابانيدند، بهر صورت كسي از پيرمردان چيز مشخصي از زمان ساخت و شكل آن و اينكه چه كساني آن را ساخته اند نمي داند ولي آقاي عليجان شاهسون مي گويد من از بزرگان گذشته شنيده ام كه مي گفتند اين قلعه از شاهسونان بوده است. آيا شاهسونان پس از مهاجرت به اينجا ساخته اند ؟ و يا قبل از آمدن آنها بوده و آنها از آن استفاده مي كرده اند ؟
 يك احتمال اين است كه اين قلعه را صاحبان اوليه مزرعه ماركده يعني هوره اي ها ساخته باشند تا در تابستان كه براي كشاورزي و چراي دامهاي خود به اينجا مي آمده اند از آن استفاده كنند و همراه با مزرعه آن را فروخته اند و شاهسونان خريده و از آن استفاده كرده اند. يك احتمال ديگر اين كه قبل از آمدن تركان به اين منطقه ، فارس زبانان بومي منطقه اصفهان در اين محل ساكن بوده اند و مزرعه را ايجاد و نام آن را برگرفته از موقعيت طبيعي « ماركده » گذاشته اند قلعه اي ساخته و در اينجا مي زيسته اند و بعدها به علت پيش آمدن دوره نا امني و يا كوچ و مهاجرت سيل آساي تركان به منطقه در حكومت صفويان كه از طرف حكومت هم تقويت مي شده اند اين فارس زبانان از اينجا مهاجرت و يا آنها را از اينجا رانده اند و يا آنها در بين تركان مانده و حل شده و زبانشان تغيير يافته است و اين مزرعه بدست مردمان هوره كه همه آنها ترك قشقايي هستند افتاده است. چون روستاي قوچان يك چنين سرگذشتي دارد پيرمردان قوچان مي گويند: قوچان قديمي تر از ماركده است محل روستاي قبلي قوچان كمي بالاتر از محل فعلي و جاي خرمنگاهها بوده براثر وقوع سيل ناگهاني شب هنگام همه مردم زير سيل مدفون شده اند و نياكان مردمان فعلي بعدا از يانچشمه آمده و زمين هارا از مردم هوره خريده و ساكن شده اند. آثار مهمي كه از شاهسونان برجاي مانده و مي رساند كه آنها علاوه براينــــكه بنيان گذار اين روستا بوده و سالهاي زيادي نيز همينان در اينجا بوده و فــارس زبانان بعدها به اينجا آمده اند همانا نام كوها و مزرعه ها و جــــايهاي گوناگون پيرامون روستاي ماركده است كه برخلاف نام روستا همه به تركــي نام گذاري شده اند. بي گمان نامهاي برجاي مانده همانند شناسنامه هويت مردمـاني را كه اينجا مي زيسته و اين نامها را برگزيده اند نشان مي دهد چون اين نامها برگرفته از زبان و فرهنگ همان مردمي است كه در اينجا مسكن گزيده و رفت وآمد مي كرده اند و هركدام از اين نامها معنايي ساده و روشني در زبان فرهنگ مردم آن عصر داشته است.كه بنابرمناسبتي و يارويدادي و يا باتوجه به موقعيت جغرافيـايي آن محل انتخاب شده است هرچند امروز ممكن است بعضي ازآنها معني روشني براي ما نداشته باشند.

نام مزرعه ها و كوهها و…
ا- آغجه قيه : آغ يعني سفيد، و « جه » پسوند همگوني و نيز پسوندي است كه با اسم تركيب مي شود و حالت ظرف مي سازد. قيه يعني سنگ كوهي. معني آن مي شود كوهي كه سنگش سفيد يا همانند سفيد است. نام دو مزرعه در شرق ماركده است كه ترك زبانان ، يوخارو و آشاغي آغجه قيه و فارس زبانان آجوغايه و يا آغجوغايه بالا و پايين مي گويند. ممكن است علت نام گذاري وجود كوه باسنگهاي سفيد در نزديك اين مزرعه بوده باشد. و نيز واژه آغجه قيه ممكن است تغيير شكل داده شده نامهاي، آغجاقايين، نام تركي درخت افرا، و آغجاقووان، نام درخت كبوده بوده باشد. دراين صورت ممكن است علت نام گذاري اين بوده كه اينگونه درختان در محل اين مزرعه زياد روييده بوده است. چنانچه از اينگونه نامها درهمين پيرامون هنوز برجاي مانده، مانند قارا آغاج: درخت زبان گنجشك. داغ داغان: نوعي درخت جنگلي. سگيت: درخت بيد. كه هرسه اينها نام مزرعه هاي صادق آباد هستند.   2- آغدئش: دئش يعني سينه، درمورد زمين يعني دامنه كوه يا تپه. معني آن مي شود دامنه كوه كه سفيد است. محلي در شرق روستاي ماركده كه اخيرا گورستان را به آنجا منتقل و يك ساختمان مدرسه هم آنجا ساخته شده.    3- قويون يولو : قويون يعني گوسفند، يول يعني راه.‹ و › پسوند نسبت و دارندگي. يعني راه گوسفند رو. نام دو راه گوسفند رو بوده بنام يوخارو قويون يولو كه به دره امام مي رفتند و راه ديگر آشاغي قويون يولو كه به يوخارو آغجه قيه مي رفتند. فارس زبانان قويون يولي تلفظ مي كردند.  4- عوض گديگي : گديك يعني گدار، محل عبور از كوه.‹ي› پسوند نسبت. عوض احتمالا نام شخصي بوده ؛ يعني محل عبور عوض از كوه.   5-  گزل لاي : گزل يعني زيبا، خوشگل.( هچ گئزل اولماسين يارسيز ـ نقل از كتاب كوراوغلو ). لاي يعني لايه و دراينجا دره معني مي دهد، چنانچه امروزه هم در زبان مردم دره هاي فرعي و كوچك را لاي مي گويند و آن نام مزرعه اي است در يكي از دره هاي فرعي دره امام.   6- آغچات و بلبل چاتي : چات يعني ترك، دره. نام دو محل در ادامه كوه آغجه قيه، پايين تر از يوقوش.   7- سليمان چاتي: نام دره و مزرعه اي در ابتداي صحراي ماركده.   8- گگ چات: گگ يعني سبز، نام دره كوچكي در دره چم بالا.  9 – شرچاتي: به نظر مي رسد كلمه ‹ شر ›‹ سر › بوده باشد كه كم كم به شر تبديل شده در اين صورت به معني دره بالايي يا دره بالاتري معني مي دهد كه با موقعيت جغرافيايي اين محل مطابقت دارد، چون آخرين قسمتي است كه راه صحرا از ته دره به روي تيره يا بلندي در مي آيد، سردره به احتمال زياد اين محل را تركان باش چات ناميده اند و پس از آمدن فارس زبانان سرچات اطلاق كرده اند و كم كم سرچات متداول تر و س تبديل به ش شده و شرچات شده باشد. از بررسي نام فرورفتگي هايي كه ، چات ،دره ولاي مي گفتند برمي آيد كه فرورفتگي هاي عميق و بزرگ را دره، كم عمق و كوچك و كوتاه را چات و دره هاي كم عمق و مقداري طولاني را لاي مي گفتند.   10- قارادره: قارا يعني سياه، يعني دره سياه. نام قديمي ترين مزرعه صحراي ماركده است، علت نام گذاري شايد سياه بودن سنگ هاي دوطرف اين دره بوده باشد. اين مزرعه در سالهاي آبسالي آب فراوان داشته و دارد و نزديكي آن به كوه پرپر و داشتن چراگاه مناسب از قديم محل ييلاق عشاير بوده است. از عشاير كه در اين محل ييلاق مي كرده اند علاوه برآغل هاي سنگ چين شده ، گورستاني برجاي مانده كه به گورستان كهنه قارادره معروف است. اين مزرعه نيز از آن مردم هوره بوده كه سالهاي زيادي پس از خريد زمينهاي قريه ، مردمان ماركده از هوره اي ها خريده اند.  11- كولي بولاغي: بولاغ يعني چشمه ، يعني چشمه كولي.محلي بالا تراز مزرعه قارادره. كولي به مردماني خانه بدوش گفته مي شود كه بازن و بچه خود هرچند روز در جايي چادر زده و از راه غربال بندي، فالگيري، نجاري، آهنگري و يا گدايي و ياخريد و فروش اسب و خر و گاو و گوسفند زندگاني مي نمايند و در تابستان موقع برداشت محصول به اين منطقه ها مي آمده اند. اخلاق و رفتار و زندگاني شان مورد پسند مردم نيست در هر كجا كه باشند از بقيه مردم به زودي شناخته مي شوند، هرجايي به آنها نامي داده اند، كولي، لولي، غربال بند، غربتي، قراچي و… چرا و به چه جهت اين محل را كه داراي چشمه اي خودجوش است به اين نام ناميده اند ؟ آيا كوليان دراينجا اتراق مي كرده اند ؟ ولي به نظر مي رسد شكل درست اين نام كئول بولاغي بوده. كئول يعني بوته، گلبن. يعني چشمه بته، گلبن، ياچشمه اي داراي بوته گياه. وكم كم كئول تبديل به كولي شده است. و نيز ممكن است كهنه بولاغ بوده يعني چشمه قديمي و تبديل به كولي بولاغي شده است. بايد گفت كه دونوع كولي به اين منطقه مي آمده اند يك دسته كولي هايي كه مي توان گفت بومي بودند يعني از همين پيرامونها مي آمدند كولي هاي بومي را مي توان گفت دزدي نمي كردند بلكه از طريق كار مثل غربال بندي و فروش آن، فالگيري و ياگدايي آنهم صرفا زنانشان امرار معاش مي نمودند. درميان كوليان رسم بوده كه خرج خانه با زن است و اين يكي از شرطهاي ازدواج آنها بوده است. دخترانشان همراه مادر خود اين حرفه را بخوبي ياد مي گرفتند. كار مردان آنهاتعويض و يا خريد و فروش احشام بود اينان در داد و ستد خبره بودند و باهركه داد و ستد مي كردند معامله به سود آنها بوده، بدين جهت مردم براين باور بودند كه آنها ازطريق همين داد و ستدها زندگاني خودرا مي گذرانند يك ضرب المثل محلي است كه مي گويند، كوليان مي گويند: خري بهت بدم كه خر خودت را ياد كني! . اين كولي ها درهر روستايي چند روز مي ماندند و مي رفتند. يك دسته كولي هاي ديگري نيز به اين منطقه مي آمدند كه به كولي شيرازي معروف است. اينان برخلاف كولي هاي بومي تعدادشان بسيار و همانند يك لشكر سيل آسا توي روستا مي ريختند. مردان اينها ضمن خريد و فروش و تعويض احشام از نظر وضع ظاهر آراسته و پر ادعا و بزرك منش بودند و زنانشان با فالگيري و رمالي و دزدي درآمد خانواده را بدست مي آوردند به همين جهت اينان را در فريدن اوغرو كولي مي گفتند. مردم از اين كولي ها وحشت داشتندو هرگاه خبر آمدن آنها مي رسيد مردم درها را بسته و پشت درها چوب مي انداختند تا آنها نتوانند واردخانه ها شوند. چون هنگامي كه زن كولي شيرازي با آن لباسهاي سراپا گشاد به خانه مي آمدند يكي از آنها زن خانه را سرگرم فالگيري مي كرد و يكي دو نفر ديگر سعي مي كردند دستبرد بزنند و آن را زير لباسهاي خود مخفي كرده و ببرند و بارها بين صاحب خانه كه دزدي آنهارا ديده و يا مال دزدي شده را گرفته درگيري و زد و خورد پيش مي آمد به همين جهت مردم درها را مي بستند تا چنين حادثه اي پيش نيايد زيرا مردم براين باور بودند كه هنگام دعوا و زد و خورد با كولي شيرازي آنها بچه خودرا روي زمين زده و مي كشتند و مي گفتند كه صاحب خانه اين كار را كرده است. اين كولي ها يك  شب و روز در هر روستايي مي ماندند. هر دو دسته كولي ها در فصل خرمن به اين منطقه مي آمدند.    12 – قورمز: تلفظ درست اين نام قورومز بوده. قورو يعني خشك، مز ضمير سوم شخص منفي، يعني نمي خشكد. محلي بين دو كوه پرپر كه زمينش برف گير و بيشتر وقتها مرطوب و يا داراي برف است اين محل، گدار و يا محل عبور بوده كه به گردنه قورمز معروف است.   13- پرپر: به نظر من تلفظ نخستين آن بير بير بوده، به معني تك تك، يكي يكي، و تبديل به پرپر شده شكل اين دو كوه هم اين را مي رساند چون پيوسته نيستند و دو كوه جدا از هم در نزديكي هم هستند و اطراف آنها باز است.   14- آغجه گديك: نام گذرگاهي در كنار شمالي كوه پرپر كوچك.   15- بادام نيجه: من فكر مي كنم شكل درست اين نام « بادام لي جه درسي » بوده است، در گفتار ‹ ل › به ‹ ن › تبديل شده است. در زبان شناسي ايراني يك قاعده است كه نون و لام به يكديگر تبديل مي شوند. بادام نوعي درخت و نيز محصول آن . ‹ لي › پسوند دارندگي و ‹ جه › پسوند ظرف كه در اينجا همان مكان باشد  يعني محل و دره اي كه در آن درخت بادام است. ترك زبانان بادام نيجه و فارس زبانان بادوم نيجه مي گويند.   16- ماماگلي: گل يعني استخر، آبگير، نام مزرعه اي در صحراي ماركده.  17- قوئي درسي: قويي يا قويو يعني كاريز، قنات و چاه. «سي » پسوند مالكيت. يعني دره داراي كاريز، نام مزرعه اي قديمي در صحراي ماركده. فارس زبانان آن را دره قويي تلفظ مي كنند.   18- قيراخ لاي: قيراخ در اصل قيراق يا قيراغ بوده يعني كنار، نام دره اي در كنار صحراي ماركده سمت صحراي گرمدره.   19- احمد بولاغي: چشمه احمد، نام چشمه و مزرعه اي نزديك قيراخ لاي. 20- قوخموش بولاغي: قوخموش يعني گنديده، متعفن، نام مزرعه اي در سمت غرب صحراي ماركده، آب آن مزه خوبي ندارد، شايد علت نام گذاري همين بوده باشد.  21- يققوش: در اصل يو خوش بوده، يعني سربالايي. نام دو دره كوچك، در دره بزرگ ماركده كه داراي راه مال رو و گوسفند رو هستند و به آشاغي و يخاري يققوش معروف اند و فارس زبانان يققوش بالايي و پاييني مي گويند.  22- چوققوردره: چوققور در اصل چوخور بوده، يعني گود، عميق، محلي در دره ماركده نزديك روستا.  23- قارا داش: مجموعه سنگ سياه در ابتداي روستاي ماركده كه امروز محل آن ساختمان مي گردد.  24- قارا كيشي: كيشي يعني مرد، مجموعه سنگي سياه در دنباله كوه ماركده، چرا به اين نام ناميده شده ؟ شايد شكل تكه سنگي در اين مجموعه همانند بدن مردي از دور نمايان مي بوده چون چنين نام هايي داريم مثل ننه سنگي كه نام تكه سنگي در كوه آشاغي آغجه قيه است و مردم افسانه ها در باره آن مي سرايند. اين تكه سنگ از دور همانند زني است كه بقچه اي برسر نهاده و در حال رفتن است، قبلا زنان اين منطقه همراه و همدوش مردان خود در كار كشاورزي كار مي كردند و هر چيز و يا شيئي را كه مي خواستند جابجا كنند آن را روي سر خود قرار مي دادند و مي بردند كه خود مهارتي خاص لازم دارد كه انسان چيزي را روي سر خود آزاد و رها شده نگهدارد و راه برود، چيزهايي مثل بقچه بزرگ علف، كوزه يا ديگ آب، سبد ميوه و غيره. مردم براين باور هستند كه اين تكه سنگ كه بنام ننه سنگي معروف است ابتدا زني بوده و هنگامي كه پشت تنور در حال پختن نان بوده بچه اش در كنار او مدفوع مي كند آن زن پشت بچه اش را با تكه ناني پاك مي كند، آنگاه خداوند به جهت آن گناه،  او را سنگ مي كند. به باور مردم، نان كه خوراك و روزي مردم است داراي تقدس و بي حرمتي و حيف و ميل آن، باعث خشم خداوندي مي گردد كه در اين صورت ممكن است آن را از مردم بريده و يا كم كند به همين جهت خرده نان را دور نمي ريختند.  25- بوسسان درسي: بوسسان تركي شده بوستان است، سي، پسوند نسبت و اتصاف است، ترك زبانان بوسسان درسي و فارس زبانان بوسسون درسي مي گويند.  26- دِئنگ: يعني پيچ، خمش، پيچي در دره ماركده در سر راه ماركده به صحرا.  27- فتح الله قاشي: قاش يعني ابرو -ي- نسبت، قاش در روي زمين به محلي كه چوپانان گوسفند ها را مي خوابانيدند گفته مي شود، شكل قاش همانند كاسه چشم است، داراي شيب و بالاي آن مقداري برآمده و يا با شيب تند كه حالت ابرو را به آن تكه زمين مي دهد. چرا چوپانان گوسفندان خود را در چنين جاهايي مي خوابانيدند ؟ شايد بدين جهت كه ديد كافي روي همه گوسفندان داشته باشند و نيز پناهگاهي از نظر باد باشد. فتح الله قاشي محلي در انتهاي دره ماركده و كنار صحراي اوزون آخار است.  28- قلمقو چاتي: در اصل قلمقووخ نام نوعي بوته صحرايي، آيا علت نام گذاري همين بوده ؟ دره اي كوچك در دره چم بالا كه اكنون بصورت مزرعه اي با همين نام در آمده است.   29- قابوق: يعني پوست، نام مزرعه اي، چرا نام آن را قابوق گذاشته اند ؟ 30- قيروق: در اصل قيروخ و يا قويروخ، يعني دم، انتها و آخر هر چيز، محلي در انتهاي مزرعه قابوق.  31- قارا جارو: محلي در انتهاي غربي مزرعه چم بالا، من فكر مي كنم درست اين كلمه قارا جري بوده باشد در اين صورت جر به معني سد و بند است. چرا به اين نام ناميده شده ؟ اين محل داراي سنگ هاي سياه است كه ممكن است از همين سنگها سدي در كنار رودخانه ايجاد كرده باشند و يا خود همين مجموعه سنگ سياه را كه همانند سدي در كنار جريان آب رودخانه قرار دارد و مقاومت مي كند سد تلقي كرده و يا ممكن است بند جوي ماركده در اينجا بوده و سدي و بندي جهت سوار شدن آب رود خانه به جوي آب ايجاد كرده باشند. بنابر اين معني آن مي شود بند يا سدي كه محل آن در محل سنگ هاي سياه است. پيش از ساختن سد شاه عباس كبير و يا سد زاينده رود، همه ساله در فصل هاي بارندگي، رود خانه طغيان مي كرد و باعث ويراني جويها و پل ها و زمين هاي كشاورزي مي شد، كشاورزان براي كم كردن مقدار اين ويراني از چوب و سنگ در كنار رودخانه جايي كه جريان آب زمين ها را كنده و مي برد يك دماغه، جهت شكستن فشار آب مي ساختند كه به آن سد مي گفتند.   32- راست دره و چپ دره: نام دوتا دره اي كه در نزديكي روستاي ماركه يكي شده و به دره ماركده معروف است. با اينكه نام اين دوتا دره به ظاهر فارسي است ولي بايد بگويم، راست و چپ باهمان تلفظ و همان معني در گويش و زبان تركي بكار برده مي شود و درزبان تركي هميشه صفت قبل از اسم مي آيد در حاليكه در زبان فارسي نخست اسم و سپس صفت مي آيد. ديگر اينكه ترك زبانان مهاجر اوليه، بي گمان جهت چراي دامهاي خود همه روزه از اين دوتا دره رفت و آمد مي كرده اند و نمي توان پذيرفت كه نامي براي آن انتخاب نكرده باشند. بااينكه كلمه هاي بكار برده شده جهت نام اين دوتا دره فارسي هستند ولي مي بينيم با همان شيوه دستوري زبان تركي بكار مي رود و فارس زبانان كه بعدها آمده اند همان شيوه دستور زبان تركي را رعايت كرده اند.  33- يخارو چاي: فارس زبانان چم بالا مي نامند و در نوشتار هم چم بالا نوشته مي شود. مزرعه اي در غرب ماركده واقع در كنار رودخانه، بايد گفت پس از اينكه فارس زبانان به اينجا آمدند بعضي از نامهارا، معادل فارسي آن را بكار بردند مثل همين چم بالا. ولي نامهايي كه پس از آمدن فارس زبانان انتخاب و برجايها نهادند ترك زبانان هيچگاه در صدد بر نيامدند معادل تركي آن را بكار برند. مانند ننه سنگي، سنگ  سوراخ، حمام سازي، داروم( تارم) و … چون ترك زبانان فارسي را خوب مي فهميدند و اين نامها براي آنها مفهوم بوده است.   34- ايمام(امام) درسي: معادل فارسي آن دره امام مي شود ولي فارس زبانان دريمون مي نامند، در مورد علت نامگذاري آن افسانه ها مي سرايند. مي گويند يك روز حضرت علي(ع) از اين دره مي گذشته است! تابستان بوده و هوا گرم، و آن حضرت بسيار گرمش مي شود، آنگاه ماري كه اين موضوع را مي فهمد آمده در كنار آن حضرت بصورت عمودي مي ايستد و پرنده دال(عقاب)هم آمده بالهاي خودرا گشوده و سايه خودرا برسر آن حضرت افكنده. حضرت علي از رفتار اين دو حيوان خوشش آمده و دعايي در حق آنها كرده و گفته؛ تا نكشندت نميري مار، تا صدساله نگردي نميري دال، مردم بر اين باورند كه حيوان مار مرگ ندارد مگر اينكه كشته شود و حيوان دال صدسال عمر مي كند بعد مي ميرد! بنابر اين ، بخاطر گذر حضرت علي از اين محل ، نام آن را ايمام درسي و دريمون ناميده اند.   35- قورقوتي: نام مزرعه اي در غرب صحراي ماركده بين روستاي ماركده و گرمدره، در مورد نامگذاري اين مزرعه به اين نام گفته مي شود كه؛  چوپاني در آنجا گوسفندان خود را مي چرانيده كه گرگي به گوسفندان حمله كرده و چندين گوسفند را پاره پاره مي كند آنگاه چوپان كه ترك زبان بوده به ديگران توضيح داده و گفته: قورد قيردي. يعني گرگ پاره كرد و يا دريد. مي گويند اين – قورد قيردي – شده، قور قوتي. من براين باور هستم كه اين داستان به تنهايي نمي تواند علت نام گذاري باشد گرچه اين موضوع را اثبات مي كند كه ترك زبانان اينجا بوده و نام را، آنها برگزيده اند. پيشتر گفتيم كه سلسله صفوي ترك زبان بوده و تركان را نيرو داده و به حاكميت رسانده و تركاني كه در اين منطقه زيست مي كنند را مي توان ره آورد صفويان دانست. آقاي دكتر صالحي مي نويسد:« تاريخچه مهاجرت ترك هاي فريدن تا اندازه اي نا معلوم، تا آنجاييكه از نوشته هاي پيشينيان مستفاد مي شود قسمتي از آن گروه كه ايل اينان لو و بيات را تشكيل مي دهد، اهل تركستان بوده و از نژاد آريا مي باشند در حمله چنگيز به تركستان، ايل اينانلو به ايران پناهنده و تا حدود شامات مي روند. امير تيمور پس از استيلا به اين مناطق ، چون آنان را از ايل تاتار و تركستان و منصوب خود مي دانسته براي دلجوئي، آنان را از بيروت و شام، به طرف قزوين و آذربايجان منتقل و بعدا در زمان شاه سليمان صفوي به علت اختلافي كه بين سران آنها بروز مي كند، عده اي از طايفه اينانلو و بيات را در فريدن جا مي دهند»( نقل از كتاب فريدن بعد از انقلاب شاه و مردم، دكتر محسن صالحي) آقاي وحيد دستگردي نيز برهمين باور است و مي نويسد:« نژاد ترك معلوم نيست از چه زمان در اين محل مسكن كرده و آنچه شنيده شده شاه اسماعيل صفوي به پاداش خدماتي كه در جنگها اين طايفه بدو كرده اند پس از بخشش املاك و قراء فراوان يك قسمت از آنان را در فريدن مسكن داده است» ( مجله ارمغان، سال 11 ، دي ماه 1309 ) پس تركاني كه در منطقه مي زيسته اند داراي فرهنگ تركمانان بوده اند. كلمه قورقوت يك نام تركي است كه در فرهنگ تركمانان روي پسر بچه ها مي نهادند « دده، يا آتا قورقوت يا قورقود (دده يا آتا هر دو يعني پدر ) نام مردي حكيم و دانشمندي بوده در طايفه تركمانان اوغز – همانند بزرگمهر و سعدي در فرهنگ فارسي – بدين جهت سخنان او پند و اندرز شده براي مردم تركمان. مي گويند دده قورقوت در زمان پيامبر اسلام مي زيسته و به حضور آن حضرت رسيده و همراه سلمان فارسي اسلام آورده و براي ارشاد به ميان تركمانان برگشته» ( برگرفته شده از كتاب داستان هاي دده قورقوت، حسين محمد زاده صديق، ) بنابر اين مي توان نام اين مزرعه را برگرفته شده از فرهنگ مردمان تركمان دانست، حال يا به خاطر بزرگ داشت نام همان دده قورقوت مشهور بوده و يا قورقوت نامي از عشاير ترك كه ممكن است چادر و آلاچيق هاي خودرا در محل اين مزرعه ايجاد كرده است. نظر ديگري را نيز مي توان عنوان كرد، در زبان تركي قورد به معني برپا كردن، بنا كردن، ايجاد كردن آمده، براي نمونه از اشعار داستان كوراوغلو قهرمان مشهور تاريخي افسانه اي توده مردم ترك زبان بويژه مردم آذربايجان كه در همين منطقه هم زياد بر سر زبان ها بوده و مردم در فصل هاي بيكاري دور هم جمع شده و داستانهاي اورا به شعرخوانده و بيان مي كردند مي توان نمونه آورد.
« چنلي بئلده قوردوم بنه — بنزير سن آيا گونه.در چنلي بئل(محلي يا سرزميني) مسكن گزيدم ، تو همانند ماه و آفتاب هستي.
چامـلي بئله قـارا دومانلار چوكتو           چيچكلري سولدو قوشلار و  سونوكتو
بيزده بوردان گوچوب كتيك گوزوكتو    قالالار  قوردومــدو بونـدن ايچينميش
ابرهاي سياه برچاملي بئل فرو نشست، گلهايش پژمرد و پرندگانش خاموش شدند و من بر آنم كه از ديار رخت بربندم، انگار آن قلعه ها كه برپا داشتم براي اين بوده » ( نقل از كتاب كوراوغلو نوشته رحيم رئيس نيا ) ممكن است نام قورقوتي برگرفته از اين واژه باشد و باتكرار آن يعني قورد قورد خواسته باشند بگويند محلي كه بنه هاي زيادي برپا شده است.

تركان در ايران
گفتيم شاهسونان از نژاد و تبار ترك و ترك زبان بودند، تركان از نژاد زرد پوست و از نژاد آريايي و يا هند و اروپايي اند. تركان قومي بدوي و چادر نشين و بيابان گرد بودند، تركان كه همان تورانيان باشند و ايرانيان از يك نژادند، ايرانيان پس از مهاجرت به سر زمين ايران زودتر از تركان و يا تورانيان شهر نشين و متمدن شده در حاليكه تركان به همان وضع بيابان گردي و چادر نشيني باقي ماندند. در حدود 1500 سال پيش تركان دولت بزرگي بنام امپراتوري تركان تشكيل داده كه از مغولستان و سر حد شمالي چين تا درياي سياه امتداد داشته است بنابر اين از دو سوي درياي مازندران يعني شمال شرقي و شمال غربي با ايرانيان همسايه بودند. پادشاهان ساساني براي جلوگيري از تهاجم تركان به سرزمين ايران علاوه بر كشيدن ديوار، طايفه هاي مرز نشين ايران را نيرومند مي گردانيدند تا از ورود تركان به سرزمين ايران جلوگيري كنند، چون تركان از قديمي ترين دوران با ايرانيان همسايه بودند جنگهاي زيادي بين ايرانيان و تورانيان انجام شده كه بخش مهمي از داستاهاي ملي و تاريخي مارا تشكيل مي دهد و بر اثر همين جنگها و برخوردها و همسايه بودن و اينكه قوم ترك از نظر تمدن عقب مانده تر از ايرانيان بوده باعث گرديده كه ايرانيان تركان را با ديده تحقير بنگرند. شادروان دهخدا مي نويسد: « با جنگها و رقابت هاي قرون پي در پي بين ايران و توران، نياكان ما هيچوقت در تركان كه قومي وحشي و مخرب مدنيتهاي بشري بوده اند جز به ديده بيزاري و نفرت نديده و شاعران پارسي زبان كه ترجمان بليغ دلهاي قوم اند ناچار اين ميل و عاطفه ملي را فراموش نكرده و در موقع مناسبي به اظهار و اعلام آن پرداخته اند» ( امثال حكم ) فردوسي در شعرهاي خود از تركان و تورانيان به تحقير ياد نموده است.
                                 كســي را ز تــركان نبـاشد خـرد          كــز انــديشـه خـويش رامـش بـرد
                                 بخنديد و آنگه به افسوس گفـــت         كه تــركان ز ايرانيــان نيابند جفــت
                                 كه تركان بديده پـري چهـره انـد          بـه جنـگ انـدرون پـاك بي بهره اند
و اسدي توسي گويد:     وفـا نـايـد از تـرك هـر گز پـديـد           ز ايـرانيـان جـز وفـا كس نـديـــد    ( هر دو نقل از امثال حكم )
بهر صورت تا دولت ملي ايران بر سر كار بود تركان نتوانستند به ايران وارد شوند، سر انجام پس از شكست ايرانيان از تازيان و در زمان سلطه خليفه هاي عباسي تركان ابتدا به صورت اسير و برده و كنيز به ايران راه يافته و سر انجام قدرت يافته و دولتهايي تشكيل داده و چندين قرن و سلسله هاي زيادي و تا ابتداي همين قرن بر ايران حكومت كردند.
خوانده ايم كه هارون رشيد خليفه قدرتمند عباسي در سال 193 ه ق در گذشت، دو پسر داشت، يكي امين كه مادرش عرب و هاشمي نژاد و حامي سياست برتري عرب بر ايرانيان بود، ديگري مامون كه از مادر ايراني نژاد بود. بعد از درگذشت هارون، امين به خلافت رسيد، مامون با كمك و پشتيباني ايرانيان برادرش را كشت و خود به خلافت نشست. در زمان خلافت مامون كارهاي حكومتي در دست ايرانيان بود. بعد از مامون ، معتصم در سال 218 خليفه شد، معتصم از نفوذ زياد ايرانيان بيمناك شد و از طرف ديگر به عربها هم اعتمادي نداشت و چون مادرش هم كنيزك ترك بود، خون ترك او را برانگيخت تا به تركان روي آورد. در اين زمان با عرض تاسف انواع بنده و كنيز درسر زمين  پهناور ما مسلمانها مي زيستند كه غلامان و كنيزكان ترك فراوان ترين و در عين حال گرانترين آنها بودند، اين غلامان و كنيزكان ترك، اسيراني بودند كه در جنگهاي مسلمانان با تركان، بدست مسلمانان افتاده بودند و مسلمانان آنان را به عنوان غنيمت همانند كالا بين خود تقسيم كرده و در بازار برده خريد و فروش مي كردند، مردان را جهت كار و خدمت در ارتش، و دختران و زنان را جهت كنيزي و كارهاي خانه مي خريدند. اهميت كنيزكان ترك در زيبايي شان و غلامان ترك در شجاعت و جنگاوري شان بوده است. ابوالقاسم محمد بغدادي مشهور به ابن هوقل، سياح مسلمان كه سرزمينهاي اسلامي را سياحت كرده مي گويد:« بندگان ترك در جهان نظير ندارند و در بها و زيبايي هيچيك را با آنها ياراي همسري نيست و من غلامي را ديده ام كه در خراسان به سه هزار دينار فروخته شده و قيمت كنيزك ترك در ميان خراسانيان به سه هزار دينار مي رسد و من در هيچ جاي جهان نديده ام كه غلامي و كنيزكي به چنين قيمت گران فروخته شود » ( نقل از تاريخ ادبيات در ايران ، دكتر ذبيح الله صفا )
مي خوانيم شعار مسلمانان در جنگها با غير مسلمانان كه آن را غزوه يعني جنگ با كافران در راه خدا، مي گفتند، دعوت به يكتا پرستي، برادري و عدالت بوده است حال وجود خواجه، ارباب ، برده و كنيز چه تناسب و نزديكي با بزرگي ، بخشندگي، رحمانيت ، آفرينندگي و عظمت خداوندي ، برادري و عدالت دارد ؟ نمي دانم. بهر حال جهت شناختن برده و كنيزك خوب از بد – هنگام خريد و فروش – علم و تخصصي بوجود آمده بود و افراد داراي اين تخصص، همانند بورسي ها و دلالان محترم! امروز خودمان، با ور انداز كردن قيافه غلام و كنيزك بدبخت، تعيين ارزش مي نمود! اين موضوع در كتابهاي آن زمان هم انعكاس يافته است ( قابوسنامه را بخوانيد ). پديده ضد انساني و اجتماعي برده، برده داري و خريد و فروش انسان متاسفانه داغ ننگي است بر پيشاني جامعه، تاريخ و فرهنگ ما انسانها، و با هيچ توجيه اقتصادي، اجتماعي، عرفي هم اين داغ ننگ زدوده نخواهد شد. به دنبال وقوع انقلاب آمريكا و انقلاب كبير فرانسه و ممنوع شدن برده داري در كشور هاي غربي، دولت وقت ايران هم براي اينكه خيلي از قافله عقب نماند اين پديده ضد انساني را در ايران ممنوع اعلام كرد و در روز 18 بهمن ماه 1307 ش ، داور وزير دادگستري دولت وقت ايران لايحه اي مبني بر غير قانوني بودن برده داري با قيد دو فوريت تقديم مجلس شوراي ملي كرد و به تصويب نمايندگان رسيد و  رسما از آن تاريخ در كشور ايران برده داري ممنوع بوده است. صورت ماده واحده قانوني به شكل زير است.
« ماده واحده – در مملكت ايران هيچكس به عنوان برده شناخته نشده و هر برده اي به مجدد و رود به خاك يا آبهاي ساحلي ايران آزاد خواهد بود، هركس انساني را بنام برده خريد يا فروش كرده يا رفتار مالكانه ديگري نسبت به انسان بنمايد يا واسطه ديگري در حمل و نقل برده بشود محكوم به يك تا سه سال حبس تاديبي خواهد بود » ( نقل از روزنامه اخگر اصفهان سه شنبه 23 بهمن 1307 ). بدون شك در اين تاريخ در ايران برده داري به شكل سنتي آن تاحدودي ترك شده بوده و اين عمل دولت آن روز جنبه سياسي داشته است ولي اگر عميق بينديشيم و مطالعه كنيم و باتوجه به پيشرفتي كه انسان در مسائل اجتماعي، در سطح جهاني  بدست آورده و بر اثر آن هر انساني همراه تولد داراي حق زيستن انساني، حق شناخت، آگاهي، اختيار، حق تصميم گيري و آزادي است و مي بينيم متاسفانه بسياري از انسانها از اين حقوق خود محروم اند به باور من برده داري در شكل و قواره پنهان و با نام ورويه ديگر حتا در همين پيرامون من و تو ي خواننده هم ادامه دارد. ديده اي بينا مي خواهد و وجداني آگاه تا روابط هاي نا برابر و ناعادلانه را ببيند.
به هر صورت معتصم خليفه عباسي، 8 يا 18 هزار از اين غلامان ترك را خريد و سپاهي ترتيب داد و فرماندهان آنان را نيز از ميان خودشان برگزيد تا پشتيبان خلافت او باشند. قدرت غلامان ترك كه اكنون فرماندهان نظامي شده بودند روز به روز بيشتر مي شد و سر انجام بعدها همين غلامان ترك قدرت را بدست گرفتند و اولين حكومت ترك يعني غزنويان را تشكيل دادند.
