میرزاعبدالوهاب و صفرعلی (بخش پنجم)
صفرعلی ذهن و ضمیر ساده تری داشت در برخورد با مردم رو راست تر بود به همین جهت مردم او را زیرک و حسابگر و برنامه ریز و به زعم بعضی از مردم حیله گر همانند میرزاعبدالوهاب نمی پنداشتند. در مراودات بین صفرعلی و میرزاعبدالوهاب همیشه میرزاعبدالوهاب بود که با زیرکی و حسابگری، بازی ها و رفت و آمدها را برنامه ریزی می کرد با وجود این تفاوت ها، دوستی و رفاقت این دو کودک و سپس نوجوان و بعد هم جوان همیشه و تا پایان عمر پایدار ماند.
خانواده این دو جوان هم قدری با هم متفاوت بودند خانواده صفرعلی موقعیت اقتصادی بهتری داشت و حاج سلیمان پدر خانواده قدرت و مدیریت مطلق نداشت فلکناز مادر خانواده هم می توانست در تصمیم گیری ها اعمال نظر کند و صفرعلی هم می توانست روی تصمیم ها تاثیر بگذارد و خواسته و نیازهای خود را راحت تر بدست آورد بنابراین هیچ نیازی در خود نمی دید که بخواهد دروغ بگوید و مانند میرزاعبدالوهاب با دروغ از جیب پدرش پول بیرون بکشد. حاج سلیمان پدر صفرعلی، مرد نرم خوتر و فلکناز مادر هم، زن زیرک و با هوش تری بود و می کوشید مستقیم و غیر مستقیم در مدیریت خانه سهیم باشد، نرم خویی حاج سلیمان هم راه را برای ابراز وجود فلکناز در مدیریت خانه هموار می کرد حاج سلیمان و فلکناز با وجود اینکه باورهای مذهبی قوی داشتند ولی زندگی شان قدری عرفی بود باورهای مذهبی مزاحمت زیادی برای زیست اجتماعی آنها ایجاد نمی کرد به همین جهت فلکناز خیلی راحت تر می توانست در اجتماعات زنان ده مثلا در جشن های عروسی شرکت کند و نظر خود را در آشپزی، پذیرایی، تزئینات خانه عروس، نحوه و ترتیب اجرای رسوم، رنگ و اندازه لباس و آرایش عروس و… ابراز کند و هنر خود را بکار گیرد و ستوده شود به همین جهت یکی از زنان اجتماعی و صاحب نظر ده مارکده به حساب می آمد.
در خانواده میرزاعبدالوهاب، حاج نورالله پدر خانواده همه کاره خانه و کنترل کننده همه اعضا بود، مردی بود با تعصبات مذهبی و دگم اندیش، باورهای دست و پا گیر خود را، رنگ و لعاب مذهبی می داد و همانند زنجیر بر دست پای اعضا خانواده می پیچیده و آنها را فلج کرده بود همین سخت گیری ها موجب طغیان میرزاعبدالوهاب و به قهر رفتن او گردید. مادر خانواده یعنی زَنِ حاج نورالله هم زنی کم حرف، بی ادعا و بسیار قانع بود و حاج نورالله هم از این ویژگی کم حرفی و بی ادعایی و نیز قانع بودن او سوء استفاده کرد و همه اختیارات خانه را خود به دست گرفت و مادر هیچ اختیاری در تصمیم گیریها نداشت مادر میرزاعبدالوهاب همانند یک کنیز توی خانه کار می کرد، نانی می خورد، لباسی می پوشید، بچه می زایید و عمر می گذراند و کامل در خدمت حاج نورالله بود و این حاج نورالله پدر خانواده بود که خانواده را مدیریت می کرد بویژه در حوزه اقتصاد، همه امکانات و اختیارات دست او بود حتی پسران خانواده که حالا در سن نوجوانی و جوانی بودند و علارغم اینکه در کنار پدر سخت کار می کردند باز هم نمی توانستند بدون اجازه و موافقت پدر، دسترسی به منابع مالی داشته باشند و خرید و فروشی بکنند به همین جهت میرزاعبدالوهاب با سبزعلی برنامه ریزی کردند تا با دروغ، از جیب حاج نورالله پول برای خرید گرامافون و ضبط صوت بیرون بیاورند قهر میرزاعبدالوهاب و خرید دوچرخه و گرامافون و ضبط صوت در واقع طغیان بر علیه سخت گیری های پدر بود. میرزاعبدالوهاب زیر دست چنین پدر سخت گیر و کنترل کننده ای بزرگ شد برای دست یابی به خواسته هایش ناگزیر بود به دروغ متوسل شود و یا با زیرکی و برنامه ریزی موضوعی را مطرح کند تا پدر را در ناگزیری قرار دهد تا خواسته اش بر آورده گردد تکرار؛ زیرکانه اندیشی و برنامه ریزی برای دست یابی به اهداف، در طول رشد میرزاعبدالوهاب زیر سایه پدری متعصب و کنترل گر و خسیس، جزئی از شخصیت او گردید.
