گزارش نامه 270 نیمه فروردین 1402

فراز و فرود یک زندگی (بخش هفتم)

برگرداندن تمام گله گوسفند سرقت شده ­ی مردم یاسوچای، موفقیت بزرگی برای ارباب و کدخدا بگدلی بود چون در همین ایام گله گوسفندهای دهات دیگر از جمله ده قوچان را هم دزدیدند کل­ عباس کدخدای مشهور و مقتدر قوچان به اتفاق اسفندیار چوپان ده، به شکایت رفتند ولی موفقیت چندانی نداشتند.

  اسفندیار، چوپان ده قوچان واقعه ­ی به سرقت رفتن گله ده قوچان را مفصل برای مَنِ نکارنده تعریف کرده است برای مزید اطلاع چکیده­ ی آن را در اینجا بازگو می­ کنم.

  «وقتی صبح، گله ­ی گوسفند به سَرِ دره قوچان رسید، چند نفر لُر چماق بدست، ما دونفر گوسفند چران و یک نفر گاوچران و دو نفر کتیرا زن را که پنج نفر می ­شدیم محاصره کردند. تعداد لران دزد حدود 50 نفر می ­شدند و 5 اسب و 5 تا هم تفنگ داشتند فوری دست و پاهای ما را بستند گاوان و گوسفندان را در مزرعه ­­ای رها کردند و نان و غذای ما را خوردند یکی از ما پنج نفر با صدای بلند به دزدان ناسزا می ­گفت، یک نفر از لران دزد کوله بارچه ­ای را روی سَرِ او کشید. دزدان چند راس گوسفند سر بریده کباب کردند و خوردند و نزدیک غروب آفتاب، گله را به طرف سر زمین خودشان راندند و ما پنج نفر را کَت بسته همانند اسیران، چندین کیلومتر دنبال خود ­بردند وقتی هوا خوب تاریک شد، گله را راندند و ما را نگه داشتند یکی سوار بر اسب با تفنگ بیش از دو ساعت بالای سر ما ایستاد بعد ما را رها کرد و رفت ما به کمک یکدیگر دستان خود را باز کردیم و حدود نیمه شب به قوچان رسیدیم. بزرگان ده شکایت نامه ­ای تنظیم کردند من و کدخدا کل­ عباس شکایت را در شهرکرد به مرتضی­ قلی خان حاکم وقت دادیم او نامه­ ای به خسروخان، خان روستای ده­ چشمه نوشت که رسیدگی نماید خسروخان وقتی نامه را خواند گفت:« پاسخ شما را باید امیر بهمن خان و جهان شاه خان در روستای هارونی بدهند». نزد آنها رفتیم آنها آماده رفتن به جنگ سمیرم بودند به ما گفتند: «پس از جنگ بیایید تا گوسفندان شما را به شما بازگردانیم». پس از مدتی با خبر شدیم که جنگ سمیرم تمام شده و خان ­ها به هارونی برگشته­ اند چند نفر از بزرگان ده نزد آنها رفتیم که با زحمت چند راس محدود گوسفند و گاو به ما برگرداندند مثلا من که 40 راس بز داشتم یک میش پیر سهم من شد. حدود یک ماه بعد هم، دزدانِ لُر گله روستای یاسوچای را بردند که توسط استاد علیرضا که مشغول ساخت حمام برای لران بود گله کامل برگردانده شد». 

   در یکی از این سال­ های زیست پرشکوه و شوکت ارباب بگدلی در روستای یاسوچای، جشن عروسی سلیمان، پسر کل­ خداوردی کدخدای سابق ده یاسوچای رویداد. این جشن عروسی پر شکوه، با دعوت از ارباب ­ها، کدخداها و بزرگ مردان روستاهای همجوار و همچنین با حضور تمامی مردم ده یاسوچای، با نوای موسیقی و انجام بازی­ های سنتی محلی در روستای یاسوچای برگزار شد. یکی از این مهمانان فیض ­الله مارکده ­ئی مشهور به ملافیض­ الله بود. ملا فیض ­الله یکی از بزرگ مردان ده و نیز سال ­های زیادی کدخدای ده مارکده بوده است به علاوه یکی از با سوادترین مردان منطقه در زمان خودش محسوب می ­شد و گهگاهی هم به مناسبتی شعری می­ سرود .  ملا فیض­ الله در قطعه شعری، مجلس بزرگان حاضر در جشن عروسی سلیمان را این چنین وصف کرده و به درخواست ارباب بگدلی برای حاضران خوانده است.

