گزارش نامه 254 نیمه خرداد 1401

       میرزاعبدالوهاب و صفرعلی (بخش پنجم)

       صفرعلی ذهن و ضمیر ساده­ تری داشت در برخورد با مردم رو راست تر بود به همین جهت مردم او را زیرک و حسابگر و برنامه ­ریز و به زعم بعضی از مردم حیله­ گر همانند میرزاعبدالوهاب نمی ­پنداشتند. در مراودات بین صفرعلی و میرزاعبدالوهاب همیشه میرزاعبدالوهاب بود که با زیرکی و حسابگری، بازی ­ها و رفت و آمدها را برنامه ریزی می­ کرد با وجود این تفاوت­ ها، دوستی و رفاقت این دو کودک و سپس نوجوان و بعد هم جوان همیشه و تا پایان عمر پایدار ماند.

خانواده این دو جوان هم قدری با هم متفاوت بودند خانواده صفرعلی موقعیت اقتصادی بهتری داشت و حاج سلیمان پدر خانواده قدرت و مدیریت مطلق نداشت فلکناز مادر خانواده هم می ­توانست در تصمیم­ گیری­ ها اعمال نظر کند و صفرعلی هم می ­توانست روی تصمیم ­ها تاثیر بگذارد و خواسته و نیازهای خود را راحت ­تر بدست آورد بنابراین هیچ نیازی در خود نمی ­دید که بخواهد دروغ بگوید و مانند میرزاعبدالوهاب با دروغ از جیب پدرش پول بیرون بکشد. حاج­ سلیمان پدر صفرعلی، مرد نرم­­ خوتر و فلکناز مادر هم، زن زیرک و با هوش ­تری بود و می­ کوشید مستقیم و غیر مستقیم در مدیریت خانه سهیم باشد، نرم­ خویی حاج­ سلیمان هم راه را برای ابراز وجود فلکناز در مدیریت خانه هموار می ­کرد حاج سلیمان و فلکناز با وجود اینکه باورهای مذهبی قوی داشتند ولی زندگی ­شان قدری عرفی بود باورهای مذهبی مزاحمت زیادی برای زیست اجتماعی آنها ایجاد نمی ­کرد به همین جهت فلکناز خیلی راحت­ تر می­ توانست در اجتماعات زنان ده مثلا در جشن ­های عروسی شرکت کند و نظر خود را در آشپزی، پذیرایی، تزئینات خانه عروس، نحوه­ و ترتیب اجرای رسوم، رنگ و اندازه لباس و آرایش عروس و… ابراز کند و هنر خود را بکار گیرد و ستوده شود به همین جهت یکی از زنان اجتماعی و صاحب­ نظر ده مارکده به حساب می ­آمد.

      در خانواده میرزاعبدالوهاب، حاج ­نورالله پدر خانواده همه کاره خانه و کنترل کننده همه اعضا بود، مردی بود با تعصبات مذهبی و دگم اندیش، باورهای دست و پا گیر خود را، رنگ و لعاب مذهبی می ­داد و همانند زنجیر بر دست پای اعضا خانواده می ­پیچیده و آنها را فلج کرده بود همین سخت ­گیری­ ها موجب طغیان میرزاعبدالوهاب و به قهر رفتن او گردید. مادر خانواده یعنی زَنِ حاج ­نورالله هم زنی کم ­حرف، بی ­ادعا و بسیار قانع بود و حاج نورالله هم از این ویژگی کم­ حرفی و بی ­ادعایی و نیز قانع بودن او سوء استفاده کرد و همه اختیارات خانه را خود به دست گرفت و مادر هیچ اختیاری در تصمیم ­گیریها نداشت مادر میرزاعبدالوهاب همانند یک کنیز توی خانه کار می­ کرد، نانی می­ خورد، لباسی می­ پوشید، بچه می ­زایید و عمر می ­گذراند و کامل در خدمت حاج ­نورالله بود و این حاج نورالله پدر خانواده بود که خانواده را مدیریت می­ کرد بویژه در حوزه اقتصاد، همه امکانات و اختیارات دست او بود حتی پسران خانواده که حالا در سن نوجوانی و جوانی بودند و علارغم اینکه در کنار پدر سخت کار می­ کردند باز هم نمی ­توانستند بدون اجازه و موافقت پدر، دسترسی به منابع مالی داشته باشند و خرید و فروشی بکنند به همین جهت میرزا­عبدالوهاب با سبزعلی برنامه ­ریزی کردند تا با دروغ، از جیب حاج نورالله پول برای خرید گرامافون و ضبط­ صوت بیرون بیاورند قهر میرزاعبدالوهاب و خرید دوچرخه و گرامافون و ضبط صوت در واقع طغیان بر علیه سخت­ گیری ­ های پدر بود. میرزاعبدالوهاب زیر دست چنین پدر سخت­ گیر و کنترل کننده ای بزرگ شد برای دست­ یابی به خواسته ­هایش ناگزیر بود به دروغ متوسل شود و یا با زیرکی و برنامه ­ریزی موضوعی را مطرح کند تا پدر را در ناگزیری قرار دهد تا خواسته­­ اش بر آورده گردد تکرار؛ زیرکانه ­اندیشی و برنامه­ ریزی برای دست یابی به اهداف، در طول رشد میرزاعبدالوهاب زیر سایه پدری متعصب و کنترل ­گر و خسیس، جزئی از شخصیت او گردید.  

