صفرعلی و میرزاعبدالوهاب (بخش هشتم)
مشهدی درویشعلی در همان روز اول که خبر را شنید، برای اثبات بی گناهی خود، بیدرنگ واکنش نشان داد و بگوم جان مادر رقیه را از خانه اش بیرون کرد و صیغه طلاقش را هم خواند. مهریه بگوم جان بسیار ناچیز یعنی یک شاخه نبات بود که بگوم جان اصلا نامی از مهریه هم به زبان نیاورد و بدون ادعای هیچ حقی از خانه مشهدی درویشعلی بیرون آمد.
بگوم جان یک زن غریب، بی پناه و بدون امکانات زیست، و درآمد، و بدون یک نفر اقوام در ده مارکده، توی خیابان سرگردان ماند. یکی از مردان مارکده او را در خانه اش به صورت موقت پذیرفت و بعد با مرد دیگری که در خانه اش اتاق خالی و امکانات بهتری داشت، صحبت کرد و آن مرد دیگر یک اتاق با یک جل و پلاس کهنه و فرسوده در خانه خود در اختیار بگوم جان گذاشت. بگوم جان پس از استقرار در اتاق آن مرد نیکوکار، برای فراهم آوردن غذا و رفع گرسنگی، با التماس و درخواست توی خانه های مردم کار می کرد تا بتواند لقمه نانی به دست آورد و بخورد و نمیرد.
فلکناز پس از کنار گذاشتن بد رفتاری با رقیه، از او مراقبت کرد تا زمان زایمان رقیه فرا رسید زایمان به سلامت انجام و دختر بچه ای به دنیا آمد. یک ماهی بعد از زایمان همچنان رقیه در همان خانه زیست و کودک خود را شیر داد یک وقتی هم گفته شد نوزاد رقیه فوت کرد. نوزاد مُرده دفن و شایعه ها زنده و یک کلاغ و چهل کلاغ توی ده پخش شد. یکی از این شایعه ها که پذیرنده بیشتری داشت و شایعه های دیگر را کمرنگ کرد این بود که؛ کودک را با برنامه کنار چند رختخواب روی هم چیده شده کنار دیوار خوابانده اند آنگاه رختخواب ها را روی کودک ریخته اند و کودک خفه شده است. مردم بدون اینکه با چشمان خود دیده باشند، بدون تردید ریزنده رختخواب ها روی کودک را هم فلکناز می دانستند.
خبر رسمی این بود که رختخواب های چیده شده کنار دیوار روی کودک افتاده و کسی هم آن دور و بر نبوده و کودک در حال خواب زیر رختخواب ها مانده و خفه شده است.
وقتی نوزاد رقیه فوت کرد صفرعلی تصمیم گرفت رقیه را طلاق دهد فلکناز باز زبان چرب و نرم خود را بکار انداخت و بارقیه حرف زد و دلیل و برهان برای او آورد که؛ کبوتر با کبوتر، باز هم با باز، جای تو اینجا نیست، تو باید بروی یکی همانند خودت را پیدا کنی و با هم زندگی کنید و… فلکناز توانست رقیه را راضی کند تا بدون سر و صدا و با دریافت نیمی از مهریه اش، طلاقش را بگیرد و به دنبال سرنوشت خود برود.
وقتی قرار شد طلاق رقیه داده شود حاج سلیمان به حاج نورالله پدر میرزاعبدالوهاب گفت:
– می خواهیم طلاق رقیه را بدیم برود دنبال سرنوشت خودش، برابر توافق، نیمی از مبلغ مهریه را تو باید بپردازی.
– تو میخوای عروسِتِ طلاق بدی، من باید مهریه شه بپردازم؟
حاج سلیمان با خشم و عصبانیت گفت:
– مردِ وُ حرفش، ما با هم توافق کردیم که صفرعلی پسر من مسئولیت پدر بچه بپذیره و رقیه را عقد کنه تو هم قبول کردی نیمی از هزینه ها را پرداخت کنی حالا چند ماهِ که من هزینه رقیه را دادم آن را نمی خوام ولی برابر توافق مون تو باید نیمی از مبلغ مهریه را بپردازی.
حاج نورالله باز هم با خون سردی گفت:
– تو می خوای عروسِتِ طلاق بدی، خودت هم باید مهریه شه بپردازی، کاری به من نداره، اگه توافق نامه ای داری ارائه بده؟
حاج سلیمان خشمگین و عصبانی بود با داد و فریاد شکایت حاج نورالله را نزد خجسته رئیس انجمن ده برد و توافق خود با حاج نورالله را برای خجسته بیان کرد. خجسته حاج نورالله را به دفتر انجمن ده دعوت و با او صحبت کرد، حاج نورالله به آرامی و خونسردی گفت:
– حاج سلیمان می خواد طلاق عروسِشِه بده، چرا باید من مهریه اونِه بپردازم؟ حاج سلیمان اگه مدرکی و توافق نامه ای برای ادعاش داره، رو کنه، چنین چیزی نبوده، حاج سلیمان خیالاتی شده.
