‘گزارش نامه 244 نیمه دی ماه 1400

رئیس شورای ریشو (بخش ششم و پایانی)

تعریف و تمجیدهای صفرپور از لکه پیشانی زلفعلی، زلفعلی را به فکر واداشت تا دیگر جنبه­های ظاهر خود را هم تغییر دهد تا موجب خوشایندی دست اندر کاران انقلاب گردد! زلفعلی همان روز توی مسجد، بر حسب اتفاق، ته ریشی داشت، تصمیم گرفت اولین تغییر را از ریشش آغاز کند. زلفعلی با خدای خود عهد بست که دیگر هرگز ریشش را نتراشد به همین جهت بعد از مدتی ریش بلند سیاه­رنگ زیبایی بوجود آورد که خیلی هم برایش خوشایند بود مرتب آن را شانه می­کرد و تمیز نگهش می­داشت و بر آن می­بالید. تصمیم بعدی­اش انتخاب پیراهن یقه آخوندی بود پیراهن­های قبلی خود را کناری گذاشت و چند پیراهن یقه آخوندی خرید، کاپشن آمریکایی هم که از قبل داشت، تسبیح صد دانه هم فراهم کرد در یک سفر زیارتی به مشهد انگشتری هم خرید حالا ظاهر زلفعلی حکایت از یک فرد مومن و انقلابی داشت. زلفعلی در حین اینکه ظاهرش را می­آراست  فعالیت شورایی خود را در تشکیل جلسات آموزش خواندن قران آغاز کرد هفته­ای دو جلسه شب هنگام در مسجد تشکیل می­شد و شرکت کنندگان در این جلسات بیشتر جوانان بودند زلفعلی در این راه، خوش درخشید و توانست در مدت کوتاهی به تعدادی جوان خواندن قران را بیاموزد و به این کار خود هم افتخار می­کرد. حالا زلفعلی جای استاد خود یعنی آقارحمان را گرفته بود آقارحمان به سن پیری رسیده بود و نمی­توانست در جلسات قران خوانی که مردم در خانه ها تشکیل می­دادند شرکت کند زلفعلی خیلی زود پس از انتخابش به ریاست شورای همیاری روستا، جای آقارحمان را گرفت و تقریبا در تمام جلسات قران خوانی که توی ده در خانه­های مردم مارکده تشکیل می­شد دعوت می­شد زلفعلی شاگردان ممتاز قران خوان خود را هم همراه خود به این جلسات می­برد و از آنها در حضور مردم تعریف و تمجید می­کرد و حضور و وجود این قران خوانان را افتخاری برای خود می­شمرد. زلفعلی می­کوشید در اجتماعات مذهبی مثل دهه اول ماه محرم توی مسجد و نیز در تعزیه خوانی علاوه بر شرکت و فعالیت، نقش مدیریتی هم اعمال کند و نظر بدهد بدین صورت توانایی خود را به مردم عرضه کند اولین باری که در مارکده روز 22 بهمن به مناسبت پیروزی انقلاب تظاهرات برپا گردید به همت و برنامه ریزی زلفعلی بود زلفعلی در تشویق مردم برای رفتن به جبهه جنگ هم تلاش فراوان کرد خود هم دوبار و هر بار چند روز به منظور خدمات پشتیبانی تا پشت جبهه رفت و برگشت.

خبری به گوش زلفعلی رسید که؛ بعد از پیروزی انقلاب، آقای احمدی سپاهی دانش سابق مارکده به استانداری منتقل شده و در آنجا همه کاره است. زلفعلی با شنیدن این خبر خاطره تلخ چوب خوردنش در چندین سال قبل، که به دستور آقای احمدی صورت گرفت، در ذهنش تداعی شد. زلفعلی هرگاه خاطره چوب خوردنش در ذهن تداعی می­شد در درون ذهن، نفرتش از آقای احمدی هم تجدید می­شد. زلفعلی تصمیم گرفت روزی به استانداری برود و خود را به آقای احمدی معرفی نماید و با این معرفی به آقای احمدی بفهماند دیگر آن فرد معمولی گذشته نیست بلکه رئیس شورای روستا و فرد قدرتمندی است. زلفعلی نا خود آگاه می­خواست رئیس شورایی و قدرت­مندی خود را به رخ آقای احمدی بکشد تا رنج چندین ساله حقیرشدگی نهفته در نا خودآگاه ذهن خود را کاهش دهد. این احساس قدرتمندی و به دنبال آن ارزشمندی زلفعلی، از یک توهم ناشی می­گردید. زلفعلی بر اثر تکرار تعریف و تمجیدهای آقای صفرپور در ذهن خود، دچار یک توهم ذهنی شده بود زلفعلی فکر می­کرد؛ هر مسئول انقلابی وقتی لکه­های پیشانی او را ببیند به همان نتیجه­ای خواهد رسید که آقای صفرپور رسید و او را مورد تقدیر قرار خواهند داد با توجه به همین توهم ذهنی فکر می­کرد وقتی با آقای احمدی در استانداری هم روبرو گردد او هم همانند صفرپور از او تعریف و تمجید خواهد کرد و وقتی آقای احمدی بداند که او رئیس شورای همیاری روستای مارکده هم هست از چوب زدن به او اظهار پشیمانی و عذر خواهی خواهد کرد. زلفعلی با این توهم ذهنی به استانداری رفت تا با آقای احمدی دیدار کند.

