گزارش نامه 252 نیمه اردیبهشت 1401

      میرزا عبدالوهاب و صفرعلی (بخش سوم)

    یک خانواده، از اقوام خانوادگی میرزاعبدالوهاب، در شهر آبادان زندگی­ می­ کردند این خانواده آبادانی پسری به نام سبزعلی داشتند که چند سالی از میرزاعبدالوهاب بزرگتر بود میرزاعبدالوهاب با سبزعلی دوست صمیمی بودند سالی یکی دو بار که این خانواده آبادانی به منظور دید و بازدید و گشت و گذار به مارکده می ­آمدند میرزاعبدالوهاب با سبزعلی ایام خوشی داشتند. میرزاعبدالوهاب تصمیم گرفت برای برگشت با عزت و احترام به خانواده، از سبزعلی کمک بگیرد. نامه ­ای به سبزعلی نوشت و شرح حال قهر آمدنش را برای او شرح داد و نوشت؛ اکنون پشیمانم و می­خواهم به خانه برگردم ولی رویم نمی ­شود و خجالت می­ کشم دوست دارم با عزت و احترام به خانه برگردم که بعدها مورد تحقیر و سرزنش قرار نگیرم. میرزاعبدالوهاب از سبزعلی درخواست کرد او را کمک کند تا به خانواده برگردد. میرزاعبدالوهاب راه کمک را هم به سبزعلی، دوست و اقوام خود نشان داد و نوشت؛ در ظاهر بی اطلاع برو مارکده و وقتی به تو گفتند که میرزاعبدالوهاب قهر کرده و از خانه رفته، بگو هرکجا باشد من پیدایش می­ کنم و می ­آورم و بعد به شماره کارگاه سنگ­ تراشی تلفن بزن تا من بیایم با هم برویم مارکده.  

     سبزعلی از آبادان به مارکده آمد و ضمن دیدار و احوال ­پرسی از یکایک اقوام و بستگان سراغی از میرزاعبدالوهاب گرفت که گفتند؛ قهر کرده و از مارکده رفته است حاج ­نورالله پدرِ میرزاعبدالوهاب گفت:

     – من که اینجا نبودم، عیال را برای مداوا به نجف ­آباد برده بودم، وقتی به مارکده برگشتم و از ماشین پیاده شدم غروب بود اومدم خونه دیدم  ورزاوها دم در حیاط خونه توی خیابان ول می ­گردند گله اومده و گوسفندان روی بام، توی راهرو، توی ایوون خونه، پَر و پخشند و میرزاعبدالوهاب و میرزامحمدابراهیم  هم تو خونه نیسّن عصبانی شدم در حال عصبانیت گوسفندان را توی آغل جا کردم ورزاوها را هم در جای خود بردم که میرزا محمدابراهیم اومد چندتا چوب به او زدم و سراغ میرزاعبدالوهاب را از او گرفتم که گفت رفته قوچّون عروسی و داره چوب بازی می­ کنه که گفتم برو بگو زود بیا خونه. میرزاعبدالوهاب در حین بازی به میرزامحمدابراهیم می­ گه؛ تو برو من پشت سر تو میام. هرچه منتظر موندیم نیومد. حدس زدم ممکنه رفته باشه خونه خواهرم در گرم­ دره، روز بعد صبح زود میرزامحمدابراهیمِ را به گرم ­دره فرستادم که او را بیاره، خواهرم گفته بود اومده صد تومان پول به بهونه اینکه مادرش بیمارِ و قرارِ من به شهر ببرم و مداوا کنم، گرفته و همون شبانه برگشته. بعد من مطلع شدم که شب هم رفته توی قلعه ماماگلی و نزد احمدقلی و نورعلی خوابیده و به آنها هم گفته؛ از گرم­ دره میام، مادرم توی بیمارستان بستریه و پدرم پول کم داره پیام داده، حالا من از گرم ­دره پول قرض کردم براش می ­برم و می­ خوام صبح خیلی زود راه بیفتم و خود را زود به اران برسونم تا با ماشین برم شهر. بنابراین آنها را هم ترک کرده و من دیگر از او خبر ندارم من اطمینان داشتم که اومده آبادان نزد شما به همین جهت زیاد نگرانش نبودم و به مادرش هم که خیلی نگرانش بود دلداری می ­دادم و می­ گفتم؛ جایش امنِ و هیچ نگران نباشه بعد از مدتی که از غریبی خسته شد بر خواهد گشت ولی حالا که از شما می ­ شنوم آنجا پیش شما هم نیومده نگران شدم.