مي نويسند سلطان محمود پادشاه قدرتمند غزنوي بنا به سياستي كه داشت به گروهي از هم نژادان خود يعني سلجوقيان و تركمانان اجازه داد به ايران آمده در خراسان سكونت كنند. اينان پس از مرگ محمود طغيان كرده به آذربايجان كوچ كردند، سكونت اين تركان در آن خطه موجب ترويج زبان تركي در آن مرز و بوم گرديد. بعد از غزنويان، سلجوقيان به قدرت رسيدند، دولت سلجوقيان بزرگترين و وسيع ترين دولت تركي است كه در ايران روي كار آمده، در اين زمان قدرت اصلي در دست خواجه نظام الملك توسي قدرتمند ترين و توانگر ترين نخست وزير تاريخ ايران بوده است مي گويند در اين وقت عده زيادي ترك سلجوقي از غرب درياي مازندران به ايران سيل آسا مهاجرت كردند. سعيد نفيسي ( در كتاب تاريخ اجتماعي سياسي ايران در دوره معاصر ) مي نويسد: « در آغاز قرن 8 هجري، اسلاو ها اين تركان را اندك اندك از سرزمينشان پشت كوههاي قفقاز رانده و آنها مجبور شدند در تركيه امروز و جزيره بالكان وشبه جزيره كريمه و در شمال و جنوب رود ارس سكنا گزينند و سلسله هايي از اين تركان در اين نواهي پادشاهي كردند از جمله قراقويونلوها، آغ قويونلوها و… پس اين نكته نادرست كه تقريبا همه آن را تكرار كرده اند كه تركان مغرب يعني تركهاي ساكن ايران و تركيه از زمان سلجوقيان به اين نواحي آمده و بازماندگان همان سلجوقيانند كاملا رد مي شود »
به قدرت رسيدن و تهاجم و مهاجرت تركان به سرزمين ايران بويژه تركان همراه مغول همراه با قتل و غارت و ظلم و ستم برتاجيكان يا مردم ايران بوده است. بدين جهت واژه ترك به معناهاي متفاوت و متضاد در زبان و ادبيات فارسي به كار رفته است. مانند تركتازي كردن يعني غارت و چپاول كردن، تركي كردن يعني بي رحمي و قساوت و بي ادبي و خشونت و… و همچنين ترك به معني زيبا و معشوق زيبا و به كار رفته است. حافظ مي فرمايد:
                               اگرآن ترك شيرازي بدست آرد دل مارا                 به خال هندويش بخشم سمرقندو بخارا
گفتيم كه ايرانيان، تركان را از زمانهاي باستان، كوچك شمرده و شادروان فردوسي بزرگ از روي تعصب ملي آنها را بدون خرد دانسته و ازدواج با آنها را شايسته نمي داند و بر اين باور است كه تركان از هنر جنگي بي بهره اند. ولي در زمان صفويان اين تركان بودند كه باز از روي تعصب قومي ايرانيان را تحقير و آنها را از هنر جنگي بي بهره دانسته اند. آقاي نصرالله فلسفي مي نويسد:      « شاه اسماعيل صفوي پس از فتح هر ولايت غنائم و اسيران و زمينهاي آنجا را ميان سرداران قزلباش تقسيم مي كرد، بدين ترتيب در سراسر ايران طوايف ترك نژاد و ترك زبان، برايرانيان اصيل پارسي گوي، فرمان روا شدند، و طبقه ممتاز صاحب قدرتي در ايران پيدا شدكه تمام مقامات و منصبهاي بزرگ لشكري و كشوري را در دست داشت و بر مردم ايران در كمال استبداد و قدرت حكمروايي مي كرد، به همين سبب در دوره صفوي با آنكه شاه را شاهنشاه ايران مي ناميدند، كشور ايران را مملكت قزلباش مي گفتند، در دربار ايران به تركي سخن گفته مي شد، شاه اسماعيل صفوي به تركي شعر مي گفت، قزلباشان ترك ، خود را از مردم اصيل ايراني نجيب تر و برتر مي شمردند و ايشان را به تحقير تات و تاجيك مي خواندند و… قزلباشان معتقد بودند، كه تركي، زبان مردان و جنگاوران است و پارسي زباني است ملايم و شيرين و نرم و شايسته زنان، كه در بيان افكار شاعرانه و اظهار احساسات و عواطف لطيف به كار بايد برد» (نقل از، زندگاني شاه عباس، نوشته نصرالله فلسفي، انتشارات علمي ص 221- 336 ) ببينيد تعصب چكار مي كند؟! در اينجا باز از قول فردوسي بزرگ بايد گفت:
                              چنين است رسم سراي درشـــت              گهـي پشـت زيـن و گهـي زيـن به پشت
و نيز قائم مقام فراهاني مي گويد:   روزگار است اين كه گه عزت دهد گه خوار دارد         چرخ گردون از اين بازيچه ها بسيار دارد

شاهسون و پيدايش او
واژه شاهسون در زبان و گويش تركي به معني دوستدار شاه است. پديده شاهسون در ابتداي دوره صفوي يك اصطلاح مقدس سياسي و عقيدتي و نظامي بوده به گونه اي كه « شاهي سيوني يعني دوستداري شاه و فداكاري و جان فشاني در راه مقاصد مقدس مرشد كامل ( شاه صفوي ) يعني جهاد با كفار و ترويج مذهب شيعه اثنا عشري و تقويت و تحكيم سلطنت نو بنياد صفوي بوده است » ( نقل از زندگاني شاه عباس ). پس مي بينيم شاهي سيوني ( فكر مي كنم شاهي سوون درست تر باشد ) ابتدا يك پديده مقدس بوده و افراد آن در راه تحقق مذهب شيعه فداكاري مي كرده اند، پادشاهان صفوي از شاهسونان هم براي سركوب دشمنان خارجي و هم مخالفان داخلي استفاده مي كرده اند، سلطان محمد خدابنده – پدر شاه عباس – جهت مقابله با ازبكها و عثمانيها از افراد قبيله ها كه خود مايل به شاهي سيوني بودند و علاقه مند بودند وارد ارتش شوند، تشويق و جلب و حمايت كرد اين حمايت و تشويق او به « شاهي سيون اولماخ » يعني دوست دار شاه شدن معروف شد. هنگامي كه پادشاهان صفوي به قدرت رسيدند و نهضت آنها به قدرت و حكومت تبديل شد، بخصوص بعد از شاه اسماعيل براي سركوب مخالفان داخلي از جمله قزلباشان از پديده شاهي سيوني و شاهسونان استفاده ميكردند. بنابر اين هرگاه پادشاه صفوي احساس مي كرده كه تاج و تخت و قدرتش در خطر است جار شاهي سيوني مي زده و مي گفته، شاهسون گلسون. براي نمونه، هنگامي كه شاه عباس در قزوين بر تخت نشست از قدرت سران قزلباس از جمله مرشدقلي خان بيمناك شد « پس فرمان داد كه شاهي سيون كردند يعني جار زدند كه افراد قزلباش هر كس سر شاه را دوست مي دارد و مطيع فرمان اوست در دولتخانه حاضر شود، در نتيجه سرداران و افراد قزلباش دسته دسته رو به دولتخانه و ميدان اسب آوردند… »   و يا هنگامي كه سران قزلباش برحمزه ميرزا پسر سلطان محمد خدابنده در تبريز شوريدند « حمزه ميرزا فرمان داد كه شاهي سيون كنند، يعني در شهر جار بزنند كه از طايفه تركمان هركس كه فرمان بردار و هوا خواه دودمان صفويست بردر دولتخانه حاضر گردد…» ( هردو نمونه نقل از زندگاني شاه عباس )
پيدايش ايل شاهسون
ريشه ايل شاهسون به طايفه هاي چادر نشين تركمان كه به آذربايجان آمده بودند بر مي گردد، طايفه هاي زيادي از تركمانان در ايران به قدرت رسيدند، در قرن نهم هجري دو طايفه از همين تركمانان يعني قراقويونلو و آغ قويونلو در آذربايجان فرمان روا بودند. وقتي كه شاه اسماعيل صفوي قيام كرد ايل هاي زيادي از تركان آذربايجان، تركيه و سوريه امروزي كه به قزلباش معروف بودند تحت فرمان او در آمدند و با برچيدن سلسله آغ قويونلو، سلسله صفوي را بنياد نهادند، شاه اسماعيل در سال 907 ه ق در تبريز تاج گذاري كرد و شيعه را مذهب رسمي اعلام و دستور داد عبارت « اشهد ان عليا ولي الله » و « هي علي خيرالعمل » را در اذان برزبان آرند، سران قزلباش كه با همت بلند و ايمان قوي مذهبي و كوشش و جوانمردي هاي توام با فداكاري خود حكومت صفويه را روي كار آوردند هر كدام خودرا در اين كار بزرگ سهيم مي دانستند و به اندازه قدرت و نفوذ خود در كارهاي كشور دخالت مي كرده و صاحب نظر بوده و توقعاتي داشتند كه اين دخالت ها و توقعات بعد از مرگ شاه اسماعيل منتهي به آشوب و بي نظمي و هرج و مرج گرديد، وقتي كه شاه عباس روي كار آمد براي خاتمه دادن به اوضاع آشفته و نفوذ بي رويه سران قزلباش و با استفاده از پديده شاهي سيوني سازمان نظامي جديد همانند يك گارد سلطنتي صرفا مطيع و متعلق به شخص خود شاه بوجود آورد كه نيرو و قدرتي در مقابل سران قزلباش ها بود اين سازمان سپس به عنوان ايل شاهسون ابتدا در نزديكي اردبيل و دشت مغان اتراق كردند و بعد بوسيله پادشاهان صفوي و بدنبال آنها نادر شاه افشار تعدادي از آنها به جاهاي ديگر ايران كوچانده شدند، در تقويت و پرجمعيت كردن ايل شاهسون يون سور پاشا را مي توان تاثير گذار دانست. يون سور پاشا رئيس طايفه يا ايلي از تركمانان بوده كه در سر زمين تركيه امروزي مي زيستند، ايشان براي نجات خود و قبيله اش از ظلم و ستم امپراطوري عثماني به دربار صفوي در زمان شاه عباس پناهنده مي شود مذهب خود كه سني بوده رها و مذهب شيعه را بر مي گزيند و از شاه اجازه مي خواهد كه قبيله اش را به ايران بياورد، شاه عباس پذيرفته و نام شاهسون به آنها داده و اجازه مي دهد كه در هر منطقه كه مي خواهند سكنا گزينند و اينان حومه اردبيل و دشت مغان را بر مي گزينند.
آقاي بايبوردي وجه تسميه شاهسون را اينگونه بيان مي كند: « وقتيكه شاه اسماعيل صفوي خروج كرد عده قليلي از پيروان صفوي در ركاب او بودند كه از گيلان به اردبيل و آذربايجان و از آنجا به ماورا ارس رفته. بنوشته خلاصه التواريخ و سايرين در ورود به ناحيه آرارات بايبورديها كه آنها را از نقطه نظر محل و مبدا به اصطلاح زمان – روملو – نيز مي گفتند به ركاب همايوني پيوسته همين طور ايلات افشار ، شاملو، استاجلو، ذوالقدر، قاجار، تكلو و غيره به زير علم ولايت گرد آمده به اين ترتيب با غلبه به متمردين داخلي و دشمنان خارجي شالوده شاهنشاهي صفوي را ريخته اين ايلات و افراد نيز به قزلباش شهرت يافته كه وجه تسميه آن هم جداگانه است و چون سران ايلات و رؤساي قزلباش در تشكيل امپراطوري زحمت كشيده و خود را در اين كار بزرگ سهيم مي دانستند هر كدام به نوبه زور و نفوذ خود را در امور مملكت دخيل و صاحب نظر بوده و توقعاتي داشتند كه گاهي بين خودشان نيز رقابت هاي شديد رخ داده منتهي به بي نظمي و آشوب بزرگ مي گرديد بطوري كه در فوت شاه طهماسب اول و تعيين جانشين او و ساير موارد چنان بهم ريختند كه اسباب زحمت كلي بود. تا شاه عباس كبير روي كار آمده و با توجه به اين اوضاع و خاتمه دادن به نفوذ رؤساي ايلات كه منحصرا  قواي مسلحه مملكتي را فراهم مي كردند. سازمان جديد و مستقلي ايجاد كرد كه اختصاص به هيچيك از ايلات نداشت و صرفا مطيع و متعلق به شخص خود بوده و در عين حال قوه و قدرتي در مقابل قزلباش بود كه اين سازمان بطور داو طلب از افراد مورد اعتماد قزلباش مي باشد و شاهسون ها در همه جا متفرق بودند كه دو شعبه عمده آن يكي در آذربايجان شرقي ناحيه اردبيل و ارسباران و يكي در اطراف ساوه و طهران معروف به شاهسون بغدادي مي شند و با وجود اينكه وضع ايل و عشايري روز به روز به تحليل مي رود و هنوز هم هر دو قسمت بقيه السيف شان موجود مي باشد » ( مجله وحيد شماره 10 دي ماه 1350)
تعدادي از طايفه هاي شاهسون توسط پادشاهان صفوي و نادرشاه افشار به مركز ايران يعني نزديكي ساوه و قم و شهريار و ورامين كوچانده شدند، شاهسونان اينانلو كه احتمالا نادر شاه از شيراز به آنجا كوچانده و شاهسونان بغدادي كه باز توسط نادر شاه از بغداد به منطقه ساوه آورده شده اند. و شاهسونان ماركده از همين شاهسونان بغدادي از تيره سولدوز مي باشند كه بنا بر نوشته خانم دكتر پريچهره شاهسوند بغدادي( بررسي مسائل اجتماعي، سياسي، اقتصادي ايل شاهسون ) هم طايفه اي هاي آنها هم اكنون در منطقه « بولاغ » شرق ساوه زندگي مي كنند. تا حدود 100  سال قبل هر از چند گاهي بين شاهسونان ماركده و اقوام در منطقه ساوه رفت و آمد مي شده است ولي ديگر تداوم نيافته. بنابر گفته پير مردان آخرين گروه حدود  يكصد سال قبل از ماركده رفته و پس از پرس و جو و دادن نشاني بزرگان آنها، بازماندگان را يافته اند و چند روزي مهمان بوده و برگشته اند. احتمالا تيره يا طايفه هايي از همين شاهسونان بغدادي و اينانلو نزديك ساوه براي ييلاق به منطقه فريدن از جمله پيرامون سد زاينده رود مي آمده و با اين محيط آشنايي داشته اند و در فصل قشلاق به نزديك ساوه بر مي گشتند چون مي بينيم از اينانلوها در فريدن از جمله چادگان مسكن گزيده و ساكن شده اند و از شاهسونان بغدادي در محل ييلاق در ماركده مانده اند.
شاهسونان ماركده اي
مي گويند چند سالي پس از اينكه برادران شاهسون در ماركده سكنا گزيدند تعدادي خانوار از بستگان آنها به اينجا آمده و ماندگار مي شوند ولي چند دهه بعد بنا بر علتي كه براي ما نامعلوم است تعداد زيادي از آنها به ساوه  و قم بر مي گردند و عده كمي در ماركده مي مانند. دو خانواده از نياكان شاهسونان امروزي برياد مانده و آنان را پسر عموي يكديگر مي دانند.  1- خانواده بزرگ و پر جمعيت ممد( محمد )قلي، محمد قلي كه مردي بزرگ منش ، بزرگ فاميل و كدخداي روستا نيز بوده است، بعد از او حاج كريم پسر مشهور او، داراي خانواده پرجمعيت و يتيم نواز بوده مي گويند هميشه يك يا چند نفر بچه يتيم را در خانه اش مي پرورانده. حاج كريم مردي متنفذ و كدخداي ده نيز بوده است، از ايشان دو پسر مانده، محمد و علي. علي نيز ساليان دراز كدخداي روستا بوده و به كدخدا علي مشهور بوده است، بدون شك كدخدا علي مرد كارداني بوده چون مي بينيم زماني كه بختياريان به قدرت رسيده و زمين هاي مردم را به زور مي خريده اند، به كارداني اين مرد، كمي از زمينها به فروش نرفته و مانده، در حاليكه روستاهاي ديگر همانند هوره، صادق آباد، سوادجان و… تمام زمين هايشان يكجا به فروش رفته است، مي گويند كدخدا علي با تدبير ، تعدادي از مردم را فراري داده و زمين آنها به فروش نرفته، در حاليكه سردار محتشم، ارباب روستا از ديگر خانهاي بختياري قدرتمند تر بوده است. گفته مي شود كربلايي عباس كدخداي قوچان و علي كدخداي ماركده ابتدا زمينهاي خودرا قباله كرده داده اند و از خان در خواست كرده اند كه به مردم زياد سخت گيري نكند، خصوصيت ديگري كه به كدخدا علي نسبت مي دهند يتيم نوازي اوست مي گويند هميشه يك يا چند بچه يتيم و بي سرپرست در خانه نگهداري مي كرده است. پايان زندگي او هم بسيار جالب است چون در فاصله يك ساعت ، خود و زنش با مرگ طبيعي به رحمت ايزدي مي پيوندند. ايشان دو پسر داشته لطف الله و فيض الله. فيض الله از اين خاندان فردي باسواد بوده، اطلاعات، دستخط، هنر و توانايي نوشتن و انشا او در عصر خود در روستاهاي پيرامون – بنا به گفته هم عصرانش – سر آمد بوده است و طبع شعري هم داشته كه چند بيت شعر و يك جزوه اي خاطرات از او به يادگار مانده و اين تنها نوشته اي است كه در طول تاريخ ماركده از يك ماركده اي براي نسل بعد مانده است. ايشان نيز چند سالي كدخداي روستا بوده و قضاوت مردم در باره او متناقض است و اين هم طبيعي است چون هر فردي كه در جامعه تصميم گيرنده و تاثير گذار باشد عده اي موافق و عده اي هم مخالف خواهد داشت بنابر اين بسياري از او با عبارت مرد بود يا مرد بزرگي بود به نيكي ياد مي كنند و مي گويند مردي دانا، باسواد، مدير ونسبت به روستا متعهد بود از جمله آقاي جهانگير سليمي بني در يادداشت خود در توصيف مردم بن كه با همسايگان مراوده دوستانه داشته اند مي نويسد: « مردم بن با مردم و ساكنين دهات مجاور دوستي و برادري ديرينه داشته و دارند و هميشه احترام همسايگي و همزيستي و حقوق ديگران را در مد نظر داشته و رعايت مي كرده اند و رفت و آمد خانوادگي داشته اند مخصوصا با شخصي بنام ملا فيض الله شاهسون كه يكي از افراد سرشناس و شاعر دهكده ماركده كه در حاشيه زاينده رود واقع است مي باشد و رفت و آمد داشته و آن مرد عرفاني هميشه طبقه جوان را نصيحت و ارشاد مي كرده است و از كارهاي ناپسند آنها را منع مي نموده است. البته با اشعار عارفانه به جوانان تفهيم مي شده است. مثلا شخصي را بنام اماني از اسراف در شكار منع مي نمايد.
                            اي اماني تا تواني روي در شيدا مكن          گيوه خود  پاره منما و خود رسوا مكن
كه منظور از شيدا كوه شيدا و عمل شكار، و گيوه هم پاپوش محلي است »
و بعضي از همشهريان هم با عنوان ظالم بود و ظلم مي كرد از او به بدي ياد مي نمايند.  و وقتي پاي صحبت هاي آنها كه رفتار ظالمانه را شرح مي دهند بنشيني اين جمله ها را مي شنوي؛ اگر هنگامي كه مرد جوق بودي خوب كار نمي كردي و يا دير مي رفتي فحش مي داد و…براي پي بردن به واقعيات نيازمند مطالعه و بررسي بيشتري هستيم و در صورتي كه خدا توفيق دهد اين كار هم انجام خواهد شد.
 2- طايفه بزرگ و پرجمعيت ملا حسن، مي گويند با طايفه و يا خانواده ممدقلي پسر و يا نوه عمو بوده اند، ملاحسن چهار پسر داشته، ابراهيم، اسماعيل، شيخان، طهماس. خانواده هاي تقي، اصغر، مهدي، حسن آقا، قربانعلي، حسين، علي آقا، قدم، قدير از اين خاندان هستند. اكبر نام از اين خاندان پسر علي آقا ساليان دراز چوپان ده بود، در سالهاي جنگ دوم جهاني، اين منطقه نا امن بوده و دزدان بختياري و ديگران هركه مي توانست به گله و گوسفند و دارايي ديگران دستبرد مي زد در همين سالها بود كه بختياريان گله گاو و گله گوسفند قوچان را دسبرد زدند و بردند ( اين رويداد را جمع آوري نموده ام و درصورتي كه خدا ياري دهد خواهم نوشت) روزي در همين سالها هنگام تابستان اكبر گوسفندان را در دره امام مي چرانيده، چند نفر دزد اورا تعقيب مي كنند هنگامي كه دو سه ساعت مانده به ظهر، اكبر با گوسفندان به ته دره امام مي رسد در محل انتهاي دره اي كه به آغ چات منتهي مي شود ، (دم دو دره، ميانه مزرعه طرح عباس كنوني) دو نفر از دزدان خودرا به اكبر رسانده و مشغول گفتگو مي شوند يكي از آنها دستش را در جيب اكبر مي كند و اكبر مچ دست او را مي گيرد و با دست ديگر چوبش را بلند مي كند و به وي حمله مي كند كه درگيري شروع مي شود يك نفر ديگر به دزدان اضافه مي شود، دزدان اكبر را به قصد كشت مي زنند و اكبر علارغم مقاومت شديد بي هوش روي زمين مي افتد، و دزدان يك گوسفند نر و چاق را سر مي برند و كباب مي پزند. شادروان احمد شاهسون فرزند امير در صحراي ماركده كتيرا مي زده در اين وقت كتيرا هاي خود را چيده و به ده بر مي گشته، اتفاقي از اين مسير به سمت روستا مي آيد وقتي از دور مي بيند اكبر روي زمين افتاده، از همانجا فرار مي كند و با سرعت خود را بالاي عوض گديگي مي رساند و با تمام توان فرياد مي زند؛ اكبر را كشتند!!!؟ گله را بردند!!!؟ و آن قدر تكرار مي كند تا مردم مي فهمند، آنگاه پير و جوان ، زن و مرد، هركدام بيل و چوب بدست از راه گوسفند رو به سمت عوض گديگي به راه مي افتند، دزدان وقتي هجوم مردم را مي بينند فرار مي كنند، مردم بدن بي هوش اكبر را به ده مي آورند و گله را باز مي گردانند اكبر بيش از 6 ماه در خانه مشغول مداوا بود. مي گويند دزدان از مردم نجف آباد بودند.

فارس زبانان
گفتيم كه مردمان ماركده ، برخلاف مردمان روستاهاي پيرامون كه همگي ترك زبان هستند، از دو گروه زباني تشكيل شده اند. يك گروه ترك زبان كه شرح آن گذشت و گروه ديگر فارس زبان كه اكثريت را تشكيل مي دهند. بيشتر ترك زبانان تا حدودي از يك نژادند، ولي فارس زبانان به چند طايفه تقسيم مي گردند و هر يك با فاصله زماني و از محل هاي مختلف و به شكل هاي مختلف به اينجا آمده و ساكن شده اند.  جمع آوري و نگارش چگونگي و تاريخ آمدن هر يك از طايفه هاي فارس زبان كار بسيار مشكلي است. چون بيشتر بزرگان فارس زبانان از تاريخ و شخص كوچنده و علت مهاجرت و محل اقامت پيشين نياكان خود و نيز از نژاد خود آگاهي دقيقي ندارند اين در حالي است كه بيشتر آنان، نحوه آمدن ترك زبانان را در حين صحبت هايشان برايم باز گو كرده اند ولي از نياكان خود اطلاع كمي دارند چرا ؟ چه چيز باعث گرديده تا اين همه خانوار هاي مختلف فارس زبان و از جاهاي گوناگون در ميان اين همه روستاي ترك زبان فقط به ماركده مهاجرت كنند ؟ شايد بتوان گفت سازگاري تركان شاهسون با فارس زبانان بيشتر از تركان قشقايي بوده است.
به نظر مي رسد پس از ساكن شدن برادران شاهسون و خريدن همه يا قسمتي از زمينها، به خاطر علاقه كم به كشاورزي و يا نداشتن تجربه كافي در اين زمينه، كشاورزي چندان رشد نمي كند ، برخلاف روستاهاي پيرامون كه مي گويند زود تر تاسيس شده اند و جمعيت شان زياد شده اينجا جمعيتش كم يعني همان برادران شاهسون بوده و از طرفي هم زمين هايش زياد بوده است و به علت آباد نبودن زمين ها، جبهه كار فراوان داشته و مي توان گفت، هدف نخستين بيشتر مهاجران ، دستيابي به زمين كشاورزي و امرار معاش بهتر بوده كه به اينجا كوچ كرده اند. علت ديگري كه مهاجران را مجبور و يا علاقه مند به كوچ به كنار رودخانه نموده، خشك سالي و يا خشك سالي هاي پي در پي بوده است بويژه خانوارهايي كه از منطقه كرون آمده اند. با آمدن فارس زبانان جمعيت بيشتر مي شود ، زمين ها آباد و كشاورزي رونق بيشتر و بهتري مي گيرد، و دوره رونق اقتصادي ماركده آغاز مي گردد و در پايان اين دوره ، مردمان ماركده در رفاه نسبي مي زيسته و همبستگي اجتماعي داشته اند، به همين جهت گامهاي بسيار مهمي براي آباداني روستا بر مي دارند. از اين دوره يادگارهاي مهم و با ارزشي بر جاي مانده كه در جاي خود شرح خواهم داد. بعد از اين دوره شكوفايي اقتصادي اجتماعي، متاسفانه مردم ماركده تا كنون هيچگاه نتوانسته اند آن اراده و عزم اجتماعي لازم را از خود نشان دهند و زيان اين بي ارادگي و نداشتن اتحاد لازم را هميشه خورده و اكنون هم با اين همه امكانات مي خورند.
دسته اي ديگر از مهاجران و يا كوچندگان به اينجا را كارگران خدماتي و يا به قول آن روزي ها كاسب كارها تشكيل مي دهند، مانند آهنگر، دلاك، تختكش، آخوند، سنگبر، كفاش و غيره.
چند خانوار اين آخري ها از يكي دو تا روستاي پايين تر آمده اند كه بيشتر بر اثر فقر اقتصادي بوده است. كسي دقيق نمي تواند بگويد، كدام طايفه و يا خانوار چه وقت به اينجا آمده و يا كدام طايفه زودتر و كدام ديرتر آمده است ولي از لابلاي گفتگوي پيرمردان مي توان اين گونه دسته بندي كرد.
1- بيشتر بزرگان ماركده بر اين باورند كه قديمي ترين خانوار فارس زبانان كه به ماركده آمده، خانواده حاج عباسي ها است. حاج عباس چهار پسر داشته، عبدالرضا، علي اصغر، عليجان، رحيم. اين خانوار در قسمت غرب ماركده قلعه اي  ساخته است كه به نام قلعه حاج عباسي ها مشهور است ، ديوار هاي محكم اين قلعه تا چندي قبل باقي بود بعضي ها بر اين باورند كه اين خانوار از نژاد عرب هست و احتمالا عشاير بوده اند كه به اين جا آمده اند. عليجان پسر حاج عباس كه به كل عليجان مشهور بوده گويا تير انداز ماهر و شجاعي بوده و يكي از مدافعان روستا در غارت رضا جوزاني بوده است. ايشان چند سال كدخداي 2 دانگ زمين هاي سالار مسعود بوده است.
ياد آوري مي گردد پس از اينكه خان هاي بختياري به قدرت رسيدند 3 دانگ زمين هاي قريه را سردار محتشم خريداري نمود گفته مي شود سردار محتشم خود هيچگاه به ماركده نيامد بلكه پسرش بنام سردار مكرم براي تهديد مردم به فروش زمين ها چند بار به ماركده آمده است. 2 دانگ ديگر را يكي ديگر از خان هاي متعدد بختياري به نام سالار مسعود خريداري كرده است. كدخداي3 دانگ سردار محتشم، هميشه علي و مشهور به كدخدا علي بوده و كدخداي 2 دانگ ديگر را شادروانان؛ كل عليجان، كل عباس قوچاني، مشهدي محمد و عبدالرضا هر يك چند سالي به عهده داشته اند. يعني در يك زمان ماركده 2 كدخدا داشته است. بايد گفت با باز شدن پاي بختياريان به مار كده به عنوان مالك و ارباب روستا علاوه بر بردن سهميه مالكانه و دسترنج مردم ، چون 2 مالك بودند و بين خودشان هميشه رقابت، چشم و هم چشمي و دو دستگي بود اين دو دستگي نيز به مردم كه رعيت هاي آنها بودند هم سوق داده مي شد. به باور من از اين زمان نزاع و دو دستگي بين مردم ماركده كاشته شد و بوسيله آدم هاي نا آگاه رشد كرد. چون قبل از اين مردم ماركده با جمعيت كم و امكانات ابتدايي كارهاي بزرگي انجام داده اند مثل ساخت حمام، مسجد و شكستن كوه ها و ايجاد جوي آب ،كه اگر دودستگي در بينشان بود نمي توانستند. پس منشا اختلاف و دو دستگي كه در ماركده بوده همان مالكان و اربابان بختياري بودند در اين ميان عده اي هم هيزم كش بودند و سخنان اين ارباب را به آن ارباب و از آن كدخدا به اين كدخدا و از آن شخص را به اين شخص مي رساندند و شعله هاي آتش نفاق و دو دستگي را بر افروخته تر مي كردند. با اينكه خان هاي بختياري بين خود قرار گذاشته بودند كه هر روستارا فقط يك خان بخرد ولي متاسفانه زمين هاي روستاي ماركده را رقابتي 2 نفر از خان ها خريدند و سنگ بناي دو دستگي را گذاشتند كه تا همين اواخر هم ادامه داشته و هنوز هم همانند آتش زير خاكستر است و هر از گاهي كسي پيدا مي شود و به منظور دست يابي به منافع بيشتر ، كسب آرا شورا سيخكي به آن مي زند ولي اين نسل بايد هوشيار باشد چون زمان طرح اين مسائل ديگر گذشته است امروز مسائلي همچون همكاري، همدلي، تفاهم، انسانيت، حقوق بشر و زيست مسالمت آميز مطرح است. بنابر اين بايد از گذشته درس بگيريم و سراغ زمزمه هاي نفاق افكن نرويم چون روستاي ما به خاطر همين زمزمه دو دستگي نتوانسته آن پيشرفت لازم را داشته باشد و ازاين بابت زيانهاي بسيار ديده و خسارت هاي فراواني پرداخت كرده ايم.
2- خانواده حج عل (حاج علي ) بابا، حاج علي بابا بزرگ خانواده بوده كه به اينجا كوچ كرده ، قلعه اي به همين نام از او مانده كه حد شرقي آن كوچه كرپه بوده است. كوچه كرپه ، كوچه اي بود در وسط روستا كه هر صبح مردم نوزاد گوسفندان را در آنجا جمع مي نمودند و چوپان كه به آن كرپه چي مي گفتند آنها را به چرا مي برد و هنگام غروب باز مي گرداند و هركه مي آمد و نوزاد گوسفندان خود را جدا مي كرد و مي برد. حد غربي اين قلعه نزديك قلعه حاج عباس بوده، قلعه حاج علي بابا بزرگترين ، بلندترين و محكم ترين قلعه ماركده بوده است. ديوار شرقي و برج هاي ديده باني آن تا چند سال گذشته باقي مانده بود. طاهر، رمضان و رجب نام پسران حاج علي بابا بر يادها مانده، پسر رمضان عباسقلي و پسر رجب حسن بوده است. حسن از ماركده رفته است و به همين خاطر هنگام در يافت شناسنامه فاميل رجبي براي خود انتخاب نموده است. در باره اين خاندان گفته مي شود كه گوسفند زيادي داشته اند و احتمالا از عشاير عرب نژاد بوده باشند. منطقي به نظر مي رسد كه اين خانواده اولين فارس زبان بوده باشند كه به ماركده كوچ كرده است چون خانه هاي تركان تا شرق كوچه كرپه بوده و اين خانوار كه آمده نزديك آنها با يك مقدار فاصله قلعه ايجاد كرده باشد. يك نفر از اين خاندان بنام غلامرضا فرزند علي اكبر مشهور به حاج غلامرضا فرد نيكوكاري بوده است. در سال 1318 ه ق يعني بيش از يكصد سال قبل يك مجموعه قرآن به شكل سي جزء و جلد چرمين جهت قرائت در ماركده تهيه و وقف ماركده مي كند كه ساليان دراز مردم از آنها استفاده مي كردند. متاسفانه به علت بي توجهي دست اندر كاران روستا بيشتر اين مجموعه نفيس از هم پاشيده و مي رود كه چيزي از آن باقي نماند كه جا دارد متوليان مسجد ماركده باقي مانده هاي اين مجموعه را جمع آوري و در جايي مناسب نگهداري نمايند. همچنين حاج غلامرضا يك ساختمان مرده شوي خانه اي در جلو خانه رجبعلي شاهسون و جاي دكان فعلي احمد ساخت كه در قسمت ديگري از اين جزوه از آن ياد شده است. از اين فرد نيكوكار گويا فرزند پسري نمانده و نوه دختري او به نام آسيه شناخته شده است.
3- خانواده حاج (هش) طالب، پدر حاج طالب علي اصغر نام داشته است و گويا حرفه اش كفاشي بوده و بنابر گفته نوه اش به علي پينه دوز مشهور بوده است.ولي چون حاج طالب فرد ثروتمند و مشهور بوده است افراد ديگر اين خانوار چندان شناخته نشده اند. يك قاعده اي در فرهنگ ما هست، هرگاه فردي در يك خاندان و يا طايفه اي سرشناس و يا ثروتمند مي گردد ديگر افراد آن خاندان در سايه آن گمنام مي مانند.اين خانواده از كجا به ماركده آمده اند؟ كسي نمي داند. بنابر گفته ها و شنيده ها حاج طالب ثروتمند ترين فرد تاريخ ماركده بوده است و آوازه پول هايش تا فرسنگها رفته است چون مي بينيم يكي از علتهاي هجوم و غارت ماركده توسط رضا جوزاني دست يابي به پول هاي او بوده است. مي گويند پول هايش را در جوال ( گوني بسيار بزرگي كه از موي بافته مي شد و با آن كاه جا به جا مي كردند ) نگهداري و به جاي شمارش با ترازو وزن مي كرده است!؟ گويا تنها پسر او بعد از مرگش بسيار زود ثروت پدر را بر باد مي دهد. حاج طالب برادري داشته به نام سلمان كه نام سه پسر او بر ياد ها مانده فتح الله، سيف الله و يدالله. اين خانواده نيز قلعه اي محكم با برج و بارو در محل پشت مسجد فعلي ماركده ساخته اند كه ديواره ها و برجهاي آن تا همين اواخر بر جاي مانده بود. حاج طالب علاوه بر ثروتمند بودن، يكي از بزرگ مردان و نيكوكاران روستا بوده است از ايشان يادگارهايي برجاي مانده از جمله ساخت يك ساختمان دو طبقه در كناره غربي ساختمان مسجد قديمي و مرتبط كردن آن با ساختمان مسجد كه تا چند دهه پيش مورد استفاده مردم بوده، و نگارنده خود در همين ساختمان به مدت يك سال نزد آقاي حسين كاوياني به مكتب رفته ام.  و ما در قسمت ديگر اين جزوه در باره اين ساختمان توضيح بيشتري خواهيم داد. يادگار ديگري كه از وي برجاي مانده يك مجموعه 60 نيم جزء قرآن با خط بسيار خوانا و ترجمه فارسي است كه مي توان گفت اولين ترجمه فارسي قرآن بوده كه به ماركده آورده شده است. اين مجموعه با جلد چرمين و خط رنگين در سال 1311 ه ق بيش از يكصد سال قبل تهيه شده است كه در زمان خود و در روستايي كوچك مانند ماركده آن روز شاهكاري بوده است. متاسفانه در نگهداري اين مجموعه نفيس و ارزنده كوتاهي شده و اكنون تعدادي از جزوه ها پاره و يا از بين رفته اند. جا دارد دست اندر كاران روستا از جمله هيات امنا مسجد و يا نوادگان حاج طالب باز مانده هاي اين مجموعه را به عنوان يادگاري از يك مرد بزرگ و نيكوكار، مرمت و مرتب نمايند و در يك محل و جاي مناسب نگهداري گردد. حاج طالب با سه نفر ديگر از مردم روستا به زيارت كربلا مي رود و در راه بازگشت در بين راه فوت مي كند.
4- خانواده حسين سبز علي: گويا سبزعلي نام به ماركده مي آيد و يك پسرداشته به نام حسين. پسران حسين، رضاقلي و اصغر نام داشته اند. بعضي ها مي گويند اين خانواده از روستاهاي چهارمحال به اينجا آمده اند. يكي از پير مردان اين خاندان مي گويد ما با خانواده حاج طالب يكي هستيم ولي نوه حاج طالب اين موضوع را نمي پذيرد. در خصوص اين خانواده گفته مي شود بانويي نيكوكار از اين خاندان به نام حاج شهربانو كه گويا مادر كربلايي حسين و زن سبزعلي بوده، بنيان گذار ساخت مسجد قبلي ماركده بوده است كه ما در جاي ديگر نحوه ساخت مسجد را توضيح خواهيم داد اگر از يك خانواده بودن اين خاندان با خانواده حاج طالب درست باشد مي توان گفت نياكان آنها قلعه را ساخته اند و خانواده حاج طالب سمت غرب وخانواده سبزعلي سمت شرق قلعه ساكن شده اند.
5- خاندان ابوالحسني ها: بزرگ اين خانواده از كجا به ماركده آمده ؟ بعضي ها مي گويند از روستاي گلهرون عربستان كرون و بعضي ديگر مي گويند از لنجان. گويا فرد مهاجر ابوالحسن نام داشته است. نام بزرگان اين خاندان كه به يادها مانده، محمد، مشهدي آقا، مختار، مرادعلي، صفر، يدالله و عبدالرضا است. اين خانواده در وسط روستا مسكن گزيده اند. اگر از عربستان آمدن اين خانواده درست باشد احتمالا بايد از نژاد عرب بوده باشند. يك فرد نيكو كار از اين خاندان بنام ميرزا محمد پسر كربلايي ابوالحسن به اتفاق يك نفر ديگر از مردم ماركده كه نتوانستم آن را شناسايي كنم بنام كربلايي خداداد پسر حاج براتعلي يك مجموعه كتاب قرآن را به صورت 60 نيم جزء با جلد چرمين و خط خوب تهيه و در اختيار همگان گذاشته اند تا در مراسم ها استفاده عموم باشد. اين مجموعه در سال 1282 ه ق و قديمي ترين قرآن هاي ماركده محسوب مي گردد. دو نفر از اين خاندان بنام مشهدي محمد و عبدالرضا نيز هر يك چند سالي كدخداي 2 دانگ سالار مسعود بختياري بوده اند.