اولین روزی که میرزاعبدالوهاب سوار بر دوچرخه توی خیابان ظاهر شد صفرعلی در کنار او قرار داشت و کوشید که او هم با کمک میرزاعبدالوهاب دوچرخه سواری یاد بگیرد، و یاد گرفت، صفرعلی همان شب توی خانه دوتا پایش را توی یک کفش نمود و از پدر تقاضای خرید دوچرخه کرد فلکناز، مادر صفرعلی هم از خواسته پسر حمایت کرد و حاج سلیمان پدر صفرعلی هم قول داد؛ در اولین روزی که ماشین از مارکده به شهر برود، او به به شهر خواهد رفت و دوچرخه ای خواهد خرید. فلکناز دخالت کرد و گفت؛ تو که از دوچرخه سر در نمی آوری، صفرعلی را هم با خود ببر تا هم شهر را ببیند و دنیا دیده گردد و هم دوچرخه ای که دوست دارد را انتخاب کند، حاج سلیمان نظر فلکناز را پذیرفت. صفرعلی وقتی قول خرید دوچرخه را از پدر گرفت گفت؛ یک دست کت و شلوار و کفش کارخانه ای هم می خواهم، آخی با تمان گشاد که نمی شود سوار دوچرخه شد بلافاصله فلکناز از خواسته صفرعلی پسرش حمایت کرد و حاج سلیمان هم ناگزیر پذیرفت که؛ کت و شلوار و پیراهن یقه برگردان و نیز کفش کارخانه ای هم برای صفرعلی بخرد. حاج سلیمان چند روز بعد به اتفاق صفرعلی برای خرید دوچرخه و کت و شلوار به شهر رفتند.
مردم مارکده شاهد بودند که صفرعلی پسر حاج سلیمان هم یک هفته بعد از میرزاعبدالوهاب پسر حاج نورالله صاحب دوچرخه شده و توی خیابان جولان می دهد. صفرعلی همراه میرزاعبدالوهاب توی خیابان ده با هم دوچرخه سواری می کردند و با هم مسابقه می دادند و موجب رم کردن گاو، خر، قاطر و گوسفندان مردم توی خیابان می شدند که منجر به اعتراض و شکایت می شد.
فلکناز، مادر صفرعلی، بیشتر روزها یک نفر کارگر زن (کلفت) داشت. دختر و یا زنی از خانواده های تهی دست به کمک فلکناز می آمد و در کارهای خانه مثل؛ کوفتن هاون، پختن نان، شستن لباس، مراقبت از بچه و … به او کمک می کرد. در این وقت که صفرعلی سرشار از ذوق داشتن دوچرخه و دوچرخه سواری بود و با میرزاعبدالوهاب هم انس و الفتی بیشتر پیدا کرده و با هم همه روزه توی خیابان مسابقه دوچرخه سواری داشتند و دیگر نوجوانان ده برای انها دست می زدند، دختری به نام رقیه همه روزه به خانه می آمد و به فلکناز مادر صفرعلی کمک می کرد.
