فراز و فرود یک زندگی (بخش پنجم)
کل اسدالله از کوت عبدالله به همراه دوتا زن، یعنی گل عنبر اولین زنش که مادر بچه هایش هست و نیز خانم شیرازی عروسِ بیوه شیخ خزعل که زن دوم و سوگلی خانه کل اسدالله بیگدلی هست به اتفاق فرزندان به روستای یاسوچای وارد شد مورد استقبال قرار گرفت برایش اسفند دود کردند و گوسفند جلوش سربریدند، کل اسدالله بیگدلی وقتی مردم استقبال کننده را دید یاد آن روزی افتاد که کرپه چران بود غروب به خانه آمد و پدر و مادرش او را تنها رها کرده و به اهواز رفته بودند و او صبح روز بعد هراسان یکه و تنها و بدون آذوقه و وسایل سفر شتابان به دنبال پدر و مادر شتافت و حالا با چه استقبالی به یاسوچای باز می گردد از خود پرسید: «چه چیز باعث این تغییر شده؟» کل اسدالله بیگدلی با اشتیاق فراوان در یاسوچای ساکن شد و زندگی اربابی خود را آغاز کرد. حالا مردم در یاسوچای او را؛ رو در رو ارباب و در پشت سر، ارباب بَگدلی (بگدلی به جای بیگدلی) خطابش می کنند و بزرگش می شمارند. (مَنِ نگارنده هم در ادامه این نوشتار به تبعیت از عموم مردم روستای یاسوچای آن روز، از واژه بگدلی استفاده می کنم)
کل اسدالله یا همان ارباب و یا ارباب بَگدلی، حالا در یاسوچای هم ارباب ده است و هم کدخدای ده. توی ده زندگی او اشرافی تلقی می شود چون اعضا خانواده هریک روی تخت خواب می خوابند، توی ظروف چینی غذا می خورند، برای نشستن توی اتاق، مبل دارند، رختخواب ها با پارچه های الوان کارخانه ای درست شده، مردان خانواده کت و شلوار و اغلب همراه با کراوات می پوشند و زنان خانواده لباس های شهری با پارچه های الوان انگلیسی می پوشند. ارباب بگدلی مهمانی ها و دید بازدیدهای مجلل با بزرگان منطقه دارد. دارای نوکر، چوپان و کلفت است و همه او را ارباب و یا ارباب بگدلی خطاب می کنند. نزدیکی به او و یا کارگزار او بودن و یا رفت و آمد به خانه ی او داشتن، یک افتخار محسوب می گردد اغلب تهی دستان می کوشند به خانه ی او راه یابند و از ریخت و پاش ها بهره مند گردند. سخن ارباب بگدلی توی ده فصل الخطاب است با بزرگان منطقه نشست و برخاست و رفت و آمد دارد در تمام جشن های بزرگان منطقه دعوت و در مجالس صدر نشین است هنگام ورود به خانه ای، از او استقبال شایانی می شود و در میان عموم مردم از احترام ویژه برخوردار است و…
ارباب بگدلی با مهاجرتش به روستای یاسوچای بسیاری از پدیده های نو جهان مدرن را به یاسوچای آورد از جمله؛ همان لباس های رنگین با دوخت و اندازه و شکل زیبای شهری مثل؛ کت و شلوار، کراوات، مبل و مبل نشینی، دوچرخه و دوچرخه سواری، رادیو، کنگراف یا جعبه آواز، ظروف غذاخوری چینی و قاشق جنس فلزی و بویژه غذا خوردن با قاشق و چنگال، چراغ توری و… که تقریبا برای عموم مردم تازگی داشت. بی گمان تعداد زیادی از مردم نام این پدیده های نو را شنیده بودند و بعضی از مردم هم که گذرشان به شهر افتاده بود کم و بیش دیده بودند ولی تقریبا توی زندگی هایشان نبود و تجربه نکرده بودند. پدیده نو دیگر که مردم ده تا آن روز اصلا ندیده و نخورده بودند گوجه فرنگی بود ارباب بگدلی بذر گوجه فرنگی را که در آن زمان تَماتِه ( تلفظ فارسی از tomato انگلیسی) به آن گفته می شد در باغچه جلو خانه اش برای اولین بار توی ده یاسوچای کشت کرد بعد که به بار نشستند و رسیدند سر زبان مردم افتاده بود که؛ «ارباب بگدلی تماته کاشته حالا بار داده و رسیده اند باغچه اش یک تکه سرخ رنگ است». مردم ده مخصوص برای دیدن می آمدند و بعضی هم مزمزه می کردند که مزه آن برای همه نا آشنا بود.