6- خاندان آخوندي ها: شادروان حبيب الله عرب يكي از پير مردان اين خانواده مي گويد؛ ملا صابر نام كه آخوند بوده از روستاي هيمه نان و خرمه نان كرون به منظور انجام كارهاي مربوط به آخوند به ماركده مهاجرت مي كند و ماندگار مي شود. قبل از ماندگار شدن سالهاي متمادي به ماركده مي آمده و كارهايي در رابطه با شغل آخوندي انجام مي داده است. پسر او نيز به نام ملا باقر آخوند بوده است. ملا باقر چند پسر داشته است. عليمحد كه او نيز آخوند بوده، عبدالحسين، عبدالرضا و غلامرضا. اين خانواده خود را عرب نژاد مي دانند. در خصوص اين خاندان گفته مي شود كه پدر بزرگانشان كه ملا و يا آخوند بوده اند يك كتاب قرآن و يا كتاب دعايي داشته اند كه از درون آن بسياري چيز را مي توانسته اند بفهمند. واژه آخوند احتمالا تركيب شده از دو واژه آقا و خداوندگار است. آن روز ها آخوند و يا ملا در روستاها كارهاي گوناگوني انجام مي دادند. مثل خواندن عبارات صيقه عقد زناشويي، نوشتن قباله ازدواج، استخاره كردن، خواندن عبارت هاي عربي هنگام به خاك سپاري مردگان، روضه خواني، دعا نويسي براي انسان و حيوان، آموزش قرآن، نوشتن سند و قباله هاي خريد و فروش، نامه نويسي، كتاب خواني براي مردم، اذان گفتن در گوش نوزاد، قرآن خواني براي مردگان و نيز سلامتي زندگان، معلوم كردن ساعت و روزهاي سعد و نحس، گفتن حكم ها و دستورات ديني در باره نجسي و پاكي و حلال و حرام، آموزش نماز و اصول و فروع دين و… غلامرضا نام از اين خانواده پسر ملا باقر در هنگام غارت رضا جوزاني چوپان ماركده بوده، غلامرضا، در صحرا آمدن رضا خان را از راه قورمز مي بيند و گوسفندان را به گرمدره مي برد و چند روزي در آنجا نگه مي دارد و پس از رفتن غارتيان به ماركده باز مي گرداند بدين جهت گوسفندان ده از غارت و چپاول غارتيان در امان مي مانند كه اين كار غلامرضا در خور ستايش و نشان از هوشياري او داشته است. نكته ديگر قابل ذكر اينكه همانگونه كه گفتم اين خانواده آخوند بوده اند و آن زمان آخوند ها و مردمان مقدس مآب هر نوع موسيقي را حرام مي دانستند و در روستا در هنگام جشن عروسي كه كرنا و سرنا و دهل نواخته مي شد از ديد اين طيف مردم حرام بود بقيه مردم به خاطر احترام به آنان آنگاه كه آخوند براي خواندن صيغه عقد به مجلس مي آمد از نواختن ساز و نقاره خود داري مي كردند حال نوه ملا باقر، بنام مهدي پسر غلامرضا به صورت خود جوش و بدون استاد و صرفا با ذوق خود به نوازندگي روي آورد و در اين كار هم مقداري موفق بود و نواختن موسيقي بيشتر جشن هاي عروسي ماركده و روستاهاي پيرامون را در زمان خود اجرا مي كرد. من در جزوه موسيقي ماركده اشاره اي به سرگذشت اين مرد هنرمند نموده ام.
7- گرتي ها: گفته مي شود مهاجران اوليه اين خانواده از مهدي آباد كرون به ماركده آمده اند. سبزعلي نام فرد مهاجر بوده است. مهرعلي، پسر او چهار پسر داشته است. فتح الله، حاجي آقا، حسن آقا و علي آقا. چرا به اين خاندان گرتي ميگويند؟! بعضي از پير مردان در اين باره مي گويند: اين خانواده در همان مهدي آباد كه بوده اند با عده اي ديگر اختلاف پيدا مي كنند كه منجر به زد و خورد مي شود و اينان از ترس با خانواده فرار مي كنند و به ماركده مي آيند و چون در راه با شتاب مي آمده اند گرت و خاكي شده اند بنابر اين به ماركده كه رسيده اند گرت آلو بوده اند. بعضي ديگر مي گويند: اين خانواده چون به ماركده آمدند فقير و تهي دست بودند از روي ناچاري خاكه هاي برنج غربال شده را مي خورده اند بدين جهت به آنان گرت خور اطلاق شده است. و بعضي ديگر مي گويند: مردان اين خاندان آدم هاي پر كار بوده اند و هنگام كار با شتاب و جديت كار مي كرده اند بدين جهت بيشتر وقت ها به علت كار زيادگرت و خاكي بوده اند. هرپير مردي كه يكي از اين داستان ها را برايم نقل مي كرد علت نام گذاري را همان داستان نقل شده خود مي دانست. من بر اين باورم كه هيچ يك از اين داستان ها علت اصلي نام گذاري نمي توانسته باشد گرچه ممكن است تاييد بر نام گذاري و تقويت آن نام شده باشند. بنظر من يكي از نياكان اين خانواده و به احتمال زياد پدر سبزعلي مهاجر، گرتعلي نام داشته است و اين خانواده وقتي به ماركده آمده اند گفته اند ما از خانواده گرتعلي هستيم كم كم علي پسوند آن حذف و« ي» پسوند نسبت و اتصاف به آن افزوده شده و شده گرتي.
بايد گفت در آن روزگار از اينگونه نامها بر روي فرزندان خود مي نهادند. مانند، شيرعلي، گنجعلي، پنجعلي، گرگعلي، كلبعلي و… با افزودن اين واژه ها بر نام علي و انتخاب آن بر فرزندان، هم محبت خود را بر علي(ع) نشان مي دادند و هم مي خواسته اند فرزند آنها علي گونه شود. هيچگاه فكر نكرده اند كه انسان هاي بزرگ جهان، آدم هاي دانا، آگاه، درست كردار، راست گفتار و پرهيز كار را دوست دارند نه  كساني را كه خود را سگ و گرگ آنها بدانند. بايد دانست معرفت، شناخت، فرهيختگي وباور به اصول انساني است كه آدم را پيرو انسان هاي بزرگ مي كند نه نام صرف. چون «نام فروردين نيارد گل به باغ».
 حاجي آقا يكي از مردان اين خانواده مردي نوع دوست، صلحجو، درست كار، پرهيز كار و پركاري بوده است. كه از نوع دوستي، كمك به خانواده هاي تهي دست و كارداني او داستان هايي نقل مي شود. جمله اي در باره صلح جويي و ديد مسالمت آميزش بر زبانهاست. « هرگاه با كسي دعوايت شد، تو ول كن برو، فقط ممكن است بگويند تو ترسيدي؟! بگويند، بهتر است تا با كسي دعوا كني».گفته مي شود خود هميشه با مردم به مهرباني برخورد مي كرده و در طول عمر حتا يك بار هم با ديگري درگيري نداشته است. جمله اي ديگر از او هنوز هم در بين پير مردان گفته مي شود. حاجي آقا به افرادي كه مرز زمين خود را براي اضافه كردن زمين خود به سمت زمين همسايه هل مي داده اند مي گفته: « يك گاله كود اضافه تر كه توي زمينت بريزي از آن مقدار زمين جاي مرز، بيشتر محصول بر خواهي داشت، محصولت حلال است، وجدانت هم آرام هست، گناه هم نكردي، همسايه هم از تو دلخور و آزرده نيست و سرانجام خدا هم از تو راضي و خوشنود خواهد بود». باز از همين راد مرد گرتي نقل مي شود كه مردم را به نوع دوستي و كمك به يكديگر سفارش مي نموده و مي گفته: « هرگاه فردي از شما درخواست كمك نمود اگر فراهم آوردن آن خواسته در حد توان آن فرد نيست حتما به او كمك كنيد و اگر با راهنمايي و مقداري كمك شما، خود آن شخص مي تواند آن خواسته يا وسيله را فراهم نمايد او را پدرانه راهنمايي و مقداري هم كمك كنيد تا توانمند شود و ديگر نيازمند ديگري نباشد». از نوع دوستي و كمك به تهي دستان او داستان هاي زيادي بر سر زبان هاست. از جمله گفته مي شود: در زمستان كه فصل بيكاري بوده خود ناهار نمي خورده و غذايش را به صورت خشكبار بسته بندي مي نموده و شب هنگام به درِ خانه افراد تهي دست و نيازمند روستا قرار مي داده و در را به صدا در مي آورده و از آن محل دور مي شده تا شناخته نگردد و صاحب خانه خجالت نكشد. و هنگام قراياز كه آذوقه بسياري از مردم به اتمام مي رسيد روزهايي كه مردان براي ترميم جوي آب مي رفتند و بعضي از آنها ممكن بود ناهار نداشته باشند حاجي آقا نان بيشتر از خوراك خود بر مي داشت و هنگام ناهار سفره اش را در بين مردان جوي مي گشود و مي گفت بفرماييد بخوريد و خود به بهانه اي از آن محل دور مي شد تا گرسنگان خجالت زده نشوند. حاجي آقا علاوه بر نوع دوستي مورد اعتماد مردم هم بود و مردم هنگام گرفتاري ها به او مراجعه و مشگل خود را با او در ميان مي گذاشتند و او بدون اينكه ديگري بفهمد به نيازمند كمك مي كرد به علاوه مردي امين هم بود و مردم امانات خود را به او مي سپرده اند نمونه آن مقدار زيادي قباله جات از خانواده هاي قديمي ماركده در اين خانواده بر جاي مانده كه نگارنده از نوه ايشان جهت مطالعه در يافت نموده ام.
خصوصيت نوع دوستي حاجي آقا به فرزند كوچك او نيز منتقل شده است و او بانويي است حدود 85 ساله و در قيد حياط. داراي انديشه و وجداني انسان دوستانه، قلبي آكنده از مهر و تهي از كينه و نفرت. گويا به پدر الهام شده بوده كه اين دختر بچه آن روز و بانوي بزرگوار بعدي قلبي آكنده از محبت و گل گونه در سينه دارد كه او را « همه گل » نام نهاد و براستي اين بانو كه اكنون به علت ضعف پيري در گوشه خانه نشسته، عواطف انسان دوستانه اش، قلب بدون كينه اش و انديشه نوع دوستي اش نشان از لطافت گل و گلها دارد. من بر اين باورم كه اگر اين بانوي سالخورده امروز و دختر بچه 85 سال قبل در يك محيط فرهنگي، علمي و در جامعه اي باز متولد شده بود استعداد و عواطف انساني او شكوفا و فعاليت انسان دوستانه او عميق تر و گسترده تر و جهاني شده بود و بدون شك امروز بخاطر انسان دوستي اش يكي از نامزدان در يافت جايزه صلح نوبل بود همانند مادر ترزا، بانوي بزرگوار ايتاليايي كه عمر خود را صرف خدمت به ديگران، از جمله كودكان نمود و جايزه صلح نوبل را از آن خود كرد.اميد هست بتوانم با ياري خدا سرگذشت اين بانو را جداگانه جمع آوري نمايم.
8ـ خانواده آقابابا: آقا بابا نام از روستاي چمگاو به اينجا كوچ مي كند، پسر آقابابا محمد حسن و پسر او قربانعلي بوده، آقابابا برادري داشته به نام علي بابا، پسر علي بابا رمضان و پسر او عبدالخالق است. رمضان يكي از افراد اين خانواده گويا ذهن توانايي داشته است چون داستان ها و سرگذشت هاي زيادي درباره ماركده و مردمانش براي آيندگان تعريف كرده است.آقاي نورالله عرب كه خود نيز از اين خانواده است نقل و قولهاي بسياري از ايشان براي من(نگارنده) بازگو كرده است.
9ـ خانواده آهنگر ها: شادروان ولي الله عرب يكي از بزرگان اين خانواده به من(نگارنده) گفت: ما ترك هستيم و پدر بزرگ من از روستاي بن به منظور كار آهنگري به ماركده آمده است. قبل از ساكن شدن چند سالي هنگام فصل تابستان بدين منظور به روستاهاي اين منطه مي آمده كه بعد در ماركده ساكن مي شود. به غير از ولي الله عرب بعضي ديگر مي‏گويند كه فرد مهاجر اين خانواده از مردمان محله و يا روستايي به نام حداد نزديك اصفهان بوده كه به اينجا آمده است.
 به هر صورت محمد علي نام با داشتن شغل و حرفه‏ي آهنگري به ماركده مي‏آيد . دوپسر داشته محمود و ميرزا بابا. محمود چهار پسر داشته محمد، علي‏ميرزا، ولي‏الله و علي‏آقا. يكي از پسران و يكي از نوادگان حرفه ي پدر و پدر بزرگ خود را داشته اند. آن روز ها آهنگران تنها فرد فني روستا بوده اند و حرفه ي آهنگري يكي از حرفه‏هاي لازم و ضروري براي كار كشاورزان بوده و فرد آهنگر كارهاي گوناگوني انجام مي داده است. مانند ساخت گاوآهن، نعل كردن حيوانات باركش، ساخت بيل، تيشه، سيخ، چوم، چفت و ريزه، ميخ، افسار و …. آهنگران همانند كاسب كاران ديگر مزد خود را ساليانه در هنگام برداشت خرمن ، جو و گندم دريافت مي كردند ماركده در بين چند روستاي پيرامون خود تنها روستايي بوده كه آهنگر ثابت داشته است. آهنگران در فصل برداشت محصول جهت انجام كارهاي مردمان روستاهاي ديگر به آن روستا ها نيز مي‏رفتند. محمد يكي از فرزندان محمود و نواده استاد محمد علي آهنگر، در زمان پادشاهي احمد شاه قاجار بابت سهميه ي روستاي ماركده به سربازي مي رود و در زمان رضاشاه پهلوي هنگام گرفتن شناسنامه چون پدرانش آهنگر بوده اند به پيروي از كاوه، آهنگر تاريخي و انقلابي مشهور اصفهاني نام خانوادگي خود را كاوياني بر مي گزيند ولي ديگر افراد اين خانواده با اين كه نژاد خود را ترك  و يا اصفهاني مي دانند چون در ميان فارس زبانان مي زيسته اند به پيروي از آن ها عرب انتخاب مي نمايند. محمود، مشهور به محمود آهنگر از اين خانواده علاوه بر استادي در كار خود گويا فردي امين ، درستكار و مورد اعتماد مردم بوده است در اين باره نقل و قول هايي گفته مي شود از جمله مي گويند: حاج (هش) طالب، ثروتمند مشهور روستا همه و يا مقداري از پول هايش را هنگام مسافرت به كربلا كه منجر به فوت او شده نزد محمود به امانت گذاشته بوده است.
10 – خانواده حسن يتيم: پدر حسن كه نامش در ياد ها نمانده از روستاهاي لنجان به ماركده مهاجرت مي كند و در جواني مي ميرد. پسر او حسن به حسن يتيم معروف مي شود. حسن دو پسر داشته رمضان و حسينعلي. پسران رمضان آقاعلي و فتحعلي بوده اند. احتمالا پدر حسن كه به اينجا آمده در كار ساخت و نصب سنگ آسياي آبي و تيشه زني سنگ آن مهارت داشته است و براي همين كار به اينجا آمده چون پسر و نوه او به اين كار مهارت داشته اند. اين خانواده با اينكه فارس زبان بوده اند چون در ميان ترك زبانان سكنا گزيده و بيشتر با آنها وصلت كرده اند نام خانوادگي شاهسون براي خود برگزيده اند.
11 – خانواده جعفر خدادادي( خدادي): مي گويند اين خانواده از كوشك يا كهريز سنگ نجف آباد آمده اند و نيز بعضي مي گويند از لنجان آمده اند. بعضي جعفر و بعضي خدادا را فرد مهاجر مي دانند. بهر صورت حسين نام از اين خانواده سه پسر داشته است. عليميرزا، حيدر و صفر. بعضي ها بر اين باورند كه خانواده برات نيز از جعفر خدادادي ها است طبق اين نظر فرد مهاجر كاظم نام داشته و سه پسر داشته است. جعفر، خدادا و برات. و حسين پسر جعفر يا خداداد بوده است. ولي نوادگان حسين اين نظر را رد ميكنند و نسبت بين اين دو خانواده را ازدواج مي دانند. در اينجا شايسته است يادي از يكي از افراد اين خانواده كه ساليان دراز به مردم ماركده صادقانه خدمت كرده بكنيم. اين فرد موساقلي فرزند عليميرزا است. اين مرد نوع دوست را همگان دايي و يا عمو موساقلي مي ناميدند. شادروان موساقلي بيشتر عمر خود را كاسب كار يعني دشتبان و حمام چي بوده است. به جرئت مي توان گفت مردم ماركده از اين فرد كاسب كار، صادق تر، پاك تر، كم توقع تر و مردمي تر به خود نديده اند. ولي تا آنجاييكه من خود شاهد و ناظر بودم كمتر كسي در زمان حيات اين مرد به اين صفات پسنديده ي انساني توجه نمود و بعد از فوت ايشان هم چون آدمي تهي دست بود به زودي فراموش شد. واين دور از انصاف است. چند نمونه از مردم دوستي او را ذكر مي نمايم.روان شاد موساقلي چندين سال دشتبان مزرعه چم بالا بود. آن روزها زمين هاي كشاورزي اربابي بود و مزرعه چم بالا تاكستان بود. از هنگامي كه انگورها مقداري شيرين مي شد، كارگزار يا مباشر ارباب بالاي سر مزرعه مي آمد و هيچ كشاورزي حق برداشت انگور را نداشت. ولي كشاورزان همان گونه كه زحمت كشيده و انگور را پرورش داده بودند حالا حق خود مي دانستند كه خود و زن و بچه شان از آن استفاده كنند. و چون ارباب داراي قدرت بود نمي گذاشت هيچ كشاورزي براي مصرف روزانه اش انگور بچيند. بعضي از كشاورزان هر گاه براي آبياري و يا چيدن علف به باغ مي رفتند ، چند خوشه انگور در جيب لباس خود و يا لابلاي علف ها براي زن و بچه شان مي آوردند. مباشر ارباب دشتبان را مامور مي كرد كه از اينگونه كارهاي كشاورزان جلوگيري كند و اگر كشاورزي سر پيچي كرد او را معرفي تا تنبيه گردد. در اين فصل سال مباشر ارباب در ابتداي مزرعه چم بالا اتراق مي كرد و به دشتبان دستور مي داد ضمن مراقبت رفت و آمد، علف ها و جيب هاي كشاورزان را كه از مزرعه بر مي گشتند بكاود. دايي موساقلي جيب و علف هاي كشاورزان را مي كاويد با اينكه در جيب و يا ميان علف هاي بيشتر كشاورزان انگور بود اعلام مي كرد چيزي ندارد و يا شهادت مي داد كه آن كشاورز از مزرعه قورقوتي مي آيد تا كاويدن شامل حالش نشود. و يا كشاورزان را راهنمايي مي كرد كه از رودخانه عبور كرده از سمت قوچان بيايند تا مباشر ارباب آنها را نبيند. يكي دو بار هم اتفاق افتاده كه مباشر به كاويدن دايي موساقلي اطمينان نكرده و خود مجدد بازرسي كرده و خلاف آنچه را كه دايي موساقلي اعلام كرده يافته است. آنگاه دايي موساقلي همراه كشاورز تنبيه شده اند. موساقلي با اينكه چندين بار جهت كمك به كشاورزان، از مباشر، ارباب و كدخداي روستا سرزنش شنيده، جريمه شده، كتك خورده ولي هيچگاه از كمك به همشهريان كشاورز خود در برابر ارباب خود داري نكرده، هيچگاه همشهريان خود را به بيگانه نفروخت. هيچگاه زبان تملق و چابلوسي پيش ارباب ده كه يگانه قدرت روستا بود و نيز مباشرش و كدخدا، نگشود. در سراسر تاريخ ايران و نيز روستايمان و با تاسف در جامعه امروزي روستايمان به فراواني ديده و مي بينيم بسياري از ما مردم بوقلمون صفت هستيم هرگاه به فرد وابسته به قدرت بر مي خوريم و يا به روستا مي آيد بسياري از ما جهت حفظ منافع، مقام و موقعيت خود دور او جمع مي شويم، از ديگر همشهريانمان پيش او بدگويي مي كنيم، چاپلوسي مي كنيم، دولا و راست مي شويم و دست مي بوسيم و… ( نمونه بارز آن نشست تاسف بار 5/5 ساعته 9/7/84  است كه – به حق جلسه ننگ آلود ناميده شد – در اين جلسه تعدادي از ما مردم پير و جوان، باسواد و بي سواد، ثروتمند و فقير دور هم جمع شديم با شدت جوانانمان و شورايمان را كوبيديم تا رضايت شيخ خودشيفته بيگانه طبري را بدست آوريم! و هيچگاه فكر نكرديم در ازاء اين تخريب خودي، چه چيز بدست مي  آوريم؟؟!! و نمونه ديگر جمله مشهور همشهري گرانقدرمان كه خطاب به من نگارنده در جلسه 11/1/85 گفت : « اگر پايش بيفتد كاسه داغتر از آش هم خواهم شد !؟». ) و عمو موساقلي با آن همه تهي دستي و فقر مادي و بي سوادي نه چنين بود. چه چيز باعث شده بود تا اين مرد ساده روستايي، بي سواد، از روستا بيرون نرفته، تهي دست اينقدر اعتماد به نفس داشته و متكي به خود بوده، تملق نمي گفته، چاپلوسي نمي كرده، دولا و راست نمي شده، دست نمي بوسيده و همشهريانش را به اربابان قدرت نمي فروخته؟؟
به نظر من بزرگترين نيرويي كه او را توانايي داده، طبع قانع او بود. او به آنچه كه از راه كار و زحمت بدست مي آورد – هرچند كه اندك و ناچيز بود و نياز هاي روزانه زندگي اش را بر طرف نمي كرد – قانع بود. دايي موساقلي حدود 21 سال حمام چي بود. در اين وقت حدود 10 سال سوخت حمام با هيزم و بقيه سالها با نفت سياه بود. هر چند بودند افرادي از مردم ده كه در هنگام مزد دادن غله نامرغوب و يا ته خرمن را به او مي دادند و يا هنگام بافه دادن، بافه كوچك و يا موقع نان دادن، جهت مزد زنان، نان كوچك و يا نامرغوب مي دادند، ولي ديده يا شنيده نشده كه اين مرد گِله و يا شكايتي از كسي بكند و يا تاثيري منفي در كار خود بدهد، بلكه وظيفه خود را به خوبي انجام مي داد. روانش شاد باد. اميد وارم بتوانم زندگينامه او را بنويسم.
12 – حاج محمدي( ممدي) ها: محمد بزرگ اين خانواده از سه محله كرون كه امروز رضوان شهرش مي نامند، جهت دلاكي به ماركده مهاجرت مي كند و ماندگار مي شود. او دلاك ماركده و قوچان بوده است بدين جهت بازماندگان اورا دلاكي ها مي نامند. پسران او حسن، امير، احمد، عباس، علي اكبر و امام قلي بوده است. دو نفر از پسران و دو نفر از نوادگان او، شغل و حرفه پدر و پدر بزرگ را داشته اند. آن روز ها، هر روز صبح زود، دلاك به حمام عمومي مي رفت، كمر مردان را مي شست، ريش و يا زير و روي ريش مردان را با يرگن مي تراشيد در طول سال موهاي سر و صورت مردان و پسران را اصلاح مي كرد و مزد خود را ساليانه در فصل برداشت محصول، جو و گندم مي گرفت. علاوه بر اينها، دلاك در مجلس هاي عروسي و عزا، دعوت كننده، و خود يكي از افراد اداره كننده مجلس بود. پسران را ختنه مي كرد، دندان مي كشيد، حجامت مي كرد و… دلاك روستا جاي ثابتي براي كار دلاكي نداشت بلكه هميشه وسيله هايش در جيب و يا در كيسه اي همراهش بود، در كوچه ها، مزرعه ها، سرِ زمين ها، باغها، در بين كشاورزان مشغول كار، گردش مي كرد و سر و صورت هركس را كه نياز به اصلاح داشت در همان محل انجام مي داد و از محصولات كشاورزي مقداري هم به عنوان خرمن بهره مي گرفت. در فصل زمستان كه فصل بيكاري كشاورزان بود و كشاورزان در بيشتر ساعت هاي روز جلو آفتاب تجمع مي كردند دلاك هم در همان جا سر و صورت مردان را اصلاح مي كرد. رسم بر اين بود كه خود فرد دلاك باديدن سر و صورت مردان تشخيص بدهد كه نياز به اصلاح دارد نه اينكه افراد بگويند. دلاك ها بي گمان از فارس زبان ها هستند ولي سه نفر از پسران حاج محمد دلاك به علت وصلت با ترك زبانان نام خانوادگي شاهسون و بقيه به علت هم زباني با فارس زبانان و به تبعيت از آنها نام خانوادگي عرب برگزيده اند. احمد پسر حاج محمد در رويداد هجوم و غارت رضا خان جوزاني كه به قوچان جهت مقابله با ياغيان گريخته بود، در حاليكه تفنگ بدست در پشت درخت توتي در جلو دره قوچان ايستاده بوده هدف تير رضا جوزاني كه از سه كنجي تيراندازي مي كرده قرار مي گيرد و تير به آرنج دست او اصابت مي كند گويا آرنجش از پشت درخت پيدا بوده و بر اثر همين زخم حدود چهل روز بعد فوت مي كند كه بايستي او را شهيد در راه دفاع از روستاي خود ناميد. احمد فرزند امير نوه حاج محمد وقايع دسبرد دزدان به گله گوسفند ماركده و كتك خوردن اكبر چوپان را ديده و روي عوض گديگي داد و فرياد برآورده كه اكبر را كشتند، گله را بردند و مردم زن و مرد چوب و بيل بدست هجوم آوردند و گله را برگرداندند و بدن خورد شده اكبر را نيز به روستا حمل كردند. محمد دلاك همراه كاروان زائران حج به منظور ارائه خدمات دلاكي به زائران به حج مي رود بدين جهت مشهور به حاج محمد مي شود.
13 – خانواده مراد و فرج چمگاوي: مي گويند در زمان كدخدايي كدخدا علي مشهور، چند نفر سنگ بر از روستاي چمگاو براي بريدن سنگهاي كوه و ايجاد جوي آب به ماركده آمدند و ساكن شدند. گويا مراد و پسرش غولوم( غلام) سنگ برهاي ماهري بوده اند، چون هنوز ميل غولوم و پتك مراد برسر زبان هاست. افراد مهاجر اين خانواده مراد و برادرش فرج بوده اند. مراد سه پسر داشته غولوم، مانده علي و عباس. و فرج هم سه پسر داشته رحمان، مجتبي و شكري. يكي از نوادگان خانواده غولوم مهديقلي نام داشت ايشان سالهاي متمادي هنگام تعزيه خواني نقش شمر را ايفا مي كرد و در اين نقش بسيار ماهر  و مشهور شده بود. يكي از نوادگان زن در اين خانواده مرواريد نام داشت. با اين كه اين زن فقير و بي سواد بود ولي قلبي مهربان داشت و در طول عمر خود بسيار به فرزندان بي سرپرست كمك نمود كه من وصف او را در مقاله اي با نام « مرواريد ماركده » در آوا به چاپ رساندم.
14- خانواده چمي ها: عزيزالله نام با برادرش محمد علي از روستاي چم چنگ به ماركده مهاجرت مي كنند. و به چمي ها مشهور مي شوند. عزيزالله دو پسر داشته، قربانعلي و رجبعلي. و محمدعلي نيز يك پسر داشته به نام محمد. مي گويند محمد اولين كسي بوده كه كاشت گوجه فرنگي را در ماركده شروع كرده و آن را به مردم شناسانده. گفتني است تا عصر قاجار گوجه فرنگي در ايران نا شناخته بود. نخستين بار در سال 1300 ه ق دوست محمد خان نامي تخم آن را از فرنگ فرستاد و در نامه خود سفارش كرد كه در كشت و ازدياد آن بكوشند. ابتدا در باغ فردوس تهران كاشته شد. تا آن زمان در ايران گوجه فرنگي در اغذيه ها استفاده نمي شد. در اوايل بسياري از مردم ماركده بر اين باور بودند كه بين گوجه فرنگي و تولد دختر رابطه اي است چون بر اين باور بودند كه از هنگامي كه گوجه به مواد غذايي مردم روستا اضافه شده تولد دختر نسبت به پسر در روستا بيشتر شده است.
15- خانواده ملا لطفعلي: ملا لطفعلي و برادرش محمد به اينجا مي آيند. لطفعلي مقداري سواد داشته بدين جهت او را ملا مي گفتند و بيشتر به كار دعا نويسي مي پرداخته است. گفته مي شود اين مهاجران از اصفهان آمده اند. و بعضي مي گويند از بروجرد به اينجا مهاجرت كرده اند. گفته مي شود پس از ورود  ملا لطفعلي به ماركده وضع اقتصادي اش خوب مي شود و بعد ورشكست مي گردد بدين جهت خود با پسرش به نام خسرو خانواده و ماركده را ترك مي كنند و پسر ديگر او به نام احمد اينجا مي ماند.
16- خانواده خيرالله: خيرالله نام از روستائي نزديك باغبادران به ماركده مي آيد. سه پسر داشته است نصرالله، اميدعلي و قربانعلي.
17- خانواده باقرعلي: علي نام از روستاي حسن آباد آبريزه به ماركده مي آيد. پسر او باقر نام داشته و به باقرعلي مشهور بوده است. اين خانواده فارس زبان بوده، در ميان ترك زبانان اقامت مي گزيند و نام خانوادگي شاهسون بر خود بر مي گزيند.    …
18- خانواده حسن قشقايي: حسن نام معروف به حسن قشقايي كه نژاد خود را از قشقايي هاي شيراز مي دانسته از روستاي اوزون آخار به ماركده مي آيد، در اينجا شغلش كفاشي بوده است احتمالا اين حرفه را از پدر زن خود به نام كرم ياد مي گيرد. كرم شهركردي بوده و در جواني به خاطر يك در گيري كه در دهكرد داشته به ماركده مهاجرت مي كند و مانده گار مي شود. ازكرم دو دختر مي ماند و پسر نداشته است گفته مي شود كرم كفاش بسيار ماهري بوده به گونه اي كه كفش هاي او شهرت منطقه اي داشته است. حسن برادري داشته به نام حسين، كه به حسين طوطي مشهور بوده و در همان اوزون آخار مي ماند. پسر حسن رجبعلي نام داشته كه حرفه پدر را داشته است. خانواده حسن با اينكه از طايفه قشقايي بوده و درست اين بوده كه نام خانوادگي قشقايي بر گزيند ولي فاميل شاهسون انتخاب مي كند.
19 – خانواده قنبر: قنبر نامي از از اسفيدواجان يا رضوان شهر فعلي به ماركده مي آيد، دو پسر داشته، تقي و سلطون( احتمالا سلطانعلي) كه به تقي قنبر و سلطون قنبر مشهور بوده اند. از سلطون فرزندي نمانده و از تقي يك پسر به نام حاجي بابا مي ماند.
20 – خانواده حاج عيدي: حاج عيدي در صادق آباد ساكن بوده و گويا از عرب هايي بوده كه از روستاهاي لنجان به صادق آباد آمده بوده است گويا بر اثر اذيت هايي كه از طرف قربي چيراغ( قربانعلي پسر چراغعلي) دزد محلي صادق آباد مي بيند به ماركده مي آيد تا امنيت داشته باشد. مي گويند قربي چيراغ از مردم آپونه بوده ولي از صادق آباد زن مي گيرد و در آنجا ساكن مي شود. قربي چيراغ به خاطر دزدي هايي كه مي كرده مردم صادق آباد از دست او امنيت نداشته اند و بخاطر همين اذيت و آزار هايي كه به مردم رسانده مردم صادق آباد هم تصميم مي گيرند كه اورا بكشند و مي كشند. كه من داستان زندگي غم بار و پر فراز و نشيب اورا و نيز پاره اي از اذيت و آزار هايش را گرد آوري كرده ام و اميد هست كه بتوانم در آينده به رشته تحرير در آورم.
21 – خانواده عوضعلي: عوضعلي نام به ماركده آمده، پسر او خدابخش نام داشته، برادران عوضعلي كربلايي صفرعلي و موساقلي نام داشته اند، اينان از كجا آمده اند؟
22 – خانواده تخت كش: علي اكبر نام كه شغلش تخت كشي بوده از روستائي بنام ترق از حومه نطنز ابتدا به تيران بعد به ماركده مي آيد. سه پسرداشته است.
23 – خانواده مندلي( محمدعلي) تخت كش: محمدعلي نام از مردم شهرضا     ( قمشه) كه گويا هنگام آمدن در سي پيري بوده و شغلش تخت كشي گيوه بوده به ماركده مي آيد. در اينجا زن مي گيرد و ماندگار مي شود. و خانواده قبلي خود را در شهرضا رها و بكلي فراموش مي كند.
24 –خانواده هاي سوادجاني: چند خانوار از مردم سوادجان در همين اواخر به منظور دست يابي به معيشت بهتر به ماركده مي آيند و ماندگار مي شوند. مي دانيم مردمان سوادجان از ايل قشقايي بوده اند كه در محل ييلاق خود ماندگار مي شوند و روستا را بنا مي گذارند.

پيدايش فاميل(family )
فاميل كه امروزه به آن نام خانوادگي مي گوييم در جامعه و فرهنگ ما سابقه نداشت و اصولا يك پديده اروپايي است كه همراه انديشه هاي فرنگي به جامعه و فرهنگ ما ايرانيان راه يافته و چون نياكان ما وجود آن را ضروري يافته اند پذيرفته و بكار برده اند و امروز چنان با زندگي و فرهنگ ما درهم آميخته كه ما ديگر به آن به عنوان يك پديده بيگانه نمي نگريم. مردم آن روز به جاي نام خانوادگي براي شناسايي از نام پدر يا پدر بزرگ و يا شغلي كه داشت شناخته مي شدند. بعضي از مردم سرشناس بويژه در طبقات بالاتر اجتماع آن روز مردم داراي لقب بودند. گرفتن لقب از پادشاه، و يا دست اندر كاران آن روز مستلزم پرداخت انعام هاي كلان بود. آقاي دولت آبادي مي نويسد: « مجلس شوراي ملي پنجم با يك نشست و برخاست القاب فضاحت آور را به كلي لغو كرده و نام خانوادگي را بجاي القاب تشويق نمود. گفتم فضاحت آور، بلي در دوره سلطنت قاجاريه لقب فروشي متاعي از امتعه درباري شده بود و به حدي وسعت دايره يافته بود كه نام ها فراموش شده بود. براي پيدا كردن لقبي طوري دايره تنگ شده بود كه ناچار يك لقب به اشخاص متعدد داده مي شد و اشخاص آبرومند كمتر پيرامون لقب گرفتن مي رفتند. فرمان لقب نويس، صحه همايوني رسان، به خاتم همايوني مهر كن، و به مهر صدر اعظم رسان و طغرا گذار همه از دادن فرمان استفاده مي كردند. حتا شخص شاه و وزير هم يك تقديمي به تفاوت استطاعت صاحبان القاب مي گرفتند. از اين رو كاركنان در باري اشخاص را به گرفتن لقب تشويق مي كردند و اين تنها براي رجال دولت نبود بلكه به بعضي از روحانيان و محرر ها و نوكرهاي آنها، اطباء، وعاظ، روضه خوانها، تعزيه گردانها، تجار، كسبه هم سرايت كرده بود…
 بايد گفت در اين زمان در كشور ايران دفتر و دستكي كه نام و مشخصات مردم را ثبت كند و آماري داشته باشد نبود. تاريخ تولد و فوت مردمان را در خانواده هايي كه فرد باسوادي بود در حاشيه قرآن يا كتاب ديگري نوشته مي شد. يكي از كارهاي سودمند دولت ايران در زمان پادشاهي رضا شاه به تصويب رساندن قانون سجل احوال بود. اين قانون در تاريخ بهمن ماه 1306 ش به تصويب مجلس شوراي ملي رسيد و جهت اجرا به دولت ابلاغ گرديد.»
توده مردم آن روز، سجل و بعدها شناسنامه را اصولا نمي شناختند و از سودمند بودن آن براي هر فرد اجتماع آگاهي نداشتند. به همين جهت  نخست به اين پديده سخت نگران بودند. مردم شايعه كرده بودند كه دولت مي خواهد با داشتن آمار و ارقام خوار و بار و مواد غذايي را جيره بندي كند. با اينكه بيشتر همين مردم بويژه در روستا ها سخت فقير بودند و حتا غذاي روزانه بخور و نمير هم نداشتند ولي باز از جيره بندي ترس داشتند چرا؟! اين در حالي بود كه دولت هم، چنين برنامه اي نداشت. شايعه ديگري كه آن روزها در بين توده مردم بر سر زبان ها بود، مي گفتند دولت اين كار را بدين جهت انجام مي دهد تا جوانان را به اجباري(كلمه زيباي سربازي بعدا بكار برده شد) ببرند و به جنگ بفرستند. متاسفانه آن روز در هر گوشه اي از ايران عزيز عده اي به دولت مركزي ياغي شده بودند و دولت مركزي درگير جنگهاي خانمان سوز داخلي بود. پس سربازي را يك امر ترسناك مي دانستند و جوانان در هنگام دريافت شناسنامه با گذاشتن ريش و سبيل انبوه و تراشيده سر، قيافه مردان سالخورده را به خود مي گرفتند و سن خود را چند سال بزرگتر قلم داد مي كردند تا از سن سربازي بالا تر باشند و معاف گردند. راه ديگري كه براي فرار از سربازي در پيش مي گرفتند ازدواج زود هنگام و دريافت شناسنامه براي چند بچه واهي و ادعاي اينكه داراي زن و بچه هستم بود. اين پديده نا هنجار فرار از سربازي، با اينكه مردم ايران نسبت به اوايل قرن اطلاعات آگاهي شان بالاتر رفته، متاسفانه تا همين امروز بر ذهن و انديشه ما مردم حاكم است و هر فرد يا خانواده تلاش مي كند با هر ترفندي شده به سربازي نرود، در صورتي كه نه جنگي و نه ياغي در بين است. چرا؟ پرسش اين است كه چرا حس اجتماعي و مسئوليت پذيري و ميهن دوستي ما اينقدر ضعيف است؟ علت ديگري كه آن روز باعث مي گرديد مردم چندان به گرفتن شناسنامه راغب نباشند اين بود كه شناسنامه در جامعه آن روز روستا كاربردي نداشت. علت ديگر اين بود كه هنگام دريافت شناسنامه براي زنان بايد نام زن، دختر و يا خواهر خود را براي ثبت به يك مرد بيگانه مي گفتند. گفتن نام زن، دختر و يا خواهر به يك مرد بيگانه براي يك مرد امري مذموم، ناپسند و ناخوشايند بود.
