رئیس شورای ریشو (بخش ششم و پایانی)
تعریف و تمجیدهای صفرپور از لکه پیشانی زلفعلی، زلفعلی را به فکر واداشت تا دیگر جنبههای ظاهر خود را هم تغییر دهد تا موجب خوشایندی دست اندر کاران انقلاب گردد! زلفعلی همان روز توی مسجد، بر حسب اتفاق، ته ریشی داشت، تصمیم گرفت اولین تغییر را از ریشش آغاز کند. زلفعلی با خدای خود عهد بست که دیگر هرگز ریشش را نتراشد به همین جهت بعد از مدتی ریش بلند سیاهرنگ زیبایی بوجود آورد که خیلی هم برایش خوشایند بود مرتب آن را شانه میکرد و تمیز نگهش میداشت و بر آن میبالید. تصمیم بعدیاش انتخاب پیراهن یقه آخوندی بود پیراهنهای قبلی خود را کناری گذاشت و چند پیراهن یقه آخوندی خرید، کاپشن آمریکایی هم که از قبل داشت، تسبیح صد دانه هم فراهم کرد در یک سفر زیارتی به مشهد انگشتری هم خرید حالا ظاهر زلفعلی حکایت از یک فرد مومن و انقلابی داشت. زلفعلی در حین اینکه ظاهرش را میآراست فعالیت شورایی خود را در تشکیل جلسات آموزش خواندن قران آغاز کرد هفتهای دو جلسه شب هنگام در مسجد تشکیل میشد و شرکت کنندگان در این جلسات بیشتر جوانان بودند زلفعلی در این راه، خوش درخشید و توانست در مدت کوتاهی به تعدادی جوان خواندن قران را بیاموزد و به این کار خود هم افتخار میکرد. حالا زلفعلی جای استاد خود یعنی آقارحمان را گرفته بود آقارحمان به سن پیری رسیده بود و نمیتوانست در جلسات قران خوانی که مردم در خانه ها تشکیل میدادند شرکت کند زلفعلی خیلی زود پس از انتخابش به ریاست شورای همیاری روستا، جای آقارحمان را گرفت و تقریبا در تمام جلسات قران خوانی که توی ده در خانههای مردم مارکده تشکیل میشد دعوت میشد زلفعلی شاگردان ممتاز قران خوان خود را هم همراه خود به این جلسات میبرد و از آنها در حضور مردم تعریف و تمجید میکرد و حضور و وجود این قران خوانان را افتخاری برای خود میشمرد. زلفعلی میکوشید در اجتماعات مذهبی مثل دهه اول ماه محرم توی مسجد و نیز در تعزیه خوانی علاوه بر شرکت و فعالیت، نقش مدیریتی هم اعمال کند و نظر بدهد بدین صورت توانایی خود را به مردم عرضه کند اولین باری که در مارکده روز 22 بهمن به مناسبت پیروزی انقلاب تظاهرات برپا گردید به همت و برنامه ریزی زلفعلی بود زلفعلی در تشویق مردم برای رفتن به جبهه جنگ هم تلاش فراوان کرد خود هم دوبار و هر بار چند روز به منظور خدمات پشتیبانی تا پشت جبهه رفت و برگشت.
خبری به گوش زلفعلی رسید که؛ بعد از پیروزی انقلاب، آقای احمدی سپاهی دانش سابق مارکده به استانداری منتقل شده و در آنجا همه کاره است. زلفعلی با شنیدن این خبر خاطره تلخ چوب خوردنش در چندین سال قبل، که به دستور آقای احمدی صورت گرفت، در ذهنش تداعی شد. زلفعلی هرگاه خاطره چوب خوردنش در ذهن تداعی میشد در درون ذهن، نفرتش از آقای احمدی هم تجدید میشد. زلفعلی تصمیم گرفت روزی به استانداری برود و خود را به آقای احمدی معرفی نماید و با این معرفی به آقای احمدی بفهماند دیگر آن فرد معمولی گذشته نیست بلکه رئیس شورای روستا و فرد قدرتمندی است. زلفعلی نا خود آگاه میخواست رئیس شورایی و قدرتمندی خود را به رخ آقای احمدی بکشد تا رنج چندین ساله حقیرشدگی نهفته در نا خودآگاه ذهن خود را کاهش دهد. این احساس قدرتمندی و به دنبال آن ارزشمندی زلفعلی، از یک توهم ناشی میگردید. زلفعلی بر اثر تکرار تعریف و تمجیدهای آقای صفرپور در ذهن خود، دچار یک توهم ذهنی شده بود زلفعلی فکر میکرد؛ هر مسئول انقلابی وقتی لکههای پیشانی او را ببیند به همان نتیجهای خواهد رسید که آقای صفرپور رسید و او را مورد تقدیر قرار خواهند داد با توجه به همین توهم ذهنی فکر میکرد وقتی با آقای احمدی در استانداری هم روبرو گردد او هم همانند صفرپور از او تعریف و تمجید خواهد کرد و وقتی آقای احمدی بداند که او رئیس شورای همیاری روستای مارکده هم هست از چوب زدن به او اظهار پشیمانی و عذر خواهی خواهد کرد. زلفعلی با این توهم ذهنی به استانداری رفت تا با آقای احمدی دیدار کند.