      سبزعلی بعد از شنیدن گزارش حاج ­نورالله، پدر میرزاعبدالوهاب، به او گفت:

    –  شما اصلا نگران نباش من توی تمام شهرها آشنا دارم تمام خبرنگاران مجله تهران مصور را می­ شناسم ( سبزعلی چند سالی بود که خبرنگار مجله تهران مصور در آبادان بود) با استفاده از این آشناها هرکجا که باشه پیداش می­ کنم و می ­آرم.

     سبزعلی فردای آن روز به نجف ­آباد رفت و از تلفن­خانه به دفتر کارگاه سنگ تراشی در میدان شوش تهران زنگ زد و به میرزاعبدالوهاب اطلاع داد؛ زمینه برگشت با عزت و احترام او را فراهم کرده است و افزود من فردا عصر اطراف گاراژ اتوبوس ­ها در اصفهان قدم می ­زنم و منتظر رسیدن تو خواهم بود.

      میرزاعبدالوهاب بعد از صحبت تلفنی با سبزعلی، به اربابش یعنی صاحب کارگاه سنگ ­تراشی گفت:

     – پدرم بیمارِ، من باید هرچه زودتر برم.

     میرزاعبدالوهاب با ارباب خود تسویه حساب کرد و صبح زود روز بعد در خیابان  شمس ­العماره سوار اتوبوس شد و راهی اصفهان گردید هنوز آفتاب غروب نکرده بود که به اصفهان رسید و سبزعلی دوست و اقوام خود را پیدا کرد. شب در مسافرخانه ماندند صبح به درخواست میرزاعبدالوهاب برای خرید یک دستگاه دوچرخه به فروشگاه دوچرخه فروشی رفتند و میرزاعبدالوهاب دوچرخه ­ای برگزید و خرید خورجینی و تلمبه ­ای و چسب و وصله ای برای پنچری احتمالی هم خرید و بوق بادی هم روی شاخ دوچرخه نصب کرد میرزاعبدالوهاب عمده پول­ هایش را برای خرید دوچرخه پرداخت و پول ناچیزی برایش ماند خیلی دلش می ­خواست یک دستگاه گرامافون هم بخرد ولی پول نداشت با این وجود به اتفاق سبزعلی به فروشگاه لوازم صوتی برای دیدن و پرسش قیمت هم رفتند هم انواع دستگاه­ ها را دیدند و هم قیمت ­ها را پرسیدند.

      میرزاعبدالوهاب و سبزعلی دو نفری به نجف ­آباد آمدند ماشینی نبود که به مارکده بیایند یک شب هم توی خلوت (ساختمان کوچک و محقری که توسط سید ممرضا اختصاص داده شده بود برای استراحت شبانه مسافران مارکده ­ای) سیدممرضا (مخفف محمدرضا، آخوند نجف­ آبادی که برای روضه خوانی به مارکده می­آمد) ماندند. روز بعد، صبح سوار وانت و بعد از ظهر به مارکده رسیدند میرزاعبدالوهاب با کت و شلوار و پیراهنی یقه برگردان شهری و کفش کارخانه­ ای یعنی در هیات یک جوان شهری، شاخ دوچرخه به دست، همراه سبزعلی دوست و اقوام خود به خانه رفتند و مورد استقبال اعضا خانواده بویژه مادر قرار گرفتند مادر میرزاعبدالوهاب در نبود او خیلی بی قراری می­ کرد و مرتب به حاج نورالله قُر می ­زد؛ برو بچه را پیدا کن بیاور. حاج نورالله هم می­ گفت؛ رفته آبادان، جایش امن است، هروقت خسته شد، خودش خواهد آمد. حالا هنگام استقبال، مادر لحظاتی پسرش را در آغوش خود فشرد و اشگ شوق، از چشمان، روی گونه­ هایش سرازیر بود ولی حاج­ نورالله خیلی عادی از میرزاعبدالوهاب استقبال کرد. 

