گزارش نامه 259 اول شهریور 1401

صفرعلی و میرزاعبدالوهاب (بخش نهم و پایانی)

  – به قرآن قسم، به ارواح بابام، من ای حرفه نزدم، فلکناز از خودش اینه در اورد.

     ستاره اعتراف رقیه که؛ من چنین حرفی نزدم فلکناز این حرف را از خودش در آورد، را با تمام قوت توی ده پخش کرد به هر زنی از زنان ده که می ­رسید و یا وقتی توی جمعی از زنان ده قرار می ­گرفت این اعتراف را بازگو می­ کرد تا به زعم خود بی­ گناهی پدرش مشهدی درویشعلی را به گوش مردم برساند.

    میرزاعبدالوهاب پس از بر گشت از دادگاه شهرکرد کامل سکوت کرد و کوشید حتی توی مردم هم کمتر ظاهر شود وقتی پدرش حاج ­نورالله از پرداخت کمک­ های توافقی خود بابت هزینه نگهداری از رقیه به حاج­ سلیمان سرباز زد و موجب دعوا و دلخوری این دو حاجی گردید با اینکه می ­دانست و قبول داشت مقصر پدرش است که زیر قولش زده، با این وجود سکوت کرد، حرفی نزد، بعدها نزد دوست خود صفرعلی به صراحت اعتراف کرد که پدرش حاج ­نورالله خدعه کرده است. میرزاعبدالوهاب شخصیت چند لایه داشت در لایه ­ای به نیرنگ پدرش نزد دوستش اعتراف می­ کند و در لایه ­ای دیگر، در درون، از اینکه پدرش زیر قولش زده و پولی پرداخت نکرده، خوشحال هم هست دلیل این خوشحالی این بود که اگر حاج ­نورالله پولی می­ پرداخت تا مدت ­ها به میرزاعبدالوهاب قر می ­زد وسرزنشش می ­کرد که؛ این کار تو فلان مبلغ به من ضرر زده، و اوقات او را تلخ می کرد.

     وقتی طلاق رقیه داده شد میرزا­عبدالوهاب احساس راحتی بیشتری کرد چون همه چیز تمام شده بود و دیگر هیچ خطری او را تحدید نمی ­کرد حالا در گوشه و کنار در میان مردان وقتی صحبت می ­شد، گواهی می ­داد: رقیه وقتی پیش ما آمد دختر نبود. و غیر مستقیم این پیام را به شنونده القا می­ کرد؛ خبری که فلکناز از زبان رقیه درباره مشهدی درویشعلی پخش کرده، درست است.

    مدتی خبرهای متضاد مایه درگوشی حرف زدن مردم ده شده بود؛ بازگویی سخنان رقیه توسط فلکناز مبنی بر ارتباط مشهدی درویشعلی با رقیه، بازگویی سخنان رقیه توسط ستاره دختر مشهدی درویشعلی مبنی بر اینکه فلکناز آن سخنان را از خودش درآورده، و نیز بازگویی اعتراف میرزاعبدالوهاب مبنی بر دختر نبودن رقیه هنگام اولین ارتباط. هریک از مردم این پازل ­ها را کنار هم می ­چیدند و واقعیت اتفاق افتاده را بنابر ذهنیتِ خود تفسیر می­ کردند.کم­ کم بر اثر گذشت زمان و کار طاقت فرسا و نیز سختی معیشت، واگویی این رویدادها کمرنگ و کمرنگ و به فراموشی سپرده شد.

     جارالله، یکی از مردان مارکده، عضو انجمن ده که به اتفاق مجید دوست خود و عضو دیگر انجمن ده کوشیدند شکایت بگوم­ جان مادر رقیه بر علیه میرزاعبدالوهاب و صفرعلی را در محل به صورت کدخدا منشی حل و فصل کنند ولی موفق نشدند، چهره رقیه این دختری یتیم و بی پناه توی ذهن جارالله ماند چون خیلی دوست داشت می ­توانست این دعوا را حل و فصل کند و این دختر یتیم و بی­ پناه به پاسگاه و دادگاه کشانده نشود ولی چون موفق نشده بود، به عنوان یک عضو انجمن ده، توی ذهن، خود را  مدیون رقیه می ­پنداشت.