حاج نورالله پس از رد درخواست حاج سلیمان، فوری محل انجمن ده را ترک کرد. یکی از دلایل زود هنگام ترک دفتر انجمن ده، این بود که خجسته را تازه به دوران رسیده می دانست و او را هم شان خود که دارای اعتبار اجتماعی بالا می دانست، نمی پنداشت به همین جهت ماندن زیاد از ضرورت در دفتر، بها دادن به این تازه به دوران رسیده محسوب می شد. دلیل دیگر این بود که نمی خواست خیلی زیاد با حاج سلیمان بگو مگو کند قصدش این بود که با بی توجهی به حرف و ادعای او، این مرحله را هم پشت سر بگذارد و هزینه ای نپردازد.
حاج سلیمان پس از شنیدن سخنان منفی حاج نورالله در حضور آقای خجسته، رئیس انجمن ده، همانند دیوانه ها شده بود، داد می زد، هوار می کشید و ادعاهای مومن و مذهبی و مسجدی بودن حاج نورالله را دروغ و ریا می خواند، فریاد می زد؛
– مکّه توی کمرت بزنه، برو تو مسجد نماز بخون برا من و…
حاج سلیمان در همان محل انجمن ده در حالت نا امیدی، خبر فلکناز که از زبان رقیه نقل می کرد به ذهنش آمد و با صدای بلند و داد و هوار گفت:
– بچه را مش درویشعلی تو شکم دختره کاشته، انداختنش گردن پسر بی گناه من و حالا منِ بی گناه، باید تاوان گنده کاری مشه درویشعلیه بپردازم، این چه مسلمونیه؟ نا مسلمونیه! این چه نماز خوندنیه؟ شما که اینجورین، پس نمازم نخونین! این چه مسجد رفتنیه؟ مسجد تو کمرتون بزنه! فردا روز قیامت در حضور خدا جواب منِ چی میخواین بدین؟ و…
این سخنان اعتراضی حاج سلیمان که با حالت خشم و صدای بلند و در حضور چند نفر توی دفتر انحمن ده بیان می شد، در این باورهای عمومی ریشه داشت که؛ مسلمانان آدم های خوبی اند!؟ و غیر مسلمانان آدم های بد!؟ نمازخوان ها آدم های درست کاری هستند!؟ و آنهایی که نماز نمی خوانند آدم های بد کار!؟ آدم هایی که به مسجد می روند، مسجدی اند و با مسجد مانوس اند آدم های پرهیزکار، اخلاقمند و قابل اعتمادند!؟ و آنهایی که مسجد نمی روند این ویژگی ها را ندارند!؟ حالا حاج سلیمان واقعیت را در تضاد با آن باورها می دید، حاج نورالله مومن، مسجدی، نماز شبخوان و به مکه رفته، قول و قرار چند ماه قبل خود را حاشا کرده است به همین جهت فریادش بلند شده بود. در واقع حاج سلیمان توی همان ایوان دادگاه که با حاج نورالله دو نفری با هم توافق کردند حاج سلیمان به همین ویژگی های نماز شب خوانی و حاجی بودن و مومن و مسجدی بودن حاج نورالله اعتماد کرد و حرف و قول او را پذیرفت و نیازی ندید که توافق نامه ای نوشته شود حالا همه ی آن اعتماد و اطمینان باد هوا شده بود.
حاج سلیمان وقتی فهمید فلکناز توانسته رقیه را راضی کند که فقط نیمی از مهریه اش را بگیرد خوشحال شد آن را پرداخت و رقیه از خانه حاجسلیمان و فلکناز نزد مادر خود رفت. حالا مردم به رقیه با یک نگرش منفی می نگریستند و هیچکس حاضر نبود او را در خانه خود بپذیرد و کار به او دهد. رقیه ناگزیر در خانه ماند و مادر توی خانه ها به کار کلفتی مشغول شد تا لقمه نانی به دست آورد و با دخترش بخورد.
اتهام هایی که فلکناز از زبان رقیه به مشهدی درویشعلی نسبت داد، ستاره دختر و فرزند بزرگ مشهدی درویشعلی را، که دختری دَمِ بخت بود، بیشتر از بقیه اعضا خانواده خشمگین کرد و بر آشفت و ناسزاهای رکیک زیادی هم پشت سَرِ رقیه گفت. وقتی رقیه طلاق داده شد و از خانه حاجسلیمان و فلکناز بیرون آمد و نزد مادرش رفت، ستاره دختر مشهدی درویشعلی موقعیت را غنیمت شمرد تا از رقیه انتقام بگیرد به خانه بگومجان رفت و با گفتن چند ناسزای رکیک زنانه به رقیه، او را کتک مفصلی زد بعد یقه رقیه را گرفت و با نگاه به چشمان رقیه گفت:
– بی چشم و رو، بی حیا، تو خوب می دونی که بابای من از گل پاکترِ، صدای قرآن خوندنش هر روز صبح تا چندتا خونه آنورتر هم شنیده می شه و برکت محله یه، این کثافت کاری هایی که تو بلدی، بابای من بلد نیست، چون از گل پاکترِ، تو چطور نان بابای من را خوردی و نمک دون اونه شکستی و دهن کثیفته باز کردی و این کثافت کاری های خودته به دروغ به بابای من نسبت دادی؟
رقیه که سخت ترسیده بود، می لرزید، گریه می کرد گفت:
ادامه دارد
محمدعلی شاهسون مارکده 09132855112