در هنگام دريافت شناسنامه هر فردي بايد براي خود علاوه بر نام، يك نام فاميل( نام خانوادگي) انتخاب مي كرد. انتخاب نام خانوادگي هم يكي از مشكلات شده بود چون مردم با اين پديده هم آشنايي نداشتند و اصلا نمي دانستند چيست و براي چه بايد اين كار را بكنند به همين جهت مي بينيم در خيلي از جاها چندان به مفهوم و معني آن توجهي نكرده اند كه بعدها همين امر باعث نارضايتي فرزندان و نوادگان شخص شده و ناگزير به تعويض شده اند. ولي در ماركده با اينكه مردم آن روز مفهوم آن را نمي دانستند، به نظر مي رسد به علت اينكه مهاجران اوليه خود را از دو نژاد مي دانستند و مهاجران بعدي هم كه آمدند تحت تاثير فرهنگ همان قديمي ها قرار گرفتند، انتخاب فاميل يا همان نام خانوادگي چندان با مشكل مواجه نبوده است. عده اي خود را از ايل و طايفه شاهسون مي دانستند به همين جهت نام خانوادگي شاهسون بر گزيده اند و عده اي ديگر كه از اين ايل نبودند ولي در كنار شاهسونان مي زيسته اند و يا با آنها وصلت كرده بودند و يا همزبان بوده اند به پيروي از آنان فاميل شاهسون انتخاب مي نمايند.
گروهي ديكر از مردم فارس زبان روستا بر اين باور بودند كه نياكان آنها از نژاد عرب بوده اند…  كه به ايران مهاجرت كرده اند به همين جهت نام خانوادگي و يا فاميل عرب را بر مي گزينند. و نيز عده اي ديگر كه با آنها هم نژاد نبوده و صرفا در كنار آنها مي زيسته و يا با آنها هم زبان بوده اند و يا با آنها وصلت كرده بوده اند كه پيروي از آنها نام خانوادگي عرب را انتخاب مي كنند.
بايد گفت در حوزه چهارمحال و بختياري كه آن روز جزء استان دهم اصفهان بود، بخاطر سوزاندن بايگاني سجل احوال توسط اردوي عليمردان خان بختياري، دو بار شناسنامه داده شده، يكبار در همان سال 1307 و بار ديگر در سال 1309 – در سال 1308 در زمان پادشاهي رضا شاه پهلوي، دولت مشغول خلع سلاح بختياريها و نيز وصول ماليات بود. اين دو موضوع سخت بر مذاق خان هاي بختياري نا خوشايند بود و گران مي آمد. چون بختياريان تا اين زمان  مسلح بودند و خود را حاكمان بلا منازع منطقه مي دانستند، ماليات را چند برابر نسق مي گرفتند و به دولت هم نمي دادند. موضوع ديگر كه براي خان ها خوش آيند نبود مسئله نظام وظيفه بود كه هر فرد جوان بايد 2 سال به رايگان به اجباري ( سربازي) برود كه اين را مخالف دين هم مي دانستند و موضوع هاي ديگر كه بر روي هم خشم آن ها را برانگيخت و عليمردان خان كه يكي از خوانين بزرگ آن روز بود لران را تهييج كرد و بر عليه دولتيان شورش نمودند. آقاي نيكزاد مي نويسد:  « اردوي عليمردان خان مركب از 2 هزار نفر لر پا برهنه و مسلح به سلاح هاي سرد و گرم، چوب و چماق و شمشير بودند كه روز 27/5/1308 كه مصادف با ماه محرم بوده شهركرد را اشغال كردند، ادارات دولتي را غارت كرده و آتش زدند و ماموران دولتي را دستگير نمودند»
نژاد عرب؛
 نخستين مهاجران خانوار هاي فارس زبان ماركده ، حاج عباسي ها، حاج علي بابايي ها، آخوندي ها و احتمالا ابوالحسني ها خود را از نژاد عرب ناميده اند و بر اين باورند كه نياكانشان از عرب هاي عراق بوده و در هنگام قيام يا شورش مختار ابن ابي عبيده ثقفي كه در سالهاي 64 تا 67 ه ق رخ داد در زندان هاي بني اميه بوده كه به دنبال قيام مختار، از زندان آزاد شده اند و قرن ها بعد، نسل هايي از آنها به ماركده آمده اند. بعضي نيز بر اين باورند كه نياكانشان از هوا داران امام رضا بوده و هنگامي كه آن حضرت به دستود مامون خليفه عباسي از عراق به ايران و خراسان آورده شد آنان نيز همراه او بوده و به ايران آمده و در ايران مانده اند. به نظر مي رسد اين باور ها چندان پايه و اساس استوار و دقيقي نداشته باشد. مي توان چنين پنداشت كه اين ادعا ها و باور ها را فرزندان و نسل هاي بعدي مهاجران، با توجه به نياز جو اجتماعي روز گار خود و بيشتر براي همزيستي مسالمت آميز با مردم ايران ساخته باشند تا مردم ايران آنها را پذيرا شده و بهتر بتوانند در جامعه ايران زندگي كنند. چون مي دانيم تا پيش از روي كار آمدن صفويان اكثر مردم ايران سني مذهب بوده اند و شيعيان در اقليت بوده آن هم نه در همه جاها بلكه در شهرهايي مثل كاشان و سبزوار. موضوعي را بايد در اينجا يادآوري نمود و آن اينكه، براي دست يابي به حقيقت و واقعيت تاريخ، بايد اسلام را از عرب، و عرب را از اسلام جدا دانست و براي هريك، يك پرونده و دفتري در تاريخ باز نمود. چون اسلام ديني است آسماني، و عرب قومي بود بدوي. هنگامي كه عرب هاي مسلمان به ايران هجوم آوردند و دولت ساساني را شكست دادند و به عنوان فاتح و قوم پيروز، با شعار مساوات و برادري، وارد ايران شدند و پس از غارت و نابودي آثار تمدن ايراني، و به بردگي گرفتن پسران و دختران، سلطه خود را گستردند. فاتحان عرب خود را از نژاد برتر تصور مي كردند و به مردم باستاني ايران- كه صدها سال متمدنانه زيسته بودند- به چشم حقارت مي نگريستند و حتي بي شرمي را به جايي رساندند كه مردم ايران را از پوشيدن لباس فاخر و سوار شدن بر اسب باز مي داشتند. كم كم يك حس ضد عرب و تنفر از عرب در جامعه آن روز ايران پديد آمد كه سر انجام به قيام هايي عليه سلطه عرب و سياست برتري نژادي عرب بر ايرانيان منجر گرديد. نمونه بارز ظلم و بيدادگري اين قوم حجاج بن يوسف ابن حكم ثقفي( 41-95 ه ق) فرمانده سپاه و استاندار و حاكم بر ايران آن روز بوده است. وي به مدت 20 سال حكومت خود، ظلم ها و ستم هاي بي شماري كرد، به طوري كه نام وي مساوي با ظلم و بيداد گري در زبان و فرهنگ مردم ايران باقي مانده و پس از گذشت 1400 سال هنوز هم، پير مردان هنگامي كه مي خواهند زورگويي و ظالم بودن بيش از حد يك نفر را عنوان كنند مي گويند،  حجاج است!!؟؟   پس بدين جهت عرب هايي كه به عنوان هاي غارت، بدست آوردن غنيمت، فرمانداري، جنگيدن، سركوب مردم، تصرف زمين، تبليغ، جاسوسي، چراي دام و… به سرزمين ايران مهاجرت كرده و در جاهاي خوش آب و هوا و آباد ايران ساكن شده بودند بايستي با مردم ايران كه بيشترشان داراي افكار ضد عرب بوده سازگاري و زندگي كنند. لذا ناچار نژاد و آمدن خود را با توجه به فرهنگ و باور هاي مردم طوري عنوان مي كردند تا از نسبت ظلم و بيدادگري تازيان دور باشند و پذيراي جامعه ايراني گردند. به هر صورت نياكان عرب نژادان ماركده چه از زندان هاي بني اميه فرار كرده باشند و چه از هوا داران امام رضا(ع) بوده باشند و چه براي زمامداري، غارت گري، چراي دام و… به ايران آمده باشند، نسل هاي بعدي آنها كه به ماركده آمدند كاملا فارس زبان بوده اند و هيچ نشانه اي فرهنگي، رفتاري، زباني از عرب بودن نداشته اند. مهاجران فارس زبان بعدي كه به ماركده آمده اند به علت هم زباني با آنان انس گرفته، وصلت كرده، كنار هم خانه ساخته و كم كم خود را با آنها يكي دانسته اند و سر انجام پس از سالها، نژاد عرب بودن به همه كساني كه فارس زبان بوده اند اطلاق شده است. حتا در آن سالها در گفتار عاميانه ي مردم ماركده، گويش و زبان فارسي را نيز عربي مي ناميدند. براي نمونه، هرگاه فردِ بيگانه اي به روستا وارد مي شد و فارسي حرف مي زد و فردي از مردم ماركده مي خواسته به ديگري بگويد كه تازه وارد، فارس زبان است و يا فارسي صحبت مي كند مي گفته عربي حرف مي زند! و منظور اين بوده است كه فرد تازه وارد همانند مردمان عرب نژاد  ماركده سخن مي گويد يعني همان فارسي. بنابر اين اصطلاح ترك زبان و فارس زبان را من در اين نوشتار به كار برده ام، در زبان عامه مردم ماركده، ترك و عرب، و يا شاهسون و عرب مي گفته اند.
قيام مختار:
 خوانده ايم كه مختار ابن ابي عبيده ثقفي در سال اول هجرت متولد و در سال 67 هجري كشته شد. وي از مردم طائف بود. در سال 64 كه يزيد ابن معاويه مرد، عبدالله ابن زبير در مدينه به دعوي خلافت بر خاست. مختار به او پيوست و از طرف عبدالله به كوفه آمد تا مردم را به اطاعت او بخواند، در كوفه به كمك ايرانيان زيادي كه به اسيري گرفته شده بودند و موالي ناميده مي شدند و از حكومت بني اميه ناراضي بودند قيام كرد و مردم را به خونخواهي حسين ابن علي(ع) و امامت محمد ابن حنفيه فرا خواند و از قاتلان حسين ابن علي هركه را بدست آورد كشت. بهانه شورش يا قيام مختار بر امويان، كين خواهي از خون حسين ابن علي بوده، اما در همان هنگام هم مردم در صداقت او شك داشتند. مختار از واقعه كربلا به عنوان وسيله اي براي جلب مردم ناراضي، به خصوص ايرانيان استفاده كرد. چون تعداد ايرانيان كه به آنها موالي گفته مي شد در كوفه زياد بوده است.
مهاجرت امام رضا(ع) به خراسان:
 خوانده ايم كه علي ابن موسي در سال 153 هجري قمري متولد و در سال 203 رحلت نمودند. مامون خليفه عباسي آن حضرت را به خراسان دعوت كرد و او را وليعهد خود ساخت و دختر خود را به ازدواج امام در آورد و به نامش سكه زد و پرچم سبز علويان را به جاي پرچم سياه عباسيان بر افراشت. براي آوردن امام رضا، طاهر سردار نامي ايران مامور شد و ابتدا خود بيعت كرد. 
عرب كيست ؟
مردماني كه در جزيرت العرب سكونت دارند، يعني عرب و يهود كه از نژاد سامي هستند، عرب ناميده مي شوند. مردمان سامي نژاد سر آغاز تمدن هاي بزرگي در جهان بوده اند و سه دين بزرگ جهاني يعني يهود، مسيحيت و اسلام در ميان دو تيره از ساميها كه يهود و عرب باشند پديدار گشته است. عرب ها به دو دسته شهري و بياباني( بدوي) تقسيم مي شده اند، عرب هاي بدوي در بيابان ها روزگار مي گذرانيدند و بدنبال چراگاه براي بز و شتران خود بودند. اينها هميشه سرگرم دو كار بودند، جنگ و چرانيدن شتر و بز. آتش جنگ به بهانه كوچكترين چيزي ميانه دو قبيله رخ مي داد و به سادگي خاتمه نمي يافت. چون اينها پاي بند همان قانونهاي تورات بودند كه در باره قصاص بيان كرده، چشم در برابر چشم و… عرب هاي بدوي چون در بيابان هاي سوزان زندگي مي كردند به سختي ها عادت داشتند و چابك و جنگجو بودند. عرب هاي بدوي داراي ويژگي هاي متضادي بودند مانند غارت گري و چپاول گري و بخشندگي. آنچه آنها را به غارت گري وا مي داشت مي توان گفت همان فقر و تنگدستي شان بود به همين جهت راهزني و گرفتن كالاهاي كاروانيان را نوعي افتخار براي خود مي دانستند و آن را مردانگي تلقي مي كردند. ويژگي هاي غارت گري و جنگجويي از آنان در زمان خلفاي راشدين جنگجوياني ساخت كه قسمت بزرگي از دنيا را گرفتند و علاقه به غارت گري عشق به كشور گشايي گرديد و صفت بخشندگي آنها تبديل به جوانمردي و دلاوري هاي جنگي شد. چون اين عرب هاي بدوي قسمت بزرگي از لشكريان خلفاي راشدين را تشكيل مي دادند كه با دلاوريها و رشادت ها و پيروزي هاي خود توانستند دين اسلام را گسترش دهند ولي هيچ يك از دانشمندان بزرگ اسلامي كه از طريق فرهنگ و نوشتار اسلام را گسترش دادند از اين عرب هاي بدوي نبوده اند. يكي از قبيله هاي مهم و با نفوذ و اشرافي عرب هاي شهر مكه، قبيله قريش بود. اين قبيله به شرافت و نجابت در ميان عرب ها مشهور بودند. و بزرگان اين قبيله پرده داري و رياست خانه كعبه را كه پيش از پيدايش اسلام بتخانه بود برعهده داشتند. حضرت محمد(ص) پيامبر بزرگ اسلام، از همين قبيله قريش بود. او در سال 611 ميلادي در ميان قوم خود، و در سن 40 سالگي دعوت خود را آغاز كرد و مردم پراكنده و ستيزه جو را متحد ساخت. بعد از پيامبر، در زمان عمر خليفه دوم، مسلمانان در طي سه جنگ بزرگ، در سالهاي 14 و 16 و 21 ه ق بر ايرانيان پيروز شدند و دولت ساساني را درهم شكستند. در اين هنگام سرزمين پهناور و آباد ايران در اختيار آنان قرار داشت. عربهاي مسلمان با شعار و ندا و دعوت به برادري بر مردم ايران پيروز شدند و هنگامي كه سلطه خود را گستردند، دعوت و شعار خود را فراموش كرده و با جان و مال و ناموس مردم هركاري مي خواستند كردند. در ايران اين كار به دست سعد ابن ابي وقاص، سردار نامي لشكريان مسلمان و به دستور عمر خليفه انجام مي شد. مسلمانان پيروز تمام تلاش خود را به كار مي بردند تا تمدن و فرهنگ ملت شكست خورده را نابود و فرهنگ خود را جايگزين نمايند، در مصر موفق شدند و به اين هدف خود رسيدند ولي در ايران چندان موفق نشدند و فرهنگ اسلامي با فرهنگ و تمدن ايرانيان تركيب شد. در جنگ هاي ميان مسلمانان با ايرانيان، ايرانياني كه اسير مي شدند به عنوان غنيمت هاي جنگي به بردگي برده مي شدند و ضمن پرداخت سهم خليفه بقيه بين جنگ جويان تقسيم مي شد. تعداد اين اسيران بسيار بوده است. مسلمانان مردان را به كارهاي كشت و خانه سازي و… و زنان و دختران را به كارهاي خانه مي گماردند و يا اينكه آنها را در بازار برده در معرض خريد و فروش و رهن و اجاره قرار مي دادند. چون برده همانند كالا، در حكم مال و دارايي شخص دارنده برده به حساب مي آمد. اگر اين بردگان قبول اسلام مي كردند، بندگي آنها از بين نمي رفت ولي مقداري تخفيف مي يافت. در اين وقت به آنها موالي گفته مي شد. بسياري از مسلمانان با اين موالي بد رفتاري مي كردند و آنها را تحقير مي نمودند. فيروز ايراني يكي از همين مواليان بود كه عمر خليفه دوم مسلمانان را كشت
طبق دستورات اسلامي هر مردي مي توانست چهار زن عقدي و هر تعداد كه بخواهد كنيز براي لذت بردن داشته باشد. بيشتر زنان و دختران كه به اسيري برده مي شد اينگونه استفاده از آنان مي گرديد. به همين جهت همواره در داخل خانواده ها بين بانوان و كنيزكان اختلاف و نزاع داخلي وجود داشت و هميشه فرزندان بانوان بر كنيزكان بديده تحقير مي نگريستند. بعد از پيروزي تازيان بر ايرانيان، كوچ باديه نشينان عرب به خاك ايران سرازير شد و در هر جايي كه خوش مي يافتند اقامت گزيدند. ايرانيان آمدن عرب ها را پذيرا نبودند چون وقتي كه عرب ها به مداين آمدند، ايرانيان آنان را ديو ناميدند و در سيستان آنان را پيرو اهريمن خواندند و در بسياري جاها آمدن آنها سبب آشوب شد و در قم وقتيكه عرب ها بانگ نماز بر مي آوردند مردم آنها را دشنام مي دادند و گهگاه به سوي آنان سنگ پرتاب مي كردند. فردوسي احساس مردم ايران را اينگونه بيان كرده.
                 ز شيرِ شتر خوردن و سوسمار                      عرب را به جايي رسيده است كار
                             كه تاج كيان را كند آرزو                               تفو بر تو اي چرخ گردون تفو
با اين همه مهاجرت، عرب ها نتوانستند حتا زبان خود را حفظ كنند و در جامعه ايران حل شدند و امروز تميز آنها از ايرانيان غير ممكن است. سياست برتري نژادي و نابودي فرهنگي و تحقير ايرانيان توسط عرب ها بر ايرانيان گران آمد و سر انجام به قيام هايي عليه سلطه عرب منجر و باعث استقلال ايران گرديد.

گذشته ماركده
گذشته ماركده را مي توان به چهار دوره تقسيم كرد. 1 – دوره اي كه فقط تركان در ماركده بودند. بديهي است توجه عمده آنها گوسفند داري و استفاده از چراگاه طبيعي بوده، بدين جهت مي بينيم نام تمام بخش هاي صحرا يا بيابان ماركده به زبان تركي نام گزاري شده است. مي توان چنين پنداشت، در كنار گوسفند داري به كار كشاورزي هم پرداخته اند. احتمالا ايجاد و يا توسعه مزرعه آغجه قيه در اين زمان صورت گرفته، و نام آن را با توجه به محيط طبيعي آن برگزيده اند. كارهايي جهت توسعه جوي و هموار كردن زمين هاي كشاورزي ماركده انجام شده است. در اين وقت احتمالا بند جوي آب ماركده در محل قاراجارو بوده و آن را قاراجر ناميده اند، در زمينه آباداني روستا علاوه بر خانه سازي قلعه اي نيز ساخته شده كه پس از ساليان ويرانه هاي آن باقي و به قلعه كهنه معروف بوده است. كار چشمگير آنها، ساخت حمام كوچك بوده است كه جاي حمام در قسمت شرق حمام قديمي با چند متر فاصله بوده است و آب آن از چشمه اي كه بعدا براي حمام بزرگ استفاده شد تامين مي گرديده است. بديهي است ساخت يك حمام كوچك با جمعيت كم، در حد چند خانوار و نيز نداشتن تجربه شهر نشيني، ضمن نياز شديد، بيانگر علاقه مندي آنان به روستا و آباداني آن و نيز شكوفايي و رشد اقتصادي آنان بوده است. امروزه اثري از حمام كوچك نيست چون گفته مي شود هنگامي كه كار ساختمان حمام بزرگ رو به پايان و آماده بهره برداري بوده، آجرهاي آن شكافته و در ساختمان حمام بزرگ مصرف شده است. احتمالا تعدادي خانوار ترك تبار از هم ايلي هاي شاهسونان در اين دوره به مارمده آمده اند و در دوره بعد تعداد زيادي از آنها بنا به دلايلي كه براي ما نامعلوم است رفته اند چون بزرگان ما هميشه اين را گفته اند كه جمعيت تركان زياد بوده و بيشتر آنها از اينجا رفته اند.
 2- دوره دوم را مي توان دوره رونق اقتصادي و اتحاد اجتماعي نام نهاد. در اين دوره خانوار هاي بسياري از فارس زبانان به ماركده مهاجرت كرده، علاوه بر زياد شدن جمعيت، فارس زبانان در كارهاي كشاورزي و خانه سازي مهارت و تجربه بيشتري داشته اند. بدين جهت كشاورزي توسعه مي يابد، زمين ها آباد تر مي گردد، در نتيجه محصولات كشاورزي بيشتر مي شود، آباداني روستا سرعت بيشتري به خود مي گيرد كه خود باعث مهاجرت عده اي ديگر فارس زبان و كارگران خدماتي و يا به گفته مردم آن روز« كاسب كار» مي گردد. اين دوره را از نظر تاريخي تا حدودي مي توان با دوره قاجار برابر دانست. علت رونق اقتصادي را مي توان عامل هاي زير دانست. 1- مالك زمين خود بودن كشاورزان. 2- مهاجرت عده اي فارس زبان و زياد شدن جعيت روستا و به دست آوردن تجربه در كار كشاورزي. 3- داشتن زمين هاي نسبتا زياد با توجه به جمعيت كم آن روز. 4- استفاده از چراگاه نسبتا خوب جهت چراي دامهاي خود. 5- مهمترين عامل را مي توان امنيت اجتماعي و اقتصادي دانست. دوره قاجاريه تا حدودي كشور ايران به خصوص منطقه مركزي امن بوده و هميشه حاكمان مقتدري بر اصفهان گماشته مي شده است. بنابر نوشته شادروان نيكزاد، در اين وقت حكمراني چهارمحال در دست حاج محمدرضا خان چالشتري بوده است. خاندان حاج محمدرضا خان، نسب خود را به حربن يزيد رياحي، اولين شهيد رويداد عاشورا در كربلا مي رسانند. حاج محمدرضا خان مردي توانا و با كياست بوده و در آباداني روستاها و مزرعه هاي چهارمحال در طول حكمراني خود، تلاش مي نموده و منطقه را امن كرده و به كشاورزان تهيدست كمك مي كرده تا بتوانند زمين ها را آباد كنند. در اين زمان روستاهاي چهارمحال آباد، پرجمعيت،و كشاورزي توسعه يافته و رونق مي گيرد. مي گويند حاج محمدرضا خان ، در زمان حكمراني خود از ورود لران بختياري به خاك چهامحال سخت جلوگيري مي كرده است. مسعود ميرزا، مشهور به ظل سلطان، پسر ناصرالدين شاه، كه مدت زيادي حاكم اصفهان بوده مي نويسد، اگر يك لر بختياري از زرد كوه پايش را به خاك چهارمحال مي گذاشته، مرحوم محمدرضا خان او را مي گرفته با نعل خر، نعل مي كرده مجددا به زردكوه مي فرستاده است. بدون شك ظل سلطان در اين گفته اغراق كرده ولي مي توان چنين پنداشت كه حاج محمدرضا خان چالشتري ورود لران بختياري را به سرزمين چهامحال مساوي با نا امني مي دانسته به همين جهت سفت و سخت از ورود آنان جلوگيري مي كرده است. رويدادهاي بعدي كه با آمدن لران بختياري و حاكم شدن بر سرزمين چهارمحال و بي نظمي و ظلم و ستمي كه از آنان بر مردم رفت و در نتيجه فقر و بدبختي عمومي بهره روستائيان شد، نشان مي دهد كه حاج محمدرضا خان، لران بختياري را خوب مي شناخته و خطر آنها را احساس مي كرده است. حاج محمدرضا خان در سال 3 – 1272- ه ق فوت مي نمايد. مي گويند خان بابا خان فرزندش، هم مانند پدر بوده است. ولي ديري نمي پايد كه جنگ خانوادگي در اين خاندان شروع مي گردد و به دنبال آن بختياري ها كم كم به چهارمهال راه مي يابند ولي با حاكم بودن مسعود ميرزا، بختياري ها چندان نمي توانند قدرت خود را گسترش دهند. چون ظل سلطان رابطه چندان خوبي با بختياري ها نداشته است. ظل سلطان خود همانند ساير حاكمان و دست اندر كاران سنتي جامعه ما ايران ، فردي خود كامه و ستمگر و ثروت اندوز بوده است و پول هاي كلان و اموال و املاك بسياري از دست رنج مردم بدبخت و رنج كشيده فراهم آورده است. ولي در ايران ما يك قاعده هست هر گاه حاكم فردي ضعيف بوده و ظلم شديد نمي كرده و يا نمي توانسته اقتدار داشته باشد صدها نفر از شهري و روستايي و عشايري با قدرت و ستمگر پيدا مي شده و دمار از روزگار مردم در مي آورده اند ولي هرگاه حاكم مقتدر بوده تنها او و تعداد پيرامونيان او ظلم مي كرده و شايد بتوان گفت تعداد ظالمان كمتر قدري بهتر از ظالمان بسيار است. بر اثر امنيتي كه در اين وقت در منطقه بوده، مردم ماركده نيز به كشت و توسعه زمينها و مزرعه ها پرداخته و به رونق اقتصادي مي رسند، به دنبال همين رونق اقتصادي خانوار هاي بيشتري از جاهاي گوناگون به ماركده مهاجرت مي كنند، تعدادي از اين خانوارها كارگران خدماتي و يا كاسب كار بودند. كاسب كار به كساني مي گفتند كه كار آنها مستقيم كشاورزي نبود ولي به كشاورزان خدمات مي دادند و نيز چون خود زمين كشاورزي نداشتند به همين جهت به آنان خوش نشين مي گفتند. كارگران خدماتي كه اين كاسب كاران به كشاورزان مي دادند عبارت بود از دلاكي، آهنگري، كفاشي، تخت كشي، حمامي، كمك به كارهاي كشاورزي، چوپاني، گاوچراني، كوه بري، ملايي، دكان داري و… مهاجرت و جذب كارگران خدماتي يا كاسب كارها به ماركده علاوه بر مسائل اقتصادي، علل اجتماعي و فرهنگي هم داشته است. كاسب كاران فارس زبان بوده اند بنابر اين به روستايي كه هم زبان داشته اند مهاجرت كرده اند. از قديم روستاي ماركده به داشتن كاسب كاران خوب، زبردست و امين مشهور بوده است. با اينكه گفته مي شود روستاي ماركده از روستاهاي اطراف دورتر ايجاد شده ولي هميشه مردمان روستاهاي همسايه جهت رفع نيازمندي هاي آهنگري، دلاكي، پينه دوزي، ملايي و… به ماركده مي آمده اند و يا از كاسب كاران دعوت مي شده كه به آن روستا بروند.
مي دانيم مردمان تمام روستاهاي پيرامون ترك زبان هستند و همگي از تركان عشاير بوده اند، در قاموس يا فرهنگ عشاير كه فرهنگ غالب و اشرافي اين منطقه بوده، حرفه هايي مانند دلاكي، آهنگري، پينه دوزي، نوازندگي و… شغل ها و حرفه هاي مردمان پايين جامعه بوده است. با اينكه همين مردم عشاير ترك زبان ايلياتي (و بعدا كه پاي بختياري ها به اين منطقه نيز باز شد به همين گونه) به همه اين حرفه ها سخت نيازمند بودند و از آنها بهري مند مي شدند ولي صاحب حرفه از نظر اجتماعي پايين تر تلقي و به آنان همچون آدم هايي كه از اصالت كمتري برخوردار هستند نگريسته مي شد و تقريبا با آنها كمتر وصلت مي شد و خيلي مايل نبودند كه با آنها در يكجا و يك محله ساكن باشند. گويا اين موضوع ريشه تاريخي دارد. چون مردم بر اين باور بوده اند كه اصل و نژاد مردماني كه به اين حرفه ها اشتغال دارند از هند به ايران آورده شده اند بدين جهت هندي( هيندي) در زبان عاميانه يك ناسزا به حساب مي آمد. و هر گاه فردي مي خواست به كسي بگويد از اصالت برخوردار نيستي او را هندي خطاب مي كرد به ويژه هنگام دعوا و يا پرخاش اگر به كسي اطلاق مي گرديد به عنوان يك نسبت ناشايست تلقي و طرف مقابل از خود واكنش نشان مي داد. شدت اين تعصب كور در فارس زبانان طبقات پايين جامعه شهري و روستايي كمتر و بي رنگ تر و حتا عادي بوده ولي در طبقات بالاي فارس زبانان شهري و روستايي هم شديد بوده است. به همين دليل مي بينيم كاسب كاران كه از مردمان فارس زبان بوده اند در ماركده كه هم زبان داشته اند و پذيرا بوده اند گرد مي آيند و در روستاهاي ديگر اين اتفاق نمي افتد. اين باورهاي نادرست و تعصب آميز تا حدود 40 سال قبل هم تا حدودي با شدت تداوم داشت كه با باز شدن مدرسه، و آمدن سپاهيان دانش در روستاها و نيز ايجاد و گسترش راديو، ارتباط بين شهر و روستا و  در نتيجه توسعه فرهنگ بوژوازي به جاي فرهنگ اشرافي، كمرنگ تر شده و مي شود. چون در فرهنگ اشرافي بزرگ زادگي، افتخارات گذشته و نياكان، اقدارات و نفوذ اجتماعي و تشخص شخصي و خانوادگي و فاميلي تعيين كننده جايگاه فرد در جامعه بود ولي در جامعه بوژوازي مقدارِ ثروت و دارايي، بويژه پول و مقدار استفاده و بهره مندي از امكانات جديد تعيين كننده جايگاه فرد در جامعه است. به همين دليل يك فرد بوژوا برخلاف فرد اشرافي اصلا مايل نيست از گذشته، از نياكان حرفي زده شود و تشخص و جايگاه خود را در داشتن پول و ثروت و استفاده از امكانات موجود و دست يابي به آينده اي پر سود تر و موفق تر مي بيند. و همين گونه كه فرهنگ و انديشه بورژوازي پيش آمده، فرهنگ و انديشه هاي اشرافي به اضمحلال رفته و امروزه اثر تاثير گذاري از آن تعصبات نمي يابيم.  عامل هاي اتحاد در دوره رونق اجتماعي اقتصادي ماركده را مي توان چنين دسته بندي كرد. 1- نداشتن سابقه زياد زندگي اجتماعي با هم تا كدورت هاي گذشته باعث كينه گردد. 2- بودن زمين فراوان نسبت به جمعيت كم آن روز و نا آباد بودن اين زمين ها كه مستلزم تلاش و كار طاقت فرسا بوده و همه را مشغول كرده است. 3- نبود رژيم ارباب و رعيتي، چون در دوره بعد خواهيم ديد كه ارباب ده جهت استثمار بيشتر، خود موجب يا ايجاد كننده دو دستگي بين مردم روستا بوده است. 4- داشتن برنامه و هدف هاي بلند جهت آباداني، عمران و توسعه روستا، مانند ساختن مسجد و حمام.
مسجد قديمي ماركده در اين دوره ساخته شده، گفته مي شود مسجد را زود تر از حمام ساخته اند، چون هيچ يك از پير مردان كه من با آنها گفتگو كرده ام خاطره اي از ساختن مسجد نداشتند. در حالي كه از حمام خاطره ها نقل كرده اند. باني ساخت مسجد، خانم نيكوكاري از خانواده حسين سبزعلي ها، به نام شهربانو بوده، گويا مادر كربلايي حسين و زنِ سبزعلي و مادر بزرگ پدري رضاقلي. بعضي ها مي گويند همه هزينه ساخت را اين خانم داده و بعضي ديگر بر اين باورند كه باني كار او بوده و علاوه بر اهدا زمين مسجد، مقداري از هزينه ها را هم پرداخت كرده و بقيه مردم هم هريك با توجه به وسع خود كمك كرده اند. پس از اتمام ساختمان مسجد، اين خانم مقدار يك و نيم حبه از املاك زمين هاي كشاورزي ماركده را وقف مسجد مي كند و نيز وصيت مي كند پس از مرگ جسد او را در مسجد دفن نمايند اين كار انجام مي شود و هنگامي كه حدود 40 سال قبل مسجد را براي بازسازي تخريب مي كردند استخوانهاي او را مجددا جمع آوري و دوباره دفن كردند. ساختمان مسجد در دو طبقه بوده، طبقه پايين،  سقف آن با خشت و گل تاق زده شده بود و طبقه بالا با تير هاي چوبي قطور پوشيده شده بود. ديوار هاي آن محكم و يك راه پله نسبتا پهن از سمت شرق به طبقه بالا راه داشت. از طبقه پايين در فصل سرما و از طبقه بالا در فصول گرم و معتدل استفاده مي شد. طبقه پايين يك درِ ورودي داشت و يك پنجره مشبك با خشت و گِل در جلو آن
ولي هر سه دهانه بالايي به سمت جنوب باز بود. يك دهانه ديگر بنام قهوه خانه در سمت شرق و چسبيده به ساخت قبلي ساخته شده بود طبقه زيري آن عنوان دكان را داشت قهوه خانه با دكان زيرين را بعدا مردم با همياري هم ساختند. اين مسجد بسيار محكم ساخته شده بود كه تا چندي پيش داير و از استحكام بالايي برخوردار بود. تيرهاي چوبي قطور براي پوشش سقف مسجد با تبر قطع شده بودند و تير هاي بسيار قطور را از وسط نصف نموده و در سر درها اسفاده كرده بودند. تعدادي از نوادگان آن خانم نيكوكار هنوز هم در قسمت شمالي و در كنار مسجد ساكن هستند و از صداي بلند گوي نصب شده روي پشت بام مسجد شكايت دارند و مي گويند: هرچه گفته ايم از سه بلند گو، آن را كه روبروي اتاقهاي نشيمن ما است و اعصابمان را خرد كرده باز كنيد و آن دوتاي ديگر كه به طرف سربالا و سرازير هستند كافي است كسي به حرف ما گوش نمي دهد، آيا مگر بلندگو براي اين نيست كه مردم توي مسجد صدا را بشنوند؟ پرسشي كه اينجا مطرح مي گردد اين است كه، شادروان خانم شهربانو اگر مي دانست كه نوادگانش از صداي بلنگوي مسجدي كه باني اش شده در عذاب خواهند بود چكار مي كرد؟  اين خانم هزينه ساخت مسجد را از كجا آورده است؟ باز ماندگان او آگاهي چنداني ندارند، در طي تحقيقاتي كه من در قوچان انجام مي دادم پير مردان قوچان بر اين باور بودن كه: «بنيانگذار روستاي قوچان نوين فردي بنام شاهبندر، مردي توانگر بوده و پولهاي خود را در دو محل زير خاك مخفي كرده و هنگام مرگ با اينكه جاي دفن آنها را به فرزندانش گفته ولي آنها موفق به يافتن آنها نمي گردند. سرانجام پس از سالها، پدرِ خانمِ شهربانو با نوكرش و چند راس الاغ جهت آوردن خاك رُس به قوچان مي آيد، آن مرد در حين كندن خاك، به يكي از محل پولهاي دفن شده دست مي يابد. پس از بيرون آوردن آنها را از نوكرش مخفي كرده و نوكرش را دنبال چيدن علف مي فرستد و پولهارا خود توي گاله و زير خاكها مخفي كرده و به خانه مي آورد و مخفي مي كند. پس از مرگش آن پولها براي دخترش باقي مي ماند . حاج شهربانو با آن پولها مسجد ماركده را بنيان گذاشته و به هزينه خودش مي سازد. بعد ها نوادگان شاهبندر از اين راز آگاهي مي يابند و چون مي بينند كه پولها صرف ساخت مسجد مي گردد چيزي نمي گويند، چون براين باور بوده اند كه خداوند پاداش آن را به صاحب اصلي سرمايه خواهد داد.» اين نظر چه مقدار به واقعيت مي تواند نزديك باشد؟ نمي دانم. بعدها فردي بنام حاج طالب يك دهنه ديگر باهمان اندازه و سبك در سمت غرب مسجد در دو طبقه و يك راه پله ساخت و ضميمه مسجد كرد. اين مسجد حدود 40 سال قبل تخريب و دوباره سازي شد و مجددا حدود 6 – 5 سال قبل تخريب و در دو طبقه بازسازي شد. مردم ماركده هميشه در استفاده از وسايل صوتي در زمينه هاي مذهبي از ديگر روستاهاي پيرامون پيش قدم تر بوده اند. هنوز مسجد هيچ يك از روستاهاي پيرامون بلند گو نداشت كه مردم ماركده در مسجد از آن استفاده مي كردند. اولين بلندگوي برقي مسجد در سال 6-1345 توسط فرد نيكوكار شادروان احمد شاهپوري كه آن زمان ساكن آبادان بودند خريداري و بدست خود به روستا آورده  و در مسجد نصب گرديد. اين دستگاه بوسيله برق مستقيم باطري(قوه) كار مي كرد. برق آن توسط 16 عدد باطري 5/1 ولتي بزرگ كه در يك جعبه جاسازي شده بود تامين مي گرديد.
