میراث دار ملا صابر

ملا صابر نام كه آخوند بوده از روستاي هيمه نان و خرمه نان كرون به منظور انجام كارهاي مربوط به آخوندی به ماركده مهاجرت مي كند و ماندگار مي شود . قبل از ماندگار شدن سال هاي متمادي به ماركده مي آمده و كارهايي در رابطه با شغل آخوندي انجام مي داده است. پسر او نيز به نام ملا باقر آخوند بوده است. ملا باقر چند پسر داشته است. عليمحد كه او نيز آخوند بوده، عبدالحسين، عبدالرضا و غلامرضا. اين خانواده خود را عرب نژاد مي دانند. گفته می شد ملا صابر يك كتاب دعايي داشته كه از درون آن بسياري چيز را مي توانسته بفهمد. آوازه این کتاب ندیده، نخوانده و نفهمیده مردم عامی را مسحور کرده بود. واژه آخوند احتمالا تركيب شده از دو واژه آقا و خداوندگار است. آن روز ها آخوند و يا ملا در روستاها كارهاي گوناگوني انجام مي دادند. مثل خواندن عبارات صيقه عقد زناشويي، نوشتن قباله ازدواج، استخاره كردن، خواندن عبارت هاي عربي هنگام به خاك سپاري مردگان، روضه خواني، دعا نويسي براي انسان و حيوان، آموزش قرآن، نوشتن سند و قباله هاي خريد و فروش، نامه نويسي، كتاب خواني براي مردم، اذان گفتن در گوش نوزاد، قرآن خواني براي مردگان و نيز سلامتي زندگان، معلوم كردن ساعت و روزهاي سعد و نحس، گفتن حكم ها و دستورات ديني در باره نجسي و پاكي و حلال و حرام، آموزش نماز و اصول و فروع دين و…

عبدالحسین پسری داشته بنام سیف الله. و حبیب الله پسر بزرگ سیف الله آخرین میراث دار ملاصابر بوده است. شادروان حبیب الله عرب مردی آرام، بی آزار و با صفایی بود. و به کار کشاورزی مشغول بود، سواد قرآنی خوبی داشت، با این که آخوند نبوده ولی از همان اوان با استفاده از نام و آوازه کتاب دعای ملاصابر که در اذهان توده مردم جا افتاده بود یکی از دعا نویسان مشهور روستا بوده که هم دعای سبک و هم دعای سنگین می نوشته است. اغلب مردم روستا به دعاهای او اعتقاد داشتند.

 برای مزید اطلاع خوانندگان عرض می شود در متن نوشتار عربی دعاهای سنگین و سبک تفاوتی نبود هر دو گونه آن ها از روی کتاب جامع الدعوات نوشته می شد در این کتاب 12 گونه دعا برای تمام مردم دنیا وجود داشته و دارد و دعای سنگین نامی بوده که دعا نویسان برای رونق دکان خود با سوء استفاده از بی خبری و نادانی اغلب مردم به کار خود نهاده بودند تا بتوانند بازار خود را داغ تر کنند. برای دعای سنگین اجرت و یا به قول دعا نویسان هدیه بیشتر گرفته می شد و چنین وانمود می گردید که تاثیر بیشتری هم دارد. و متاسفانه امروز با این که علم پیشرفت زیادی کرده و بسیاری از موضوعات روشن شده است ولی خیلی از مردم از نظر خِرد با پدر بزرگان شان تفاوتی نکرده اند چون می بینیم با ماشین شیک و موبال بر کف خانه به خانه دنبال دعا نویس می گردند.

در تاریخ های 6 و20/4/75 با شادروان حبیب الله عرب در محل گلدشت در سن بالای 80 سالگی پیرامون گذشته ی روستای مارکده گفتگوکرده ام که خلاصه ای از آن را با هم می خوانیم.

در اوایل خردادماه بود که رضا خان جوزانی با اطرافیانش به مارکده حمله کرد بیشتر اطرافیانش از مردمان آپونه و سوادجان بودند وقتی رضا خان با گروه همراهش توی دره به سنگ آب رسید تفنگ چیان مارکده ای از روی کوه مارکده به آن ها تیراندازی می کنند. رضاخان جوزانی از تیر اندازی تفنگ چیان مارکده ای ها خشمگین می شود و برای مقابله با اسب از راه بیابان روی کوه می رود و تفنگ چیان فرار می کنند.