 در مجلس زفاف سلیمان یاسه ­چاه /  آن جشن با شکوه که اینجا شده به پا / از نغمه ­های دلکش آن مطرب رسا /  وز یک طرف نشسته به مجلس رجال ما /   ………….  /  از کدخدا و مالک نیکو خصال ما  / در مجلس زفاف نشسته ­اند به صد وقار  /   …… . . . . . . . . /  ارباب نیکو خصال ما اسدالله نامدار /  آن بگدلی که بود ز جمشید یادگار /  افراسیاب صولت و چون رستم سوار  /   آن ثانی اویس همان مرد بی مثال / علامی است رکن مجالس چو فعل و فال /  عمر دوباره ­اش دهد حی لایزال /  حاج عباسلی که بود بهترین رجال /  خصمش ز درد دل بود همچو کور و لال /  شهبندری ز قوچان و حیدری  /  مهدیقلی نشسته چو سد سکندری /  هم قهرمان و مش فتح ­الله بگدلی /  سلطانعلی که زند کوس نادری / . . . . . . . .

این قصیده بسیار بلند بوده و از تمام ارباب­ ها، کدخدا و بزرگ مردان مهمان حاضر در مجلس عروسی نام برده و وصف ­شان کرده، متاسفانه متن نوشته آن قصیده  در دسترس نیست ابیات بالا در حافظه فتح ­الله بیگدلی پسر بزرگ ارباب بگدلی مانده بود که نقل شد.

   مدتِ کمی پس از استقرار ارباب بگدلی در ده یاسوچای، حوصله ­ی خانم شیرازی همسر دوم و سوگلی ارباب بگدلی، از این فضای کوچک و محدود و بسته­ ی ده، به سرآمد و به فکر افتاد که برای خود سرگرمی و دلگرمی درست کند و برای زندگی خالی و بی هدف خود معنی ­یی بیافریند تا رنج سختی گذر زمان را به خوشایندی تبدیل کند و از این فضای بسته و تنگ هم نجات پیدا کند.

   خانم شیرازی به ارباب بگدلی پیشنهاد کرد: «دوتا از بچه­ هایش را به او بدهد تا با زندگی در شهر از این دو تا بچه با هزینه شخصی خود مراقبت کند، به مدرسه بفرستد و بعد از گرفتن دیپلم آنها را برای تحصیل به انگلستان بفرستد و به رشد آنها ببالد و سرگرم و دلگرم باشد و آنها نیز با بیرون رفتن از این فضای تنگ و محیط کوچکِ ده یاسوچای بتوانند آینده­ ای بهتر برای خود داشته باشند». خانم شیرازی طی چندین سال که در خانه ارباب بگدلی می­ زیست به بچه ­های خانواده الفت پیداکرده بود و همانند یک مادر به بچه­ ها عشق­ می­ ورزید و با آنها مانوس بود و بچه ­ها هم به او علاقه­ مند شده بودند.

     ارباب بگدلی نظر مساعدی با پیشنهاد خانم شیرازی داشت و این پیشنهاد را مفید می ­دانست ولی مادر بچه ­ها یعنی خانم گل ­عنبر، همسر اولِ ارباب بگدلی، سخت مخالفت می­ کند.