يادگار ديگر اين دوره ساختمان حمام است. ساخت حمام برخلاف مسجد، بنابر تصميم و خواست همگان بوده است. چون براي اين كار بسيج عمومي لازم بوده و از حد توان يك فرد و يا عده كم بيرون است. مردم اين دوره با همت والاي خود و زحمت هاي طاقت فرسايي كه جهت ساخت حمام كشيده اند از خود يك يادگار باقي گذارده اند كه هم خود و هم بيش از 130 سال بازماندگانشان از آن بهره برده اند و اگر در اين دوره اين حمام ساخته نمي شد در دوره بعد كه بعدا شرحش خواهد آمد نمي توانستند بسازند. ساختمان گرمابه ماركده نه تنها بزرگ و از روي اصول معماري ساخته شده بلكه يك آثار هنر معماري نيز محسوب مي گردد. جادارد مسئولان روستا از تخريب آن جلوگيري و با همكاري سازمان ميراث فرهنگي آن را تبديل به آثار تاريخي روستا نمايند. چون در هيچ يك از روستاهاي پيرامون چنين گرمابه اي بزرگ و با شيوه معماري جالب و ساختمان محكم و استوار ساخته نشده است. موضوعي را كه بايستي ياد آوري نمود و آن را ستود، همت و اراده والا و وسعت ديد و آينده نگري و پشتكار مردمان آن روز است كه با تعداد افراد كم و با امكانات كاملا سنتي و ابتدايي و صرفا با همياري و دست تواناي خود و با اينكه از شهر و تمدن هاي شهري آن روز بسيار دور بوده اند، ساختمان بزرگ و زيباي حمام را ساخته اند كه خود بيانگر عزم و اراده قوي و وسعت بينش و اقتصاد توانا و پشتكار آنها بوده است. قطعا ساختمان گرمابه با توجه به جمعيت آن روز ماركده بسيار بزرگتر از نياز بوده ولي بدون شك آنان جمعيت آينده را در نظر داشته اند، روانشان شاد باد. چه كسي طرح آن را داده؟ معمار آن چه كسي بوده؟ مي گويند معمار آن فردي بنام استاد عبدالمحمود نام از روستاي ورپشت كرون بوده است كه خود طرحش را داده و بنايش هم بوده است. شعري هم براي آن ساخته بوده اند، استاد عبدالمحمود ناشي، حمام درست كرده نقاشي. تاريخ دقيق و يا ماده تاريخي از آن نتوانستم بدست بياورم ولي از روي صحبت هاي پير مردان مي توان تخمين زد كه حدود 140 تا 130 سال پيش يعني حدود سال هاي 1250 ه ش ساخته شده باشد. شادروان مشهدي مهراب شاهسون در باره سالهاي ساخت حمام اين چنين مي گويد: «من اكنون 5-84 سال دارم وقتي كه من 14-15 ساله بودم، حاجي آقا( از خانواده گرتي ها) بيش از 70 سال داشت. حاجي آقا به من گفت وقتي كه حمام را مي ساختند من (حاجي آقا) حدود 12-13 سال داشتم كه به زور مرد بالم مي دادند.» شادروان عليجان شاهسون از قول پدرش مي گويد: «وقتي من بچه بودم و تازه به كار اشتراكي بالم مي دادند كه حمام را درست مي كردند و سن پدرم در هنگام فوت 80 و زمان فوت 13-1310 ه ش بوده است.» با اين اوصاف مي توان حدس زد كه حمام عمومي ماركده حدود سالهاي 1250 ساخته شده باشد. مي گويند يك سنگ نوشته اي بوده كه آن را در هنگام ساخت نصب كرده اند. گفته مي شود كه در هنگام ساخت چند خانوار كمك به ساخت نمي كنند بقيه مردم حمام را ساخته و اين رويدا را روي سنگي حك كرده و بر ديوار گرمخانه روبروي خزينه حمام نصب مي نمايند. بعدا در يك تعميري آن را كنده و در راهرو ورودي و در توي دالان نصب مي كنند. بعدا در يك تعميري ديگر قربانعلي نامي از خانواده ابوالحسني ها با همكاري امير     ( بعدها كل امير) تصميم مي گيرند اين سنگ نوشته را از ديوار كنده و در جايي محفوظ نگهداري كنند، چرا؟ سنگ در خانه كل امير پنهان مي گردد و كل امير به آبادان جهت كار مي رود و بعد از چند سال باز مي گردد. بعد از فوت ايشان سنگ نوشته بدست شادروان هيبت الله عرب مي افتد نگارنده دو بار به خانه مرحوم هيبت الله رفته و ساعتها با او گفتگو نموده و تقاضا نمودم كه سنگ نوشته را بخوانم؟ كه ايشان نپذيرفت و در پاسخ به اصرار من گفت، سنگ نوشته را در رودخانه انداختم و استدلالش اين بود كه مي ترسيدم دو دستگي در روستا ايجاد شود! چيزي كه در باره سنگ نوشته خيالي و يا واقعي حائز اهميت است اين است كه مي گويند نوشته هاي اين سنگ بسيار درهم برهم بوده و كسي نتوانسته آن را بخواند، خود شادروانان، قربانعلي و كل امير و نيز هيبت الله هم سواد نداشتند كه بتوانند بخوانند و بدانند چي نوشته شده است!! شادروان ملا عليجان شاهسون كه يكي از باسوادان روستا بوده مي گويد: من بارها اين سنگ را ديده بودم، خطهايش زياد تو در تو بود كه به سادگي كسي نمي توانست بخواند و من هيچگاه نتوانستم بخوانم و نخواندم ولي سنگ نوشته اكنون دست هيبت الله است. دو سه نفر ديگر از همشهريان هم به من گفتند كه سنگ نوشته در خانه هيبت الله است چون در چند جا از آن تعريف كرده است. آقاي جواد عرب مي گويد: تنها كسي كه سنگ نوشته را توانسته بخواند فقط ملا فيض الله بود و آنهم مفهوم آن را به كسي نگفت. پرسشي كه اينجا پيش مي آيد اين است كه فقط يك نفر توانسته بخواند و آن هم مفهوم آن را به كسي نگفته! پس مردم از كجا مي دانند مفهوم آن چي بوده ؟ آيا مي توان گفت سنگ نوشته خيالي بيش نبوده؟!سوخت اين حمام در سالهاي 6-1345 از بوته صحرايي و هيزم به نفت سياه تبديل و نيز در سالهاي 3-1352 از خزينه تبديل به دوش گرديد. يعني از آب همان خزينه با انجام لوله كشي بادوش استحمام مي كردند. موضوعي كه در هنر معماري ساختمان حمام ماركده بسيار داراي اهميت بوده علاوه بر طرح و نقشه و بناي محكم، آب آن بوده. آب توسط جويچه هاي ايجاد شده در ارتفاع حدود 180 سانتي متري ديوار در همه جاي حمام گردش مي كند و در حوضچه ها و خزينه تقسيم مي گردد. اين آب در چشمه اي در كنار حمام از زير كوه بيرون مي آيد. ابتدا در حمام كوچك پيشين استفاده مي شده و پس از پايان كار ساختمان به درون اين حمام هدايت شده است. براي اينكه بتوان از آب چشمه استفاده كرد جاي ساختمان حمام را خاك برداري و گود كرده اند و طوري دقيق حساب نموده اند كه آب چشمه از جايي كه بيرون مي آيد در آن ارتفاع قرار گيرد و فاضلاب حمام توسط كانال از زير ساختمان به جوي آب كشاورزي مي ريزد. ساختمان حمام از دو قسمت تشكيل شده، گرمخانه ورختكن. گرمخانه تشكيل شده از يك خزينه، صحن، سه تا حوضچه آب سرد، دوتا فضاي خالي كه خلوت ناميده مي شدند، يك ايوان (پيشخان)روبروي خزينه، دوتا سكو در جلو خزينه كه براي نشستن از آن استفاده مي شد و هم پله براي ورود به خزينه بودند. رختكن عبارت بود يك حوض دايره اي شكل در وسط و چهارتا رواق و يا ايوان در پيرامون به منظور جادادن بقچه هاي لباس. يك راهرو به صورت پيچ و تاب دار بيرون را به رختكن و آن را به گرمخانه متصل مي كرد. تون يا آتشخانه حمام در قسمت غرب ساختمان قرار دارد و دودكش طوري تعبيه شده كه دودها از زير خزينه و صحن عبور و از ميان ديوار بين گرمخانه و رختكن به بيرون مي رود. درِ ورودي حمام از قسمت شرق است. سمت شمال حمام محل ذخيره بوته هاي صحرايي جهت زمستان بود. مصالح ساخت حمام تماما در روستا با دست خود مردم تهيه شده است. براي فراهم آوردن آجر، ابتدا خاك رس را باخر و گاله از قابوق، آغجقيه و مقداري هم از محل اسيل فعلي جواد شاهسون آورده اند. ابتدا آن را خشت و سپس در كوره تبديل به آجر نموده اند. براي تهيه آهك از كوه پرپر در حدود 10 كيلومتري سنگ آورده اند و آن را در كوره پخته اند. براي سنگ فرش كف حمام تخته سنگ هاي طبيعي را از كوه هاي پرپر با حيوان آورده اند. براي پختن خشت ها و سنگ ها و تبديل آنها به آجر و آهك از بوته هاي بياباني استفاده شده است. براي اين كار مردم دسته جمعي به بيابان رفته و بوته ها را كنده و با حيوان حمل كرده و سوزانده اند. استاد چيدن خشت ها و سنگها در كوره گويا همان استاد عبدالمحمود بوده و به ديگران آموزش داده است. از شور و شوقي كه مردم جهت ساخت حمام از خود نشان مي داده اند داستانهايي سرزبانهاست. مي گويند خانم هاي خانواده هاي گوسفند دار ماركده به نوبت هريك در موقع ناهار براي كارگران روغن مي آورده اند. و نيز هر چند روز يكبار يك گوسفند سربريده مي شده تا از گوشت آن ناهار درست كنند. و در فصل هر ميوه اي باغداران به نوبت يك لوده ميوه بين كارگران توزيع مي كرده اند و در غير فصل ميوه خشكبار مثل سنجد، كشمش و گردو توزيع مي شده.
 بعضي ها هم به خطا معمار حمام را استاد عليرضا ياسه چاهي عنوان مي كنند كه كاملا نادرست است چون استاد عليرضا سالها بعد مشهور شده و تا همين چند دهه قبل هم كار مي كرده. و ديگر اينكه قسمت ورودي به رختكن را چندين سال بعد ساخته اند احتمال دارد استاد عليرضا در اين قسمت كار كرده و يا ممكن است در تعميرات هايي كه ساليان بعد روي حمام انجام مي شده ايشان كار كرده است. موضوع ديگر اينكه اگر بخواهيم اين نظر را بپذيريم بايد پرسيد اگر استاد عليرضا ياسه چاهي معمار حمام ماركده بوده چرا مردم ياسه چاه كه در همين دوره حمام خود را ساخته اند از وجود ايشان استفاده نكرده اند؟ و آن همه مصالح و زحمت را به هدر داده و نتوانسته اند حمام محكمي بسازند؟
شادروان سليمان بهارلويي ياسه چاهي در اين باره مي گويد: «ساختمان حمام ماركده يك شاهكار بوده و در منطقه و در اين چند روستا همانند آن را نداريم ولي متاسفانه مردم آن روز ياسه چاه مصالح و زحمت هاي خود را هدر دادند.»
مردم آن روز براين باور بودند كه، هركه اولين سنگ بناي ساختمان هاي عمومي از جمله مسجد و حمام را بگذارد آمرزيده خواهد شد. يعني خداوند تمام خطاهاي او را خواهد بخشيد.در اين وقت آن فرد خواهد مرد و به بهشت خواهد رفت. مي گويند وقتي ته پي هاي حمام آماده شد و قرار گرديد اولين سنگ بنا گذاشته شود استاد عبدالمحمود گفته است من تجربه كرده ام هر كه اولين سنگ بنا را بگذارد و نيز اولين نفري باشد كه پس از ساخت در خزينه غسل كند آن فرد آمرزيده خواهد شد حال چه كسي داوطلب است؟ مي گويند يك نفر از خانواده جعفر خدادادي ها گويا بنام مدامير( محمدامير ) دستش را به سينه زده و داوطلبانه حاضر گرديده كه اولين سنگ بنا را بگذارد و نيز هنگامي كه حمام ساخته مي شود و خزينه پر از آب مي شود ايشان اولين كسي بوده كه در خزينه غسل مي كند و مي گويند همان شب مي ميرد.
 در سالهاي 39-1340 فردي از طرف دولت وقت به عنوان دهدار به ماركده فرستاده شده بود. ايشان فردي فعال و علاقه مند به بهداشت عمومي روستا بود. روي دو موضوع با مردم درگير شد يكي اينكه از مردم مي خواست مستراح هاي خانگي را بجاي كنار كوچه در حياط خود بسازند تا هنگام تخليه به منظور كود در كوچه نريزد و ديگر اينكه از خزينه اي بودن حمام ناراحت بود و آن را منشا بسياري از بيماري ها مي دانست و بسيار كوشيد تا مردم را راضي نمايد و با استفاده مقداري كمك از دولت حمام را دوشي كند كه مردم به دو دليل همراهي نكردند يكي اينكه مي گفتند در صورت دوشي شدن هزينه سوخت بالا مي رود و ما اكنون نمي توانيم سوخت آن را تامين كنيم ديگر اينگه مي گفتند براي انجام غسل بايد همه جاي انسان را آب فرا بگيرد در غير اين صورت غسلمان ممكن است نادرست باشد و سرانجام اينكه لوله ها را غير مسلمان ها ساخته اند ممكن است نجس باشند. به همين جهت با هيچ يك از پيشنهاد و خواست هاي دهدار همكاري نشد سرانجام ايشان از اينجا رفتند. پس از باز شدن پاي سپاهيان دانش به روستا، بخصوص بعد از 1350 فشار زيادي از طرف آنها بر بزرگان روستا وارد مي شد كه بايستي حمام از خزينه تبديل به دوشي شود. كه بايد اين عمل سپاهيان دانش آن روز را ستود. چون به راستي آب خزينه آلوده بود. آب خزينه به شكل ها و روش هاي زير آلوده مي شد. مي دانيم انسان وقتي در ميان آب قرار گرفت مجراي ادرارش شل مي گردد انسانهاي بزرگ مي توانند خود را كنترل نمايند ولي بچه هاي كوچك چطور؟ آن روزها كسي جوراب نمي پوشيد و پاهاي مردم در گيوه ها و كفش هاي لاستيكي و در ميان جاده و راههاي خاكي و كار كشاورزي هم عرق كرده و هم آلوده به خاك و خاشاك بود كه همين پاها توي آب خزينه مي رفتند. به علاوه با بدن هاي عرق آلود درون خزينه مي رفتند. آن روزها به علت عدم رعايت بهداشت انواع بيماري ها از جمله كچلي در ميان مردم شايع بود كه اين بيماران همانند ديگران در آب خزينه وارد مي شدند. مردم با لنگ وارد آب خزينه مي شدند و اين لنگ توي خانه در معرض گرد و خاك و… قرار داشت. بنابر اين چرك ها و ديگر ذرات معلق فراواني در آب خزينه وارد مي شد بطوريكه رنگ آب تيره مي شد. و هنگام شب كه آب خزينه ساكت و آرام بود اين ذرات در گوشه و كنار ديوارها ته نشين مي شد.
و فرد حمامي بعد از نيمه هاي شب با يك كوزه سفالي ته سوراخ به آرامي وارد آب خزينه مي شد و با عبور دادن آب پيرامون ذرات معلق ته نشين شده از كوزه، مواد معلق در كوزه مانده كه آنها را بيرون مي ريخت. مردم خود را در اين آب آلوده مي شستند ناراضي و نگران هم نبودند چون بر اين باور بودند كه آب كر است و پاك. علارغم اينكه تيرگي آب و ذرات معلق را در آن هم مي ديدند. گفتني است كه مردم آن روز آگاهي چنداني از موضوع بهداشت نداشتند. بلكه مسئله نجسي و پاكي را به كار مي بردند. مي دانيم پاكي و نجسي با مسئله بهداشت و سالم بودن – لا اقل در همه جا – يكي نيست. ممكن است آبي پاك باشد ولي سالم و بهداشتي نباشد. بايد گفت بهداشت يك پديده نو و علمي است و همراه فرهنگ غربي وارد فرهنگ ما شده و جايي در سنت ما ندارد. به همين جهت مردمان متعصب در بعضي جاها با اين پديده به مخالفت بر مي خواستند. به هر صورت سپاهيان دانش بنا بر توصيه سازمان بهداشت فشار را بر بزرگان روستا افزودند كه حمام بايد دوشي گردد. مردم هم استدلال مي كردند كه غسل كردن در زير دوش به علت نرسيدن آب كافي به همه جاي بدن ممكن است با اشكال باشد و اگر غسلمان درست نباشد بقيه عبادتهايمان هم ممكن است دچار اشكال گردد. زير دوش آدم نمي تواند خوب شستشو كند چون چركها در ظرف چند دقيه نمي خيسد. و سرانجام با فشار سپاهيان دانش حمام با مقدارجزئي تغيير در ساختمان از خزينه تبديل به دوش شد و درب خزينه هم يك نرده فلزي نصب گرديد و سوخت آن هم از بوته و هيزم تبديل به نفت سياه شد. اين كار در سال 1353 به پايان رسيد. بعد از آن دو يا سه مرتبه توسط مردان متعصب حفاظ درب خزينه كنده شد و از خزينه استفاده شد ولي اين زمان كوتاه بود و دوباره حفاظ نصب و از دوش استفاده مي شد.
 در ابتداي دوره دوم ساختمان آسيابي در غرب ماركده ساخته مي شود كه با استفاده از آب جوي ماركده پره هاي چرخ آن به حركت در مي آمده. در محل ساختمان آسياب يك تكه سنگ بوده كه وسط آن را گرد به قطر حدود دو متر و عمق حدود 5 متر جهت تنوره كنده اند و ساختمان آسياب در پايين آن و كنار رودخانه ساخته اند و سالها از آن استفاده مي شده است. احتمالا اين آسياب تا سالهاي 1280 – 1290 شمسي داير بوده است. بعد از آن به علت جابجايي مسير رودخانه ساختمان آسياب خراب شده و مردم ناچار در شرق ماركده در زير جوي مزرعه آغجقيه يك آسياب ديگري مي سازند. تنوره اين آسياب برخلاف قبلي دست ساز بوده و تا حدود سالهاي 1345 – 1344 داير بود. در اين سالها به علت ورود آسياب ماشيني اين آسياب آبي رها گرديد و ساختمان آن رو به ويراني گذاشت و به دنبال سيلي كه در خرداد ماه سال 1347  از دره ماركده آمد مسير رودخانه تغيير كرد يعني جاي رودخانه پر از سنگ و شن گرديد و رودخانه بستر خود را از ميان زمينهاي مزرعه قابوق باز كرد و پيرامون آسياب آغجقيه پر از شن ، لجن و سنگ گرديد.
آسياب ديگري در محل پل فعلي قابوق واقع در سمت جنوب رودخانه ساخته شده است. اين آسياب قديمي ترين آسياب هاي ماركده بوده است. احتمالا مردمان ترك زبان اقدام به ساخت اين آسياب كرده اند. تنوره اين آسياب نيز در ميان تكه سنگ رسوبي كه به آن سوورد مي گويند كنده شده و ساختمان آن در زير سنگ ساخته شده، آن روزها مسير رودخانه در ميان زمينهاي فعلي ماركده يعني در محل فعلي جوي آغجقيه بوده است. و پس از تغيير مسير رودخانه ساختمان اين آسياب نيز خراب شده است. مردم قوچان در خصوص چگونگي كنده شدن تنوره آسياب قابوق مي گويند؛ يك جوان غريبه عاشق دختري از شاهسونان ماركده مي گردد گويا پدر دختر چندان مايل به اين ازدواج نبوده ولي خود دختر علاقه مند بوده است. پدر شرط ازدواج را كندن تنوره اي ميان سنگ سوورد در ابتداي زمين هاي مزرعه قابوق مي داند و فكر مي كرده كه جوان نخواهد توانست از عهده انجام كار برآيد و جوان غريبه مي پذيرد و كار آغاز مي شود. مي گويند نامزد او روزانه ضمن بردن ناهار او را تشويق و دلداري مي داده است و سر انجام تنوره كنده شده و آن جوان با نامزدش ازدواج مي كند و مردم در زير تنوره آسياب درست مي كنند.
 ساخت چند قلعه بزرگ با ديوارهاي بلند و محكم و برجهاي ديده باني در همين دوره انجام شده است بزرگترين اين قلعه ها قلعه حاج علي بابا است كه احتمالا بايد قديمي ترين آنها نيز باشد. چون گفتيم كه تركان بنيان گذار روستا در قسمت شرقي روستا مسكن گزيده اند و اولين فارس زبانان كه آمده اند در كنار اينها قلعه ساخته اند در خصوص ساكنان اين قلعه گفته مي شود گوسفند دار بوده اند. قلعه ديگر معروف به قلعه حاج عباسي ها است كه داراي ديوار بلند و برج بوده است. و قلعه ديگر قلعه حاج ابوطالب بوده كه هم ديوارهاي بلند و هم داراي برج ديده باني بوده است. به هر صورت ديوارهاي هر سه قلعه تا چند سال قبل با برجهاي ديده باني شان باقي بود.
طبيعي است هنگامي كه انسان از دغدغه شكم فارغ گشت به مسائل فرهنگي مي انديشد. در دهه هاي پاياني اين دوره در ماركده مكتب خانه جهت تدريس مسائل مذهبي و احيانا كمي هم خط فارسي كه مجموعا فرهنگ مردمان آن روز را تشكيل مي داده ايجاد مي شود. از آثار باقي مانده چنين بر مي آيد كه 3 سري قرآن به صورت جزء و يا نيم جزء جهت قرائت در مراسم ها توسط چند نفر از نيكوكاران تهيه شده است.
كهن ترين آن تاريخ 1382 ه ق را دارد كه توسط كربلايي ميرزا محمد فرزند كربلايي ابوالحسن و كربلايي خداداد فرزند حاج براتعلي تهيه و وقف گرديده است اين مجموعه 60 نيم جزء است كه با خط خوانا هر جلد حدود 20 صفحه و هر صفحه 10 سطر نوشته شده و جلد آنها چرمين به ابعاد 21×15 سانتيمتر تهيه شده است. دومين مجموعه قرآن در 30 جزء به ابعاد 22× 16 سانتيمتر و هر جزء حدود 17 صفحه و با خط خوانا و جلد چرمين تدوين گرديده. اين مجموعه توسط حاج غلامرضا فرزند كربلايي علي اكبر ماركده اي در سال 1318 ه ق تهيه و وقف گرديده است. مجموعه سوم در 60 نيم جزء توسط فرد نيكوكار ديگري بنام حاج ابوطالب فرزند علي اصغر ماركده اي تهيه شده و به 60 پاره هاي حاج ابوطالب مشهور بوده اند. حاج ابوطالب در تهيه اين مجموعه سنگ تمام را گذاشته است و از بهترين نمونه هاي آن روز فراهم آورده است. ابعاد اين جزوه ها 15× 22 سانتيمتر و هر نيم جزء حدود 22 صفحه و داراي 9 سطر و خط بسيار بسيار زيبا نوشته شده  و ترجمه فارسي آن با خط ريزتر و با رنگ قرمز در زير هر سطر متن عربي آورده شده است. احتمالا اين اولين قرآن با ترجمه فارسي در ماركده بوده است.

دوره سوم، لر آقايي
 سومين دوره تاريخچه ماركده را دوره لر آقايي مي توان ناميد، با دقت در توصيف پيرمردان از رفتار خانهاي بختياري مي توان گفت: اين دوره، دوران حكمراني لران بختياري ( بنا بر گفته پيرمردان؛ از خدا بي خبر) تازه به دوران رسيده، بي فرهنگ و تمدن، بدون دانش و منطق، عاري از احساس و عاطفه انساني، تشنه قدرت و ثروت بود. آنها با روش زور و با به كارگيري قانون چماق و سوء استفاده از قدرتي كه در انقلاب مشروطيت بدست آورده بودند، سلطه ظالمانه خود را بر اجتماع مردم بي پناه آن روز اين منطقه دور افتاده گستردند و جوي بوجود آوردند كه بي قانوني، زورگويي، ستم، چپاول و در نتيجه فقر و بدبختي و زبوني عمومي از ويژگي هاي آن دوره شد. چون هر لرِ پا برهنه اي كه مي توانست اسبي و تفنگي از جايي بدست آورد خود را خان و صاحب همه چيز مردم مي دانست. اين در حالي است كه اين دوره، همزمان با انقلاب مشروطيت و آغاز دوره قانون مند شدن كشور بود. با گذشت چندين دهه هنوز ما زيان رفتار هاي ويرانگر خان هاي بختياري كه باعث عقب ماندگي منطقه شدند را مي پردازيم.
لر كيست؟
شناخت ريشه و نژاد طايفه هاي بختياري شايد چندان آسان نباشد. واژه بختيار به معني خوشبختي است. چه ارتباطي بين اين معني و اين قوم وجود دارد؟ بعضي ها بر اين باورند كه نياكان اينان از سرزمين سوريه امروز به اين مناطق آمده اند. و نيز بعضي گفته اند نژاد آنها از ايرانيان دوران باستان هستند. و نيز گفته اند جوانان ايراني بوده اند كه از ستم ضحاك ماردوش پادشاه تازي نژاد و افسانه اي ايران گريخته و به كوه ها پناه برده اند. به هر صورت به نظر مي رسد لران و كردان از نژاد اصيل آريايي باشند كه به سرزمين ايران مهاجرت و ايران را بنا نهادند. اصولا عشاير ايران را از 3 نژاد دانسته اند. نژاد ايراني كه عمدتا همان لران و كردان هستند. تركان كه از نژاد آريايي و ترك زبان اند. عربان كه از نژاد سامي و عرب زبان اند. آيا به خاطر هم نژاد بودن لران و كردان است كه مردم ترك زبان منطقه به لران « كرد » ( كيرد ) مي گويند؟ لران بختياري كه قسمتي از ايل و يا قوم لر بزرگ هستند به دو ايل و يا طايفه هفت لنگ و چهار لنگ تقسيم مي شوند. بختياريان قومي چادر نشين، فقير و تا حدودي بدوي بودند، كه زندگاني خود را از طريق پرورش دام مي گذرانيدند و براي چراي دامهاي خود در تابستان به كوه هاي زاگرس و زمستان به سرزمين گرم خوزستان كوچ مي كردند. ابتدا سكونت گاه اصلي شان در محل قشلاق در خوزستان بوده و در بهار و تابستان جهت چراي دامهاي خود به كوهستان هاي زاگرس كه منطقه بختياري ناميده مي شود مي آمدند.
به علت مساعد بودن منطقه چهارمحال كم كم بزرگان آنها محل سكونت خود را به اين منطقه انتقال و هريك در روستاي آباد و پر رونقي با ساختن قلعه و عمارتي عالي مستقر شدند و افراد عادي ايل هم در روستاهاي ديگر و يا با ايجاد روستاهايي در طي يكصد سال گذشته در همين منطقه ماندند. با اينكه در طي يك قرن گذشته تا آن روز، در اصول زندگي و بينش و فرهنگ مردم شهري و روستايي پيشرفت هايي جزئي ديده مي شد ولي در زندگاني ايلي مردمان بختياري تغيير محسوسي تا آن زمان مشاهده نمي توان كرد. زيرا اينان پاي بند به اصول و باور و سنت هاي قومي خويش بودند و در حصار هاي محكم كوهستاني و دور از قيد بند هاي زندگي شهري و روستايي، قرن ها به زندگي ساده خود، در حال حركت ادامه مي دادند و بيشتر وقتها خود مانع و سدي در برابر پيشرفت و اصلاح اجتماعي و ايجاد وحدت در ميان مردم كشور مي شدند. زيرا اينان شناختي نداشتند و به طبع آن اراده اي از خود نمي توانستند داشته باشند. چون اصول زندگي ايلي مبني بر پيروي كور كورانه از رئيس ايل است. و اين اصل در خون و روح مردم ايل رسوخ دارد. به همين جهت بزرگان ايل كه خان و ايل خاني و ايل بيگي ناميده مي شدند با سوء استفاده از بي خبري و نا آگاهي مردم ايل خود، در طول تاريخ به طرفداري از اين و يا آن قدرت به ميدان آمده و در صورت پيروزي اموال غارتي نصيب مردم و قدرت و سود و اموال و املاك و ثروت هاي باد آورده فراوان سهم خان مي گرديد. بختياري ها مردماني فقير بودند و با سختي زندگاني مي كردند. خانم دكتر مكبن روز مي نويسد: « در سياه چادر هاي خود به شيوه اي كه حتا فقير ترين و بي بضاعت ترين خانواده هاي انگليسي از آن نفرت دارند زندگي مي كردند». اين قوم زندگي خود را با طبيعت و در طبيعت در كوهستان هاي سخت و دره هاي پرشيب و رودهاي خروشان و سرما و گرما سپري مي كردند به همين جهت چون با سختي ها و محروميت ها خو گرفته بودند مردماني دلير و پر جرئت و جنگجو بودند و چابكي و جنگجويي خود را در جنگ هاي مختلف در طول تاريخ بويژه در جنگ هاي انقلاب مشروطه نشان دادند. بختياري ها مردماني ساده بودند و به علت دور بودن از مركز هاي تمدن و فرهنگ و اجتماع انساني و نيز زندگاني توام با فقر و محروميت هاي شديد و تاثير خشونت طبيعت بر روي روان آنها مردمي با بينش عقب مانده و ابتدايي و با ناهنجاري هاي فرهنگي، اجتماعي و اخلاقي بار آمده بودند. اين ناهنجاري ها را در پيرامون محيط زندگي خود و در طول تاريخ و پس از بدست آوردن قدرت و به حكومت رسيدن به دنبال مجاهدت هاي خود در انقلاب مشروطه عملا نشلن دادند. بطوريكه هر محققي در اين باره تحقيق مي كند با خواندن ظلم ها و ستم ها و زورگويي ها و غارت و چپاول و ديدگاه هاي عقب مانده و ابتدايي آنها كه باعث ويراني و عقب ماندگي منطقه شده است كمتر يادي از مجاهدت هاي آنان مي كند و از خود مي پرسد آيا اين جنگ ها در انقلاب مشروطه به خاطر غارت و چپاول و بدست آوردن قدرت و ثروت نبوده است ؟
بايد دانست كه منطقه بختياري و چهارمحال از قديم جداي از هم بوده و هريك حاكم يا حكمران جدايي داشته است. كه اين جدايي علت هاي طبيعي، جغرافيايي و اجتماعي داشته است. مردم بختياري همه كوچرو و از يك نژاد بودند و زندگاني خود را از طريق پرورش دام مي گذرانيدند. حكمران آنها فرد بزرگ ايل خود، بنام خان و يا ايل خان بوده است كه اغلب از طرف حكومت منصوب مي گرديد. مردم منطقه چهارمحال ساكن، يكجا نشين، روستايي و از نژاد گوناگون و كشاورز و در كنار آن دامدار بودند. اين منطقه نيز تا پيش از به قدرت رسيدن بختياري ها حكمران جدايي داشته كه از طرف حكومت برگزيده مي شده است. به علت حاصلخيزي و مساعد بودن منطقه چهارمحال كه بعضي آن را هند كوچك مي نامند، بختياريان هميشه چشم طمع به چراگاه و سرزمين و حكمراني آن داشته اند و هرگاه حكمران چهارمحال فرد ناتواني بوده به صورت غارت، چپاول و يا چرانيدن دامهاي خود به اين منطقه مي آمده اند و هرگاه كه حكمران چهارمحال نيرومند بوده از آنان سخت جلوگيري مي كرده است. ولي هيشه وحشت بختياري ها در دل مردم بوده و مردم براي جلوگيري از چپاول و غارت در هر روستا قلعه و برج و بارويي ساخته و درون آن زندگي مي كردند و در زمانهاي بحراني كه احساس خطر مي شده در برج قلعه ها ديده باني مي كرده اند. در ميانه هاي دوره پادشاهي ناصرالدين شاه قاجار بنا بر نوشته شاد روان نيكزاد، بر اثر ناتواني خاندان حاج محمدرضا خان چالشتري، حاكمان آن روز چهارمحال، حكومت از اين خاندان برچيده شد و حسينقلي خان، يكي از خانهاي بزرگ بختياري به حكومت چهارمحال و بختياري برگزيده شد. بنابر نوشته پرفسور گارثويت؛ « اولين فرمان در تاريخ ربيع الثاني 1279 ه ق ( 1862م ) از طرف ناصرالدين شاه بنام حسينقلي خان صادر شد و به موجب اين فرمان همايوني لقب ناظم بختياري با مقرري ساليانه 500 تومان در حق او تعيين گرديد. صدور اين فرمان نشانه آن بود كه حسينقلي خان مورد حمايت دربار قاجار قرار گرفته است… حسينقلي خان در شعبان 1284 هق ( دسامبر 1867م) مجددا فرماني از ناصرالدين شاه دريافت كرد كه او را به لقب ايلخاني بختياري مفتخر و مباهي نمود و در حقيقت در اين فرمان حسينقلي خان به عالي ترين مقام ايلي ارتقا يافته بود. غير از مقام ايلخاني در همين فرمان منصب سرتيپي كه يكي از القاب نظامي است نيز به حسينقلي تفويض گرديد». حسينقلي خان قدرت مند ترين خاني بوده كه در طول تاريخ در بختياري و چهارمحال به قدرت رسيد و حكم ها و دستورات او بايد مو به مو اجرا مي شد. با گذشت بيش از يكصد سال از آن تاريخ هنوز در منطقه اصطلاح « حكم حسينقلي خاني!؟» را در هنگام مواجهه با حرف و دستور زور به كار مي برند. از آن تاريخ به بعد حكمراني چهارمحال در خانواده پر اولاد ايلخاني و حاج ايلخاني برادر حسينقلي خان، موروثي شد. بنابر نوشته نيكزاد در همين زمان خدارحم خان نامي يكي از پيرامونيان ظل سلطان، حاكم جبار اصفهان، براي حفظ ملك ها و دارايي هاي خود در چهارمحال تقاضاي وصلت با حاكمان جديد مي كند. بختياريها بي بي خديجه دختر حاج ايلخاني را به ازدواج او در مي آورند و روستاهاي فرادنبه و گشنيزجان را شيربها گرفتند از اين تاريخ بنيان مالك شدن بختياري ها گذاشته مي شود و يك دختر دادند و همه چيز چهارمحال را گرفتند. بختياري ها كه جرئت آمدن به خاك چهارمحال را نداشتند حالا هم حاكم شده و هم مالك و ارباب مي شوند. بعد از اين زمان به شكل هاي مختلف روستا ها و مزرعه ها را از مردميكه پناه و پناهگاهي نداشتند به زور گرفتند و براي بقا و استقرار نفوذ و قدرت و ثروت خود از هيچ جنايتي فرو نگذاشتند. بايد گفت منظور از لران بختياري بيشتر سركرده ها و خانها و بادمجان دور قاب چين هاي آنها است كه با سوء استفاده از قدرت و نفوذ خود هم به توده مردم خود خيانت كردند و هم در حق مردمان زحمت كش چهارمحال از هيچ ظلم و ستمي كوتاهي نكردند. و چون داراي بينش عقب مانده و ابتدايي بودند هم مردم خود را در نا آگاهي كامل نگهداشتند و غرور كاذبي در آنها آفريدند كه باعث گرديد كه توده اين قوم متوجه پيشرفت هاي جهان و دگرگوني هاي سياسي اجتماعي و اقتصادي و فرهنگي نگردند در نتيجه از قافله عقب ماندند و نيز باعث عقب ماندن منطقه شدند. و سر انجام پس از فروپاشي دوره خانخاني، فرزندانشان در اروپا و شهرهاي بزرگ جا خوش كردند و بدنامي كارهاي ننگين آنها براي توده بختياري باقي ماند كه هنوز هم تاوان بدنامي آنها را پس مي دهند. به زندگاني مردم بختياري و نيز آنهايي كه به حاشيه شهرها و شهركها از جمله مفت آباد اصفهان، جوق آباد و يزدانشهر و… آمده اند و نيز نگرش مردم را نسبت به آنها بنگريد ؟! گفتيم بختياري ها قدرت مطلقه خود را با سوء استفاده از موقعيت انقلاب مشروطه و به عنوان نيروهاي پيروز بدست آوردند. بدين جهت بهتر است يك دور نمايي از انقلاب و نقش بختياريها را ياد آوري نماييم. ناصرالدين شاه « يا به گفته مردم چاپلوس و متملق آن روز، شاه شهيد » در سال 1313 ه ق بدست ميرزا رضاي كرماني« باز بنا بر گفته همانها، ابن ملجم» كشته شد و مظفرالدين ميرزا به پادشاهي رسيد. در زمان اين پادشاه، بر اثر تلاش مردم آزادي خواه فرمان تاسيس مجلس شوراي ملي، در سال 1324 ه ق مطابق با 1285 ه ش داده شد. كشور ما كه از آغاز تا به آن روز به صورت استبدادي و با راي و خواست يك نفر اداره مي شد و مردم رعايا ( جمع رعيت، چرنده ، گوسفند ) و به قول خود مردم، همه نوكر شاه بودند قرار گرديد از آن پس جامعه ايران براساس قانوني و دولتي اداره شود كه نمايندگان مردم وضع و انتخاب كرده باشند و مردم از رعايا و نوكري تبديل به شهروند يعني جامعه اي كه مردمانش همه داراي حقوق اجتماعي يكسان باشند، شوند. يعني اقتدار از آن مردم باشد. محدود شدن قدرت شاه و درباريان متملق و چاپلوس به مذاق محمدعلي ميرزا كه تمام سلولهاي بدنش با استبداد و خود راي رشد كرده بود، خوش نيامد. سرانجام در سال 1326 ه ق بدستور محمدعلي شاه، سرهنگ لياخوف روسي – افسر ارتش تزاري – مجلش شوراي ملي را به توپ بست و نمايندگان را متفرق كرد و عده اي دستگير و درباغشاه به قتل رساند از جمله آزاد مرداني همچون ملك المتكلمين و ميرزا جهانگير خان شيرازي.