رقیه، دختر بگوم جان (بگوم، تلفظ محلی از بِیگُم ترکی یعنی بزرگ؛ صفتی است برای زنان که به صورت پیشوند و پسوند نام زنان می آید. صفت مردانه اش بیگ، بَگ، بیک، بیوگ و بیوک است) و بگوم جان بیوه ای چم سلطانی بود و چم سلطان یکی از دهات منطقه، در قسمت پایین دست و در کنار رودخانه زاینده رود قرار دارد. بگوم جان سال ها بعد از مرگ شوهرش توی ده چم سلطان، با تنها فرزندش رقیه، زندگی می کرد، شوهر چم سلطانی بگوم جان، مرد تهی دستی بود وقتی فوت کرد هیچ ثروت و سرمایه ای از خود برجای نگذاشت به همین جهت بگوم جان و رقیه زندگی سخت و فقیرانه ای داشتند. بگوم جان چند سال قبل به مشهدی درویشعلی، که به تازگی زَنَش فوت کرده و چند بچه از او برایش مانده بود، شوهر کرد.
مشهدی درویشعلی یک مرد مارکده ای، عیالوار و زندگی فقیرانه ای داشت، بعد از مرگ زَنَش، سراغ به سراغ به ده چم سلطان رفت و بگوم جان بیوه را یافت و پیشنهاد ازدواج داد. بگوم جان شرط ازدواج را همراه داشتن دخترش رقیه اعلام کرد. مشهدی درویشعلی شرط او را پذیرفت و از فقر و بی پناهی و نیز شرط بگوم جان سوء استفاده کرد و هنگام عقد و ازدواج مهریه ای که برای بگوم جان در نظر گرفت فقط یک شاخه نبات بود.
رقیه، دختر بگوم جان، حالا در مارکده، دختری بزرگ سال و دم بختی بود، قد کوتاهی داشت، رنگ پوست صورتش سبزه متمایل به سیاهی بود، چهره زیبایی نداشت، چشم چپش لوچ و از تناسب اندام مناسب هم برخوردار نبود، دختری بود، ساده، قدری کم هوش و یا کمی آهسته به نظر می رسید، مردم او را دختری کم دست و پا می نامیدند، ثروتی و درآمدی نداشت، ارثیه پدری هیچ نداشت، دختری بود درمانده و تهیدست که نزد مادر و در خانه شلوغ مشهدی درویشعلی نا پدری اش، می زیست و مورد سرزنش مشهدی درویشعلی و فرزندانش قرار داشت که؛ سربار زندگی ما شده ای. رقیه یا شنیدن سرزنش های فرزندان و نیز مشهدی درویشعلی، احساس ناخوشایندی داشت و میدانست این سرزنش ها به خاطر این هست که او درآمد و ثروتی ندارد رقیه از اینکه سربار زندگی فقیرانهی مشهدی درویشعلی بود خود هم خجالت می کشید ولی چون چاره ای نداشت انتظارش این بود که اعضا خانواده مشهدی درویشعلی موقعیت سخت، غریبی و بی پناهی او را درک کنند و او را کمتر سرزنش کنند.
بگوم جان که شاهد سرزنش های فرزندان و نیز خودِ مشهدی درویشعلی و همچنین رنج رقیه دختر خود بود چاره را کار کردن رقیه دانست بگوم جان رقیه را تشویقکرد تا با کار برای دیگران حداقل هزینه خورد و خوراک خود را خود بدست آورد. به توصیه بگوم جان، رقیه توی خانه های مردم می رفت و به زَنِ خانه کمک می کرد غذایش را می خورد و اندکی ناچیز مزد مثلا دو یا سه قرص نان، و یا مقداری سنجد، و یا یک مشت کشمش، و یا چند عدد گردو، و یا یک عدد تخم مرغ، و … که به اوداده می شد به خانه مشهدی درویشعلی می آورد.
