میرزا عبدالوهاب و صفرعلی (بخش دوم)
حاج نورالله پیشوند میرزا را افتخاری برای پسران خود می پنداشت! چون با چسباندن این واژه به اول نام آنها، به زعم خود، آنها را به خاندان پیامبر متصل کرده بود! حاج نورالله خود هنگام صدا زدن و نام بردن از پسران، کلمه میرزا را سنگین و رنگین بر زبان می آورد. ولی مردم در بر خوردها و گفت وگوهای روز مره و بیشتر در پشت سر، میرزاعبدالوهاب را «باهاب» و میرزا محمدابراهیم را «مَدابرام» می گفتند. حالا وقتی که حاج نورالله از نجف آباد آمد و دید پسرانش در خانه نیستند و گاو و گوسفندان در خانه رها هستند در حالت خشم و عصبانیت و با تحقیر از میرزا محمدابراهیم پرسید: باهاب کودوم گوریه؟ یعنی خشم و عصبانیت بر عواطفش غلبه کرد و همان لفظی را بکار برد که مردم می نامیدند. میرزا محمدابراهیم در پاسخ پرسش پدر که پرسید؛ باهاب کودوم گوریه؟ گفت:
– رفته قوچّون(تلفظ محلی از قوچان) تماشای عروسی و چوب بازی.
حاج نورالله، میرزامحمدابراهیم را برگرداند و از او خواست که برود و برادرش میرزاعبدالوهاب را بیاورد. میرزامحمدابراهیم نزد برادر رفت و توی داو چوب بازی، توی گوش او گفت:
– بابا اومده، خشمگین و عصبانیه، منِ زده و نفرین کرده، و دنبال تو فرستاده و گفته هرچه زودتر بیا، به محض اینکه در دسترس بابا قرار بگیری خیلی بیشتر از من کتک خواهی خورد و نفرین خواهی شنید.
میرزاعبدالوهاب برادر را به خانه برگرداند و گفت:
– تو برو، من هم پشت سر تو میام.
میرزاعبدالوهاب پس از شنیدن خبر آمدن پدر، به هم ریخت و تمام لذتی که از شنیدن موسیقی و یکی دو ساعت رقص چوب بازی برده بود از ذهن و ضمیرش زدوده شد و به جای آن خشم و تنفر از پدر نشست و از خود پرسید؛ من با این بابای متعصب و خشکه مقدس چکار باید بکنم؟ این همه آدم با خیال راحت توی عروسی شرکت کرده و لذت می برند و من باید از این لذت محروم باشم!؟
میرزاعبدالوهاب بدون اینکه کسی بفهمد از طرف پدر تهدید شده، از میدان چوب بازی بیرون آمد و از جمعیت کناره گیری کرد و دقایقی در گوشه ای خلوت و به دور از جمعیت، نشست، به فکر فرو رفت و از خود پرسید؛ حالا چه باید بکنم؟ اگر به خانه بروم قطعا کتک خواهم خورد و پدر با صدای بلند نفرین هم خواهد کرد و این نفرین و کتک از فردا صبح در میان همسالان موجب تحقیر من خواهد شد. میرزاعبدالوهاب به این نتیجه رسید که بهتر است خانه نرود!؟ حالا این پرسش توی ذهنش نشست؛ پس کجا بروم!؟ هرجا که بخواهم بروم پول برای هزینه نیاز دارم، پول از کجا بیاورم؟
میرزاعبدالوهاب پس از دقایقی اندیشیدن، تصمیم نهایی خود را گرفت و راه افتاد از پل چوبی روی رودخانه بین مارکده و قوچان عبور کرد از روی قطعه چوبی که روی جوی آب آجوقایه قرار داده شده بود عبور کرد از کنار زمین های خندق رد شد و به سه راهی قوچان واقع در خیابان اصلی مارکده رسید بازهم لحظه ای روی تصمیمی که گرفته بود تامل کرد تصمیم خود را درست ارزیابی کرد و به سمت چپ پیچید و به سوی ده گرم دره روانه گشت.