خوانده ايم انقلاب مشروطه بزرگترين رويدادي بود كه تا آن زمان در تاريخ اجتماعي ايران روي داد و دگرگوني بزرگي در ديدگاه سياسي اجتماعي و فرهنگي مردم بوجود آورد. هدف مردان انقلابي، ايجاد يك جامعه اي براساس تفكر، تعقل و آزادي عقيده و بيان و عدالت اجتماعي و تساوي مردم در برابر قانون و حكومت قانون بود. پس از به توپ بسته شدن مجلس شوراي ملي، در آن سيه روزي كه اميدي براي آزادمردان ديده نمي شد و تاريكي استبداد همه جا را فراگرفته بود، نمايندگان امپراطوري روسيه با محمدعلي ميرزا براي ريشه كن كردن نهال آزادي و انديشه نوين باهم هم پيمان شده و همه نيروهاي خود را به كار گرفته بودند. در اين زمان سياه و تاريك، آزاد مرد گمنامي، از طبقات پايين اجتماع مردم تبريز، بنام ستار قره داغي ( بعدا ستار خان ) بر عليه دشمنان مردم ايران قيام كرد. و با همت و مجاهدت اكثر مردم تبريز حدود 11 ماه با نيروهاي مزدور محمدعلي ميرزا جنگيدند، محاصره اقتصادي را تحمل كردند و از گرسنگي علف خوردند ولي سر فرود نياوردند. در اين وقت ديگر آزادي خواهان چون پايداري مجاهدان تبريز را ديدند به پا خواسته و تهران را تصرف كرده و محمدعلي شاه را خلع كردند. در منطقه اصفهان نيروهاي بختياري به توصيه علي قلي خان سردار اسعد، يكي از خانها و بزرگان بختياري كه گفته مي شد مردي اروپا ديده و آگاه است دست بكار شده و ابتدا اصفهان را تصرف كردند و بعد به طرف تهران حركت كرده و با مزدوران محمدعلي ميرزا جنگ هاي زيادي نموده و فداكاريها كردند و همراه با ديگر مجاهدان، تهران را فتح و محمدعلي شاه را بركنار نمودند و بعد از آن با هواداران و مزدوران شاه در سرتاسر ايران جنگهاي بسياري كرده و از خود دلاوريها و رشادتها بروز دادند كه اگر اين فداكاري ها و دلاوريهاي جنگجويان بختياري نبود بي گمان آزادي خواهان نمي توانستند بر محمدعلي شاه دست كم به اين زودي چيره شوند. پس از فتح تهران تقريبا قدرت در ايران بدست خانهاي بختياري بويژه سردار اسعد بود. مجلس شوراي ملي در جلسه 11 ذيقعده 1327 ه ق به پاس زحمات رزمندگان بختياري لوح قدرداني به سردار اسعد تقديم كرد كه متن آن از اين قرار است. « از فداكاريها و مجاهدات غيرتمندانه حضرت حاج علي قلي خان سردار اسعد و امرا و افراد ايل جليل بختياري كه ممد آزادي ايران از قيد اسارت و رقيت ارباب ظلم و عدوان گرديده و از مشاق و متاعبي كه براي تامين سعادت استقلال ايران تحمل فرمودند تشكرات صميمي عموم ملت ايران را تقديم مي نمايد و تاييدات الهي را در تكميل اقداماتي كه در راه آزادي و آسايش ملت ايران كرده اند براي آن وجود محترم از خداوند متعال مسئلت مي نمايد. رئيس مجلس شوراي ملي، محدصادق مستشارالدوله».( نقل از فرهنگ و ادبيات بختياري). در اين وقت چند نفر از خان هاي بختياري به وكالت، وزارت و نخست وزيري رسيدند و تعدادي ديگر حكمران شهرها شدند. خان هاي بختياري هر كدام چندين نفر قراول و يساول و به گفته خودشان قلم قورچي در پيرامون خود داشتند و هنگامي كه مي خواستند جايي بروند به تقليد از پادشاهان جلودار هايشان با چماق نقره از جلو حركت و مردم را با دور شو و كور شو متفرق مي كردند. خان هاي بختياري خود را پيروز و حاكمان بلا منازع و صاحب همه چيز مردم مي پنداشتند بويژه در اين منطقه خود را همان شاه مي دانستند و بخاطر غرور كاذبي كه داشتند اين سلطه را حق خود مي پنداشتند  و بر اين باور بودند كه آنها بايستي فرمان دهند و مردم هم فرمان برند و هيچ قانوني را و اصولي را هم نمي شناختند. آنها فقط به افزايش قدرت و ثروت خود مي انديشيدند. نه مشروطيت را كه بخاطر آن جنگيده بودند مي شناختند و نه به اصول آن كه حاكميت قانون و حكومت مردم بر مردم بود ايمان داشتند. اينكه مي گوييم بختياريان مشروطه را نمي شناختند و به اصول آن ايمان نداشتند و مايل هم نبودند كه مردم با آن آشنا شوند بي پايه نيست. هنگامي كه مردم شجاع تبريز به رهبري ستار قره داغي، اين راد مرد گمنام طبقه پايين اجتماع، در مقابل محمدعلي شاه قد علم كرده و با مزدوران او مي جنگيدند يك گروه از همين دلاوران بختياري به سرپرستي نصير خان سردار جنگ به حمايت از محمدعلي شاه به تبريز رفته و با مردم تبريز مي جنگيدند و گروه ديگر به فرماندهي امير مفخم و سردار ظفر بختياري در تهران ضمن بوسيدن پاي شاه قسم ياد كردند كه از شاه حمايت كنند. همينان بعد از پيروزي مشروطه خواهان بر محمدعلي شاه با سوء استفاده از قدرت عليقلي خان سردار اسعد حاكمان شهرها و استان ها شدند. پرفسور گارثويت مي نويسد: « سپهدار نخست وزير و سردار اسعد وزير كشور بود سردار اسعد در سمت وزير كشور توانست كه حكام و استانداران را بنا به ميل و مصلحت خود انتخاب كند.  او برادران و عموزادگان خود را به حكومت شهرستانهاي جنوب گسيل داشت». و خانم دكتر مكبن روز به نقل از روزنامه تايمز لندن مي نويسد: « مردم شهر نشين ايران با اشتياق و احساسات قابل تحسين در باره پيش نويس قانون اساسي گفتگو مي كنند ولي وقتي حكومت مشروطه تاسيس شد و پارلمان افتتاح گرديد مجلس جز يك آلت بلا اراده اي در دست ايلي بزرگ چيز ديگري نبود… بختياريان نه به مشروطه و حكومت قانون مي انديشند و نه به آزادي تمايلي از خود نشان مي هند». براي شناخت بيشتر بختياري ها توضيح بيشتري بايد داد. هنگامي كه اصفهان به توصيه عليقلي خان سردار اسعد و بوسيله عده اي از سواران بختياري تصرف شد و صمصام السلطنه بختياري حاكم گرديد امير مفخم قدرتمند ترين خان بختياري آن روز از طرف محمدعلي شاه مامور سركوب صمصام السلطنه پسر عموي خود گرديد كه بخاطر قيام مجاهدان گيلان انجام نشد. و هنگامي كه نيروهاي بختياري و مجاهدان گيلان جهت فتح تهران به طرف آن شهر مي رفتند امير مفخم و سردار جنگ بختياري در چندين جا با آنها جنگيدند و در جنگ سه روزه شهر تهران بين آزادي خواهان و طرفداران محمدعلي شاه اين سرداران با دلاوران خود تا آخرين لحظه با آزادي خواهان جنگيدند سر انجام پس از اينكه آزادي خواهان پيروز شدند نه تنها اين سرداران دستگير و محاكمه نشدند بلكه با نفوذ سردار اسعد كه آن موقع مرد قدرتمند ايران بود به حكومت شهرها برگزيده شدند. گفتيم كه سردار اسعدتنها كسي بود كه بين خانهاي بختياري آگاهي به افكار جديد داشت و با اينكه مرد نيك فطرت و نيكوكاري بوده ولي روح مشروطيت كه حاكم بودن قانون و آزادي بود را، درك نكرده بود و به اصول آن چندان پايبند نبود. عليقلي خان سردار اسعد خود يك خان زاده و در خانواده خان و با فرهنگ و افكار و انديشه خاني بزرگ شده و پرورش يافته بود، چندين سال با درجه سرتيپي رياست سواران بختياري ملتزمين ركاب در دربار شاه را عهده دار بود. خود او گفته؛ سعي و كوشش من در اجراي قانون مشروطيت براي اين بود كه پدرم ايلخاني را كشتند و… ( به نقل از دكتر ملك زاده ). حال بايد  افكار و كار و سر انجامِ مجاهدان قفقازي را كه خانه و كاشانه خود را رها كرده و به كمك مردم ايران آمدند و نيز مجاهدات خالصانه مجاهدان تبريزي را كه هستي و نيستي خود را از دست داده و در مقابل استبداد سر فرود نياوردند و آزاد مرداني چون: ملك المتكلمين، ميرزا جهانگير خان شيرازي و سيد جمال الدين واعظ (پدر محمدعلي جمال زاده نويسنده معروف). كه براي نجات مردم ايران از زير يوغ استبداد مي جنگيدند و مبارزه مي كردند خواند و شناخت و با انديشه خان بختياري كه جهت كشته شدن پدر و… قيام كرده و پس از بدست آوردن قدرت برادران و برادرزادگان و عموزادگان خود را جهت چپاول حاكم نموده مقايسه كرد . گفتيم كه عليقلي خان سردار اسعد تقريبا تنها خان روشنفكر بختياري بوده، بي گمان ديگر خانها و مردمان عادي بختياري كمترين آشنايي با انديشه هاي جديد نداشتند . آزادي را نمي فهميدند ، از تساوي حقوق بيزار بودند ، روحشان از فلسفه نوين كشورداري فرسنگ ها دور بود ، و به جرئت مي توان گفت بوئي از نوع دوستي ، آزادي و تساوي حقوق انساني به مشامشان نخورده بود. حال از آنها چه انتظاري مي توان داشت ؟ خوانده ايم كه كشمكش انقلاب مشروطه ايران ميان سه گروه از مردمان جامعه ايران آن روز بوده كه هر يك با توجه منافع طبقاتي خود با يكديگر تعامل و يا برخورد مي نمودند و با استدلال و نيرو و نفوذ و قدرتي كه داشتند تلاش مي كردند حقي را كه فكر مي كردند از آن خودشان هست بدست آورند و يا از دست ندهند.
 گروه نخست درباريان ، حاكمان و وابستگان دربار و اشراف بودند كه خود را بالا تر از مردم مي دانستند و در ذهن توده مردم بدبخت كرده بودند كه پادشاهي وديعه اي الهي است و شاه سايه خدا در روي زمين است. بنابر اين كم شدن اختيارات و مساوي بودن با ديگران را بر نمي تافتند و كوشش مي كردند كه مجلس نباشد و يا حدود اختيارات نمايندگان مجلس و نفوذ آزادي خواهان كم باشد، دلايل اين گروه بر حق ( بهتر است گفته شود ناحق ) اشرافيتشان بود . گروه ديگر روحانيان بودند با اينكه نخست تقريبا همه و بعد از آن بسياري از آنها طرفدار مردم و خود از رهبران مشروطه بودند آنها هم تلاش مي كردند نسبت به گذشته قدرت و نفوذشان را از دست ندهند و در صورت امكان در سيستم جديد قدرت بيشتري بدست آورند و حرف اول را بزنند و حق وتو داشته باشند. تكيه گاه اين گروه دين و مذهب بود. گروه ديگر مشروطه خواهان و يا آزادي خواهان بودند و تلاش مي كردند كشور بر اساس قانوني اداره شود كه نمايندگان مردم وضع كرده و حكومت نيز مردمي باشد آزادي عقيده و بيان و قلم ، عدالت اجتماعي و امنيت باشد و نيز تمام مردم مسلمان و غير مسلمان ، فقير و غني ، شاه و گدا داراي حقوق اجتماعي مساوي باشند.  استدلال هاي اين گروه حقوق انساني و دلايل عقلي و سر انجام شواهدشان تجربه كشورهاي پبشرفته آن روز غرب بود. . با بررسي دسته بندي ها و طبقات اجتماعي آن روز در گير در انقلاب، خانهاي بختياري را در ميان هيچ گروهي نمي توان جا داد. اينان از ميان اين همه هياهو ، سخن ، شعار ، نظريه ، قانون ، برنامه و تجدد، به ثروت بيشتر و قدرت بيشتر مي انديشيدند آن هم از طريق به يغما بردن دست رنج مردم و بس. با بررسي رفتار و عمل كرد ستمگرانه فرزندان فراوان خانواده بزرگ ايلخاني ها ، كه هركدام خاني و داراي لقب دهان پركني بودند و تاثير ويرانگري كه بر اثر عمل كرد خود بر منطقه چهارمحال گذاشتند مي توان گفت جنگ ها و فداكاريها و دلاوريهايي را كه بختياريان در راه استقرار مشروطه كرده اند براي تصاحب قدرت و بدست آوردن ثروت بوده است. دولت آبادي مي نويسد :  « بختياريان جنگ را براي غارت مي كنند و در وقت غارت فرق نمي گذاشتند كه شتر صالح است يا خر دجال. گويند يكي از سواران بختياري از حدود استرآباد رختخوابي را به شتاب جمع كرده به غارت مي برد بعد از چند روزي بوي عفونت از آن بسته بلند مي شود و چون مي گشايند طفل مرده اي در ميان آن بوده است . » و آقاي مهراب اميري مترجم كتاب با من به سرزمين بختياري بياييدِ خانم دكتر مكبن روز ، به نقل از ديويد فريزر مي نويسد : « بختياري ها به علت نداشتن دانش و فرهنگ چيزي از قانون اساسي و مشروطيت نمي دانستند و تنها ايل خود را به خاطر دزدي و چپاول به اصفهان آوردند و خان خود را حاكم شهر كردند . غارت و چپاول بختياري ها در همه جا از جمله در جنگ ها يك امر عادي بوده به طوري كه خسرو خان سردار ظفر يكي از خان هاي بختياري اعتراف مي كند؛ بختياري ها در غارت و چپاول بي اختيارند .»  ( نقل از دكتر ملك زاده ). يعني نمي توانند غارت و چپاول نكنند چون غارت گري جزئي از فرهنگشان شده است. خانهاي بختياري پس از اينكه در تهران قدرت را بدست آوردند و تعدادي وزير و حكمران شدند از آنجاييكه از سالها قبل حاكمان منطقه چهارمحال بودند اين منطقه را ملك طلق خود مي دانستند و مردمانش را بردگان خود. تا اين هنگام تعدادي روستاها را تصاحب كرده بودند در اين وقت رسما و آشكارا تصميم قطعي گرفته مي شود كه تمام روستاها را در منطقه تصاحب نمايند. بدين صورت روستاها را بين خود تقسيم نمودند و قرار دادي مبني بر رعايت اين تصميم نوشتند و امضا نمودند و قرار داد شكن را « بوش( بابايش) سگ » خطاب كردند از آنجاييكه به هيچ اصولي پايبند نبودند وفاي به عهد هم نكردند و در قلمرو يكديگر وارد شدند و باعث درگيري و رنجش يكديگر هم شدند. اعضا خانواده بزرگ ايلخاني ها يك يك روستاها را تصاحب و هر يك همانند يك پادشاه در گوشه اي از چهارمحال سلطنت مي كردند. آقاي دستگردي مي نويسد : « از ميانه هاي پادشاهي ناصرالدين شاه ، چهارمحال كه يكي از محال هاي اصفهان و بسيار آباد بود از ايران جدا گرديد و حدود 30 تا 40 سال از ايران در حقيقت جدا بوده و دو پادشاه ايلخاني و حاج ايلخاني با راي خود حكومت مي كردند و فرزندان بسيار اين دو خانواده هر يك چند روستا را تصاحب كرده و براي خود قصري ساخته اند كه با بهترين قصرهاي تهران برابري مي كند براي ساختن قصر لوازم ساختمان را رعيت آماده مي كند فقط خان مزد معمار تهراني يا اصفهاني را مي پردازد، كارگر تماما از روستاها به اجبار آورده مي شود. گروهي بيابانگرد، در زمان اندك صاحب تمام روستاها و مزرعه هاي چهارمحال شدند. يعني يك شبه ره صدساله را پيمودند. » دستگردي در مقاله اي در باره مالك شدن بختياريها مي نويسد:  « وقتي بين خانواده ايلخاني و حاج ايلخاني مشخص مي شد كه فلان روستا بايد گرفته شود بلافاصله در يك هفته بنام خان منتقل مي گرديد. بدون قباله شرعي و يا ثبت اسناد عرفي. بلكه مطابق قانون ياساي خانها كه سه قسم قباله و سند وضع كرده و اجرا مي كردند و تمام روستاها را با همين سه روش زير قباله كرده و صاحب شدند.
 قباله خونين؛ شروع كننده اين روش يوسف خان امير مجاهد !؟ يكي از فرزندان حسينقلي خان ايلخاني بوده . هنگامي كه مي خواسته زمين هاي مردم هفشجان را تصاحب كند ، مردم هفشجان به رهبري عوض نامي در مقابل خان ايستادگي كرده اند، سرانجام پس از كشته شدن عوض و زن و بچه و داماد، امير مجاهد دستور مي دهد براي عبرت ديگران لاشه 5 زن و 20 مرد را بر اسب بسته و در روستا بكشند.
 قباله دودين: وضع كننده اين شكل قباله جناب آقاي غلامحسين خان سردار محتشم !؟ يكي از فرزندان حاج امام قلي خان ايلخاني و ثروتمند ترين خان بختياري بوده است. حدود سالهاي 1295 ه ش كه خان مي خواسته زمين هاي مردم بن را تصاحب كند بزرگان بن جهت شكايت به تهران مي روند چون دولت مركزي هم دست بختياريها بوده آنها را باكند و زنجير از تهران به بن آورده و در اتاق زنداني و در كنار آنها كاه دود مي گذارند، آنوقت آنها با اشدالرضا !!؟ زمين هايشان را قباله كرده و تقديم خان مي كنند.
 قباله چوبين : اين روش قباله گرفتن عمومي بوده و در بيشتر جاها عملي مي شده كه خود چند شكل داشته ، چوب و فلك ، اشكلك ، گاوسر ، تنگ قجر و گاهي داغ، ريش تراشيدن، گوش و بيني بريدن و… »
بايد گفت ستم بر ديگران ، بهره كشي از انسانها، بردن دسترنج ديگران زيبنده انسان نيست . آموخته ايم كه انسان مدني الطبع و باورمند به اصول اخلاقي و زيست او به شكل اجتماعي است و اساس و بنيان اجتماع انساني در جامعه مدني بر تعقل، انديشه خرد همكاري و بويژه عدالت و انصاف استوار است ظلم و بيداد گري در جهان حيوانات مصداق و مفهومي ندارد چون درنده اي تيز چنگ براي برطرف كردن گرسنگي خود به حيوان بي دفاع ديگري هجوم برده و آن را مي درد و مي خورد و كسي به اين كار نام ظلم و ستم نمي دهد . ظلم و ستم فقط در جامعه انساني كه به زينت عقل و خرد و انصاف و اخلاق و عاطفه آراسته است معني دارد ظلم و ستم عملي را گويند كه به زور ازطرف نيرومندان برضعيفان به كار برده شود. ستم در تمامي جامعه هاي انساني زشت تلقي مي شود و زشت بودن آن را انسان با خرد خود دريافته و هيچ انسان سالم و منصفي كه زيستش متكي بر خرد و تعقل باشد ظلم و ستم را نمي پسندد و آن را به كار نمي برد حال گروهي با نام خان، در منطقه، با زور بر مقدرات مردم حاكم شده و با تصاحب اموال مردم و بردن دسترنج آنها زندگي اشرافي توام با عياشي براي خود فراهم آوردند. پرسشي كه در اينجا مطرح مي گردد اين است كه چه ميزان كارِ خانهاي بختياري با اصول انساني سازگاري داشته است ؟ و آيا به اين خانها از قول سعدي شيرازي بزرگوار مي توان گفت :
                                          تو كز محنت ديگران بي غمي                          نشايد كه نامت نهند آدمي ؟  
در تقسيمات اعضا خانواده بزرگ ايلخاني ها روستاي ماركده از آنِ خانواده حاج ايلخاني و سهم جناب آقاي غلامحسين خان سردار محتشم !!؟ ثروتمند ترين خان بختياري گرديد كه دستور خريد و يا دقيق تر بگويم تصاحب زمين هاي روستاي ماركده را صادر فرمودند !  (سردار محتشم كيست؟ غلامحسين خان مشهور به سردار محتشم چهارمين پسر از 9 پسر حاج امامقلي خان مشهور به حاج ايلخاني بوده است. كه خود 12 تا پسر داشته است. عليرضا، عبدالحسين، امير منصور، الله كرم، قهرمان، يحيي، ابدال، حميد، مجيد، جمشيد، سعيد و قدير و چندين دختر، كه دنباله نام همه پسرها خان و در پيش نام همه دختر ها بي بي قرار داده بودند)  ماموران خان به سرپرستي سردار مكرم !!؟ پسر سردار محتشم به ماركده آمده و به دستور او بزرگان روستا در خانه كدخدا علي و در حضور او جمع شدند. سردار مكرم ضمن معرفي خود هدف از آمدن خود و جمع كردن بزرگان روستا خريد زمين هاي كشاورزي بيان مي كند و ضمن برشمردن مقام و ثروت و موقعيت و قدرت سردار محتشم ماموريت خود را دستور سردار عنوان مي نمايد و سرپيچي از آن را داراي عواقب ناگوار مي شمارد. سردار مكرم از مردم مي خواهد كه زمين هاي خود را از روي اشدالرضا به خان بفروشند و اضافه مي كند كه رعيت سردار بودن خود افتخار است. در همين سفر همراه خود مقداري ليره انگليسي هم آورده بوده كه آنها را روي بقچه اي در وسط اتاق ريخته و جلو ديد مردم قرار مي دهد. مي گويند مردم حاضر در آن نشست مات و مبهوت مانده بودند و نمي دانستند چه كار كنند ؟ و چه بگويند ؟ چون راضي به فروش زمين خود نبودند و توانايي و جرئت گفتن آن را نيز نداشتند. پرسش اين است كه اگر كسي هم جرئت مي يافت و مي گفت: كُرِ خان شرط اوليه در خريد و فروش، رضايت هست آيا پسر سردار آن را مي پذيرفت ؟ چون از درخواست خان استقبال نمي شود سردار مكرم به مردم مهلت مي دهد كه عاقلانه بينديشند و مي گويد پولها را نزد كدخدا علي مي گذارم زمينهايتان را قباله كنيد و پولتان را بگيريد. سردار و همراهان يك شب مي مانند و مي روند و به كدخدا دستور داده مي شود كه مردم را راضي نمايد كه با مسالمت زمين هاي خود را بفروشند. ماموران خان چند بار به روستا مي آيند و از پيشرفت كار جويا مي شوند. گفته مي شود در همان روز اول آمدن سردار دو نفر حاضر به فروش مي گردند و بار دوم كه ماموران خان مي آيند سه نفر ديگر نيز زمين خود را مي فروشند و براي سومين بار كه سردار مي آيد كسي ديگر حاضر به فروش نبوده كه سردار از ركود فروش زمينها خشمگين مي شود و براي بار چهارم با تعداد افراد بيشتري به روستا مي آيد و از همان لحظه ورود با داد و فرياد و بگير و ببند همراه بوده به هركه دست مي يافتند از او مي خواستند كه زمينش را قباله كند و اگر خودداري مي نموده دستور فلك كردن داده مي شده ترس و وحشت بر جان مردم روستا افتاده بوده و مردم نمي دانستند چه كار كنند نه ماموران خان منطق سرشان مي شده كه به او بگويند در خريد و فروش شرط اوليه رضايت است و نه كسي بوده كه از او كمك بخواهند چون خان هاي بختياري خود هم دولت و هم ياغي و هم پادشاه منطقه بودند. در اين وقت تعدادي از مردم كه زمين كم داشتند و يا افراد سرشناس نبودند فرار كرده و مخفي مي شوند. بزرگان و مردمان سرشناس روستا كه يا نمي توانستند فرار كنند و يا آن را كسر شان خود مي دانستند چاره اي جز تسليم نداشتند از اين بزرگان چند نفر مقاومت مي كنند كه با چوب و فلك و سر انجام يكي دو نفر با اشكلك سر عقل آورده مي شوند. گفته مي شود كدخدا علي با تقديم زمين هاي خود و بكار گيري ديگر تدبير ها از جمله فراري دادن عده اي توانست حدود يك سوم زمين هاي روستا را نگهدارد كه خود كاري كارستان بوده ببينيد روستاي هوره كه بزرگترين روستاي منطقه بوده تمام زمينهايش بفروش مي رسد روستاي ياسه چاه و صادق آباد هم يكجا فروش شده اند. در اين ماجرا چند نفر را كتك زده اند ؟ چند نفر را چوب و فلك كرده اند ؟و چند نفر اشكلك لاي انگشتان دستشان گذاشته شده ؟  معلوم نيست !! و متاسفانه آماري دقيق در دست نيست و نام افراد را كامل نتوانستم بدست بياورم. ولي گفته مي شود تعداد زيادي را كتك زده اند چون كتك زدن و فحش و ناسزا گفتن يك امر عادي بوده و نيز گفته مي شود چند نفر را چوب و فلك كرده اند و دو يا سه نفر را اشكلك لاي انگشتان دستشان گذاشته اند كه بر اثر فشار، خون از زير ناخن بيرون زده آنگاه با همان انگشت خوني قباله را از روي اشدالرضا و رغبت تمام من دونالاكراه والاجبار !!؟؟ انگشت زده اند. بايد بگويم پولهايي را كه سردار مكرم نزد كدخدا علي به امانت گذاشت همانند وجود خود بختياريان براي مردم روستا ماركده زيانهاي بسياري داشت. مي گويند يكي از دلايلي كه رضاخان جوزاني به ماركده حمله و روستا را غارت كرد دست يابي به اين پولها بوده و يك بار هم يك دسته از دزدان محلي به راهنمايي جعفرقلي نام از مردم ياسه چاه شبانه به خانه كدخدا علي هجوم مي آورند كه با هوشياري كدخدا و با كمك گرفتن از چند نفر تفنگ چي آنها را دستگير مي نمايند. مي گويند سردار مكرم خود چند روز در ماركده مي ماند و به دشتبان دستور مي دهد مرتب در روستا و پيرامون گردش كند و هركه را ديد نزد خان بياورد. شادروان حبيب الله عرب فرزند سيف الله مي گويد: هنگامي كه خان هاي بختياري جهت خريد زمين به ماركده آمده بودند من بچه 5 يا 6 ساله بودم پدرم، چند روزي پنهان شده بود تا جزئي ملك خود را نفروشد يك روز شايعه مي كنند كه سردار رفته است و فراريان از جمله پدرم شب هنگام به خانه آمد كه دشتبان به دنبال او آمد  و او را نزد خان برد پدرم را شب در كاهدان زندان مي كنند فردا صبح پاهاي پدرم را در جلو سه كنجي به درخت توتي بستند و آن قدر چوب به كف پاهايش زدند تا خون جاري شد آنگاه پدرم راضي به فروش مي گردد قباله نوشته مي شود و قبل از اينكه پاهاي او را باز كنند انگشت او را زير قباله مي زنند و بعد پاها باز مي گردد.
چند نفر ديگر از آنهايي كه فرار كرده بودند به دام ماموران خان افتادند ؟ روشن نيست. آيا كسي در ماركده در مقابل شكنجه مقاومت كرده ؟ گفته مي شود غلامعلي نام فرزند نظر – از طايفه حاج علي بابايي ها – سخت مقاومت مي كند. آنگاه انگشتان دستش را لابلاي اشكلك مي گذارند و آنقدر فشار مي دهند تا خون از زير ناخن هايش بيرون مي زند، آنگاه راضي به فروش مي شود مي گويند انگشت خون آلودش را به جوهر آغشته مي كنند و پاي قباله مي زنند. بايد دانست كساني كه اشكلك لاي انگشتانشان گذاشته مي شد مرحله هاي كتك خوردن و چوب و فلك شدن را پشت سر گذاشته بوده اند. از غلامعلي نظر متاسفانه كسي در روستا نمانده چون پسر نداشته است دو دختر او يكي در نجف آباد و ديگري در بن شوهر مي نمايند. بختياريان در تنبيه افراد خاطي از ديد خودشان بسيار بي رحم بودند. مي گويند رحمان پسر فرج مشهور به رحمان فرج از طايفه غولوم چمگاوي را بخاطر ندادن بهره مالكانه از بيضه هايش آويزان كرده و چوب مي زده اند و رحمان زير شكنجه فرياد مي زده يا حسين. و رو به ارباب مي گفته ارباب گندم بدار است.
براي من اين يك سئوال است، ببينيد، مردمي در يك روستاي كوچك دور افتاده زندگاني مي نمايند. كاري به كار كسي ندارند، ظلم ، ستم و تجاوزي از طرف آنها به كسي نشده، در هيچ يك از دسته بنديها و گروه هاي سياسي و طايفه اي و قومي نيستند، در زمين خود با بردن رنج لقمه ناني بدست مي آورند و مي خورند ، همه ساله ماليات خود را مي پردازند. در اين حال يك عده اي كه خود را خان مي ناميده اند و القاب دهان پركن هم براي خود ساخته اند به عنوان حاكم آمده، زمين ها را با زور كتك و چوب و فلك و اشكلك و با اسم خريد ،كه در قباله ذكر مي شده، از روي اشدالرضا ! از مردم گرفته اند، و سلطه ظالمانه خود را بر سر آنها گسترده و رژيم ارب و رعيتي را بر قرار و بهره كشي مي نمايند. بنابر اين در روستا يك عده اي كتك خورده اند تعدادي چوب و فلك و تحقير شده اند، زمينشان از دست رفته ، رعيت خان شده اند. با اين وصف نه كسي به شكايت رفته! نه كسي مقاومت چنداني كرده، نه كسي اين رويداد را يادداشت كرده، نه كسي عصباني بوده كه از روي عصبانيت و دردمندانه آن را براي نسل هاي بعد تعريف كند تا نسل هاي آينده تحت تاثير سرگذشت دردناك پدرشان قرار گرفته و بخواهند در فرصت مناسب انتقام بگيرند. نه كسي به اين فكر بوده كه خود از خان هاي بختياري انتقام بگيرد، نه كسي به فكر جنگ با خان ها بوده، نه كسي از ديگر نهادهاي جامعه در خواست كمك كرده و… راستي چرا ؟؟ آيا اين رويداد يك پيش آمد عادي و روزمره بوده است كه هيچ واكنشي در برابر آن بوجود نيامده ؟ شوربختانه بايد گفت همين گونه بوده است! در طول تاريخ ايران اين يك قاعده بوده هركه قدرت را به دست مي گرفته خود را صاحب همه چيز مردم مي پنداشته و اين را حق خود مي دانسته و بر اين باور بوده كه بايستي فرمان دهد و ديگران هم فرمان برند. ديگران بايستي كار كنند تا او در رفاه باشد. در ايران ما هركه قدرت را بدست مي آورده مي خواسته قدرت او مطلقه باشد به همين جهت خان هاي بختياري زمين ها را از مردم مي گرفته اند تا ضمن بردن بهره مالكانه و بدست آوردن ثروت هاي باد آورده و كلان مردم را نيز در فقر و زير دست خود قرار دهند تا كسي نتواند ابراز وجود كند. و باز شوربختانه مردم ما هم در طول تاريخ آگاهانه و يا نا آگاهانه اين روش زور مداران را پذبرفته اند كه؛ هركه زورش بيش، حقش بيشتر! و اين جزئي از فرهنگ استبداد زده ي ما شده است. بدين جهت ما مي بينيم هركه به قدرت مي رسيده عده اي دور او جمع مي شدند، زير بيرق او سينه مي زدند، تملق مي گفتند، فدائيش مي شدند، او را به آسمان ها مي بردند، كمر بسته اش مي كردند، سايه خدا مي پنداشتنش، دستش را مي بوسيدند، خود را چاكر، نوكر او خطاب مي نمودند تا از پرتو قدرت ، نانكي بدست آرند و بخورند. راستي چرا ما اينگونه مي انديشيم ؟؟ و امروزه هم كه ديگر ثروت كلان در كشاورزي نيست شاهد بند و بست ها و اختلاص هاي كلان هستيم و بارها بارها رهبران جامعه هشدار داده اند، دادگاه تشكيل داده اند، ناظر گمارده اند ولي همچنان اين روند كم و بيش ادامه دارد. مردم قبل از پيروزي انقلاب علت اين ناهنجاري را اين مي دانستند كه دست اندر كاران مملكتي بي ايمان هستند، مشروب مي خورند، نماز نمي خوانند، غرب زده اند، فكلي، كرواتي ، ريش تراشيده اند ، بازنان دست مي دهند، زنانشان بي حجاب اند. لذا به رشوه خواري و اختلاص دست مي يازند و بعد از انقلاب تمام تلاش مسئولان جامعه بر اين بوده كه مديران از بين مردم مومن و با ديانت برگزيده شود تا به اموال عمومي و مردم چشم طمع نداشته باشند. ولي باز مي بينيم دست درازي به اموال عمومي و مردم نه تنها كم نشده بلكه كلان تر هم شده است تا جايي كه رهبر انقلاب آقاي خامنه اي بارها اين را گوشزد كرده از جمله« … كساني با ثروتهاي عمومي بازي مي كنند و براي دست انداختن به در آمدهاي ناپاك و نامشروع هيچ حدي را قائل نيستند و تلاش مي كنند با تكيه بر ارتباطات، انتصاب ها، زرنگي ها و مشرف بودن بر مراكز ثروت يك طبقه ممتاز بي درد جديد را از درون جمهوري اسلامي به وجود آورند…»( نقل از روزنامه ايران، پنجشنبه 26 تير ماه 1376) در همين زمينه نمايندگان مجلس هم بارها داد زده اند از جمله داوود دانش جعفري گفته « بعضي از وزيران نيز گرفتار بي انضباطي اقتصادي هستند بطور نمونه وزيري را مي شناسم كه تا قبل از وزارت قدرت ساخت يك مسكن در يكي از شهرك هاي اطراف تهران را نداشت ولي در حال حاضر ايشان خانه اي به مبلغ 300 ميليون تومان براي خود در يكي از بهترين مناطق شمال تهران خريداري كرده است » ( نقل از روزنامه ايران دوشنبه 23/4/76) و آيت الله مظاهري در اصفهان در ديدار با جمعي از نمايندگان مجلس گفته اند؛ « آنان كه جيبشان با جيب بيت المال و خزانه دولت يكي شده، دشمنان اقتصاد كشورند… ما احتمال اين را حتي قبل از انقلاب هم نمي داديم كه مديري30 ميليارد تومان بودجه اي را برخلاف قانون جابجا كند » ( نقل از مجله ايران فردا شماره 39 و به نقل از نشريه شلمچه شماره 19 )
پس ميبينيم اين روش دست اندازي به ثروت هاي باد آورده در تاريخ ما هميشه بوده و در هر زمان و دوره اي به شكلي اجرا مي شده، يك روز با تصاحب زمين هاي روستائيان، دگر روز با دست اندازي به اموال عمومي از راه اختلاص. و همين گونه كه امروز مردم از كنار ثروت هاي باد آورده و اختلاص هاي كلان مديران جامعه و واسطه گران بازار مي گذرند و شنيدن و ديدن آن براي مردم يك امر عادي و روزمره شده، آن روز هم گرفتن و تصاحب كردن زمينها و بهره كشي از طرف خانها و خداوندان زور يك پديده عادي بوده است. و اين جزئي از فرهنگ ما شده است. مي دانيم فرهنگ ما از هزاران سال پيش استبدادي بوده است اين استبداد در زندگاني، انديشه و بينش ما و در اعماق جان تك تك ما ريشه دوانده كه خشكاندن آن ريشه بسيار مشكل است. انسان با مطالعه مي تواند صداي ارابه هاي خودكامگان مستبد و قدرتمندان زر و زور و تزوير و دست درازي آنان را به جان و مال و ناموس مردم و صداي تملق و چاپلوسي انسان هاي بي هويت را در پيرامون آنها همراه با دولا و راست شدنشان و پا بوسيدنشان را از عمق تاريخ بشنود و ببيند. به همين جهت روشنفكران و انديشمندان ما پيش از انقلاب مشروطيت تا كنون كوشيده و مبارزه كرده تا بتوانند مقوله قانونمندي و آزادي و آزاد انديشي اين موضوع هاي ساده و طبيعي و فطري هر آدمي را در جامعه مطرح و مردم را با آن آشنا كنند. مي دانيم نظام استبدادي خود فاسد و روش آن ستم و بيدادگري است و نابود كننده اخلاق مردمي كه در زير سلطه استبداد مي زيند. مردمي كه زير استبداد رشد و پرورش يافته، شهامت و برتري اخلاق از ميانشان رخت بر مي بندد و بيماري هايي همه گير چون ترس، نيرنگ، چاپلوسي، تملق گويي در اعماق جانشان لانه كرده است. مردم آن زمان اين را پذيرفته بودند كه همه كار ها با زور پيش مي رود و مي گفتند اگر زور نباشد سنگ روي سنگ بند نمي شود و نيز بر اين باور بودند كه تا نباشد چوب تر فرمان نبرد گاو و خر. پس رابطه ارباب و رعيت، خان و مردم، كدخدا و مردم ده، شاه بامردم، مامور دولت و مردم يك رابطه حاكم و محكوم و از روي ترس بود. با اين حال راه هايي جهت مبارزه با زورگويي خان ها وجود داشته. هرچند تمام اين راه ها به بن بست منتهي مي گشت. ولي حداقل زنده و پويا بودن مردم را بيان مي كرد و در ذهن و باور و فرهنگ مردم اين موضوع نهادينه مي شد كه اين كار يك زورگويي آشكار است. آنوقت مردمان آن روز و نسل هاي بعد در صدد مي بودند تا هرگاه زمان مناسبي پيش آيد بتوانند احقاق حق كنند. يكي از اين راه ها اين بود كه در مقابل زورگويي هاي بختياريان ايستادگي كنند. اگر چه اين ايستادگي سركوب هم مي شد ولي اين عمل روي نداد و من بر اين تصور هستم كه اين موضوع به فكر مردم آن روز مردم هم راه نيافته چرا ؟ چون مردمان ماركده از مردمان روستاهاي ديگر بيشتر به باور خواست خدا، خدا مقدر كرده، سرنوشت، قضا و قدر در برابر رويدادها ايمان داشتند و اكنون هم دارند و متاسفانه اين باورهارا يك انديشه و اعتقاد مذهبي مي پندارند. مردم آن روز پديده هاي ناخوشايند و ناگوار اقتصادي، اجتماعي طبيعي همچون جنگ، چپاول، بيماري هاي همه گير، سيل، طوفان، زلزله، ماه گرفتگي، خورشيد گرفتگي، خشكسالي، سرمازدگي، هجوم ملخ و… را كه علت هاي انساني اجتماعي طبيعي بهداشتي دارد را نتيجه ناسپاسي در برابر خدا و زياد شدن گناهان مردم مي پنداشتند و در مقابل آنها تسليم و يا براي كم كردن تاثير زيان بار آنها به دعا و نيايش و نذر و نياز توسل مي جستند. اين انديشه ويرانگر در اعماق جان مردم ماركده ريشه دوانده و هنوز هم با اين همه پيشرفت علوم و فراگير شدن رسانه هاي گروهي در فرهنگ و باور مردم وجود دارد. ماكس پلانگ بزركترين فيزيكدان معاصر مي گويد : « كسي كه تصور كند تقدير، آينده اش را تعيين كرده است در حقيقت به ضعف اراده خويش در تلاش براي كسب موفقيت اعتراف نموده است» ( روزنامه همشهري 8/8/75 ). راه ديگر اينكه مي توانستند با هم متحد شوند و هيچ كس زمينش را نفروشد كه بايد گفت متاسفانه اتحاد هم يكي از كالاهاي كمياب جامعه ما است. و راه ديگر مي توانستند به مجلس شوراي ملي شكايت برند گرچه آنهايي كه اين كار را كردند موفقيت چنداني كسب نكردند. به جرئت مي توان گفت مردم اين منطقه از جمله ماركده در عصر مشروطيت آگاهي چنداني از اين رويداد مهم تاريخي و اصول آن آشنايي نداشتند فقط اين را مي دانستند كه فلان شاه رفته و بهمان شاه آمده. دكتر ملك زاده مي نويسد:« ملت ايران در بدو ظهور مشروطيت به حدي از كاروان تمدن جهان عقب بود و از اصول نوين بي اطلاع كه شايد در تمام ايران از عده انگشت شمار از تاريخ تحولات جهان و فلسفه تكامل و منافع آزادي و حكومت ملي اطلاعي نداشتند و تا درجه اي در تاريكي جهل و ناداني غوطه ور بودند و به آداب و عادات و اصول كهنه استبداد عادت كرده بودند كه پاكيزه كردن از آن عادات قديم و آشنا نمودن آنها به اصول نوين سالها وقت لازم است».