آشنایی زودتر مردم یاسوچای با این پدیده های نو و دیدن رفتار و شنیدن گفتار غیر از آنچه که توی ده جاری و ساری بود باعث گردید که مردم ده یاسوچای به یک نگرش اندکی بازتر از مردم روستاهای همجوار دست یابند و این نگرشِ اندکی بازتر، در دهه های بعد موجب یک نگرش روشنفکرانه در حد و سطح محدود یک روستا خود را نشان می داد.
در سال های آغازین ریاست شکوهمند ارباب بگدلی بر روستای یاسوچای اتفاق ناگواری افتاد که ارباب بگدلی را به تکاپو وا داشت و توانمندی او را برای حل این گرفتاری پیش آمده به چالش کشید، ارباب بگدلی از این چالش موفق و سر بلند بیرون آمد. اتفاق ناگوار چه بود؟
سالهای اولیه اربابی و کدخدایی ارباب بگدلی در روستای یاسوچای مصادف بود با سال 1320 شمسی و آغاز جنگ جهانی دوم و خروج رضاشاه از ایران و از هم پاشیدگی نظم سیاسی و اجتماعی. در این زمان ابوالقاسم بختیاری مشهور به ابولقاسم خان در منطقه چهارمحال بر علیه دولت مرکزی قیام کرد به دنبال این قیام، منطقه کامل دچار هرج و مرج شد. سال 1320 و 1321 در میان مردم منطقه به سال ابوالقاسم خانی مشهور شد. در این هرج و مرج، گله ی گوسفند ده یاسوچای به سرقت برده می شود. دو نفر چوپان گله گزارش دادند که؛ «دزدان لُر بودند و گله را هم به سمت منطقه لرها بردند». ارباب بگدلی که هم ارباب و هم کدخدای ده بود چاره کار را در این دید که؛ در برگرداندن گله گوسفند، از استاد علیرضا که در روستای ده چشمه برای لطفعلی خان، یکی از خان های متعدد بختیاری مشغول ساخت حمام هست، کمک بگیرد.
ارباب بگدلی شرح وقایع را در نامه ای نوشت و یکی از مردان چابک و تند رو ده به نام حسین قولو مدابرام (تلفظ محلی با گویش و لهجه ترکی از حسینقلی محمد ابراهیم ) را مامور کرد که هرچه زودتر نامه را به دست استاد علیرضا برساند.
ارباب بگدلی بیش از چند ساعت پس از رفتن حسین قولو مدابرام نتوانست آرام بگیرد خود سوار بر اسبش شد و به اتفاق دو سه نفر دیگر از جمله دونفر آقایان: غول معلی چوبان(تلفظ محلی از غلامعلی چوپان) و حسن نام مشهور به حسن حج آقا، چوپانان روستا برای شناسایی گوسفندان به سمت و سوی ده چشمه روانه شد و چند ساعت بعد از رسیدن نامه به دست استاد علیرضا، به روستای ده چشمه رسید و با استاد علیرضا دیدار کرد.
استاد علیرضا پس از خواندن نامه ی ارباب بگدلی، از روی دیوار که در حال کار بوده پایین می پرد و به لطفعلی خان ده چشمه ای می گوید: «من اینجا برای شما حمام می سازم آنگاه افراد شما رفته و گله گوسفند ده ما را سرقت کرده اند، اگر گله سرقت شده تمام و کمال و سالم به ده ما برگشت من کارم را دوباره شروع می کنم وگرنه کار تعطیل خواهد شد». لطفعلی خان به استاد علیرضا قول داد گله گوسفند ده یاسوچای را تحویل او خواهد داد و اگر از گوسفندها هم کم شده به ازاء آن، گوسفند خواهد داد. لطفعلی خان چند نفر را مامور کرد به حوزه خان های دیگر بروند و پرس و جو کنند ببیند گله گوسفند ده یاسوچای را نفرات کدام خان دزدیده است. فرستاده های خان آمدند و دزدان گله گوسفند ده یاسوچای هم مشخص گردید که افراد کدام خان هستند. لطفعلی خان به اتفاق استاد علیرضا و ارباب بگدلی و دو نفر چوپان گله به محلی دیگر در حوزه خان دیگر بختیاری که گله ی گوسفند را به آنجا برده بودند، رفتند و به خدمت خان رسیدند. لطفعلی خان با گفتن شرح واقعه، از خان آن محل می خواهد که دستور دهد گله ی گوسفند روستای یاسوچای را برگردانند و تحویل دهند. گله گوسفند یاسوچای برگردانده و تحویل چوپانان داده می شود. حدود ۲۰ راس گوسفند کم بوده است که خان دستور می دهد از جای دیگر تامین و تحویل شود. گوسفندان را به روستای ده چشمه آورده و شب هنگام آنها را در آغلی در کنار خانه لطفعلی خان جای می دهند تا فردا صبح به سمت یاسوچای حرکت کنند. استاد علیرضا به چوپانان با تاکید می گوید: « امشب به نوبت بیدار بمانید و از گوسفندان مراقبت کنید چون اینها همه شان دزد هستند در صورت غافل شدن تان همینجا گوسفندان تان را خواهند برد».
