گزارش نامه 269 اول فروردین 1402

فراز و فرود یک زندگی (بخش پنجم)

  کل ­­اسدالله از کوت ­عبدالله به همراه دوتا زن، یعنی گل­ عنبر اولین زنش که مادر بچه ­هایش هست و نیز خانم شیرازی عروسِ بیوه شیخ­ خزعل که زن دوم و سوگلی خانه کل ­اسدالله بیگدلی هست به اتفاق فرزندان به روستای یاسوچای وارد شد مورد استقبال قرار گرفت برایش اسفند دود کردند و گوسفند جلوش سربریدند، کل ­اسدالله بیگدلی وقتی مردم استقبال کننده را دید یاد آن روزی افتاد که کرپه چران بود غروب به خانه آمد و پدر و مادرش او را تنها رها کرده و به اهواز رفته بودند و او صبح روز بعد هراسان یکه و تنها و بدون آذوقه و وسایل سفر شتابان به دنبال پدر و مادر شتافت و حالا با چه استقبالی به یاسوچای باز می ­گردد از خود پرسید: «چه چیز باعث این تغییر شده؟» کل­ اسدالله بیگدلی با اشتیاق فراوان در یاسوچای ساکن شد و زندگی اربابی خود را آغاز کرد. حالا مردم در یاسوچای او را؛ رو در رو ارباب و در پشت سر، ارباب بَگدلی (بگدلی به جای بیگدلی) خطابش می ­کنند و بزرگش می ­شمارند. (مَنِ نگارنده هم در ادامه این نوشتار به تبعیت از عموم مردم روستای یاسوچای آن روز، از واژه بگدلی استفاده می ­کنم)

  کل ­اسدالله­ یا همان ارباب و یا ارباب بَگدلی، حالا در یاسوچای هم ارباب ده است و هم کدخدای ده. توی ده زندگی او اشرافی تلقی می ­شود چون اعضا خانواده هریک روی تخت ­خواب می­ خوابند، توی ظروف چینی غذا می ­خورند، برای نشستن توی اتاق، مبل دارند، رختخواب ­ها با پارچه ­های الوان کارخانه ­ای درست شده، مردان خانواده کت و شلوار و اغلب همراه با کراوات می ­پوشند و زنان خانواده لباس ­های شهری با پارچه ­های الوان انگلیسی می­ پوشند. ارباب بگدلی مهمانی ­ها و دید بازدیدهای مجلل با بزرگان منطقه دارد. دارای نوکر، چوپان و کلفت است و همه او را ارباب و یا ارباب بگدلی خطاب می ­کنند. نزدیکی به او و یا کارگزار او بودن و یا رفت و آمد به خانه­ ی او داشتن، یک افتخار محسوب می ­گردد اغلب تهی ­دستان می­ کوشند به خانه­ ی او راه یابند و از ریخت و پاش ­ها بهره ­مند گردند. سخن ارباب بگدلی توی ده فصل ­الخطاب است با بزرگان منطقه نشست و برخاست و رفت و آمد دارد در تمام جشن ­های بزرگان منطقه دعوت و در مجالس صدر نشین است هنگام ورود به خانه ­ای، از او استقبال شایانی می ­شود و در میان عموم مردم از احترام ویژه برخوردار است و…

   ارباب بگدلی با مهاجرتش به روستای یاسوچای بسیاری از پدیده­ های نو جهان مدرن را به یاسوچای آورد از جمله؛ همان لباس­ های رنگین با دوخت و اندازه و شکل زیبای شهری مثل؛ کت و شلوار، کراوات، مبل و مبل نشینی، دوچرخه و دوچرخه سواری، رادیو، کنگراف یا جعبه آواز، ظروف غذاخوری چینی و قاشق جنس فلزی و بویژه غذا خوردن با قاشق و چنگال، چراغ توری  و… که تقریبا برای عموم مردم تازگی داشت. بی گمان تعداد زیادی از مردم نام این پدیده ­های نو را شنیده بودند و بعضی از مردم هم که گذرشان به شهر افتاده بود کم و بیش دیده بودند ولی تقریبا توی زندگی ­هایشان نبود و تجربه نکرده بودند. پدیده نو دیگر که مردم ده تا آن روز اصلا ندیده و نخورده بودند گوجه ­فرنگی بود ارباب بگدلی بذر گوجه فرنگی را که در آن زمان تَماتِه ( تلفظ فارسی از tomato انگلیسی) به آن گفته می ­شد در باغچه جلو خانه ­اش برای اولین بار توی ده یاسوچای کشت کرد بعد که به بار نشستند و رسیدند سر زبان مردم افتاده بود که؛ «ارباب بگدلی تماته کاشته حالا بار داده و رسیده ­اند باغچه­ اش یک تکه سرخ رنگ است». مردم ده مخصوص برای دیدن می ­آمدند و بعضی هم مزمزه می ­کردند که مزه آن برای همه نا آشنا بود.