رويداد خريد زمين: تاريخ تصاحب زمين ها توسط بختياريان را از روي چند قباله بجاي مانده اينگونه مي توان تقرير كرد. سال 1335 ه ق دستور خريد زمين صادر مي شود و يكي دو سال طول مي كشد. قباله هايي كه از سال 1335 بجاي مانده عبارتند از : فرج الله ولد مرحوم محمدحسن و يدالله ولد مرحوم مختار يكربع قريه. عبدالرضا ولد مشهدي صفرعلي و يدالله ولد مرحوم مشهدي مختار و غلامعلي ولد مرحوم مشهدي آقا يكربع و نيم از ملك قريه. كربلايي عزيزالله ولد مرحوم مغفور كربلايي عبدالله يك ربع از ملك قريه. آ نعمتالله ولد مرحوم كربلايي غلامحسين ساكن آب پونه من محال فريدن يك ربع ملك از ششدانگ قريه ماركده. آعلي قلي و كربلايي عبدالمحمد و كربلايي عبدالرحيم ولدان مرحوم آمشهدي حسن ساكن ماركده دو حبه و نيم از ملك قريه. كربلايي علي ولد مرحوم نجفعلي نيم ربع از ملك قريه. اين سند ها همگي در سال 1335 فروش شده و صيغه شرعي آنها هم توسط محمد آقا ابن علي محمد نامي جاري شده است. تنها سندي كه از سال 1336 مانده از آصفرعلي و آ حيدرعلي ولدان آمرادعلي ساكنان قريه صادق آباد است كه يك حبه از ملك قريه ماركده را فروخته اند. مبلغ زمينها حبه اي 200 تومان نوشته شده است.
ولي پير مردان رقمي غير ارقام نوشته شده در سند را بيان مي كنند. پيرمردان با قاطعيت مبلغ 200 تومان را رد مي نمايند و رقم 75 تومان و 40 تومان و يا 15 ليره را درست مي دانند. گويا به آنهايي كه خود داوطلبانه زمين را واگذار مي كرده اند مبلغ 75 تومان پرداخت مي شده و به آنهايي كه بعد از فرار دستگير و با زور قباله را امضا مي كرده اند 40 تومان داده مي شده. پول ها هم اغلب ليره بوده و هر ليره 35  و يا 40 ريال ارزش داشته است. در اينجا پرسشي مطرح است و آن اينكه چرا مبلغ قباله  بالاتر از واقعي نوشته مي شده؟ برداشت من  و نيز مشاهدات شادروان عوضعلي صدري كدخداي سابق روستاي سوادجان اين است كه بختياريان با اين ترفند مي خواسته اند كسي به فكر برگرداندن ملكش نباشد و اگر كسي هم بخواهد از طريقي اقدام به بازپس گيري كند مقرون به صرفه نباشد و يا اگر مرجعي خواست به درخواست مردم مبني بر اينكه فروش از روي ترس و تهديد و شكنجه بوده رسيدگي و تحقيق كند با ديدن قيمت بالاي زمين حق را به خانهاي بختياري بدهد. از مبلغ فوق 5 يا 10 تومان نيز بقول آن روزي ها محرر و بقول امروز قباله نويس مي گرفته است. قباله نويسها چه كساني بوده اند ؟ بايد گفت كه آن روز ها تحصيل سواد كلاسيك فارسي مانند امروز نبود كساني كه دنبال آموختن سواد مي رفتند عربي مي خواندند چون مكتب خانه دست عربي دانها بوده و هدف اين نبوده كه آدمها، باسواد فارسي تربيت شود بلكه اهداف مكتب خانه و مكتب داران اين بوده كه نخست قرآن خواني آموخته شود و بعد احكام شرعي را فراگيرند. حال بعضي از محصلين بر حسب ذوق شخصي علاوه بر قرآن و شرعيات، فارسي خواني هم تمرين مي كردند و مي آموختند و يا بعضي از مكتب داران آدمهاي با ذوقي بودند و مقداري كتاب فارسي مثل سعدي هم تدريس مي كردند. مكتب خانه دار را ، و فارغ التحصيلان مكتب خانه را هم ملا مي گفتند. كلمه ملا در جلو نامها علاوه بر اينكه نشان از باسواد بودن فرد دارد خود اداي احترام نيز محسوب مي شد. بدين جهت در نامه ها و قباله هاي بجا مانده از قديم مي بينيم كه مثلا نوشته شده   آ مشهدي ملا … بنابر اين كل محفوظات ذهني اين ملايان واژه هاي عربي و عبارات شرعي بوده. لذا مي بينيم هرچيزي را در جامعه به شرعيات ربط مي دهند مثلا همين قباله نوشتن را يك موضوع شرعي مي پنداشتند در صورتي كه قباله نويسي بيشتر يك موضوع حقوقي است. پس هرگونه نوشتاري در جامعه، توسط اين ملايان صورت مي گرفت و اينان هم محفوظات ذهني خود را در پاي هر خوكي ( بقول ناصر خسرو )  مي ريختند. وقتي انسان قباله هاي آن روز را مطالعه مي كند بويژه قباله هاي بختياريان را كه  زمين را به زور از مردم مي خريدند نمي داند بحال مردم بدبخت و ناآگاه آن روز گريه كند و يا به اربابان فرهنگ و قلم بدستان نا آگاه آن روز نفرين كند؟ سرتاپاي قباله حكايت از اين دارد كه فروشنده ضمن اينكه سالم، عاقل و داراي اختيار و اراده بوده ملك خود را از روي شديدترين رضايت ( اشدالرضا ) مي فروشد !؟ و معامله بر اساس موازين اسلام و شرع انجام مي گيرد!!؟ به اين جمله ها توجه كنيد. « در حاليكه جميع اقارير شرعيه از ايشان نافذ و ممضي بوده باشد و از روي اشدالرضا و رغبت تمام من دون الاكراه و الاجبار، بل بالطوع والرغبه والاختيار مصالحه صحيحه شرعيه جازمه لازمه دينيه نمود » . و سرانجام ملاي رياكار و بي فرهنگ كه فرهنگ و انديشه توده مردم را در دست دارد و خود در خدمت خداوندان زر و زور قرار گرفته و خدا و اسلام و مذهب را هم وسيله معاش خود ساخته صيغه شرعي قباله را مي خواند ! مي دانيد صيغه خواندن يعني چه ؟ يعني ساخت ، شكل و محتوا اين قباله با دستورات خدا همخواني دارد !!؟ براي نمونه متن يكي از قباله هاي نوشته شده براي سردار محتشم در زير مي آورم. بخوانيد و داوري كنيد.  فـــبـــعـــــد غرض از تحرير و ترقيم اين كلمات شرعيات آن است كه حضور شرعي بهم رسانيدند آ صفرعلي و آ حيدر علي ولدان آ مرادعلي ساكنان قريه صادق آباد در حالتيكه جميع اقارير شرعيه از ايشان نافذ و ممضي بوده باشد از روي اشد الرضا و رغبت تمام  من دون الاكراه والاجبار بل بالطوع والرغبت والاختيار مصالحه صحيح شرعيه جازمه لازمه دينيه نمودند به حضرت مستطاب اجل اكرم افخم والا آقاي سردار محتشم بختياري مدظله و شوكته العالي مقرونا بقوله همگي و تمامت موازي يك حبه از جمله هفتاد دو حبه از آب و املاك از قريه ماركده را با جميع توابع شرعيه و لواحق مليه با كافه ملحقات شرعيه آن مع حدودات كه مشمله است به آن في القديم الي الآن بمال المصالحه دويست تومان نقد سفيد وچه رايج خزانه مصالحه صحيحه شرعيه و معاقده صريحه مليه خاليه از كل مفاسد و نواقص و بطلان حاديه…ايجاب و قبول الشرعين والرضاء من الطرفين وبعدزانكه حاضر شدند مصالحه… مرقومان و حجت و شريعت و لزوم و… بآنكه عقد مصالحه صحيحه شرعي بتراضي الطرفين جاري و واقع گرديد و ضامن درك شرعي براند و نيز مصالحه ايكه نمودند مصالحه…مرقومان … تمامت از هرگونه حقي كه در مصالحه عنه باقي داشته باشند از هر جهت از جهات شرعيه و هر علل از علت اسلاميه… بعلت غبن در مصالحه و غبن در غبن آن  ولو كان خاطا بل… بمال المصالحه مبلغ يكصد دينار… و يكصد درم بوزن شاه گندم….في تاريخ غره شهر جمادي الثانيه 1336 ( تاريخ هجري قمري است ) ( بعضي از كلمات را نتوانستم بخوانم).
 پول هايي كه توسط بختياريان به ماركده آورده مي شود مقداري پول كشور ايران و مقدار هم ليره انگليسي بوده. پرسشي كه پيش مي آيد اين است كه بختياريان كه ايراني بودند ليره انگليسي براي چه ؟ بايد گفت آن روز دولت مركزي در دست خانهاي بختياري بوده  و سردار اسعد مرد شماره يك محسوب مي شده كه طبيعتا دسترسي به ارز خارجي داشته اند. به علاوه خان هاي بختياري جهت حفاظت از تاسيسات نفتي انگليسيان سه درصد از سهم نفت ايران را كه انگليسيان مي برده اند را دريافت مي كردند. در آن زمان دولت ايران 16 درصد از منافع نفت را دريافت مي كرده است. مي دانيم منطقه عمليات استخراج اوليه نفت در مسجد سليمان بوده و اين منطقه متعلق به ايل بختياري بوده است. در آن روز ايلخاني صمصام السلطنه و ايلبيگي سردار محتشم بوده اند و خود را نماينده دولت مركزي مي دانسته اند بهمين جهت مسئولان شركت دارسي آنها را نماينده دولت مركزي مي دانسته. مسئولان شركت نفت دارسي آنها را راضي نگه مي داشتند از اين رو بعضي بختياريان را طرفدار انگليس مي دانند.
بختياريان باخريد و يا بهتر بگوييم تصرف عدواني زمين ها، رژيم ارباب و رعيتي را در روستاهاي اين منطقه از جمله در ماركده بنياد نهادند كه حدود 15 سال خود و حدود 40 سال جانشين اصفهاني آنها خون مردم را مكيده و روزگار مردم را تيره و مردم را به خاك سياه نشاندند. ارباب يعني چه؟ ارباب جمع رب واژه عربي است كه به فارسي آمده. رب در زبان عرب خداوند، مالك و صاحب معني مي دهد و ارباب جمع رب محسوب مي گردد. ارباب در فارسي شخص بزرگ و دارنده و مالك به كار مي رود. ارباب در مقابل رعيت قرار داشته است. و نيز ارباب به معني آقا در مقابل نوكر بوده است.
رعيت برگرفته شده از رعي، از زبان عرب به فارسي آمده و به معني به چرا بردن گوسفندان است و رعيت به گروهي كه داراي سرپرست و يا راعي( چوپان ) باشد، يعني توده مردم گفته مي شده. در اينجا بايد پرسيد چه تشابه اي بين ارباب كه همانند چوپان و راعي بوده و بين توده مردم كه رعيت و همانند گوسفند بوده اند وجود داشته كه از اين واژه ها براي ناميدن آنها استفاده شده است؟ بايد گفت در رژيم فئودالي يا ارباب و رعيتي مناسبات مردم روستا با ارباب بر اساس بهره كشي و بهره دهي است. فئودال مالك زمين و تعيين كننده سرنوشت مردم روستاست. رعيت زير سيطره و در حقيقت برده ارباب است. او در ظاهر با برده فرق دارد. برده هرچه كار مي كند تماما مال خداوندش است و به او غذا و پوشاك بخور و نميري داده مي شود. ولي رعيت در بيشتر جاها از خود خانه گلين دارد و داراي زن و بچه و خانواده است. ظاهرا آزاد است. فئودال نمي تواند او را به تنهايي بفروشد ولي نتيجه كار يكي است آن را همراه زمين انتقال مي دهد چنانكه كشاورزان ماركده كه رعيت خان بودند همراه زمين از طرف بختياري ها به بمانيان اصفهاني انتقال داده شدند. در برده داري، برده به علت بي علاقگي ممكن است در غياب خداوندش كار كمتري كند ولي رعيت چون مقداري خودش در محصول شريك است و چرخش زندگي او به اين مقدار محصول بستگي دارد تلاش بيشتري مي كند. ارباب غم نگهداري او را ندارد. در نتيجه محصول بيشتري توليد كرده و با ايجاد جو رعب و وحشت و فقر اقتصادي از طريق بردن دسترنجش، او را در تنگنا قرار مي دهد و شخصيتش خرد و در عمل همان برده ارباب مي گردد. با اين وجود هم محصول بيشتري توليد كرده هم تمام كارهاي ارباب را بدون دريافت مزد انجام مي دهد. در اينجا پرسشي به ذهن مي رسد كه آيا مي توان گفت؛ اختراع قوانين ارباب و رعيتي توسط فئودال ها صورت گرفته تا غم نگهداري برده را نداشته باشند و محصول بهتر و بيشتري هم توليد گردد ؟. در شيوه ارباب رعيتي و برابر عرف جامعه ايران، محصول كشاورزي به نسبت پنج عامل كار، گاو، بذر، آب و زمين تقسيم مي شده است. رسم بوده كه زمين و آب را ارباب و سه عامل ديگر را كشاورز مي داده و محصول سه به دو تقسيم مي شده است. ولي در روستاهاي حاشيه زاينده رودبر خلاف جاهاي ديگر كه ارباب بايستي آب را با صرف هزينه هاي زياد از زير زمين بيرون بياورد و در اختيار كشاورز قرار دهد، آب در مالكيت هيچكس نبوده و اين كشاورز بوده كه همه ساله با زحمت هاي طاقت فرسا آب را به سرِ زمين مي آورده است. بايد دانست قبل ساخت سد زاينده رود همه ساله رودخانه طغيان مي كرد و جوي و پل ها را تخريب مي نمود و كشاورزان با زحمت فراوان دوباره بازسازي مي كردند و با توجه به اينكه سه عامل ديگر يعني گاو، بذر و كار نيز از كشاورز بوده، در حقيقت بايستي محصول 4 به 1 تقسيم گردد ولي اينگونه نبود مي دانيم محصول درختي دو سهم ارباب و يك سهم كشاورز مي برد. جو و گندم و ارزن دو سهم كشاورز و يك سهم ارباب و چلتوك نصف بوده است. اين شيوه تقسيم محصولات ضمن تداوم بهره كشي به طول 50 سال از مردم روستا ، سر انجام هنگامي كه از طرف دولت وقت، بر اساس قانون اصلاحات ارضي در سال 1346 قرار گرديد زمين ها بين مالك و كشاورز تقسيم گردد مبنا قرار گرفت كه باعث پايمال شدن حق كشاورزان شد.
در قباله ها و سندهايي كه باقي مانده و در دست هست بهاي يك حبه زمين قريه ماركده 200 تومان ذكر شده. براي من اين يك سئوال بود كه حدود 60 حبه از زمين هاي ماركده فروخته شده و حدود 12 هزار تومان پول آن روز توي روستاي كوچكي همچون ماركده آمده ولي با اين وصف مردم ماركده پس از رعيت شدن فقير تر شده اند؟ و عده اي زيادي در اين هنگام از روستا مهاجرت و به نجف آباد، اصفهان، تهران و آبادان رفته اند.
در طول تاريخ روستاي ماركده هيچ زماني مردم به اندازه اين سالها سختي و محروميت نكشيده اند. بختياريان پس از خريد زمينها، قانون سخت ارباب رعيتي را به اجرا گذاشتند. مي گويند همه ساله، در فصل تابستان يك يا دو نفر از طرف سردار محتشم جهت جمع آوري بهره مالكانه به روستا مي آمده اند و هنگامي كه انگورها نزديك به رسيدن بود به كسي اجازه ورود به باغ داده نمي شد. خرمن هاي گندم و جو و چلتوك كه آماده مي شد، اگر مامور ارباب در آن روز نمي توانست تقسيم كند، آن را با مهر چوبي مهر مي كرد تا فردا. و كشاورز وظيفه داشت شب در پاي خرمن بخوابد و محافظت نمايد و صبح فردا كه مامور خان جهت تقسيم مي آمد بايستي جاي مهر ها سالم باشد گاهي اتفاق مي افتاد كه شب هنگام سگ و يا جانور وحشي مثل شغال، روباه و گرگ يا گراز از روي كپه خرمن عبور مي كرد كه نقش مهر به هم مي ريخت آنگاه كشاورز بجاي حيوان تنبيه مي گرديد. مهر يك تكه تخته چوبي به ابعاد حدود 30 * 50 سانتيمتر بود كه روي آن واژه هايي كنده كاري شده و طرف ديگر دسته جهت گرفتن داشت. مي دانيد روي تخته چه واژه يا عبارتي كنده كاري شده بود ؟! عبارت ؛ الهم صل علي محمد و آل محمد. هنگام تقسيم خرمن ابتدا يك سنگ به وزن شاه كه عبارت از يك من   ( 6 كيلو ) بود و سنگ بسم الله ناميده مي شد از كل خرمن براي ارباب برداشته مي شد ، چرا ؟!  و چرا براي ارباب ؟! و چرا براي كشاورز كه هم زحمت محصول را كشيده و هم فقير بوده نه ؟! و چرا نام آن بسم الله ؟! آيا بخاطر اينكه شروع كار تقسيم خرمن بوده ؟ بايد دانست كه زورمداران هميشه در طول تاريخ براي رام كردن و بهره كشي از توده مردم از واژه ها و موضوع هاي مقدس و باورهاي مذهبي مردم سوء استفاده مي كرده اند و توده مردم هم از آنجاييكه هيچگاه خود نمي انديشيده و اصولا كار انديشيدن را به ديگري واگذار كرده و خود پيرو بوده اند. هيچگاه متوجه اين سوء استفاده نمي شده است. پس از سنگ بسم الله يك سنگ از محصول خرمن بنام سنگ ضابطانه و براي مزد ضابط برداشت مي شد و مقدار آن يك من بود. ضابط كيست ؟ ضابط در لغت به كسي كه از طرف سلطان و يا حاكم مامور مي شد تا شهري را اداره كند و يا به تحصيل كننده مالياتي گفته مي شد. در ماركده به فردي كه از طرف ارباب در روستا مي آمد تا بر كار رعيت ها نظارت كند گفته مي شد. ضابط در روستا حافظ منافع ارباب بود در اين راه بر مردم روستا سخت گيري مي كرد. هنگامي كه ميوه درختان مي رسيد از ورود رعيت به باغ جلوگيري مي كرد. هنگامي كه محصول در خرمن آماده مي شد محصول را زير نظر مي گرفت. و وقتي رعيت براي آبياري و يا چيدن علف به باغ مي رفت هنگام برگشت مورد بازرسي بدني ضابط قرار مي گرفت تا مبادا خوشه انگوري در جيب داشته باشد. و اگر چنين مي شد رعيت تنبيه و جريمه مي گرديد. ضابط به همه بدبين بود بدين جهت سايه به سايه رعيت ها در باغ و زراعت مي گشت و مردم هم از او نفرت داشتند. با اين اوصاف مي بينيم ضابط مامور ارباب و حافظ منافع ارباب است ولي مزدش از محصول تقسيم نشده در خرمن داده مي شود ! علاوه بر بردن دسترنج كشاورزان بصورت بهره مالكانه ، اربابان بختياري براي ساختن بناها و قلعه در منطقه از رعيت هاي خود مي خواستند كه هر حبه اي يك نفر براي چند روز به منظور كمك به ساخت فلان قلعه با خرش حاضر باشد. در آن زمان كارگزاران سردار محتشم بختياري تصميم داشته اند كه قلعه اي خان نشين در بن بسازند. براي كمك به ساخت اين قلعه چندين نفر از مردم ماركده ( رعيت هاي خان ) در طي چندين روز بايستي صبح زود از ماركده حركت تا اول وقت در بن باشند. مي گويند كاگزاران خان حتي غذاي ناهاري هم به آنها نمي داده اند و هر رعيتي لقمه نان جوين خشك شده با خود مي برده است. آقاي جهانگير سليمي  مي نويسد ؛ « خرابه هاي ساختمان اين قلعه تا چند سال پيش باقي بود كه در آن ستون هاي سنگي قطور و بزرگي به كار برده شده بود كه معلوم نيست در آن زمان به چه وسيله اي آورده اند ». علاوه بر بيگاري در محل ساختمان، تير هاي چوبي همين ساختمانها را از روستاهاي حاشيه زاينده رود مي برده اند. چگونه ؟ خان دستور داده بود هر رعيتي بايستي يك تير كبوده در بن تحويل دهد. رعيت بيچاره بايستي اين تير را با دوش خود و يا با حيوان مي برد. بدين جهت هر چند نفر رديف ايستاده و تير چوبي را با دوش خود حمل مي كردند و يا دو عدد تير چوب را روي دو طرف حيوان بسته و دو نفري همراه حيوان حمل مي كردند. مي گويند از رعيت هاي ماركده اي چندين روز و چند نوبت جهت ساخت قلعه هاي دستنا و چغاخور هم برده اند. اين بيچارگان در انجا نه آذوقه اي و نه پولي داشته اند كه بتوانند مواد غذايي فراهم كنند و نه جاي مناسبي كه بتوانند شب خوب بيارامند و گارگزاران خان هم گوئي بويي از عاطفه و انسانيت نبرده اند گويي اين رعيت ها  بردگان يك بار مصرف بوده اند.
رعيت هاي خان موظف بوده اند هر حبه اي يك بار چوب جهت سوخت زمستانه با خر خود به محل روستاي چغاخور برده و تحويل نمايند. هر رعيتي مقداري كاه خشگ سبزه جهت اسبان خان بايستي به محل جايگاه خان برده و تحويل نمايند. آقاي جهانگير سليمي بني مي نويسد: « اكثر خانهاي بختياري در چغاخور، 90 كيلومتري بن ساكن بودند و مقداري از تيرهاي چوبي ساختمان هاي ‎آنجا از بن برده شده است بدين جهت چوب كبوده 12 متري را 12 نفر بر دوش گرفته به مدت 3  شبانه روز به چغاخور مي بردند ». شادروان عوضعلي صدري كدخداي سابق روستاي سوادجان مي گويد : « آن روزها سردار محتشم در بن قلعه اي خان نشين مي ساخت، دستور داده بود رعيت هاي 3 دانگ زمين هاي قريه سوادجان ، تعدا 70 عدد تير كبوده را از ايلبگي بريده و به بن حمل نمايند رعيت ها ابتدا همه تير ها را برخلاف جريان آب از درون رودخانه نزديك هوره آوردند سپس آنها را با دوشهاي خود به سرِ دره هوره بردند و بعد از آنجا نيز با دوشهاي خود به بن حمل مي نمودند در يكي از اين روزها، هنگامي كه تيرها را از دوش خود در محل قلعه روي زمين مي انداختند يكي از رعيت ها با آه فرياد مي زند، يا حسين. يكي از لرهاي دست اندر كار شنيده و مي پرسد، كي بود كه فرياد كشيد؟ فرد سواد جاني مي گويد : من بودم! لر مي گويد براي چي ؟ فرد سوادجاني مي گويد : شانه ام ( شانه اش را نشان مي دهد ) تاول زده و لنگه كفش كهنه روي زخم آن گذاشته ام ، آيا حق آه كشيدن و يا حسين گفتن هم ندارم ؟ موضوع به گوش خان بزرگ مي رسد و خان برزگ دستور مي دهد كه بقيه تيرها را نياورند، گويا در همين هنگام قدرت بختياريان رو به افول بود، كار ساختمان قلعه نيمه تمام ماند و بقيه تيرهاي چوب كبوده ساليان زيادي سرِ دره هوره ماند و هيچكس جرئت نمي كرد از آنها استفاده كند فقط راهگذران غير بومي گاهي از آنها بريده و مي سوزاندند ولي مردم بومي از ترس نام و سايه خان هاي بختياري حتا نزديك آنها هم نمي رفتند». خان هاي بختياري هرگاه به روستا مي آمدند به صورت گروهي بود خود خان با دو سه نفر در خانه كدخدا اتراق مي نمودند و كدخدا بايستي بهترين پذيرائي را از آنها بنمايد . بقيه همراهان خان در بين خانواده هاي روستا تقسيم مي شدند و به گفته پيرمردان پولك در مي آوردند و روي پولك نام هركس بود يك يا چند نفر از لران را بايد پذيرائي كند رعيت بدبخت كه خود با بخور و نمير زنده است بايستي غذاي خوب براي آنها فراهم نمايد براي اين كار ناگزير مي شد تنها بزغاله و يا مرغ خود را سر بريده و پذيرائي كند رعيتي كه خود نان جو به اندازه كافي ندارد حالا بايد نان گندم براي لران تهيه نمايد .حاج سياح محلاتي كه خود علاوه بر كشورهاي جهان بيشتر روستاهاي آن روز ايران را سير نموده و از نزديك رنج مردم روستاها را ديده در اين خصوص مي نويسد : « انسان اگر دهات ايران را گردش كند مي فهمد ظلم يعني چه ؟! بيچارگان سوخته و برشته در يك خانه تمام لباسشان به قيمت جل اسب آقايان نيست، يك ظرف مس براي طبخ ندارند ظرفها از گل ساخته خودشان است با اينكه شب و روز در گرما و سرما در زحمت و عذابند نان جو به قدر سير خوردن ندارند، سال به سال شش ماه به شش ماه گوشت به دهنشان نمي رسد از ترس هرگاه يك سواري را مي بينند كه به روستا مي آيد بدنشان مي لرزد ». روش و راه ديگري كه بختياريان حاصل دسترنج توده مردم را به يغما مي بردند ماليات بود. خانهاي بختياري چون حاكمان منطقه بودند، ماليات را هم خود جمع آوري مي نمودند و با سوء استفاده از قانون مالياتي، ماليات را چند برابر از مردم دريافت مي كردند. در اين زمينه آقاي كريم نيكزاد اميرحسيني شرحي دارد كه خلاصه شده آن را مي آورم. « هنگاميكه وزارت جنگ به عهده رضا خان و رضا شاه بعدي بود، اولين قدمي كه براي اهالي چهارمحال برداشته شد اعزام مامور مخصوصي بنام سيد نورالدين براي وصول ماليات بود. زيرا تا آن تاريخ خود خان هاي بختياري ماليات كليه چهارمحال و بختياري را مطابق دفاتر دولتي مي پرداختند و دهاتي كه خود مالك بودند معاف بوده و در برابر دهاتي را كه مالك نبودند چند برابر ماليات به اسامي مختلف وصول مي كردند. پس از تاسيس اداره دارايي خان ها نخواستند دست از عمل سابق خود بردارند، از طرفي به دولت پيشنهاد مي كردند كه كليه املاك چهارمحال به استثنا سه چهار قريه و دهكده متعلق به ما مي باشد و ما خودمان راسا ماليات را مانند سابق خواهيم پرداخت و از دهاتي كه مالك نيستيم با رضايت اهالي آن دهات ماليات را جمع آوري و به دولت مي پردازيم و در اين صورت تاسيس اداره دارائي چهارمحال جز ضرر و زيان نتيجه براي دولت نخواهد داشت. از طرف ديگر به مالكين دهاتي كه ملك اهالي چهامحال بود فشار مي آوردند كه در پرداخت ماليات تعلل نمايند تا مذاكره آنها به نتيجه برسد.   مالكان چهارمحال منتظر چنين روزي بودند و گوش به حرف آنها نداده و در پرداخت ماليات حقه به اداره دارايي پيش قدم شدند. در اين موقع خان هاي بختياري از اينكه دولت اداره دارائي را برچيند مايوس و مشاهده نمودند كه اهالي ماليات خود را مرتبا پرداخت مي كنند ناچار رنگ ديگري به قضيه داده و ماليات دفتري دهات را از آن پولي كه ساليانه خودشان دريافت مي كردند تفريق نموده  و مانده را بنام تفاوت مطالبه مي نمودند  به جز قريه شهرك چهارمحال ساير دهات اين تفاوت عمل را پرداختند ولي مردم شهرك چهارمحال مامور وصول خوانين را جواب داده و اظهار نمودند ، ما در كشور يك دولت داريم و يك ماليات بدهكاريم كه پرداخته ايم و ديگر مطالبه تفاوت ماليات از طرف خوانين بي موضوع است  و بلافاصله پس از اين جواب گويي ، چندين نامه به وزارت جنگ، وزارت كشور و وزارت دارايي نوشته و درخواست نمودند كه خوانين بختياري را از مطالبه اين وجه بيمورد منصرف نمايند اين نامه ها را 6 نفر از دلير مردان مردم شهرك بنام هاي ، آميرزا آقا خدابنده، آقا محمد خدابنده، آقا رضا فروزنده، مشهدي خدابخش روحاني، حاج سيف الله قلي پور و حاج جعفرقلي اميرخاني به نمايندگي از همه مردم امضا كردند. سردار محتشم ايلخاني و اميرجنگ ايلبيگي حاكمان وقت بختياري و چهارمحال، شش نفر امضا كننده نامه ها را به شهركرد احضار كردند، پس از ورود به شهركرد، آنها را زنجير و زنداني كرده و پس از يك شبانه روز ، به جرم اينكه شكايت كرده اند به محاكمه كشيدند، پس از محاكمه به جرم همين كار پاهاي آنها را چوب و فلك كردند و چوب مفصلي زدند، پس از چوب كاري دوباره زنداني شدند و با وساطت يكي از بزرگان شهركرد مبلغ 700 تومان از آنها گرفته و آزاد كردند. 400 تومان تفاوت ماليات، و 300 تومان به اضافه چوب خوردن ها جريمه شكايت كردن. سال بعد سردار ظفر و سردار جنگ حكومت چهارمحال را داشتند، مجددا همان 400 تومان را مطالبه كردند و وصول نمودند، در اين سال همان شش نفر نمايندگان مردم شهرك جهت شكايت به تهران رفته و در اين وقت رضا شاه بعدي نخست وزير شده بود كه با شكايت هاي زياد ، موفق مي گردند پول هاي اضافي را باز پس بگيرند»
در اينجا عين نامه تهديد آميز مادر محمدرضا خان مشهور به سردار فاتح و زن حاج امام قلي خان ايلخاني و مادر بزرگ دكتر شاپور بختيار را جهت نمونه ديگر مي آورم تا همشهريان بويژه جوانان با جوي كه پدر بزرگانشان در آن زندگي مي كردند بيشتر آشنا شوند. اين خانم كه بي بي مي ناميدندش اين نامه تهديد آميز را به چند نفر رعيت هايش كه براي نپرداختن ماليات اضافه شكايت پيش دولتيان برده اند نوشته است.
« مقرب الحضره، ملاخاني كدخدا با آن همه محبت و مساعدت و همراهي هاي من در باره شما منتظر نبودم  كه از پاييز تا كنون بناي فساد و فتنه را گذاشته برادرت را با اسد و ابراهيم وا داشته به هرزگي كردن  و مرتكب شرارت شدن. شنيدم از قرار راپورت داخله حضرات دوپلاني با پسر ملا اردلي ارسال و مرسولي دارند كه ما از تاريخ امروز هيچگونه مالياتي نمي دهيم و ملك از خودمان داريم و به دولت ماليات خواهيم داد. بسيار خوب، كار رعيت بجايي رسيده كه اين حرفها را بزند. اينك اكيدا به شما نوشته مي شود كه دست از اين حركات برداريد وگرنه به ارواح مبرور حاج ايلخاني طاب ثراه، شخصا سوار شده به دوپلان ميروم و مرتكبين را به مجازات مي رسانم. اما بهتر است كه خودتان جلوگيري كنيد كه باعث خرابي خودتان نشود. امروز وقت گرفتن ذغال و ماليات و غيره است حضرات خود را ياغي ناميده اند شما اطلاع داشته باشيد انشا الله به اميد خدا روز 14 بعد از عيد مي آيم و همه را به مجازات سخت مي رسانم. حضرات بروجني كه با ارباب ها طرف شدند چه صرفه بردند و كي از طرف دولت بدادشان رسيد عاقبت آمدند با عالم پشيماني امان خواستند و با گردن هاي كج در خانه ارباب رفتند. درويش ناغاني با آن همه طهران رفتن و اصفهان آمدن ديديد چگونه به سزاي خود رسيد. پس به همين حال بماند تا انشا الله زمان تشريف فرمايي حضرت سردار فاتح بر عموم مشايخ معلوم كنم ( از قيامت خبري مي شنوي، دستي از دور بر آتش داري ) از قديم الايام همين طور حق ناشناسي بوده و حق ولي نعمت خود را نشناختيد و هميشه دچار بلاهاي سخت شديد بعد از اين محبت از من نخواهيد ديد و آماده باشيد. بتاريخ شهر صيام 1345 (امضا و مهر )  بيگم». آقاي وحيد دستگردي مي نويسد « سردار فاتح به حكم مادرش هنگامي كه براي تنبيه رفته بوده عده اي از رعيت ها به استقبال آمده كه با تفنگ زده چند نفر را مجروح و مقتول نموده است»( نقل از مجله ارمغان، آذر و دي ماه 1305 ، سال هفتم ، شماره 9 و 10. )
بختياريان از هر موضوع و پديده اي سوء استفاده مي كردند و دسترنج مردم را از دستشان بيرون مي آوردند. آقاي عبدالعلي خسروي كه خود بختياري است و چند جلد كتاب بنام تاريخ و فرهنگ بختياري نوشته و تلاش نموده از بختياريان چهره اي بهتر ارائه دهد مي نويسد ؛« …(خانهاي بختياري) از زمين هاي متصرفي خود كه رعايا روي آن كار مي كردند بهره مالكانه مي گرفتند، از زمين هاي آبي يك سوم و ديم يك چهارم دريافت مي كردند، از املاك خود واقع در روستا« سرخيشي » مي گرفتند در كتوند از روستاهاي شوشتر از هر مردي كه ازدواج مي كرد مبلغي به عنوان مردي دريافت مي كردند، در جنگها سهمي از غارت و غنائم جنگي به خوانين مي رسيد، در داوريها مخصوصا در خون بست درصدي از بهائي كه رد و بدل مي شد از آن خوانين بود… در اين دوره خوانين صاحب اختيار جان و مال مردم ايل بودند و تمام دستورات و فرامين خود را توسط كدخدايان به اجرا در مي آوردند آنان نيز با استفاده از قدرت و نيرويي كه اين چنين به آنان تفويض شده بود به هرگونه اجحافي دست مي زدند» ( نقل از تاريخ و فرهنگ بختياري، نوشته عبدالعلي خسروي، جلد دوم ، صفحه 84و 85 چاپ 1372 ). راه ديگري جهت بردن دست رنج مردم توسط خان هاي بختياريان را بخوانيد. در سال 1335 يا 36 ه ق يك نفر از مردم ماركده از خاندان دلاك ها فوت مي نمايد. اين فرد فرزند نداشته است و اموال باقي مانده به يكي از اقوام هاي نزديك بنام مشهدي علي قلي ، پسر حاج محمد دلاك مي رسد. خبر فوت فرد فوت شده در چغاخور به خانهاي بختياري مي رسد. خان كتبا به كدخدا علي مي نوبسد فردي كه فرزند ندارد پس از فوت، اموالش مال حاكم است و هرچه زود تر اموال فرد فوت شده را جمع و تبديل به پول نقد نموده و به چغاخور بفرستيد. كدخدا علي موضوع را به علي قلي ابلاغ مي نمايد.و علي قلي از كدخدا چاره جويي مي خواهد. سرانجام به راهنمايي كدخدا علي ، علي قلي وسائل دلاكي آن روز مثل يرگن، سنگ، شانه، قيچي، كيسه حمام و… برمي دارد و همراه كدخدا علي به چغاخور مي روند و در آنجا كدخدا گواهي دروغ مي دهد كه فرد فوت شده دلاك بوده و از مال دنيا به جز اين وسائل چيز ديگري نداشته است. بايد گفت بهره كشي و چپاول و ستمگري لران حد و مرزي نداشت آنها رعيت ها را همانند بردگان خود مي پنداشتند. بدينجهت هرجا و هرگاه به رعيت ها برخورد مي كردند، دستور انجام كاري را به آنها مي دادند. مانند دروكردن علف براي اسبان، به چرا بردن و آب دادن اسبان، بردن و جابجا كردن محصول سهم مالكانه، نامه و يا پيام بردن از روستايي به روستاي ديگر. و حتي انجام كارهاي شخصي مثل دوختن لباس و كفش و… لران بختياري از نظر برخورد اجتماعي بسيار بي ادب بوده اند آنان ضمن برخورد با رعيت هاي خود از آنان انتظار داشتند كه نهايت احترام و تعظيم را نسبت به خان و لران همراه انجام دهند در غير اين صورت به رعيت ناسزا ها گفته و او را كتك مي زدند. اين انتظارات خان حد و مرز نداشت و انتظارات خاني با خان ديگر متفاوت بود و هيچ قانون و شكل واحدي نداشت و رعيت در حقيقت نمي دانست چگونه بايستي رفتار نمايد. براي نمونه ؛ رعيتي هنگامي كه روي خر خود سوار است و از راه عبور مي كند به خان سوار احترام مي گذارد و خان چيزي نمي گويد. حال همين كشاورز اين عمل را در مقابل خان ديگر نيز انجام مي دهد خان دوم ممكن است ناراحت شده كه چرا از خرت پياده نشدي و احترام بگذاري به همين جهت او را ناسزا گفته و دستور داده تا اورا تنبيه نمايند.