     اولین روزی که میرزاعبدالوهاب سوار بر دوچرخه توی خیابان ظاهر شد صفرعلی در کنار او قرار داشت و کوشید که او هم با کمک میرزاعبدالوهاب دوچرخه سواری یاد بگیرد، و یاد گرفت، صفرعلی همان شب توی خانه دوتا پایش را توی یک کفش نمود و از پدر تقاضای خرید دوچرخه کرد فلکناز، مادر صفرعلی هم از خواسته پسر حمایت کرد و حاج ­سلیمان پدر صفرعلی هم قول داد؛ در اولین روزی که ماشین از مارکده به شهر برود، او به به شهر خواهد رفت و دوچرخه ­ای خواهد خرید. فلکناز دخالت کرد و گفت؛ تو که از دوچرخه سر در نمی ­آوری، صفرعلی را هم با خود ببر تا هم شهر را ببیند و دنیا دیده گردد و هم دوچرخه ­ای که دوست دارد را انتخاب کند، حاج سلیمان نظر فلکناز را پذیرفت. صفرعلی وقتی قول خرید دوچرخه را از پدر گرفت گفت؛ یک دست کت و شلوار و کفش کارخانه ­ای هم می­ خواهم، آخی با تمان گشاد که نمی ­شود سوار دوچرخه شد بلافاصله فلکناز از خواسته صفرعلی پسرش حمایت کرد و حاج­ سلیمان هم ناگزیر پذیرفت که؛ کت و شلوار و پیراهن یقه برگردان و نیز کفش کارخانه ­ای هم برای صفرعلی بخرد. حاج سلیمان چند روز بعد به اتفاق صفرعلی برای خرید دوچرخه و کت و شلوار به شهر رفتند.

 مردم مارکده شاهد بودند که صفرعلی پسر حاج ­سلیمان هم یک هفته بعد از میرزاعبدالوهاب پسر حاج ­نورالله صاحب دوچرخه شده و توی خیابان جولان می­ دهد. صفرعلی همراه میرزاعبدالوهاب توی خیابان ده با هم دوچرخه سواری می­ کردند و با هم مسابقه می ­دادند و موجب رم کردن گاو، خر، قاطر و گوسفندان مردم توی خیابان می­ شدند که منجر به اعتراض و شکایت می ­شد.

فلکناز، مادر صفرعلی، بیشتر روزها یک نفر کارگر زن (کلفت) داشت. دختر و یا زنی از خانواده­ های تهی ­دست به کمک فلکناز می ­آمد و در کارهای خانه مثل؛ کوفتن هاون، پختن نان، شستن لباس، مراقبت از بچه و … به او کمک می­ کرد. در این وقت که صفرعلی سرشار از ذوق داشتن دوچرخه و دوچرخه سواری بود و با میرزاعبدالوهاب هم انس و الفتی بیشتر پیدا کرده و با هم همه روزه توی خیابان مسابقه دوچرخه سواری داشتند و دیگر نوجوانان ده برای انها دست می­ زدند، دختری به نام رقیه همه روزه به خانه می ­آمد و به فلکناز مادر صفرعلی کمک می ­کرد.