   آشنایی زودتر مردم یاسوچای با این پدیده ­های نو و دیدن رفتار و شنیدن گفتار غیر از آنچه که توی ده جاری و ساری بود باعث گردید که مردم ده یاسوچای به یک نگرش اندکی بازتر از مردم روستاهای همجوار دست یابند و این نگرشِ اندکی بازتر، در دهه ­های بعد موجب یک نگرش روشنفکرانه در حد و سطح محدود یک روستا خود را نشان می­ داد.

   در سال­ های آغازین ریاست شکوهمند ارباب بگدلی بر روستای یاسوچای اتفاق ناگواری افتاد که ارباب بگدلی را به تکاپو وا داشت و توانمندی او را برای حل این گرفتاری پیش ­ آمده به چالش کشید، ارباب بگدلی از این چالش موفق و سر بلند بیرون آمد. اتفاق ناگوار چه بود؟

   سال­های اولیه اربابی و کدخدایی ارباب بگدلی در روستای یاسوچای مصادف بود با سال 1320 شمسی و آغاز جنگ جهانی دوم و خروج رضاشاه از ایران و از هم پاشیدگی نظم سیاسی و اجتماعی. در این زمان ابوالقاسم بختیاری مشهور به ابولقاسم ­خان در منطقه چهارمحال بر علیه دولت مرکزی قیام کرد به دنبال این قیام، منطقه کامل دچار هرج و مرج شد. سال 1320 و 1321 در میان مردم منطقه به سال ابوالقاسم خانی مشهور شد. در این هرج و مرج، گله­ ی گوسفند ده یاسوچای به سرقت برده می ­ شود. دو نفر چوپان گله گزارش دادند که؛ «دزدان لُر بودند و گله را هم به سمت منطقه لرها بردند».  ارباب بگدلی که هم ارباب و هم کدخدای ده بود چاره کار را در این دید که؛ در برگرداندن گله گوسفند، از استاد علیرضا که در روستای ده ­چشمه برای لطفعلی­ خان، یکی از خان­ های متعدد بختیاری مشغول ساخت حمام هست، کمک بگیرد.

   ارباب بگدلی شرح وقایع را در نامه ­ای نوشت و یکی از مردان چابک و تند رو ده به نام حسین ­قولو مدابرام (تلفظ محلی با گویش و لهجه ترکی از حسینقلی محمد ابراهیم ) را مامور کرد که هرچه زودتر نامه را به دست استاد علیرضا برساند.

    ارباب بگدلی بیش از چند ساعت پس از رفتن حسین ­قولو مدابرام نتوانست آرام بگیرد خود سوار بر اسبش شد و به اتفاق دو سه نفر دیگر از جمله دونفر آقایان: غول ­معلی چوبان(تلفظ محلی از غلامعلی چوپان) و حسن نام مشهور به حسن­ حج ­آقا، چوپانان روستا برای شناسایی گوسفندان به سمت و سوی ده­­ چشمه روانه شد و چند ساعت بعد از رسیدن نامه به دست استاد علیرضا، به روستای ده ­چشمه رسید و با استاد علیرضا دیدار کرد.

  استاد علیرضا پس از خواندن نامه ­ی ارباب بگدلی، از روی دیوار که در حال کار بوده پایین می ­پرد و به لطفعلی­ خان ده­ چشمه ­ای می ­گوید: «من اینجا برای شما حمام می ­سازم آنگاه افراد شما رفته و گله گوسفند ده ما را سرقت کرده ­اند، اگر گله سرقت شده تمام و کمال و سالم به ده ما برگشت من کارم را دوباره شروع می ­کنم وگرنه کار تعطیل خواهد شد». لطفعلی­ خان به استاد علیرضا قول داد گله گوسفند ده یاسوچای را تحویل او خواهد داد و اگر از گوسفندها هم کم شده به ازاء آن، گوسفند خواهد داد. لطفعلی­ خان چند نفر را مامور کرد به حوزه خان ­های دیگر بروند و پرس و جو کنند ببیند گله گوسفند ده یاسوچای را نفرات کدام خان دزدیده است. فرستاده­ های خان آمدند و دزدان گله گوسفند ده یاسوچای هم مشخص گردید که افراد کدام خان هستند.  لطفعلی­ خان به اتفاق استاد علیرضا و ارباب بگدلی و دو نفر چوپان گله به محلی دیگر در حوزه خان دیگر بختیاری که گله­ ی گوسفند را به آنجا برده بودند، رفتند و به خدمت خان رسیدند. لطفعلی ­خان با گفتن شرح واقعه، از خان آن محل می ­خواهد که دستور دهد گله­ ی گوسفند روستای یاسوچای را برگردانند و تحویل دهند. گله گوسفند یاسوچای برگردانده و تحویل چوپانان داده می  شود. حدود ۲۰ راس گوسفند کم بوده است که خان دستور می دهد از جای دیگر تامین و تحویل شود. گوسفندان را به روستای ده ­چشمه آورده و شب هنگام آنها را در آغلی در کنار خانه لطفعلی ­خان جای می ­دهند تا فردا صبح به سمت یاسوچای حرکت کنند. استاد علیرضا به چوپانان با تاکید می­ گوید: « امشب به نوبت بیدار بمانید و از گوسفندان مراقبت کنید چون اینها همه ­شان دزد هستند در صورت غافل شدن ­تان همینجا گوسفندان ­تان را خواهند برد».