وقتی به مزرعه ی قورقوتی(تلفظ محلی از واژه قورقود ترکی) رسید، وحشت وجود او را فرا گرفت!؟ وحشت از چی؟ از جن! مردم بر این باور بودند که جمعیت زیادی از موجودات نا پیدا به نام جن، توی چند کنده ( طویله زیر زمینی) ی به جا مانده از گذشتگان که اکنون به صورت ویرانه است، زندگی می کنند. میرزاعبدالوهاب برای دور ماندن از برخورد و آسیب جن ها، مرتب در حین راه رفتن بسم الله گفت و صلوات فرستاد با این وجود وقتی از آن محوطه دور گردید کمی در خود احساس راحتی کرد نفس راحتی کشید و متوجه شد بدنش خیس عرق است. میرزاعبدالوهاب به راه خود ادامه داد تا به ده گرم دره رسید. مستقیم به خانه بی بی(عمه)اش رفت اعضا خانواده بی بی، مشغول خوردن شام بودند پس از احوال پرسی، میرزاعبدالوهاب را به خوردن شام دعوت کردند. بعد از صرف غذا، میرزاعبدالوهاب هدفش از آمدن به گرم دره را این چنین بیان کرد: مادرم بیمار است و پدرم می خواهد فردا صبح زود که وانت به شهر می رود مادرم را به نجف آباد برای مداوا ببرد پول کم داشت من را فرستاد بیام نزد شما و گفت حداقل 100 تومان پول دستی به عنوان قرض بدهید ببرم.
بی بی میرزاعبدالوهاب مبلغ یکصد تومان به میرزاعبدالوهاب داد و سفارش کرد پول ها را جایی مطمئن جای دهد و مواظب باشد از جیبش نیفتند و میرزاعبدالوهاب با خداحافظی، از خانه بیرون آمد و شبانه بجای راه مارکده، راه میان بر مالرو قدیمی مزرعه ی سارداش واقع در صحرای گرم دره به قلعه ی ماماگلی واقع در صحرای مارکده را پیش گرفت. در قلعه ماماگلی نزد احمدقلی چوپان قلعه و نورعلی کارگر مزرعه رفت نورعلی با تعجب از میرزاعبدالوهاب پرسید؛
– این وقت شب کجا بودی!؟
– مادرم در بیمارستان بستریه پدرم پول کم داشته پیام داده و من قدری پول از بی بی ام در گرم دره قرض کردم براش می برم، گفتم مستقیم از گرم دره به اینجا بیام تا صبح زود خود را به ارّان برسونم و از آنجا با ماشین به شهر برم و پول را به پدرم بدم.
صبح خیلی زود وقتی هوا گرگ و میش بود میرزاعبدالوهاب از خواب بیدار شد و با گرفتن یک قرص نان، راه قدیمی مالرو مزرعه ی قارادره (قارا، واژه ترکی یعتی سیاه) و گدار قورمَز (تلفظ محلی از واژه قورومَز ترکی یعنی نمی خشکَد، محل عبور از میان دوتا کوه پِرپِر کوچک و بزرگ) را پیش گرفت و از کنار ده آبپونه و سنگ زرد (الله آباد) از کف دره گذر کرد و پس از عبور از ده حسن آباد، به اران رسید به خانه دوست خانوادگی شان که پیر مردی بود رفت و به او هم گفت: مادرش در بیمارستان اصفهان بستری است به ملاقات او می رود. ناهارش را در خانه ی دوست خانوادگی شان خورد و بیرون آمد. وانتی آماده حرکت به سمت نجف آباد بود سوار شد از نجف آباد هم به اصفهان رفت سوار بر اتوبوس روانه تهران گردید.
حاج نورالله پدر میرزاعبدالوهاب، در تهران، توی میدان شوش، آشنای خیلی دوری داشت این آشنای خیلی دور، از مردمان اران بود برادر کوچک همان پیرمرد دوست خانوادگی شان که میرزاعبدالوهاب در خانه او ناهار خورد. میرزاعبدالوهاب اصلا این آشنای خیلی دور پدر را ندیده بود و نمی شناخت فقط از زبان پدر، نامش را شنیده بود که در میدان شوش در تهران کارگاه سنگ بری و سنگتراشی دارد. حاج نورالله، سال قبل، هنگام برگشت از سفر زیارتی مشهد، در یک توقفی که در تهران داشت به دیدار این آشنای دور رفت، در مارکده در جمع خانواده دیده و شنیده های خود را از محل کارگاه او در میدان شوش تعریف کرد میرزاعبدالوهاب این تعریف ها را شنید حالا به استناد آن تعریف های پدر به امید کمک گرفتن از او برای کار کردن و ماندن در تهران به سراغش رفت. میرزاعبدالوهاب در تهرانِ نا آشنا، پرسان پرسان، در میدان شوش، آشنای دور پدر را یافت و ضمن معرفی خود گفت:
– کار کشاورزی مون تموم شده، بیکار بودم گفتم باقی مانده فصل پاییز و نیز زمستون را که بیکارم بیام اینجا کارگری، اگه خودتون کار دارین که چه بهتر وگر نه کاری برام پیدا کن که مشغول باشم.