یکی از خانه ها که رقیه در آنجا مشغول بکار و مدتی در آنجا دوام آورد، خانه فلکناز، مادر صفرعلی بود. رقیه مدتی بود که به منظور کمک به فلکناز مادر صفرعلی به خانه آنها می آمد و در کارهای خانه به فلکناز کمک می کرد. فلکناز در مقایسه با زنان دیگر؛ غذای بهتری به او می داد، مزد بیشتری می پرداخت، در انجام کارها هم خیلی سخت گیری نمی کرد و همچنین برخوردش با او مهربانانه تر از بقیه بود، اینها برای رقیه امتیاز محسوب می شد بنابراین مدت زیادی در اینجا ماند و کار کرد و با اعضا خانواده فلکناز خودمانی شد و احساس راحتی می کرد.
حضور طولانی مدت رقیه در خانه فلکناز موجب آشنایی و برخورد و تماس بیشتر صفرعلی نوجوان با او شد صفرعلی هرگاه که خانه بود و دور و بر را خلوت می دید، به رقیه نزدیک می شد، با او حرف می زد، شوخی می کرد، اغلب هم هدیه ای کوچک مثلا یک تکه کوچک نبات، یک شکلات، یک قطعه کوچک حلوا چوبه و … به او می داد و می گفت: بگذار دهانت تا دهانت شیرین شود، آنگاه نزدیک تر می شد و او را لمس می کرد. این رفتار، هر از گاهی تکرار می شد و خوشایندی صفرعلی را در پی داشت. رقیه صفرعلی را همانند مادرش فلکناز مهربان می دانست و از حرف زدن با او و نیز از شوخی هایش خوشش می آمد به دلیل همین خوشآمدن، هیچگاه با لمس شدنش توسط صفرعلی مخالفت جدی نکرد و سفت و سخت ممانعت نکرد، می توانست محل خلوت را ترک کند تا صفرعلی نتواند به او نزدیک شود و یا حداقل دست صفرعلی که به سمت او دراز می شد را پس بزند ولی عکس العملی جدی از خود نشان نمی داد، همیشه منفعل بود، صفرعلی این انفعال را رضایت او تلقی می کرد. فلکناز مادر خانواده با آن تیزبینی که در این حوزه داشت این رابطه را حدس می زد یکی دو بار هم بر حسب اتفاق این لمس شدن را دید، ولی خود را به ندیدن زد و از محل دور شد.
میرزاعبدالوهاب و صفرعلی حالا با داشتن دوچرخه همه روزه، هنگام فراغت، در کنار هم بودند و در غیر زمان دوچرخه سواری، اغلب این میرزاعبدالوهاب بودکه به خانه صفرعلی می رفت در واقع خانه صفرعلی به دلیل نرم خویی حاج سلیمان پدر خانواده و نیز جایگاه ویژه دردانه بودن صفرعلی نزد مادر، پاتوق شده بود. اتراق و گذران زمان زیاد میرزاعبدالوهاب در خانه حاج سلیمان، موجب دیدن، برخورد، رو در رویی، گفت وگو و نزدیکی بیشتر میرزاعبدالوهاب با رقیه گردید تداوم این رو در رویی و گفت وگو هوس جنسی او را برانگیخت. به علاوه میرزاعبدالوهاب در میان حرف های دوستانه خود با صفرعلی متوجه شد که صفرعلی به راحتی به رقیه دسترسی دارد و می تواند او را بیشتر وقت ها لمس کند. این موقعیت که برای صفرعلی فراهم شده بود هم مورد حسادت میرزاعبدالوهاب قرار گرفت و در صدد برآمد که او هم سهمی داشته باشد. میرزاعبدالوهاب صفرعلی را با خود موافق و همراه کرد که دونفری از رقیه ی دختر یتیم، فقیر، غریب، بی پناه و معلول با برقراری رابطه ی عمیق، از او کام بگیرند.
ادامه دارد
محمدعلی شاهسون مارکده 09132855112