استاد علیرضا بعد از نیمه های شب برای اطمینان بیشتر، محمد، فرد دیگر یاسوچای که در کار بنایی شاگرد خود بوده را از خواب بیدار می کند و می گوید: «من به این چوپانان خیلی اطمینان ندارم می ترسم بر اثر خستگی زیاد خوابشان ببرد، تو قدری خواب رفته ای بلند شو برو و تا صبح بیدارباش و از گوسفندان سخت مراقبت کن». وقتی محمد به کنار آغل می رسد می بیند دو نفر چوپان از خستگی هر یک در گوشه ای خوابشان برده و سهراب پسر لطفعلی خان از دیوار کوتاه آغل به این طرف آمده و یک یک گوسفندان را بغل می کند و از دیوار به آن طرف آغل که گوسفندان خودشان است می اندازد. محمد سر می رسد و با لهجه لری می گوید: «چه ای کنی؟» سهراب می گوید: «شوخی ای کُنم». محمد با عصبانیت سَرِ چوپانان که خواب بودند با زبان ترکی فریاد می زند؛ «یاتوبیز داوارلری آپاریللر». (خوابیده اید گوسفندان را می برند) یکی از چوپانان در پی فریاد محمد از خواب می پرد و فکر می کند گرگ به گله زده است، فریاد می زند؛ «آلاجا قورد! آلاجا قورد! » (گرگ سیاه و سفید، گرگ سیاه و سفید) و محمد می گوید: «آلاجاقورد دَگیر، سهراب قورد دور! » (گرگ سیاه و سفید نیست سهراب گرگ است). صبح، گزارش اتفاق شب گذشته به استاد علیرضا داده می شود و با درخواست استاد علیرضا و موافقت لطفعلی خان چوپانان توی گوسفندان لطفعلی خان می روند و چند راس گوسفند که توسط سهرابِ خان زاده به آن طرف انداخته شده بر گردانده می شود.
استاد علیرضا خطاب به لطفعلی خان می گوید: «چوپانان ما برای بردن گوسفندان هیچ امنیتی ندارند ممکن است افراد شما آن طرف تر مجددا به گوسفندان دستبرد بزنند باید دستور دهی گوسفندان روستای ما با اسکورت برده شوند و هرگاه از کدخدای روستای یاسوچای رسید آوردند که گوسفندان صحیح و سالم رسیده اند من کار را شروع خواهم کرد».
لطفعلی خان تقاضای استاد علیرضا را می پذیرد و می گوید: «سهرابِ یَل! را با تفنگ برنو و قطار فشنگ همراه چوپانان شما می فرستم». صبح چوپانان گله را به سمت یاسوچای حرکت می دهند و سهراب یل! هم با اسب به اتفاق کدخدا بگدلی به همراه گله می آمده اند در بین راه در چند نقطه مردانِ لر جلو گله را برای دستبرد می گیرند سهرابِ یل! خود را به مردان دزد می رساند و با معرفی خود می گوید: «این گله به دستور لطفعلی خان به صاحبانش برگردانده می شود و کسی حق دستبرد ندارد».
سهراب یل! تا ابتدای صحرای شهرگان همراه کدخدا بگدلی می آید در اینجا ارباب بگدلی رسید صحیح و سالم رسیدن گوسفندان را می نویسد، امضا و مهر می کند و تحویل سهراب یل می دهد و سهراب یل به روستای ده چشمه بر می گردد.
ادامه دارد
محمدعلی شاهسون مارکده – همراه 09132855112