      رقیه، دختر بگوم­ جان (بگوم، تلفظ محلی از بِیگُم ترکی یعنی بزرگ؛ صفتی است برای زنان که به صورت پیشوند و پسوند نام زنان می ­آید. صفت مردانه ­اش بیگ، بَگ، بیک، بیوگ و بیوک است) و بگوم­ جان بیوه ­ای چم­ سلطانی بود و چم ­ سلطان یکی از دهات منطقه، در قسمت پایین دست و در کنار رودخانه زاینده ­رود قرار دارد. بگوم­ جان سال­ ها بعد از مرگ شوهرش توی ده چم ­سلطان، با تنها فرزندش رقیه، زندگی می­ کرد، شوهر چم سلطانی بگوم ­جان، مرد تهی ­دستی بود وقتی فوت کرد هیچ ثروت و سرمایه ­ای از خود برجای نگذاشت به همین جهت بگوم ­جان و رقیه زندگی سخت و فقیرانه ­ای داشتند. بگوم­ جان چند سال قبل به مشهدی درویشعلی، که به تازگی زَنَش فوت کرده و چند بچه از او برایش مانده بود، شوهر کرد.

    مشهدی درویشعلی یک مرد مارکده­ ای، عیالوار و زندگی فقیرانه ­ای داشت، بعد از مرگ زَنَش، سراغ به سراغ به ده چم­ سلطان رفت و بگوم­ جان بیوه را یافت و پیشنهاد ازدواج داد. بگوم­ جان شرط ازدواج را همراه داشتن دخترش رقیه اعلام کرد. مشهدی درویشعلی شرط او را پذیرفت و از فقر و بی پناهی و نیز شرط بگوم ­جان سوء استفاده کرد و هنگام عقد و ازدواج مهریه­ ای که برای بگوم ­جان در نظر گرفت فقط یک شاخه نبات بود.

 رقیه، دختر بگوم ­جان، حالا در مارکده، دختری بزرگ ­سال و دم بختی بود، قد کوتاهی داشت، رنگ پوست صورتش سبزه متمایل به سیاهی بود، چهره زیبایی نداشت، چشم چپش لوچ و از تناسب اندام مناسب هم برخوردار نبود، دختری بود، ساده، قدری کم هوش و یا کمی آهسته به نظر می ­رسید، مردم او را دختری کم­ دست ­و پا می ­نامیدند، ثروتی و درآمدی نداشت، ارثیه پدری هیچ نداشت، دختری بود درمانده و تهی­دست که نزد مادر و در خانه شلوغ مشهدی درویشعلی نا پدری ­اش، می ­زیست و مورد سرزنش مشهدی درویشعلی و فرزندانش قرار داشت که؛ سربار زندگی ما شده ­ای. رقیه یا شنیدن سرزنش ­های فرزندان و نیز مشهدی درویشعلی، احساس ناخوشایندی داشت و می­دانست این سرزنش­ ها به خاطر این هست که او درآمد و ثروتی ندارد رقیه از اینکه سربار زندگی فقیرانه­­ی مشهدی درویشعلی بود خود هم خجالت می ­کشید ولی چون چاره ­ای نداشت انتظارش این بود که اعضا خانواده مشهدی درویشعلی موقعیت سخت، غریبی و بی پناهی او را درک کنند و او را کمتر سرزنش کنند.

     بگوم­ جان که شاهد سرزنش ­های فرزندان و نیز خودِ مشهدی درویشعلی و همچنین رنج رقیه دختر خود بود  چاره را کار کردن رقیه دانست بگوم ­جان رقیه را تشویق­کرد تا با کار برای دیگران حداقل هزینه خورد و خوراک خود را خود بدست آورد. به توصیه بگوم­ جان، رقیه توی خانه­ های مردم می ­رفت و به زَنِ خانه کمک می ­کرد غذایش را می­ خورد و اندکی ناچیز مزد مثلا دو یا سه قرص نان، و یا مقداری سنجد، و یا یک مشت کشمش، و یا چند عدد گردو، و یا یک عدد تخم ­مرغ، و … که به اوداده می­ شد به خانه مشهدی درویشعلی می ­آورد.