روزی آقای احمدی در استانداری مشغول خواندن نامه و مرور پروندهای مراجعه کنندگان بود زلفعلی وارد شد و گفت: آقای احمدی سلام. آقای احمدی بدون اینکه سرش را از روی کاغذ بلند کند و بر سلام کننده بنگرد پاسخ سلام را گفت. زلفعلی لحظهای مکث کرد تا بلکه آقای احمدی به او نگاه کند و ببیند و بشناسد ولی آقای احمدی سخت مشغول بود. زلفعلی گفت: آقای احمدی من را میشناسی؟ آقای احمدی سرش را بالا آورد مرد ریشویی با موهای انبوه و بلند و سیاه ریشِ شانه کرده، مرتب و زیبایی دید، خوب نگریست، ولی نشناخت. گفت: نه، متاسفانه نمیشناسم. زلفعلی گفت: یک نشانی کوچک میدهم شاید کمک کند که بشناسی، من مارکدهای هستم. آقای احمدی بازهم هرچه فشار به ذهنش آورد نتوانست بشناسد و گفت: نه، متاسفانه نمیشناسم. زلفعلی گفت: من همانم که دستور دادی توی مدرسه به من چوب زدند، من حالا قاری قران و رئیس شورای همیاری روستای مارکده هستم. آقای احمدی فوری گفت: ها، حالا شناختمت، اسمت هم یادم آمد، زلفعلی، درسته؟ زلفعلی گفت: آره، خوب شناختی. آقای احمدی احساس کرد زلفعلی با گفتن من حالا قاری قران و رئیس شورای همیاری روستای مارکده هستم، خواست قدرت خود را به رخ او بکشد، برای اینکه کم نیاورده باشد و روی زلفعلی را هم کم کند گفت: من هم همان آقای احمدی سپاهی و مدیر هستم، میبینی که به همان سادگی آن روزم هم هستم و تغییری نکردم، حالا که رئیس شورا هم هستی خیلی مواظب باش، و حواست را جمع کن که مبادا یک وقت پایت را کج بگذاری که دستور میدهم توی همین استانداری شلاقت بزنند.
تیر زلفلی در استانداری به سنگ خورد هیچ یک از تخیلات ذهنیاش در مواجه با آقای احمدی درست از آب درنیامد باری هم بر آن احساس حقارت نهفته درونیاش افزوده شد. زلفعلی با اندکی یاس به مارکده برگشت و مشغول کار و زندگی بود و جلسات آموزش قران را هم داشت تا اینکه روزی بدون اینکه کسی از کار او خبر داشته باشد، در کنار تپهای خاکی، با شیب تند و ارتفاع زیاد، مشغول کندن خاک بود قصدش این بود که این قسمت از زمین عمومی را تصاحب کند که قسمتی از تپه ریزش میکند و زلفعلی زیر تلی از خاک مدفون میگردد و کسی از وجود او در آن محل و ماندنش زیر خاک فرود امده خبر نداشته است. روز به پایان میرسد و زلفعلی به خانه نمیآید اعضا خانواده و فامیل شب تا صبح به جستجو میپردازند او را نمییابند حدس زده میشود که ممکن است زیر خاک فرود آمده تپه مانده باشدخبر ناگواری بود که توی ده پخش شد اغلب متاثر شدند صبح زود روز بعد، بیشتر مردان ده با بیل و کلنگ خود به کمک آمدند و خاک برداری خاکهای فرود آمده آغاز گردید. چون خاکهای فرود آمده خیلی زیاد و محل خاک فرود آمده هم وسیع بود تا نزدیک ظهر مردان تلاش کردند چیزی یافت نشد هنگام ظهر یکی از مردان که با تیشه مشغول کندن خاکها بود احساس میکند نوک تیشه فرود آمدهاش بر چیزی به غیر از خاک فرو رفت این حس خود را به دیگران میگوید خاکهای آن قسمت با احتیاط بیشتری بر داشته میشود متوجه میشوند نوک تیشه بر پیشانی زلفعلی مدفون زیر خاک درست در میانه همان لکه پیشانی فرو رفته است جسد را بیرون میآورند شستشو میدهند و در گورستان ده با حضور تمامی مردان ده دفن میکنند مردان دِه، برابر رسم و رسومات، همگی از گورستان به دَرِ خانه حسن پدر زلفعلی میآیند جمعی فاتحهای میخوانند سپیس یک یک با حسن پدر زلفعلی دست میدهند خدا رحمتش کند میگویند و هریک دنبال کار و زندگی خود میرود. اعضا خانواده، بستگان نزدیک، نرگس همسر زلفعلی با چهار فرزند کوچک، داغدار میمانند و مادر زلفعلی هم به عزای پسرش مینشیند نفرینی(دعای بد و منفی) که جمیله مادر لیلا و نیز بگومجان مادر رقیه با آه و ناله و سوز دل و چشمانی اشک آلود از خدا برای مادر زلفعلی خواسته بودند!!؟؟
محمدعلی شاهسون مارکده 15 آبان 1400