فراز و فرود یک زندگی (بخش دو)
حالا بعد از گذشت سالها، مزرعه ی یاسوچای تبدیل به محل سکونت شده و شکل یک ده را به خود گرفته است و فتح الله چون قدری املاک و تعلقاتی ارثیه پدری در ده تازه تشکیل شده یاسوچای داشته است تصمیم می گیرد از مشهدکاوه به ده یاسوچای کوچ کند. فتح الله با خانواده به یاسوچای می آید و بقیه عمر را در یاسوچای می گذراند. در زمان آخرهای عمر فتح الله، قانون سجل و احوال در مجلس شورای ملی به تصویب می رسد بر اساس این قانون، به هر ایرانی باید شناسنامه داده شود که علاوه بر ثبت نام و نام پدر و مادر و تاریخ تولد، پدر و یا سرپرست خانواده باید برای خانواده، فامیل هم انتخاب کند تا مامور اداره سجل و احوال آن را جلو نام اعضا خانواده در شناسنامه ها ثبت کند.
فامیل( family) یا اصطلاح نام خانوادگی که امروز جایگزین آن شده، در آن زمان پدیده ای نو بود و بیشترینِ مردم شناختی از اهمیت و کاربرد این پدیده نو نداشتند. فتح الله چون با دختری از ده مشهدکاوه ازدواج کرده و مدتی را هم در آن ده زیسته بود، خود را منتسب به طایفه زهرا مشهدکاوه ای دانسته و فامیل بیگدلی را از این طایفه به عاریت بر می گزیند و در شناسنامه او ثبت می گردد. حاصل ازدواج فتح الله و زهرا مشهدکاوه ای چهار پسر به نام های؛ نعمت الله، فرج الله، غلامعلی و صفرعلی است که حالا در جامعه ی کوچک روستایی یاسوچای همراه خانواده می زیند.
غلامعلی از خانواده جدا می شود و با زن و بچه به فارسان کوچ می کند و در آنجا مشغول کشاورزی می گردد. صفرعلی در جوانی قبل از اینکه ازدواج کند فوت می کند.
نعمت الله و فرج الله هم در یاسوچای می مانند. نعمت الله با یک دختر یاسوچایی، خواهر استادعلیرضای مشهور، ازدواج می کند. با این ازدواج به نظر می رسد که ماندگاری اش در یاسوچای همیشگی خواهد بود ولی تغییرات اجتماعی به گونه ای رقم می خورد که نعمت الله با دختر یاسوچایی ناگزیر اقدام به مهاجرت می کند. این تغییرات چی بود؟
در این زمان خبرهای خوب و امیدوار کننده ای از سرزمین خوزستان می رسد که؛ خارجی ها آمده و نفت کشف کرده اند، کار بسیار هست، نعمت فراوان هست، امنیت هست و آبادان همچون یک شهر فرنگ شده است و…
نعمت الله فرزند بزرگ خانواده بیگدلی های ده یاسوچای به منظور دستیابی به زندگی بهتر، تصمیم می گیرد به خوزستان کوچ کند تا از این همه نعمت و فراوانی که آوازه اش به گوش می رسد، بهره مند گردد.
نعمت الله، حالا دارای زن و چند بچه است. بچه بزرگ او، پسر و اسدالله نام دارد. اسدالله بچه بزرگ نعمت الله که حالا جغله و نوجوانکی است، در محلی دور از ده یعنی مزرعه ی شهرگان، برای یکی از بستگان به عنوان کرپه (نوزاد گوسفند) چران، مشغول کار است و هرچند روز یکبار هم به یاسوچای می آمده و با پدر و مادر و دیگر اعضا خانواده دیدار می کرده و دوباره به محل کار خود بر می گشته است. نعمت الله صبح زود روزی بی خبر از پسرش اسدالله، خود با زن و سه فرزند دیگرش یعنی فاطمه، شهربانو و عزیزالله، با پای پیاده، همراه چند خانواده دیگر در شکل یک قافله، به منظور یافتن کار و زندگی بهتر به سمت و سوی اهواز و آبادان حرکت می کند.
چرا نعمت الله پسرش اسدالله که جغله و نوجوانکی بوده همراه خود نمی برد؟ احتمالا خیلی امیدوار نبوده است که در آنجا به راحتی بتواند کار و درآمد کافی برای هزینه همه افراد خانواده داشته باشد. شاید هم مهاجرت خود را موقتی می پنداشته که به زودی به محل بر خواهد گشت و یا شاید خواسته یک نان خور کمتر همراه داشته باشد و یا شاید هم فکر می کرده اسدالله که حالا جلغه و نوجوانی است می تواند هزینه زیست خود را خود بدست آورد و نیازی به پدر ندارد و یا شاید خواسته با جدا کردن او از خانواده او را مستقل و مرد بار بیاورد.
اسدالله، جغله نوجوان کرپه چران، غروب همان روز به قصد دیدار پدر و مادر و دیگر اعضا خانواده از مزرعه ی شهرگان به یاسوچای می آید وقتی وارد خانه شان می شود هیچ کس را نمی یابد از همسایگان جویای پدر و مادرش می شود که به او گفته می شود: پدر و مادر به همراه اعضا خانواده صبح زود امروز به همراه چند خانواده دیگر رفتند اَبَدان (تلفظ محلی از آبادان).