    یکی از خانه­ ها که رقیه در آنجا مشغول بکار و مدتی در آنجا دوام آورد، خانه فلکناز، مادر صفرعلی بود. رقیه مدتی بود که به منظور کمک به فلکناز مادر صفرعلی به خانه آنها می ­آمد و در کارهای خانه به فلکناز کمک می­ کرد. فلکناز در مقایسه با زنان دیگر؛ غذای بهتری به او می­ داد، مزد بیشتری می ­پرداخت، در انجام کارها هم خیلی سخت ­گیری نمی­ کرد و همچنین برخوردش با او مهربانانه تر از بقیه بود، اینها برای رقیه امتیاز محسوب می ­شد بنابراین مدت زیادی در اینجا ماند و کار کرد و با اعضا خانواده فلکناز خودمانی شد و احساس راحتی می­ کرد. 

           حضور طولانی مدت رقیه در خانه فلکناز موجب آشنایی و برخورد و تماس بیشتر صفرعلی نوجوان با او شد صفرعلی هرگاه که خانه بود و دور و بر را خلوت می ­دید، به رقیه نزدیک می ­شد، با او حرف می ­زد، شوخی می­ کرد، اغلب هم هدیه ­ای کوچک مثلا یک تکه کوچک نبات، یک شکلات، یک قطعه کوچک حلوا چوبه و … به او می ­داد و می­ گفت: بگذار دهانت تا دهانت شیرین شود، آنگاه نزدیک­ تر می ­شد و او را لمس می­ کرد. این رفتار، هر از گاهی تکرار می­ شد و خوشایندی صفرعلی را در پی داشت. رقیه صفرعلی را همانند مادرش فلکناز مهربان می ­دانست و از حرف زدن با او و نیز از شوخی­ هایش خوشش می­ آمد به دلیل همین خوش­آمدن، هیچگاه با لمس شدنش توسط صفرعلی مخالفت جدی نکرد و سفت و سخت ممانعت نکرد، می ­توانست محل خلوت را ترک کند تا صفرعلی نتواند به او نزدیک شود و یا حداقل دست صفرعلی که به سمت او دراز می ­شد را پس بزند ولی عکس ­العملی جدی از خود نشان نمی­ داد، همیشه منفعل بود، صفرعلی این انفعال را رضایت او تلقی می­ کرد. فلکناز مادر خانواده با آن تیزبینی که در این حوزه داشت این رابطه را حدس می ­زد یکی دو بار هم بر حسب اتفاق این لمس شدن را ­دید، ولی خود را به ندیدن ­زد و از محل دور ­شد.

      میرزاعبدالوهاب و صفرعلی حالا با داشتن دوچرخه  همه روزه، هنگام فراغت، در کنار هم بودند و در غیر زمان دوچرخه سواری، اغلب این میرزاعبدالوهاب بودکه به خانه صفرعلی می­ رفت در واقع خانه صفرعلی به دلیل نرم ­خویی حاج سلیمان پدر خانواده و نیز جایگاه ویژه دردانه بودن صفرعلی نزد مادر، پاتوق شده بود. اتراق و گذران زمان زیاد میرزاعبدالوهاب در خانه حاج­ سلیمان، موجب دیدن، برخورد، رو در رویی، گفت ­وگو و نزدیکی بیشتر میرزاعبدالوهاب با رقیه گردید تداوم این رو در رویی و گفت ­وگو هوس جنسی او را برانگیخت. به علاوه میرزاعبدالوهاب در میان حرف ­های دوستانه خود با صفرعلی متوجه شد که صفرعلی به راحتی به رقیه دسترسی دارد و می­ تواند او را بیشتر وقت ­ها لمس کند. این موقعیت که برای صفرعلی فراهم شده بود هم مورد حسادت میرزاعبدالوهاب قرار گرفت و در صدد برآمد که او  هم سهمی داشته باشد. میرزاعبدالوهاب صفرعلی را با خود موافق و همراه کرد که دونفری از رقیه­ ی دختر یتیم، فقیر، غریب، بی ­پناه و معلول با برقراری رابطه­ ی عمیق،­ از او کام­ بگیرند.   

        ادامه دارد

محمدعلی شاهسون مارکده 09132855112