فراز و فرود یک زندگی (بخش چهارم)
در همان محوطه ی کارگاهی خشت مالی و کوره های آجرپزی کوت عبدالله، مغازه و یا دکه ای بود که کارگران به آنجا مراجعه می کردند، نوشیدنی و یا دیگر مواد خوراکی می خریدند و می خوردند. جلو این دکه، سایه بانی بود و چند عدد چهاریایه برای نشستن، زیر این سایه بان پاتوقی برای دید و بازدید و گپ و گفت وگو و رد و بدل خبرها بین کارکنان شده بود. اسدالله هم مانند بقیه کارگران، بیشتر روزها هنگام عصر، بعد از اتمام ساعات کاری به جلو آن دکه می رفت و چیزی می خورد و یا اگر چیزی هم نمی خورد با صاحب دکه و دیگر کارگران گپ و گفت وگویی می کرد.
از نظر کارگرانی که در آن محوطه مشغول کار خشت مالی، آوردن خاک و نیز کار کوره آجر پزی بودند، صاحب دکه، مرد مهربان و خوش مشربی بود چون با همه می جوشید خوش و بش می کرد. مرد دکه دار تقریبا همه ی افرادی را که در آن محوطه کار می کردند، می شناخت و می دانست هریک از کجا به اینجا آمده اند. تقریبا نظر همه نسبت به مرد دکه دار مثبت بود و او را مردی خیرمند می پنداشتند به همین جهت بسیاری با او درد دل می کردند و او از راز و رمز بسیاری از افرادی که در آن محوطه کار می کردند، خبر داشت و خُلق و خو و موقعیت شغلی و نیز وضعیت اقتصادی هر یک را هم کم و بیش می دانست.
صبح روز بعدِ همان روزی که اسدالله از کارش اخراج شد، چون بیکار بود به دیدار دکه دار محل کوره های آجرپزی رفت. دکه دار تعجب کنان گفت: «ها اسدالله، اربابت جدی جدی اخراجت کرد و الآن بیکار هستی؟ کسی واسطه نشد که به سرِ کارت برگردی؟» اسدالله جزئیات بیشتری از وقایع روز قبل و اخراج خود را برای دکه دار بازگو کرد و افزود: «در صددم کار دیگری نزد فرد دیگری پیدا کنم» دکه دار گفت: «تو دیگه نباید کارگری کنی تو بهتر است کار پیمانکاری بکنی و اطمینان دارم از عُهده این کار برخواهی آمد چون توانش را در تو می بینم برای شروع کار پیمانکاری قدری پول و سرمایه نیاز داری؟ آیا چیزی پس انداز کردی و اندوخته ای داری؟» اسدالله گفت: «متاسفانه نه، اندوخته ای که بتوانم کار پیمانکاری بگیرم ندارم» دکه دار گفت: «من هم کمکت میکنم و مبلغی به تو قرض می دهم تا بتوانی کارپیمانکاری را شروع کنی» اسدالله گفت: «علاوه بر نداشتن سرمایه، من سابقه کار پیمانکاری ندارم فکر نمی کنم مستر به من کار پیمانی بدهد» دکه دار گفت: «باید کوشش کنی خودت را به مستر بشناسانی، پیشنهاد می کنم یک دست لباس همانند لباس انگلیسی ها فراهم کن و بپوش و جلو آفیس مستر قدم بزن، برای گرفتن نتیجه مطلوب ممکن است ناگزیر شوی یک روز، دو روز و یا سه روز هم قدم زدن جلو آفیس را ادامه بدی، بالاخره مستر تو را خواهد دید و به آفیسش فرا خواهد خواند و خواهد پرسید که، اینجا برای چه قدم می زنی؟ بگو من همانم که پیمانکار تو اخراجم کرده و من بیکارم و تقاضای کار دارم. می پرسد چکار می توانی بکنی؟ با قدرت و اعتماد به نفس بگو؛ من این توانایی را در خودم می بینم که کار پیمانی انجام بدهم، من اطمینان دارم مستر پیشنهاد تو را خواهد پذیرفت و کار پیمانی به تو خواهد داد و اگر هم کار پیمانی ندهد کاری خیلی بهتر از کاری که داشتی به تو خواهد داد»