چوپان ده غلامرضا بوده که چشمان تیز بینی داشته در صحرا از دور، امدن رضاخان را در گدار قورمز می بیند و همراه پسّاچی گله که کربلایی علیجان بوده گله را جمع و به گرم دره می برد.

می گویند رضا خان قبل از حمله، نامه ای به کدخدا علی مارکده ای و کل عباس قوچانی نوشته و درخواست سیورسات نموده و این دو کدخدا با مشورت هم تصمیم می گیرند که سیورسات ندهند حال رضا خان ناراحت شده و تصمیم به گوشت مالی گرفته بوده است.

وقتی خبر رسید که رضا خان می آید مردم هرچه ظرف مسی داشتند جمع نموده و ته چاه ها مخفی کردند و خود از روستا رفتند و بعد از رفتن رضا جوزانی ظرف ها را از ته چاه بیرون آوردند.

رضا خان با افرادش حدود 6 روز در مارکده می ماند و از ان جایی که خشمگین بوده دستور می دهد باماله گیاهان تریاک را نابود کنند و هرچه خر و گاو و مرغ و خروس و اجناس و دیگر اموال در روستا بود با خود بردند. ان موقع ارباب روستا بختیاریان بودند مقداری اسلحه و فشنگ به مردم جهت حفاظت روستا داده بودند.

وقتی رضاخان غارتش را کرد و رفت مردم به روستا برگشتند دیدند همه چیز را برده اند مردم سخت گرسنه مانده بودند گزارش غارت توسط کدخدا علی به خان های بختیاری که هم ارباب و هم حاکم منطقه بودند داده شد هیچ گونه کمکی نکردند کدخدا علی ناگزیر به فریدن رفت در آنجا آشنایانی داشت مقداری جو و کندم قرض گرفت و بین مردم تقسیم نمود.

خان های بختیاری که آمدند و ملک ها را به زور از مردم خریدند خوب یادم هست. پدرم کمی کشاورزی داشت اول شب بود دشتبان به در خانه ی ما آمد و گفت خان ترا خواسته است پدرم در خانه کدخدا به حضور خان می رسد خان می گوید بیشتر مردم ملک خود را فروخته اند شما هم زمینت را قباله کن و پولت را بگیر. پدرم می گوید زمین من چیز با ارزشی نیست من خودم نیاز دارم و روی ان کار می کنم و زندگی ام را با محصول همین زمین اداره می کنم خان دستور می دهد پدرم را در کاهدان زندانی می کنند. صبح به دستور خان پاهای پدرم را درجلو سه کنجی به درخت توتی بستند و با چوب به کف پاهایش زدند تا حاضر شد ملکش را بفروشد من از اول تا آخر این صحنه را تماشا می کردم قباله نوشته شد و پدرم ناگزیر انگشت زد.

خانواده ما ها تا همین اوایل این قرن با بستگان خود در هیمه نان و خرمه نان مراوده داشته اند. مادر بزرگ من در هیمه نان و خرمه نان شوهر می کند شوی او زود هنگام فوت می نماید و ایشان به دلیل خشک  سالی های پی در پی ناگزیر به مارکده می آید و با وساطت کدخدا علی به عباس فرزند رضا ( مشهور به عباس رضا) که مرد ثروتمند روستا و زنش مرده بوده شوهر می کند دو تا پسر به دنیا می آورد و شوهر فوت می کند دو پسر هم بعد از پدر فوت می کنند. مادر بزرگ من با  با ارثیه رسیده به دو تا پسر، به پدر بزرگ من شوهر می کند و دو پسر به دنیا می آورد که یکی از پسرها پدر من سیف الله بوده است من باپدرم دقیقا 30 سال تفاوت سن داشتم یعنی پدرم حدود سال های 1260 شمسی متولد شده است.

                                                                                                            محمدعلی شاهسون مارکده