   جارالله علاوه بر کار کشاورزی، یک دکان کوچک بقالی هم داشت گاهی وقت­ ها توی همین دکان بقالی قصابی هم می­ کرد. یک روز برای خرید چند راس گوسفند به ده یانچشمه، یکی از دهات بالا دست، رفت در آنجا، وقتی در کنار گله، با صاحب گوسفند گفت­ وگو و چانه­ زنی می­ کرد، با مرد جوان حدود سی ساله ­ای مواجه شد که از گوسفندان مراقبت می­ کرد و صاحب گوسفند او را شعبانعلی صدا می ­زد. جارالله متوجه شد که چشم چب شعبانعلی لوچ است. صاحب گله گوسفند برای جارالله تعریف ­کرد؛ خدا خیر به این شعبانعلی بده، جوان خیرمندی است، از همان 8-9 سالگی که پدرش فوت کرد برای من گوسفند می­ چراند، و با مادر پیرش زندگی می­ کند به دلیل فقر و ناداری و نیز معیوب بودن چشمش، کسی حاضر نشده دخترش را به او بدهد مادرش از چند دختر هم خواستگاری کرده ولی همه جواب نه داده ­اند. صاحب گوسفند با بیان این گزارش، از جارالله پرسید:

  – شما در مارکده دختری مناسبِ شعبانعلی سراغ داری؟

   جارالله با دیدن چشم لوچ شعبانعلی، و درخواست دختری مناسب برای شعبانعلی توسط صاحب گوسفند، آن احساس نهفته ­ی درونی مدیونی او به رقیه، توی ذهنش تداعی و رقیه دختر بگوم­ جان در ذهنش مجسم شد و تشابه هر دو نفر، چشم لچپ ­شان لوچ، این ایده توی ذهن جارالله جرقه زده شد که؛ خدا این دو را برای هم آفریده است. جارالله به صاحب گله گوسفند گفت:

  – اگر یک زن همانند خودش یعنی با چشم معیوب معرفی کنم حاضره با او ازدواج کنه؟

  صاحب گله گوسفند گفت؛ حتما حاضر است و فوری شعبانعلی را صدا زد و پیشنهاد جارالله را به او گفت. شعبانعلی موافقت خود را اعلام­ کرد. جارالله وقتی شعبانعلی را خریدار دید گفت:

  – این دختر مارکده­ ای یک ازدواج کوتاه چند ماهه داشته و طلاق گرفته بنابراین دختر نیست.

   شعبانعلی بازهم موافق بود. جارالله پیشنهاد کرد؛ فردا، پس فردا، با مادرت بیا مارکده و این دختر را ببین اگر پسندیدید همانجا عقد کنید و دست زنت را بگیر بیار اینجا و با هم زندگی کنین.

   جارالله گوسفندان خریداری شده را به مارکده ­آورد شعبانعلی روز بعد مادر خود را سوار بر خر نمود و به مارکده آمدند و به خانه جارالله رفتند جارالله از بگوم ­جان دعوت کرد که با دخترش رقیه به خانه او بیایند. شعبانعلی و مادرش، رقیه را دیدند، وراندازش کردند، با او حرف ­زدند و ­سر انجام او را پسندیدند.

    جلسه ­ای به دعوت جارالله با حضور کدخدا خدابخش، مجید، عضو انجمن ده و شعبانعلی چوپان یانچشمه ­ای یعنی آقاداماد، در خانه جارالله تشکیل ­شد. کدخداخدابخش صورت قباله را نوشت و بله را از رقیه گرفت و انگشت او را آغشته به جوهر دوات کرد و زیر برگه صورت قباله زد بعد شعبانعلی هم انگشت زد. در همان جمع قرار ­شد؛ شعبانعلی مادر خود را به یانچشمه برگرداند و خود صورت قباله را به چادگان ببرد تا آقای فصیحی، سر دفتر، صیغه­ ی عقد را بخواند و در دفتر ثبت و سند ازدواج صادر نماید و فردا شعبانعلی سند ازدواج در دست به مارکده بیاید و رقیه را سوار بر خر کند و به یانچشمه ببرد. در پایان، جارالله مختصر غذای ناهاری درست کرده بود از مهمانان پذیرایی کرد. 