اسدالله به دانایی و با تجربه بودن و خیرخواه بودن مرد دکه دار ایمان داشت به توصیه او عمل کرد بعد از یکی دو روز قدم زدن جلو آفیس مستر، کسی به او توجهی نکرد، نزد مرد دکه دار آمد و گفت: «اصلا کسی به من نگفت تو اینجا چکار داری» دکه دار گفت: «باز هم برو، مطمئن باش نمی کشندت، برو و مقاومت کن» روز بعد اسدالله در حال قدم زدن بود که مستر انگلیسی به مترجم خود گفت: «این بابا چند روز است جلو آفیس قدم می زند بپرسید چکار دارد؟» مترجم پاسخ اسدالله را به مستر می گوید. مستر اسدالله را به دفترش فرا خواند. اسدالله سلام گفت و کلاهش را به منظور ادای احترام از سر برداشت و روبروی او ایستاد. مستر گفت: «خواسته ات چیست؟» اسدالله گفت: «من را پیمانکار شما از کارم اخراج کرده این در حالی است که من در کارم مهارت کامل دارم و هر کاری که به من محول می شد به خوبی انجام می دادم» مستر می گوید: « چه کاری می توانی بکنی؟ می توانی خاک بیاری و اینجا برای خشت مال ها دپو کنی؟» پاسخ اسدالله به پرسش مستر مثبت بود. مستر با اسدالله قراردادی با حجم کم بست و اسدالله با انعقاد این قرارداد پای به جرگه پیمانکاران گذاشت. اسدالله با اندک ذخیره ای که داشت و مقداری وام هم از همان دکه دار گرفت چند نفر استخدام و چندین راس خر هم کرایه کرد و در زمان کوتاهی خاک فراوانی دپو شد.
در همین زمان که اسدالله اولین کار پیمانی اش را با موفقیت انجام داده بود و خوشحال از اینکه توانمندی خود را به مستر نشان داده و رویای پیمانکاری موفق در آینده برای خود ترسیم می کرد با پدرش نعمت الله اختلاف پیدا کرد، اختلاف منجر به دعوا گردید.
اسدالله، پدر خود نعمت الله را، پدری نا مهربان نسبت به فرزندانش بویژه نسبت به خودش می دانست چون بارها و بارها خاطره بسیار تلخ و وهشتناک رها کرده شدنش در نوجوانی در روستای یاسوچای توسط پدر را در ذهن مرور کرده بود نتیجه این مرورها او را به این نتیجه رسانده بود که؛ پدری نا مهربان دارد. قبول اینکه پدرش مردی نا مهربان است خشمی در او بوجود آورده بود حال هنگام بروز اختلاف بین پدر و پسر این اختلاف به سرعت منجر به دعوا شد. در این دعوا، نعمت الله پدر، پسر خود اسدالله را همراه زنش از خانه اش بیرون کرد و اسدالله ناگزیر گردید یک خانه محقری در کنار ساختمان قدیمی خرابه ای اجاره کند و سکنا گزیند. با این رویداد، رابطه اسدالله با پدرش نعمت الله و همچنین با دیگر اعضا خانواده از جمله شوهران دو تا خواهرش شکرآب شد. رابطه اسدالله با پدر و مادر و دیگر اعضا خانواده به قهر کشیده شد و روابط خانوادگی به سردی گرایید و رفت و آمدها قطع گردید.
اسدالله بر این باور بود که؛ تصمیم پدر برای بیرون کردن او از خانه اش با دسیسه دو نفر شوهر خواهرانش بوده است. اسدالله اولین فرزند نعمت الله بود بعد از اسدالله دوتا دختر متولد می گردد یکی به نام فاطمه و دیگری به نام شهربانو، بعد از این دوتا دختر یک پسر هم متولد می گردد که نامش را عزیزالله می گذارند.