میرزاعبدالوهاب توی کارگاه سنگ تراشی آشنای خیلی دور پدر، مشغول به کار شد. و شبها هم در اتاقکی کوچک توی همان کارگاه همراه یک کارگر دیگر که نگهبان کارگاه هم محسوب می شد، زیر کرسی می خوابید. میرزاعبدالوهاب از آمدنش به شهر تهران خوشحال بود و در همان هفته ی اول توانست دوچرخه سواری یاد بگیرد و به بهانه خرید، با دوچرخه کارگاه سنگ تراشی، لحظاتی توی خیابان با ذوق و شوق دوچرخه سواری می کرد.
میرزاعبدالوهاب چند ماهی بود که در مارکده با نق نق از پدر تقاضای خرید دوچرخه داشت ولی پدر با گفتن؛ دوچرخه به چه درد زندگی ما می خورد!؟ تقاضای او را نمی پذیرفت حالا در تهران به دوچرخه دست یافته بود و ظرف مدت چند روز دوچرخه سواری آموخت و از هر فرصتی استفاده می کرد و با دوچرخه توی خیابان جولان می داد و برایش خوشایند بود.
میرزاعبدالوهاب کم کم پایش به خیابان های شلوغ و پر زرق و برق تهران از جمله به خیابان لاله زار هم باز شد و مشاهده کرد خیابان لاله زار اصلا دنیایی دیگر است زنان و مردان زیبارو و شیک پوش و رنگارنگ را دید، نواهای دلنشین موسیقی که از دکان های صفحه گرامافون فروشی به گوش می رسید را شنید که برایش تازگی داشت و توجه او را جلب می کرد و خوشایند بود. میرزاعبدالوهاب احساس کرد تمان محلی پاچه گشادش و نیز گیوه، مناسب قدم زدن در خیابان لاله زار نیست برای همرنگ شدن با مردم، شلوار شهری خرید، پیراهنی و کفش کارخانه ای خرید و همراه کُتی که پدرش برایش خریده بود با کت و شوار و پیراهن نو و کفش کارخانه ای به گردش در خیابان لاله زار پرداخت و کم کم با سینما آشنا شد و هفته ای یک فیلم سینمایی هم شب هنگام می رفت و می دید. ارباب و صاحب کارگاه سنگ تراشی مردی مذهبی بود وقتی فهمید که میرزاعبدالوهاب به سینما رفته او را سرزنش کرد که؛ سینما آدم را بی دین می کند، و او را از رفتن به سینما منع کرد. میرزاعبدالوهاب حالا دیگر پنهانی به سینما می رفت کم کم با کاباره آشنا شد و یک بار هم به کاباره رفت که خیلی برایش تازگی داشت و لذت بخش بود.
بیش از یک ماهی از آمدن میرزاعبدالوهاب به تهران می گذشت او حالا کارش را زیاد دوست نداشت و از روی ناچاری کار می کرد ولی گشت وگذار توی خیابان های تهران از جمله لاله زار و دیدن پدیده های جدید را بسیار دوست داشت به همین جهت هفته ای یکی دو روز بعد از غروب آفتاب و نیز بیشتر ساعات روز جمعه را که اربابش در کارگاه نبود توی لاله زار به گشت و گذار می پرداخت بعد کم کم بی علاقگی به کار سنگ تراشی و نیز حجم سنگین کار و همچنین غریبی و بویژه دوری از مادر او را خسته و دلتنگ کرد و از به قهر آمدنش پشیمان شد و قهر خود از خانواده را نادرست ارزیابی کرد و دوست داشت که به خانه برگردد ولی این را هم می دانست که اگر خود راه بیفتد و به خانه برود او را سرزنش و تحقیر خواهند کرد اندیشید که چه راهی پیدا کند که بتواند با عزت و احترام به خانه برگردد.
ادامه دارد
محمدعلی شاهسون مارکده