     سبزعلی، در شهر آبادان، در طبقه پایین اجتماعی این شهر متولد و بزرگ شده بود جوانی بود اجتماعی و دارای اعتماد به نفس بالا، به همین جهت خیلی راحت می­ توانست با دیگران ارتباط برقرار و با تخیل قوی که داشت خود را به گونه ­ای توانمند بیان نماید و شنونده­ را مغلوب خود کند. سبزعلی با توجه به این توانایی ­های تخیلی خود، رویداد به مارکده برگرداندن میرزاعبدالوهاب را آمیخته به دروغ و لاف برای حاج نورالله چنین تعریف کرد؛ خودم با دوستان خبرنگار مجله تهران مصور، اصفهان را گشتیم و با تلفن از دوستان خبرنگار مجله در تهران خواستم که پرس و جو کنند. یکی از همکارانم از تهران تلفنی به دفتر مجله در اصفهان خبر داد؛ در تهران میرزاعبدالوهاب را پیدا کردم و از او خواستم که به دفتر مجله بیاید اکنون گم شده شما در دفتر مجله تهران مصور است و گوشی تلفن را به میرزاعبدالوهاب داد تلفنی با میرزاعبدالوهاب صحبت کردم. به میرزاعبدالوهاب گفتم؛ خانواده ­ات ناراحت هستند و درخواست دارند به خانه برگردی. میرزاعبدالوهاب راضی به برگشت نبود می ­گفت؛  مدت زیادی بود از بابام می ­خواستم یک دوچرخه برای من بخرد و بابام نمی­ خرید یعنی من برای بابام به اندازه یک دوچرخه ارزش ندارم. میرزاعبدالوهاب از بی توجهی شما به خواسته ­اش رنجیده و دلخور بود و فکر می ­کرد که شما او را دوست نداری به همین جهت نمی ­خواست به مارکده برگردد. من در پشت تلفن گفتم؛ اگر پدرت تو را دوست نداشت من را مامور نمی ­کرد که تو را پیدا کنم و به مارکده برگردانم پس اطمینان داشته باش که بابا دوستت دارد تو برگرد به خانه، من به نمایندگی از طرف بابا، همین فردا در اصفهان یک دستگاه دوچرخه برایت خواهم خرید. وقتی من از طرف شما قول خرید دوچرخه را دادم راضی به برگشت شد. در اصفهان منتظرش ماندم تا آمد با هم به فروشگاه دوچرخه فروشی رفتیم و گفتم یک دستگاه دوچرخه انتخاب کن تا من پولش را بپردازم. میرزاعبدالوهاب این دوچرخه را که دیدید انتخاب و من هم برابر قولی که به نیابت از شما داده بودم پولش را پرداختم و به مارکده آمدیم.

    حاج نورالله پدر میرزاعبدالوهاب از زحمات فوق ­العاده سبزعلی در پیدا کردن و برگرداندن میرزاعبدالوهاب به مارکده قدردانی کرد و گفت؛ پول دوچرخه هم، چشم. بعد بلند شد و از توی صندوقچه توی گنجه پول دوچرخه را آورد و به سبزعلی داد و سبزعلی روز بعد به آبادان برگشت.

     وقتی میرزاعبدالوهاب از تهران برگشت و در اصفهان به سبزعلی ملحق شد دیده و شنیده­ های خود را از خیابان لاله ­

زار تهران برای سبزعلی تعریف کرد از جمله دستگاه­های مختلف گرامافون را و افزود؛ خیلی دلم می ­خواهد یک دستگاه گرامافون هم بخرم ولی با خرید دوچرخه پولی برایم نمانده، میرزاعبدالوهاب به سبزعلی پیشنهاد کرد:

    – تو به بابام بگو، پول خرید دوچرخه را من دادم تا او ناگزیر گردد این مبلغ را به تو بپردازد آنگاه تو با آن پول یک دستگاه گرامافون از آبادان بخر و برام بیار.

     با توجه به این پیشنهاد و درخواست میرزاعبدالوهاب از سبزعلی، حالا سبزعلی در مارکده، با مقدمه چینی، به دروغ به حاج­ نورالله گفت؛ پول خرید دوچرخه را به نیابت از شما من پرداخت کرده ­ام.

     حاج نورالله توی مارکده به خسیسی شناخته می ­شد و آدمی نبود که به راحتی پول از توی جیبش بیرون بیاورد و به دیگری بپردازد مردم در پشت سر می­ گفتند؛ حاضر است جان بدهد ولی پولش را به کسی ندهد. بعد از اینکه میرزاعبدالوهاب به قهر، خانواده را ترک کرد، مردم حرف ­های زیادی پشت سر حاج نورالله می­ زدند بسیاری از این حرف ­ها به گوش او می ­رسید از جمله؛ از بس توی خانه به بچه­ هایش در خورد و خوراک و پوشاک سختی داده که پسرش طاقتش طاق شده و خانواده را ول کرده و رفته، و یا؛ اینقدر این مرد (حاج نورالله) پول دوست و پول پرست هست که دلش نمی ­آید چند ریال خرج کند و برود بگردد پسرش را پیدا کند و بیاورد برای خرج نکردن چند تومان پول، قید پسرش را زده و …

    حاج ­نورالله به دنبال این فضای اجتماعی منفی که در مارکده بر علیه او بوجود آمده بود خود را ناگزیر می ­دید هزینه پرداخت پول دوچرخه را تحمل کند و چیزی هم نگوید.

      سبزعلی پول دوچرخه را از حاج نورالله گرفت تا برابر برنامه ریزی که میرزاعبدالوهاب کرده بود بتواند یک دستگاه گرامافون برای او بخرد.                          ادامه دارد

مجمدعلی شاهسون مارکده