  استاد علیرضا بعد از نیمه ­های شب برای اطمینان بیشتر، محمد، فرد دیگر یاسوچای که در کار بنایی شاگرد خود بوده را از خواب بیدار می ­کند و می­ گوید: «من به این چوپانان خیلی اطمینان ندارم می ­ترسم بر اثر خستگی زیاد خوابشان ببرد، تو قدری خواب رفته ­ای بلند شو برو و تا صبح بیدارباش و از گوسفندان سخت مراقبت کن». وقتی محمد به کنار آغل می ­ رسد می­ بیند دو نفر چوپان از خستگی هر یک در گوشه­ ای خوابشان برده و سهراب پسر لطفعلی­ خان از دیوار کوتاه آغل به این طرف آمده و یک یک گوسفندان را بغل می ­کند و از دیوار به آن طرف آغل که گوسفندان خودشان است می ­اندازد. محمد سر می ­رسد و با لهجه لری می­ گوید: «چه ای ­کنی؟» سهراب می­ گوید: «شوخی ای­ کُنم». محمد با عصبانیت سَرِ چوپانان که خواب بودند با زبان ترکی فریاد می ­زند؛ «یاتوبیز داوارلری آپاریللر». (خوابیده ­اید گوسفندان را می ­برند) یکی از چوپانان در پی فریاد محمد از خواب می­ پرد و فکر می ­کند گرگ به گله زده است، فریاد می ­زند؛ «آلاجا قورد! آلاجا قورد! » (گرگ سیاه و سفید، گرگ سیاه و سفید) و محمد می ­گوید: «آلاجاقورد دَگیر، سهراب قورد دور! » (گرگ سیاه و سفید نیست سهراب گرگ است). صبح، گزارش اتفاق شب گذشته به استاد علیرضا داده می ­شود و با درخواست استاد علیرضا و موافقت لطفعلی ­خان چوپانان توی گوسفندان لطفعلی­ خان می ­روند و چند راس گوسفند که توسط سهرابِ­ خان ­زاده به آن طرف انداخته شده بر گردانده می­ شود.

    استاد علیرضا خطاب به لطفعلی­ خان می ­گوید: «چوپانان ما برای بردن گوسفندان هیچ امنیتی ندارند ممکن است افراد شما آن طرف تر مجددا به گوسفندان دستبرد بزنند باید دستور دهی گوسفندان روستای ما با اسکورت برده شوند و هرگاه از کدخدای روستای یاسوچای رسید آوردند که گوسفندان صحیح و سالم رسیده ­اند من کار را شروع خواهم کرد».

 لطفعلی خان تقاضای استاد علیرضا را می ­پذیرد و می­ گوید: «سهرابِ یَل! را با تفنگ برنو و قطار فشنگ همراه چوپانان شما می ­فرستم». صبح چوپانان گله را به سمت یاسوچای حرکت می ­دهند و سهراب یل! هم با اسب به اتفاق کدخدا بگدلی به همراه گله می ­آمده ­اند در بین راه در چند نقطه مردانِ لر جلو گله را برای دستبرد می ­گیرند سهرابِ یل! خود را به مردان دزد می­ رساند و با معرفی خود می ­گوید: «این گله به دستور لطفعلی ­خان به صاحبانش برگردانده می ­شود و کسی حق دستبرد ندارد».

 سهراب یل! تا ابتدای صحرای شهرگان همراه کدخدا بگدلی می ­آید در اینجا ارباب بگدلی رسید صحیح و سالم رسیدن گوسفندان را می­ نویسد، امضا و مهر می ­کند و تحویل سهراب یل می ­دهد و سهراب­ یل به روستای ده ­چشمه بر می ­گردد.

ادامه دارد

محمدعلی شاهسون مارکده  –  همراه 09132855112