اسدالله نوجوان از رها کرده شدن خود نگران می شود و از این تصمیم پدر سخت خشمگین. همان دم تصمیم می گیرد که او هم دنبال پدر و مادر خود برود و در راه به آنها ملحق شود.
اسدالله صبح زود روز بعد یکه و تنها و بدون وسایل سفر و بدون آذوقه و هزینه سفر و بدون اینکه لباس مناسبی هم داشته باشد و بدون اینکه به کسی از قصد خود چیزی بگوید دیوانه وار و با شتاب به سمت اهواز راه می افتد به این امید که در راه به قافله ی پدر و مادر برسد و به آنها ملحق شود.
آن زمان مقداری اطلاعات عمومی برای رفتن به اهواز و آبادان در میان مردم روستاهای این منطقه بازگو می شد. دلیل آن هم این بود که؛ تعدادی رفته بودند، چند ماهی کار کرده و آمده بودند. به همین جهت از آوازه رونق اقتصادی آبادان زیاد گفته و شنیده می شد. همچنین درباره اینکه چند فرسنگ و چند منزل راه است و از چه مسیرهایی باید رفت تا به آبادان رسید، چندتا رودخانه سر راه است که باید از آنها بگذری و مشخصات منزلگاه ها و نیز خطرات راه، در اجتماعات گفت و گو می شد.
بی گمان اسدالله نوجوان هم این گفت و گوها را کم و بیش شنیده بوده و چیزک هایی را در ذهن داشته است.
اسدالله نوجوان با شتاب راه می رفت، به هرکس که می رسید راه را می پرسید و با دادن نشانی قافله پدر و مادرش، از گذر این قافله هم خبر می گرفت. بعضی از مردم هم وقتی می دیدند نو جوانکی یکه و تنها و بدون توشه راه هراسان و با شتاب راه می رود تا پدر و مادرش را بیابد و به آنها ملحق شود از روی ترحم به او آذوقه ای می دادند و یا شب هنگام او را در خانه خود جای می دادند. ولی اسدالله مثل اینکه؛ گرسنگی و تشنگی را نمی فهمید، خطرهای احتمالی را نمی فهمید، فقط راه می رفت، می خواست هرچه زودتر پدر و مادرش را بیابد و به آنها بپیوندد.
اسدالله نوجوان در بین راه، به یک مرد با لباس و گویش لری بر می خورد که؛ چماقی در دست داشته و کوله باری بر پشت در راه می رفته است. وقتی مرد لر می بیند نوجوانکی با شتاب می رود، می پرسد: «بچه کجا چنین شتابان؟» اسدالله می گوید: «پدر و مادرم جلوتر از من در راهند که بروند آبادان من هم با شتاب می روم که به آنها برسم و با آنها به آبادان بروم». مرد لر می گوید: «آهسته تر برو تا با هم برویم، من هم دارم می روم به همانجا». مرد لر نگاهی به اسدالله نوجوان می کند و می گوید: «آذوقه و توشه راه هم که همراه نداری، حتما گرسنه هم هستی؟» اسدالله سکوت می کند ولی نگاه های او به مرد لر فهماند که؛ چرا گرسنه است. مرد لر نانی از کوله بار خود در آورد و به اسدالله داد. اسدالله نیمی از یک قرص نان را خورد و نیمه دیگر را در زیر لیفه تنبان خود جا داد برای بعد. اسدالله با مرد لر همراه می شود مرد لر پرسش های بیشتری از اسدالله می کند و او هم جواب می دهد بعد از دو سه روز همراهی و با هم رفتن به یکدیگر مانوس می شوند. نزدیک غروب آفتاب روزی، این دو همراه به کنار دهی لر نشین می رسند. مردِ لرِ همراه، به اسدالله نوجوان می گوید: « معمولا این ده یکی از منزلگاه های قافله ها است به احتمال زیاد اکنون هم قافله ای در اینجا اتراق کرده است من اینجا می ایستم تو برو توی ده ببین پدر و مادرت توی قافله هست یا نه، اگر بود همانجا نزد آنها بمان و من هم راه خود را ادامه می دهم اگر آنها نبودند برگرد و بیا تا با هم برویم.
اسدالله وقتی وارد ده می شود قافله ای را می بیند که در گوشه ای اتراق کرده و آتش روشن نموده اند و دور آتش جمع هستند. اسدالله از آنها پدرش را سراغ می گیرد که می گویند؛ «آنها یک روز از ما زودتر راه افتاده اند و یک منزل راه از ما جلوتر هستند». اسدالله نومیدانه به محل وعده گاه با مرد لر بر می گردد می بیند مرد لرِ همراه او در محل وعده گاه نیست.
اسدالله از اینکه همراه خود را از دست داده و در این محل غریب تنها مانده است گریه اش می گیرد. همان هنگام مردی با هیات یک لر بختیاری یعنی چوخا و تنبان گشاد دبیت و کلاه خسروی بر سر با بقچه ای زیر بغل، به سمت ده می رود. مرد لر اسدالله نوجوان را گریان می بیند نزدیک می شود و می پرسد: «بچه چرا گریه می کنی؟ کی هستی؟ کجایی هستی؟ کجا می روی؟» ادامه دارد
محمدعلی شاهسون مارکده 09132855112