لران بختياري به بهانه هاي گوناگون حاصل دسترنج مردم را مي بردند. مانند بهره مالكانه، سنگ بسم الله، بيگاري جهت ساخت قلعه و ساختمان، حمل چوب و كاه و محصولات كشاورزي براي ارباب، در خدمت خان بودن در روستا و.. علاوه بر اينها هر از چند گاهي از مردم سيورسات در خواست مي كردند.
سيورسات واژه اي است تركي كه به احتمال زياد با يورش قوم ترك به ايران آمده و به زبان و فرهنگ فارسي راه يافته است. و آن خوار و بار و زاد و توشه و علوفه اي است كه ماموران ارتش، لشگر، سپاه، پيش از رسيدن سپاه، از روستاهاي سر راه عبور تهيه مي كردند. دكتر رضواني در كتاب انقلاب مشروطيت مي نويسد:  « در زمان ناصرالدين شاه مطالبه سيورسات از رعيت قدغن شد » و پرفسور جن . راف . گار ثويت مورخ و محقق آمريكايي در كتاب بختياري در آينه تاريخ در توضيح انواع و اقسام و ارقام مالياتي كه در زمان حسينقلي خان ايلخاني دريافت مي شد مي نويسد: « مالياتهاي ديگري به عنوان سيورسات براي خان يا نماينده او بصورت ( من ) يا در اوزان كمتري نيز دريافت مي گرديد. مثلا از قبيل يك بار هيزم، يك من جو، يك محموله كاه يا علوفه، دو قطعه مرغ، يك چهارم من روغن و ده عدد تخم مرغ». خان هاي بختياري و اطرافيانشان هرگاه آذوقه و زاد و توشه شان كم مي شد از مردم فقير روستايي درخواست سيورسات مي كردند. اين درخواست قاعده و قانوني نداشته، هر از چند گاهي خواسته مي شده است. در همين رابطه رويدادي در خانواده مادري ام روي داده كه براي روشن شدن بهتر موضوع مي نويسم.
صفر پسر مراد كدخداي صادق آباد بوده، ماه هاي فروردين يا ارديبهشتِ سالي، يكي از ماموران خان ارباب صادق آباد جهت دريافت سيورسات به خانه كدخدا مي آيد و مي گويد كه مقداري سيورسات از مردم جمع و براي خان بفرست. كدخدا صفر مي گويد كه اكنون قراياز است مردم چيزي ندارند كه من بتوانم بگيرم. مامور خان چند روزي در خانه كدخدا اتراق مي كند و در خواست خود را تكرار مي نمايد و كدخدا هم همان جواب را مي دهد. سرانجام مامور خان با عصبانيت خطاب به كدخدا مي گويد؛ اگر تا فردا سيورسات جمع نشود سيورساتت مي كنم! كدخدا در حاليكه با خاك انداز دسته بلند خود آتش ها و چوب هاي نيم سوخته بخاري( شومينه ) را جابجا مي كرده، با همان خاك انداز به صورت مامور خان مي زند. مامور خان به طرف تفنگ خود كه در گوشه اتاق بوده مي رود كه دو نفر ديگر كه در اتاق بوده اند تفنگ را بر مي دارند و با كدخدا سه نفري مامور خان را از روستا بيرون مي كنند و تفنگش را دو سه روز بعد مي فرستند. كدخدا از ترس خان تا سه ماه از خانه و روستاي خود فراري بوده و گهگاهي شبها به خانه و روستا مي آمده و روزها مخفي بوده است. تا در فصل تابستان مادر خان مي ميرد و كدخدا از موقعيت پيش آمده استفاده مي كند.
و يك بار زرد آلو مي چيند و به روستاي وانان محل سكونت خان مي رود و يك راست به گورستان رفته و خود را روي قبر مادر خان مي اندازد و با لحجه لري و گريه ( ظاهري ) مي گويد: هي دا … هي دا … خبر را به خان مي رسانند و خان پيام مي دهد كه بخاطر ارواح مادرم بخشيدمت بيا خانه.
گفتيم كدخدا صفر درپاسخ مامور خان اصرار مي ورزيده كه اكنون قراياز است و مردم چيزي ندارند. قراياز چيست؟  قارا ياز از دو كلمه تركي تركيب يافته است. قارا و يا قرا يعني سياه و ياز يعني بهار. و معني مركب آن مي شود بهار سياه !!؟؟ در زبان تركي قارا برسر اسم ها مي آيد و معني آن را تيره، زشت، ناخوش و بد مي كند. به اين واژه ها نگاه كنيد. قارا قيش يعني زمستان سياه، زمستان سخت. قارا دابان يعني بدبين و بد قدم. قاراگون يعني روزگار سياه و روزهاي بدبختي. قارا بخت يعني بخت سياه. قارا يوخو يعني خواب مرگ، مرگ.
چرا بهار با آن لطافت و زيبايي كه شاعران و نويسندگان در وصفش بسيار گفته اند و حتا پرندگان در آن شادي مي كنند، در فرهنگ و زبان و بينش توده مردم بويژه روستائيان و عشاير همراه با سياه آمده است ؟! آيا آنها از سرسبزي و زيبايي و زنده شدن طبيعت در بهار لذت نمي برده اند؟
بايد گفت اين نام گذاري واكنشي از بينش و زندگاني معيشتي توده هاي مردم آن زمان است. آن روزها هر كشاورز و يا عشاير در طول تابستان و پاييز ، كوشش مي كرد در حد توان خود آذوقه يكسال خود و دامهايش را بيندوزد. و تا نزديكي هاي تابستان سال بعد بايستي با آن اندوخته زندگي نمايد. اين اندوخته در بهار كم كم به انتها مي رسيد و يا پايان مي يافت. در اين وقت بود كه كشاورز و عشاير در تنگنا قرار مي گفت و تا شروع برداشت محصول روز شماري مي كرد و با سختي مي گذرانيد. هرگاه زمستان سختي را در پشت سر گذاشته بودند در مورد آذوقه گاو و گوسفند بيشتر دچار كمبود مي گرديدند. زيرا هرگاه زمستان سخت نمي بود، گوسفندان را به چرا مي بردند، در اين صورت آذوقه كمتري مصرف مي شد. كساني كه در بهار دچار كمبود آذوقه دامهاي خود مي شدند، ريشه و سرشاخه گون را پس از سوزاندن خارهايش و ريشه گياه كده را و ريشه گياه مرغ را براي مصرف از صحرا فراهم مي آوردند. براي جبران كمبود مواد غذايي خودشان و نيز جهت مصرف كمتر نان ، از سنجد، توت خشكه و آنهايي كه داشتند بادام، گردو و نيز علف هاي خوراكي وحشي پخته و شبدر و هنگام رسيدن ميوه توت از آن استفاده مي كردند. مردم بر اين باور بودند كه سنجد نان پخته است. بدينجهت هر كشاورز درختان سنجد زيادي در گوشه و كنار زمين هايش مي كاشت. همگان در اين فصل نان گندم نداشتند و آنها هم كه داشتند به فراواني نداشتند. بدينجهت نان گندم فراوان داشتن و خوردن يك آرمان تلقي مي گرديده و ضرب المثل هايي در اين زمينه وجود دارد كه حكايت از فقر شديد و تنگدستي مردم آن زمان مي كند. مانند نخورديم نان گندم، ديديم دست مردم. نان گندم خوردن شكم پولادين مي خواهد. عده اي هم نان جو كه ارزان تر بود مصرف مي كردند. و كساني هم به خاطر ارزان تر بودن، نان ارزن مصرف مي كردند. بهر صورت هر كه هر نوع ناني مصرف مي كرد آن را به فراواني نداشت .
علف هاي وحشي زيادي در اينجا ، در هنگام بهار مي رويد كه به آنها « علف آشي » مي گويند، مردم آنها را چيده و پخته و به عنوان قاتق و كمك نان مصرف مي كردند. كه عبارتند از؛ شنگ، كنگر، موچه، پونه، سلمانتره، پاگنجشكي، گلين بيرماغي( انگشت عروس) ترشك و… علاوه بر اين ها شبدر را خام و با سركه و يا سركه و شيره مصرف مي كردند. اولين ميوه اي كه مي رسيد توت بود. كه همگان از آن استفاده مي كردند. برخلاف درختان ميوه ديگر كه فقط صاحبان آن حق استفاده داشتند. توت يك درخت عمومي بود به همين جهت در سالهاي سخت مردم آن روزگار بر اين باور بودند كه هر كه از گرسنگي نميرد تا توت ها برسند ديگر نخواهد مرد. ميوه توت  يك موهبت الهي تلقي مي گرديد كه خداوند براي نجات گرسنگان خلق نموده است. پس كاشتن، پرورش دادن، آبياري، هرس درخت توت را يكي از كارهايي كه اجر اخروي دارد مي پنداشتند و بر اين باور بودند هرگاه فردي يكصد درخت توت بكارد و بپروراند اين فرد در پيشگاه خداوند آمرزيده است و در روز بازپسين خداوند تمام گناهان او را خواهد بخشيد و به بهشت خواهد رفت. پس قطع درخت توت و آبياري نكردن آن نيز يك گناه محسوب مي شد. بدينجهت كمتر فردي حاظر مي شد كه درخت توت را قطع كند از همين رو تا حدود 30 سال پيش در هر روستا درختان توت فراوان بود و زنان و مردان و كودكان در فصل ميوه توت، همه روزه جهت خوردن و جمع آوري توت به باغها مي رفتند. به دنبال همين باور بود كه هر كشاورز در جاهاي گوناگون درخت توت مي كاشت. ولي امروزه هيچ كشاورزي حاضر نيست درخت توت بكارد و تمام كشاورزان درخت توت باغ خود را بريده و در جاي آن درخت گردو كاشته اند. آيا ديگر امروز درخت توت كاشتن پاداش اخروي ندارد؟ آيا مي توان گفت، جهان بيني، باورها و فرهنگ مردم بر خواسته از شكل توليد و نحوه زندگاني معيشتي آنها است؟
درخت توت برخلاف درختان ديگر هيچگاه آفت نمي گرفت، سرما او را نمي زد. مردم اين را كار خدايي و خواست خدا مي دانستند و مي گفتند چون از توت همگان استفاده مي كنند خدا خواسته كه آفت نگيرد. مردم علاوه بر مصرف ميوه توت مازاد بر مصرف را جمع آوري و مي خشكاندند تا زمستان و نيز قراياز بعدي استفاده كنند.
يكي ديگر از محصولات عمده هر كشاورز آن روز سنجد بود كه در ماه مهر مي رسيد و كشاورزان آن را تكانده و جمع آوري مي نمودند و از آنان در زمستان و قراياز استفاده مي شد. سنجد ها 3 نمونه بودند، سنجد نقلي كه كوچك و گرد بود. سنجد شكري كمي بزرگتر از نقلي بود و شيرينتر. و سنجد كلاغي كه گاهي لركش هم مي گفتند و آن درشت بود. مردان سنجد را در جيب مي ريختند و هنگام كار، راه رفتن، سينه آفتاب ايستادن مي خوردند.
كمبود نان و ديگر مواد غذايي تا زمان جو درو ادامه داشت. هنگامي كه گياه جو نزديك به رسيدن بود زمان پايان قحطي محسوب مي گرديد. گياه جو از همه غله ها زودتر مي رسيد و همين كه خوشه هاي جو زرد مي شد مقداري از آن را  درو كرده و نان آن را مصرف مي نمودند. و نيز هنگامي كه خوشه هاي گندم نزديك به رسيدن بود براي رفع گرسنگي مقداري خوشه چيده و روي آتش نيمه پخته ( سيله ) مي كردند و پس تميز از نمودن مي خوردند.
اين موضوع ها كه شرح داد شد در همه سالها و در همه دوره ها يكسان نبوده. پيش از حاكم شدن لران بختياري شدت كمتري داشته و همگاني نبوده و در سالهاي فراواني كمرنگ بوده است ولي پس از حاكم و ارباب شدن لران بختياري و به دنبال آن غارت رضا جوزاني، مردم همه ساله با اين مشكل روبرو بوده اند. با اين اوصاف كمتر فرد روستايي و عشايري در ماه هاي فروردين، ارديبهشت و خرداد مي توانست از بهار لذت برد. چون براي لذت بردن از طبيعت زيبا بايستي شكم سير باشد. بدين جهت نام اين فصل را « قارا » يا « قرا ياز » يعني بهار سياه ناميده اند.
زيان هاي جبران ناپذير رواني، اجتماعي و فرهنگي اي كه بدنبال حاكميت چندين دهه لران بختياري برجامعه هاي روستايي اين منطقه وارد آمده بيش از زيان هاي مالي است. گفتيم بختياريان بدنبال مجاهدت هاي خود در انقلاب مشروطه سلطه ستمگرانه خود را بر سر مردم اين منطقه گستردند. و خوانده ايم كه انقلاب مشروطه بزرگترين رويداد اجتماعي بوده كه تا آن زمان در طول تاريخ كشورمان روي داده است  و هدف آن بيداري و آگاهي مردم و حاكميت قانون بوده است. بدين جهت روشنفكران جامعه در اين وقت سخت در تلاش بودند تا با ايجاد و تاسيس و توسعه مدرسه سطح آگاهي مردم را بالا ببرند تا از اين طريق مردم به حقوق اجتمكاعي و انساني خود آگاه شده و از رعيت و نوكر و دعاگو بودن خارج و به صورت يك شهروند و يك انسان در اجتماع زندگي شرافت مندانه داشته باشند. در اين هنگام طبيعتا بايد اينگونه باشد كه فرمانداران و ماموران دولت در شهرهاي كوچك و نمايندگان  و سفيران پيام اين انقلاب بوده و به پيروي از روشنفكران مركز نشين در روستا ها هم مدرسه ايجاد نمايند ولي متاسفانه در اين وقت حاكميت چهارمحال در دست خان هاي بختياري بوده كه سخت تلاش مي نمودند جامعه اي ملوك الطوايفي بسازند كه در آن هر خان لري در گوشه اي از اين منطقه شاه باشد و توده مردم هم بردگان او. و همانگونه كه خود از دانش و فرهنگ و آگاهي و نوع دوستي و عطوفت انساني بي بهره بودند.  پيشرفت فرهنگ و علوم و تكنولوژي را در جهان نمي فهميده، عقب ماندگي جامعه و كشورمان را درك نمي كرده و عوض شدن جهان را نمي ديدند، بدينجهت سخت مي كوشيدند تا پيام انقلاب به گوش مردم نرسد و مردم اينگونه بپندارند كه شاهي رفته و شاهي ديگر جايش نشسته است. خان هاي بختياري آن روز ثروتمند ترين و قدرتمند ترين سران كشور بودند، اينان نه تنها براي مردم تحت ستم چهارمحال كوچكترين قدم فرهنگي بر نداشتند بلكه به قوم و ايل خود هم خيانت كردند و آنها را در ناآگاهي كامل نگهداشتند. اين عمل ناجوانمردانه خان هاي بختياري در اين دوره حساس از تاريخ كشورمان يكي از علت هاي عمده عقب ماندگي منطقه است.
خان هاي بختياري در برخورد با مردم بسيار بي ادبانه و دور از شان انساني رفتار مي كردند. برخورد آنها با مردم و انتظاراتي كه از مدم داشتند روي هيچ اصول و قانوني نبود تا مردم تكليف خود را بدانند. بدينجهت به بهانه هاي مختلف به مردم ناسزا مي گفتند، تحقير مي كردند، كتك مي زدند، جريمه مي نمودند و… اين رفتار ساليان دراز ادامه داشته است و مردم هم بخاطر حفظ آبرو و از روي ناچاري چيزي نمي گفتند كم كم اين زور گفتن و پذيرش زور تبديل به يك عادت و فرهنگ شدو ديديم بعد از اينكه بمانيان اصفهاني املاك را خريد فردي بنام عزيزالله صفايي ( عزيز ريزي) خون مردم را در شيشه كرده بود و از كسي هم نفسي در نمي آمد. سر انجام پس از به قدرت رسيدن رضا شاه پهلوي در سالهاي 1312-13 سالهاي افول بختياريان فرا رسيد. در اين سالها بود كه خانهاي بختياري يكي پس از ديگري دستگير و در تهران محاكمه شدند كه چند نفر از آنها تير باران و چند نفر زنداني گرديدند. آقاي نيكزاد مي نويسد : « بدنبال اين محاكمه و زنداني و تير باران، به خانهاي بختياري كتبا اخطار شد كه مقدار و قيمت املاك خود را در چهارمحال و پشتكوه بنويسند تا از طرف اداره دارايي ارزيابي شده به دولت واگذار گردد و در عوض از محل هاي ديگر مانند تهران، اصفهان، خراسان، مازندران به آنها واگذار گردد. بعضي از آنها فروختند و برخي مبادله كردند و در اين وقت ايل بختياري خلع سلاح و تخت قاپو شدند.» آقاي عبدالعلي خسروي مي نويسد: « بعد از 1312 ه ش ايل بخياري مجبور به اسكان شد، سياست اسكان عشاير همراه با خلع سلاح عمومي در بختياري بود، با اين خلع سلاح 14000 قيضه اسلحه توقيف شد، خوانين مجبور به فروش سهام نفت خود شدند و سمتهاي ايل خاني و ايل بيگي در سال 1312 به كلي ملغي شد، در سال 1315 ولايت بختياري بين استان هاي اصفهان و خوزستان قسمت شد در سال 1327 خوانين از منزلت افتادند، در سال 1341 خوانين براي هميشه خلع يد شدند.»
به هر صورت مجموعه ستم ها، چپاول ها، بردن دسترنج مردم به عنوان هاي مختلف و نا امني كه بخاطر ملوك الطوايفي بختياريان در منطقه بوجود آمده بود و تبديل مردم از كشاورز به رعيت خان و زيان هاي جبران ناپذير فرهنگي، عمراني، اجتماعي كه در نتيجه حكومت بختياريان در برهه اي حساس از تاريخ كشورمان بر مردم اين منطقه وارد آمد باعث گرديد، مردم روز به روز فقيرتر، ناامن تر، زبون تر و مايوس تر گردند. گروه زيادي از مردم روستاي ماركده در همين زمان به علت فقر از روستا رفته اند و مردم به قدري تهيدست شده بودند كه از فرصت طلايي كه به دنبال فروش اجباري ملك هاي بختياريان توسط دولت رضا شاه بوجود آمده بود نتوانستند استفاده كنند و ملك هاي خود را باز خريد كنند. در همين سالها، مردمان بعضي از روستاها حد اكثر سود را از اين قانون بردند و همه و يا مقداري از املاك به يغما رفته خود را بازخريد كردند از جمله در روستاي قوچان كربلايي عباس با همكاري عده اي ديگر از مردم مبلغي جمع آوري و مقداري از املاك خود را مي خرند. و آقاي سليمي بني مي نويسد « در اين وقت عده اي از مردم بن توانستند با استفاده از اين قانون مقداري از املاك خود را دوباره خريداري نمايند.» رفت و آمدها، برخورد ها، داد و ستدها، ستمگري ها و زورگوييها و… چندين ساله خان هاي بختياري و كارگزاران آنها با مردم منطقه تاثير هايي در ذهن مردمان گذشته ي اين روستاها از جمله مردم ماركده برجاي گذاشته كه كم كم و با گذشت زمان اين تاثيرها – چه درست و چه نا درست – به باورهاي اجتماعي مردم مبدل شده است.
يك: مردم بر اين باورند كه لران از خدا بي خبرند!! و يا مي گويند لران خدا ناشناس هستند!؟ و استدلالشان اين بود كه مردماني كه خداشناس باشند بر ديگري ستم و يا دست درازي به اموال و يا… نمي كنند و هرگاه بر اثر ناداني مرتكب چنين كارهايي گردند لا اقل در هنگام پيري پشيمان شده و در صدد بر مي آيند كه از ستم كشيده در خواست بخشش نمايند و يا زيان هاي او را جبران كنند تا روز بازپسين بار گناهانش كمتر باشد حال ديده نشده لري هنگام پيري چنين احساسي داشته باشد. دو :  براير عرف ، افراد ثروتمند گاهي وقتها بخشش هايي، نوازش هايي هم مي كردند و يا در مصيبت و رويدادهاي ناگوار اجتماعي با مردم همراهي و همكاري مي نمودند و يا دست تهيدستي را مي گرفتند و يا اقدام به كارهاي عام المنفعه اي مثل ساختن پل، راه، مسجد و حمام مي نمودند ولي لران نه تنها چنين كارهايي نكردند بلكه براي بدست آوردن اندك چيزي ممكن بود دست به جنايت هم بزنند به همين دليل مردم، لران را تازه به دوران رسيده مي پنداشتند كه خوي و خصلت بزرگ منشي برابر با عرف جامعه را نمي توانند داشته باشند. شادروان عوضعلي صدري كدخداي سابق روستاي سوادجان مي گويد: « هنگامي كه بختياريان براي خريد زمين ها به سوادجان آمدند هيچكس حاضر به فروش نبود تعدادي را با زور و كتك راضي به فروش نمودند در اين ميان يك نفر كه چهار حبه داشت مخفي مي گردد، كه سرانجام پس از ماه ها ، در بين راه به دام ماموران خان مي افتد. ابتدا او را چوب و فلك كردند بعد كه زمينش را قباله كردند بجاي حبه اي 200 تومان كه از بقيه خريده بودند،  زمين او را 180 تومان حساب كرده و ليره كه براي بقيه 35 ريال بوده براي او 50 ريال محاسبه مي كنند و در جمع 72 حبه روستا نيم حبه زياد بوده ملك او را به جاي 4 حبه 5/3 حبه قباله مي نمايند.»  سه : در طول سالياني كه خان هاي بختياري بر اين منطقه حاكم و ارباب بوده اند، كوچكترين كمك و همراهي و تشويقي جهت عمران و آباداني روستاها انجام نداده و در نتيجه در اين زمان روستاهاي اين منطقه رو به ويراني مي گذارد. پيرمردان مي گويند هيچكس نشنيده و يا نديده خاني جوي آبي ، راهي، پلي ، حمامي و يا مسجدي و… بسازد بدين جهت مردم لران را بي تمدن و فرهنگ مي دانستند. نويسنده كتاب بختياري ها و قاجاري ها مي نويسد: « شيوه حكومت بختياري ها، شيوه اشرافي بود و ظلم و اجحاف زيادي را به مردم وارد مي ساختند آنها در حكومت ايالت ها و شهرها كه در اين موقع قسمت وسيعي را در بر مي گرفت ، فقط به فكر پر كردن جيب خود بودند، سردار ظفر در باره فرزندانش در كرمان مي نويسد اگر بخواهم از رفتار و كردار زشت و ناهنجار اين پسرها كه از زن اولم… بود… بنويسم صفحه تاريخ بختياري لكه دار و نام بختياري ننگ آلود خواهد شد.»  چهار :  مي گويند انديشه لر خود خواهي و منطقشان چماق بود چون به دور از تمدن و فرهنگ و اجتماعات انساني و در بيابانها و كوهها زندگاني خود را سپري مي كردند. بنابر اين در طول حكمراني و اربابي خود پيشبرد تمام كارهايشان بر اساس زور بود. شادروان عوضعلي صدري مي گويد: « يوسف خان امير مجاهد چند راس بز به يكي از مردم سوادجان مي دهد تا آن فرد هرساله براي هر بز مقدار « صدرم » روغن تهيه و بپردازد. سال دوم خان به روستا مي آيد آن مرد سوادجاني پيش خان رفته و با ترس و لرز مي گويد: بزها لري بوده و با آب و هواي اينجا سازگار نبوده و تمام مردند و سال گذشته هم روغن را از خودم دادم. خان مي گويد: خوب امسال « پنجاه » بده. آن مرد مي گويد‚ خان عرض كردم بزها همه مرده اند. و خان مي گويد، بيست و پنج بده و ديگر هم چانه نزن!! » منطق خان را ببينيد!!! به همين جهت يك تنفر عمومي در منطقه از لر و بختياري بوجود آمده بود. آقاي غلامرضا ميرزايي دره شوري  نويسنده كتاب بختياري ها و قاجاري ها ، به نقل از خاطرات سردار ظفر در مجله وحيد مي نويسد : « اين تنفر عمومي، خاص اصفهان نبود و در هركجا كه بختياري ها حضور داشتند مشاهده مي شد… چنانچه سردار ظفر ( يكي از خان هاي بختياري ) مي نويسد: كساني كه پس از ما اين تاريخ را مي خوانند، خواهند گفت كه اين سلسله با اين پستي طبع و طمع و حرصي كه داشتند چگونه مدتي زمامدار مملكت بودند و چگونه با اين بدخويي و كردار و رفتار، حفظ مقام خود را مي كردند. افسوس كه اين خدمت بزرگ اين خانواده در راه مشروطيت و اين زحمت ها و فداكاري ها هبا و هدر شد و جز بدنامي و بد كرداري از آنها در صفحه تاريخ چيز ديگري نماند و هرچه سردار اسعد كوشش كرد كه اين كردار زشت و رفتار ناپسند آنها را ترك كند ، فايده نبخشيد »  پنج :   لران بختياري كمترين آگاهي از علم و دانش روز را نداشتند. چون در اين زمان علم و صنعت در جهان غرب به سرعت پيشرفت مي كرده و چهره جهان را تغيير مي داده ولي خان هاي بختياري با سوء استفاده از قدرت و ثروت خود در صدد ايجاد جامعه ملوك الطوايفي كه مربوط به گذشته مي بوده بوده اند. در صورتي كه مي توانستند با استفاده بهينه از ثروت هاي بادآورده خود و با وارد كردن تكنولوژي غربي و ايجاد جامعه صنعتي، سودهاي كلان تر ببرند و مردم منطقه هم در پرتو آنها به كار مشغول و از زندگاني بهتري برخوردار گردند. با توجه به پيشرفت هاي آن روز در ساير شهرها از جمله در اصفهان كه در زمينه ايجاد مدرسه و توسعه دانش و فرهنگ انجام مي شد مي گويند خان هاي لر عاري از دانش و بينش بودند.  ششم : يك ضرب المثلي است كه مي گويند مسلماني يعني رحم و مروت. يعني يك فرد مسلمان هرچند سنگ دل باشد با ديدن ظلم و ستم و درماندگي عواطف انساني اش متاثر شده و ناراحت مي گردد مي گويند ديده و يا شنيده نشده كه لري تحت تاثير التماس ها و مشاهده فقر و بدبختي ها كوچكترين احساس همدردي نشان دهد. بدين جهت مي گويند لران عاري از احساس و عاطفه اند. بد نيست اين داستان را با هم بخوانيم. وحيد دستگردي به نقل از بهاء الواعظين تهراني مي نويسد: « در حوالي كمره آنجا كه امير مفخم بختياري مسكن گرفته يك دهي است كه از خوانين ابدالوند است.( كه بهاء الواعظين و حاج شيخ نورالله مجتهد اصفهاني جهت رفتن به غرب كشور آن شب در آن ده اتراق كرده بودند) امير مفخم( لطفعلي خان ملقب به امير مفخم، پسر حاج امام قلي خان ايلخاني، پدر ابوالقاسم خان بختياري) كه در آن موقع ( زمان جنگ جهاني اول) از غارت و قتل تا هركجا ممكن بود كوتاهي نكرده بود براي غارت اين ده وارد ده مي شود. مالكين ده جمع شده و چند نفر از رؤساي محل را واسطه مي كنند و 5 هزار تومان به او مي دهند كه دست از غارت بردارد. امير قبول كرده پول را مي گيرد ولي فورا دستور به امر غارت مي دهد. حوالي مغرب موقعيكه چند نفر در ده كشته شده و صداي فرياد الامان زن و مرد به آسمان مي رود آقاي امير مفخم در حال روزه بر سر سجاده نماز نشسته پس از فراغت از نماز مي گويد: يك روضه خوان بيايد روضه بخواند تا بعد افطار كنيم! نوكران امير، بهاء الواعظين را پيدا كرده مي آورند. بهاء الواعظين اوضاع قتل و غارت و بي ناموسي بيچارگان و مردم را از يك طرف ديده از طرف ديگر امير را با حال خضوع و خشوع بر سر سجاده مي بيند از اين حال تعجب كرده و در مجلس امير بر كرسي وعظ مي نشيند جماعتي هم از غارت زدگان بدبخت براي التماس حاضر بودندو بهاء الواعظين با خواندن اشعار شيخ بهائي و اشاره به امير سنگ دل خونخوار بيرحم مي كرده كه ابدا متاثر نشده و تمام هستي زن و مرد را به غارت مي برد و چند نفر را مقتول مي سازد و اغلب خانه ها را آتش مي زند» ( مجله ارمغان شماره 7 و8 مهر و آبان 1304 سال ششم.) مردم بر اين باور بودند كه دزدي، راهزني كار عادي و روز مره و يكي از افتخارات لران بوده و مي گفتند اگر پسر لري دزدي نكند به او زن داده نمي شود.  هفتم :  مردم بر اين باور بودند كه لران بختياري به مسائلي همچون مال حلال و حرام، موضوع هايي همچون محرم و نا محرم و كارهايي همچون ثواب و گناه و چيزهايي مانند نجسي و پاكي، غسل و شستشو كه مربوط به مسائل اعتقادي است چندان آشنايي و باورمند نيستند. آقاي نيكزاد در اين باره مي نويسد: « محمدتقي خان چالشتري حاكم آن روز چهارمحال، التزامي از كدخدايان روستاهاي چهارمحال كه در مسير سرحدات پشتكوه و بختياري واقع اند گرفته و آنها را ملزم نموده كه هرگاه بختياري ها را كه قومي مباحي مذهب اند به روستاهاي خود راه دهند زنان آنها مطلقه و فلان قدر دادني باشند.»  هشتم  :  پير مردان بر اين باورند كه اكثر لران بختياري كثيف و چشمان ناپاك داشتند چون هميشه چشمشان دنبال ناموس مردم بود. شادروانان مهراب شاهسون و عليجان شاهسون مي گويند: « رضا جوزاني و لران هردو غارت گر بودند ولي يك فرق عمده داشتند. رضا جوزاني به ناموس مردم كاري نداشت ولي لران علاوه بر اموال مردم چشم طمع به ناموس مردم هم داشتند آن روزها شايع بود كه خان هاي بختياري در روستاهاي پيرامون خود قانوني گذاشته بودند كه نوعروسان شب زفاف خود را با خان همبستر گردند» شادروان عوضعلي صدري با نقل داستان غير اخلاقي از يوسف خان امير مجاهد ، مي گويد: « يوسف خان امير مجاهد يكي از خوانين بختياري آدم بد شلواري بود و چشمش به دنبال ناموس مردم و بخصوص شب زفاف نوعروسان بود، در شمس آباد كه ارباب و قلعه اش در آنجا بود قانوني گذاشته بود كه نو عروسان…» گويا اين موضوع چندان دور از واقعيت نبوده باشد، چون علاوه بر مردم كه نتيجه 40 سال برخورد و نيز عملكرد بختياريان بوده، غير مستقيم خود بختياريان نيز بدان اعتراف كرده اند. « روزي غلامحسين خان سردار محتشم به بعضي از دوستان خود مي گويد: ما بختياريها… بيش از حد به زن و شكار تمايل داشتيم ولي حالا در عوض بچه هايمان به بازي تنيس علاقه مند هستند.» ( نقل از بختياري در آينه تاريخ صفحه 139 ).
4- دوره چهارم را مي توان دوره معاصر نام نهاد ( دوره ارباب بمانيان و انجام اصلاحات ارضي و تحولات اقتصادي اجتماعي ) كه در صورت باقي ماندن عمر  در آينده خواهم نگاشت.

منابع شفاهي:
شادروانان: فيض الله شاهسون فرزند علي، علي اصغر شاهسون فرزند تقي، مهراب شاهسون فرزند اسدالله، عليجان شاهسون فرزند باباجان، ولي الله عرب فرزند محمود، حبيب الله عرب فرزند سيف الله، هيبت الله عرب فرزند يدالله، غلامحسين خسروي فرزند غلامرضا، خانم جميله عرب فرزند سيف الله، مهدي عرب فرزند غلامرضا، خانم ماه منير شاهبندري فرزند عباس، حسن عرب فرزند محمد، احمد شاهسون فرزند امير، خانم ربابه شاهسون فرزند علي
و آقايان: جواد شاهسون فرزند فيض الله، تقي شاهسون فرزند علي اصغر، عبدالكريم شاهسون فرزند فيض الله، خانم فاطمه ايزدي فرزند صفرعلي ، محمد عرب فرزند مهديقلي، عطا الله شاهسون فرزند عليجان، لطفعلي شاهسون فرزند آقاعلي، نورالله عرب فرزند قربانعلي، لطفعلي عرب فرزند قربانعلي، براتعلي شاهبندري فرزند حسن، رجبعلي عرب فرزند صفرعلي،حسين عرب فرزند حيدر، فضل الله عرب فرزند ميرزا بابا، جواد عرب فرزند يدالله، حسين كاوياني فرزند محمد، حبيب الله عرب فرزند ولي الله، صفرعلي شاهسون فرزند قربانعلي ، حسينقلي عرب فرزند رضاقلي، محمد عرب فرزند محمدحسين، محمد تقي نجفي سپاهي دانش دوره اول در ماركده
از روستاي قوچان آقايان : حسن شاهبندري، نعمت الله شاهبندري ، امير حسين شاهبندري، فتح الله بيگدلي، اسفنديار شاهبندري.
از روستاي صادق آباد ؛ شادروانان محمد آقا كرمي، عباس كرمي، و آقايان : مرادعلي ايزدي، ابراهيم كرمي، خانم شاه صنم ايزدي، اسدالله عباسپور.   و از روستاي ياسه چاه شادروانان سليمان بهارلو، براتعلي علامي.    از روستاي سوادجان شادروان عوضعلي صدري.   
منابع نوشتاري:
 1- مجله بررسي هاي تاريخي. 2- مجله يغما. 3- مجله وحيد. 4- روزنامه اخگر اصفهان. 5- ديار نون، علي يزداني. 6- بررسي مسائل اجتماعي، اقتصادي و سياسي ايل شاهسون، پريچهره شاهسوند بغدادي. 7- تاريخ سياسي اجتماعي شاهسونان مغان، ريچار تاپر. 8- تاريخ مشروطه ايران، احمد كسروي.9- تاريخ مشروطيت، ملك زاده. 10- انقلاب مشروطيت ايران، ژانت آفاري. 11- خاطرات حاج سياح. 12- تاريخ اجتماعي و سياسي ايران، سعيد نفيسي. 13- جغرافيا و تاريخ چهارمحال و بختياري، نيكزاد. 14- بختياري ها و قاجاري ها، غلامرضا ميرزايي. 15- جعفرقلي خان چرمهيني، خدايار قادري. 16- جزوه دست نويس منصور اميني باغبادراني درباره باغبادران.17- عشاير مركزي ايران، جواد صفي نژاد. 18- تاريخ تحولات اجتماعي ايران، مرتضي راوندي. 19- خاطرات مهندس بازرگان، غلامرضا نجاتي. 20- حيات يحيي، يحيي دولت آبادي. 21- تاريخ بختياري، سردار اسعد. 22- سه سال در ايران، كنت دوگوبينو. 23- زندگاني شاه عباس، نصرالله فلسفي. 24- تاريخ ادبيات ايران، ذبيح الله صفا. 25- قيام آذربايجان و ستارخان، امير خيزي. 26- انقلاب مشروطيت ايران، محمداسماعيل رضواني. 27- تاريخ 18 ساله آذربايجان، احمد كسروي. 28- تاريخ ترك هاي آسياي ميانه، و.بارتولد. 29- فرهنگ آذربايجاني به فارسي، بهزاد بهزادي. 30- پيدايش دولت صفوي، ميشل.م.مزاوي. 31- اردبيل در گذرگاه تاريخ، بابا صفري. 32- تاريخ بيداري ايرانيان، ناظم السلام كرماني. 33- تاريخ عالم آراي صفوي، به كوشش يدالله شكري.34- فرهنگ و ادبيات بختياري، عبدالعلي خسروي. 35- تاريخ و فرهنگ بختياري، عبدالعلي خسروي. 36- بختياري در آينه تاريخ، پرفسور، جن.راف.گارثويت. 37- حاشيه نويسي هاي چند جزء قرآن. 38- يادداشتهاي دست نويس جهانگير سليمي بني. 39- كتاب ايلات و عشاير از انتشارات آگاه مجموعه مقالات. 40- مرده كشان جوزان، ابواقاسم پاينده. 41- در پيرامون تاريخ، احمد كسروي، 42- فريدن بعد از انقلاب شاه و مردم، محسن صالحي. 43- دده قورقوت، حسن محمد زاده صديق، 44- امثال و حكم دهخدا. 45- لغت نامه دهخدا. 46- فرهنگ آبادي ها و مكانهاي مذهبي كشور، محمدحسين پاپلي بزدي، 47- با من به سرزمين بختياري بياييد، خانم مكبن روز. 48- كوراوغلو، رحيم رئيس نيا. 49- تاريخ تمدن اسلام و عرب ، دكتر گوستاولبون. 50- تاريخ ايران از اسلام تا سلاجقه، و.ن.فراي.