   شعبانعلی برابر برنامه، رقیه را به یانچشمه برد و زندگی مشترک را با هم آغاز کردند. بعد از 6 ماه، مادر شعبانعلی هم فوت کرد. شعبانعلی بگوم­ جان مادر زن خود را هم به یانچشمه برد و بگوم­ جان در کنار داماد و دخترش بقیه عمر را همانجا زیست و لقای مارکده را به بقایش بخشید و هرگز به مارکده نیامد چون خاطره خوبی از مارکده نداشت.

   باوجود اینکه حاج ­نورالله پدر میرزاعبدالوهاب زیر قول و توافق خود با حاج ­سلیمان پدر صفرعلی زد و هیچ کمکی به حاج­ سلیمان بابت هزینه ­های رقیه نکرد، دوستی میرزاعبدالوهاب و صفرعلی همچنان برقرار ماند. این دو دوست، بعد از اینکه رقیه از خانه فلکناز و حاج ­سلیمان رفت و فضا قدری آرام شد، ازدواج کردند، و با گذشت زمان صاحب زندگی و فرزندانی شدند، هر دو به موقعیت اقتصادی و اجتماعی دست یافتند و بقیه عمر را با احترام زیستند.

   میرزاعبدالوهاب و صفرعلی، این دو دوست قدیمی، حالا در سنین بالا هم، باز با هم هستند، دوستی ­شان تداوم دارد. همچنان در کار و زندگی یاور یکدیگرند، همیشه توی مجالس عروسی کنار هم می ­نشینند، توی مسجد در صف اول نماز جماعت در کنار هم می­ ایستند و بعد، کنار راه­ پله منبر، یکی این ور و دیگری هم آنور می ­نشیند تا وقتی که آخوند می­ خواهد بالای منبر برود جلو پای او بایستند و دست به سینه، به او احترام بگذارند و وقتی که آخوند از منبر پایین می ­آید باز جلو پای او بایستند و جزء اولین نفرها باشند که دستش را می ­بوسند. این دو دوست یعنی میرزاعبدالوهاب و صفرعلی هر چند وقت یکبار، به نوبت یکی از انها، آخوند مسجد را با زن و بچه توی خانه ­ی خود مهمان می­ کنند، از میوه ­های نوبر باغشان برای او می ­برند و …. این دو دوست همیشه در مسافرت های زیارتی کعبه، مشهد، کربلا، سوریه، قم، شیراز و نیز زیارت امام ­زاده­ های محل مثل؛ احمدرضا، سید بهاءالدین محمد و زینبیه با هم می ­روند حتی زمستان در فصل بیکاری کنار دیوار سینه آفتاب در کنار هم می­ ایستند و …

   با گذشت زمان، مردم، گذشته­ های میرزاعبدالوهاب و صفرعلی را فراموش کردند و با تداوم زیارت­ ها و حضور در مسجد و مجالس مذهبی، ایستادن در صف اول نماز جماعت و چرخیدن دور و بر آخوندِ مسجد، جلوه ­ای از؛ معتمد محل، مومن، خداترس و خداجو بودن آنها در اذهان مردم نشست و احترام مردم را نسبت به آنها در پی داشت.

    میرزاعبدالوهاب و صفرعلی علارغم داشتن جایگاه اجتماعی؛ معتمد محل بودن، مومن، مسجدی، خداترس و خداجو بودن در اذهان، و گرفتن احترام از مردم، درونشان طوفانی و نا آرام  بود و ترس از عذاب اخروی آرامش روانی را از آنها گرفته بود.  هر دو  یک راه را به امید کم کردن رنج عذاب اخروی بر گزیده بودند و آن؛ پناه بردن به مسجد و دست ­بوسی آخوندِ مسجد بود. وقتی رفتار این دو دوست را با دقت می ­نگریستی، آنها را همانند یک غریقی می ­دیدی که توی دریا از ترس غرق شدن به نجات غریق بچسبد، آنها هم برای بدست آوردن اندکی احساس آرامش روانی، سخت به آخوند مسجد چسبیده بودند!؟

محمدعلی شاهسون مارکده 28 دی ماه 1400