روزی آقای احمدی در استانداری مشغول خواندن نامه و مرور پروند­های مراجعه کنندگان بود زلفعلی وارد شد و گفت: آقای احمدی سلام. آقای احمدی بدون اینکه سرش را از روی کاغذ بلند کند و بر سلام کننده بنگرد پاسخ سلام را گفت. زلفعلی لحظه­ای مکث کرد تا بلکه آقای احمدی به او نگاه کند و ببیند و بشناسد ولی آقای احمدی سخت مشغول بود. زلفعلی گفت: آقای احمدی من را می­شناسی؟ آقای احمدی سرش را بالا آورد مرد ریشویی با موهای انبوه و بلند و سیاه ریشِ شانه کرده، مرتب و زیبایی دید، خوب نگریست، ولی نشناخت. گفت: نه، متاسفانه نمی­شناسم. زلفعلی گفت: یک نشانی کوچک می­دهم شاید کمک کند که بشناسی، من مارکده­ای هستم. آقای احمدی بازهم هرچه فشار به ذهنش آورد نتوانست بشناسد و گفت: نه، متاسفانه نمی­شناسم. زلفعلی گفت: من همانم که دستور دادی توی مدرسه به من چوب زدند، من حالا قاری قران و رئیس شورای همیاری روستای مارکده هستم. آقای احمدی فوری گفت: ها، حالا شناختمت، اسمت هم یادم آمد، زلفعلی، درسته؟ زلفعلی گفت: آره، خوب شناختی. آقای احمدی احساس کرد زلفعلی با گفتن من حالا قاری قران و رئیس شورای همیاری روستای مارکده هستم، خواست قدرت خود را به رخ او بکشد، برای اینکه کم نیاورده باشد و روی زلفعلی را هم کم کند گفت: من هم همان آقای احمدی سپاهی و مدیر هستم، می­بینی که به همان سادگی آن روزم هم هستم و تغییری نکردم، حالا که رئیس شورا هم هستی خیلی مواظب باش، و حواست را جمع کن که مبادا یک وقت پایت را کج بگذاری که دستور می­دهم توی همین استانداری شلاقت بزنند.

تیر زلفلی در استانداری به سنگ خورد هیچ یک از تخیلات ذهنی­اش در مواجه با آقای احمدی درست از آب درنیامد باری هم بر آن احساس حقارت نهفته درونی­اش افزوده شد. زلفعلی با اندکی یاس به مارکده برگشت و مشغول کار و زندگی بود و جلسات آموزش قران را هم داشت تا اینکه روزی بدون اینکه کسی از کار او خبر داشته باشد، در کنار تپه­ای خاکی، با شیب تند و ارتفاع زیاد، مشغول کندن خاک بود قصدش این بود که این قسمت از زمین عمومی را تصاحب کند که قسمتی از تپه ریزش می­کند و زلفعلی زیر تلی از خاک مدفون می­گردد و کسی از وجود او در آن محل و ماندنش زیر خاک­ فرود امده خبر نداشته است. روز به پایان می­رسد و زلفعلی به خانه نمی­آید اعضا خانواده و فامیل شب تا صبح به جستجو می­پردازند او را نمی­یابند حدس زده می­شود که ممکن است زیر خاک فرود آمده تپه مانده باشدخبر ناگواری بود که توی ده پخش شد اغلب متاثر شدند صبح زود روز بعد، بیشتر مردان ده با بیل و کلنگ خود به کمک آمدند و خاک برداری خاک­های فرود آمده آغاز گردید. چون خاک­های فرود آمده خیلی زیاد و محل خاک فرود آمده هم وسیع بود تا نزدیک ظهر مردان تلاش کردند چیزی یافت نشد هنگام ظهر یکی از مردان که با تیشه مشغول کندن خاک­ها بود احساس می­کند نوک تیشه فرود آمده­اش بر چیزی به غیر از خاک فرو رفت این حس خود را به دیگران می­گوید خاک­های آن قسمت با احتیاط بیشتری بر داشته می­شود متوجه می­شوند نوک تیشه بر پیشانی زلفعلی مدفون زیر خاک درست در میانه همان لکه پیشانی فرو رفته است جسد را بیرون می­آورند شستشو می­دهند و در گورستان ده با حضور تمامی مردان ده دفن می­کنند مردان دِه، برابر رسم و رسومات، همگی از گورستان به دَرِ خانه حسن پدر زلفعلی می­آیند جمعی فاتحه­ای می­خوانند سپیس یک یک با حسن پدر زلفعلی دست می­دهند خدا رحمتش کند می­گویند و هریک دنبال کار و زندگی خود می­رود. اعضا خانواده، بستگان نزدیک، نرگس همسر زلفعلی با چهار فرزند کوچک، داغدار می­مانند و مادر زلفعلی هم به عزای پسرش می­نشیند نفرینی(دعای بد و منفی) که جمیله مادر لیلا و نیز بگوم­جان مادر رقیه با آه و ناله و سوز دل و چشمانی اشک آلود از خدا برای مادر زلفعلی خواسته بودند!!؟؟

محمدعلی شاهسون مارکده  15 آبان 1400