شهربانو یکی از دختران نعمت الله با یک جوانی در همان کوت عبدالله ازدواج می کند این جوان مشکلات روانی داشته است بعد از چند سال به درون چاهی سقوط و فوت می کند شهربانوی بیوه بعد از مدتی با یک مردی از مردمان بلداجی که برای کار به همان کوت عبدالله مهاجرت کرده بود و در شرکت نفت کار می کرد و فامیل او هم بلداجی بود ازدواج می کند گفته می شود شوهر دوم شهربانو یعنی آقای بلداجی مردی خوب و مهربان بوده است. فاطمه دختر دیگر نعمت الله هم در همان کوت عبدالله با یک جوانی که تبار روستای وانان را داشته ازدواج می کند.
اسدالله بعد از اینکه پدرش از خانه بیرونش کرد ناگزیر در خانه ی جدید که خانه ای محقر در کنار خانه ای قدیمی ولی مخروبه قرار داشت سکنا گزید و به کار پیمانکاری نوپای خود در محل کوره های آجر پزی ادامه داد. حس کنجکاوی گل عنبر زن اسدالله را بر آن داشت تا در آن خانه قدیمی مخروبه کاوش کند. کاوش ها ادامه یافت و گل عنبر به صندوق چه ای در زیر خاک دست یافت با کمک اسدالله آن را از زیر خاک بیرون آوردند توی اتاق بردند و دور از چشم دیگران گشودند صندوقچه پر از پول بود. این اتفاق موجب خوشحالی اسدالله شد و این را کار خدا دانست. اسدالله تصمیم پدر را که او را از خانه اش بیرون کرد مقدمه ای برای دست یابی او به این پول پنداشت و تصمیم گرفت این پول پیدا شده را سرمایه اولیه کار پیمانکاری کند تا بتواند در این راه موفق و به رویای پیمانکاری معتبر و موفق که آرزویش را داشت دست یابد. حالا به استناد ضرب المثل؛ عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد، از آن خشمی که از پدر و نیز دوتا شوهر خوهرانش داشت قدری کاست و اینگونه استدلال کرد که اگر پدر او را از خانه اش بیرون نکرده بود او به این پول دست نمی یافت.
مستر انگلیسی از جدیت اسدالله در انجام قرارداد حمل و دپوکردن خاک برای خشت مالی، خوشش آمد اسدالله هم از خوش آمدن مستر سود جست و تقاضای کار بزرگتری کرد مستر هم پذیرفت و قرارداد بزرگتری با او بست حالا اسدالله دیگر نگران نداشتن سرمایه هم نیست کارش را با جدیت بیشتری آغاز کرد بدین شکل کار اسدالله روز به روز رونق بیشتر به خود گرفت، جدیت در کار اسدالله مورد توجه مستر انگلیسی قرار گرفت کارهای بیشتری به او داده شد چون جوان با هوشی بود توانست خیلی با سرعت رشد کند کارهای پیمانکاری بیشتری را به عهده بگیرد و درآمد بیشتری هم بدست آورد. اسدالله در زمان کوتاهی مثلا ظرف پنج شش سال توانست چند کوره آجر و آهک پزی دایر کند توی روستای کوت عبدالله خانه ای بزرگ بخرد، تعدادی گوسفند خرید و چوپانی بر آنها گمارد و… حالا اعضا خانواده پدری که با او قهر بودند به سمت و سوی او آمدند و او هم با آغوشی باز آنها را پذیرفت و روابط صمیمی و دوستانه شد رفت و آمدها آغاز و قهر و خشم جای خود را به مهربانی داد و احساس های پدر و فرزندی و خواهری و برادری دوباره برقرار شد. اسدالله سرشار از موفقیت و خوشحالی تصمیم گرفت به منظور ایجاد صمیمیت و زدودن تیرگی های گذشته در روابط اعضا خانواده، دسته جمعی آنها را به مسافرت زیارتی کربلا ببرد. زمان این مسافرت زیارتی قدری بیشتر از یک مسافرت معمولی بود علاوه بر زیارت، سیاحت هم در برنامه بود و بر اعضاء خانواده بزرگ نعمت الله بسیار خوش گذشت چون اسدالله که حالا می رفت به یک پیمانکار سرشناس تبدیل شود با دست و دلبازی تمام هزینه ها را می پرداخت.
ادامه دارد
محمدعلی شاهسون مارکده همراه 09132855112