    وقتی برنامه ریزی خانم شیرازی برای مادر خواندگی ­اش با مخالفت خانم گل ­عنبر روبرو شد و ارباب بگدلی هم سکوت کرد، خانم شیرازی ماندن و گذران عمر در این فضای تنگ و کوچک ده یاسوچای را به صورت عاطل­ و باطل (بیهوده) بر نمی ­تابد و به ارباب بگدلی اعتراض می­ کند که؛ «چرا تو به اینجا آمده ­ای!؟ اینجا یاسوچای نیست بلکه سیاه ­چال است! لااقل توی یک شهر مسکن می ­گزیدی و… » ارباب بگدلی از اعتراض و اطلاق سیاه­ چال خانم شیرازی به زادگاه خود سخت خشمگین می ­شود، بر می ­آشوبد و سیلی ­ی­ محکمی به صورت خانم شیرازی می ­زند که جای انگشتان دستش روی گونه­ ی او می ­ماند. خانم شیرازی این حرکت ارباب بگدلی را توهینی بزرگ به خود می­ داند و با اصرار از ارباب بگدلی می ­خواهد که به شهر بروند و طلاق او را در دفترخانه بدهد. ارباب بگدلی از روی غرور مردانه این خواسته­ ی خانم شیرازی را می ­پذیرد. خانم شیرازی وسایل خود را جمع می ­کند سوار بر قاطر به همراه ارباب بگدلی به شهر می ­روند و در دفترخانه طلاق خانم شیرازی داده می ­شود وقتی توی دفترخانه خانم شیرازی از ثبت طلاقش اطمینان یافت توی چشمان ارباب بگدلی نگریست و بازهم دلسوزانه گفت: « متاسفم ولی باید بگویم که بعد از من تو خیر نخواهی دید». این آخرین جمله ­ای بود که بین خانم شیرازی و ارباب بگدلی گفته و شنیده شد و نیز آخرین نگاهی بود که این زن و شوهر چشم در چشم به یکدیگر نگریستند.

   ارباب بگدلی اندکی بعد از شلیک سیلی روی گونه خانم شیرازی، خودش هم پشیمان می ­شود چون در ضمیر خود حرف­ های خانم شیرازی را درست می ­داند ولی غرور مردانگی ­اش و تعلق خاطری که به زادگاه خود یعنی ده یاسوچای داشته و نیز جایگاه و اقتدار ارباب و کدخدایی ­اش اجازه نمی ­دهد درستی سخن یک زن و نادرستی تصمیم خود را بپذیرد و بگوید؛ «سخن تو درست و معقول است».

    دقایق زیادی از سیلی زدن ارباب بگدلی به صورت خانم شیرازی نمی ­گذرد که او در مقابل صداقت  و محبت ­های چندین ساله خانم شیرازی دچار عذاب وجدان می­ گردد و در درون می ­پذیرد که خطا کرده با این وجود غرور مردانه­ اش هم اجازه نمی ­دهد که سخنان خانم شیرازی را بپذیرد فقط پشیمانی خود را از سیلی زدن ابراز می ­کند. ولی خانم شیرازی تصمیم قطعی خود را گرفته بود؛ «ماندن در خانه ­ای که مردخانه دست روی زنش بلند کند در شان یک زنِ آزاده نیست» و پیگیر جدایی می ­شود.

   ارباب بگدلی اصولا مرد زن دوستی بود این زن دوستی در قالب فرهنگ سنتی مرد سالار بود در فرهنگ سنتی مردسالار زنی خوب محسوب می­ گردد که در خدمت مرد باشد. ارباب بگدلی مانند میلیون­ ها مرد هم زمان خود، اینگونه به زن می­ نگریست و تا آن روز هیچگاه دست روی زنان خود بلند نکرده بود چون زنان را در خدمت خود می ­دید ولی آن روز تحملش برای شنیدن قرونق ­های خانم ­شیرازی تمام شد و این رفتار نادرست را انجام داد.

    ارباب بگدلی زمان کوتاهی پس از طلاق خانم شیرازی سخت پشیمان می ­گردد و جای خالی او را در خانه­ و زندگی ­اش و نیز روح روان خود سخت احساس می­ کند و از دست دادن چنین همنشین و همدم دانا و مهربان، او را به مرز دیوانگی می­ کشاند و تصمیم می ­گیرد به هر قیمتی هست زنی زیبا و با شخصیت دیگری همچون خانم شیرازی بیابد و به زندگی خود وارد کند تا بلکه جای خالی او را در ذهن و روان خود پرکند و از این آشفتگی ذهنی رها گردد. ارباب بگدلی زنی همانند خانم شیرازی را در ذهن خود میان زنان شهری جستجو می­ کند.

    ارباب بگدلی به شهر اصفهان می ­رود تا مونسی، همدمی، هم ­نشینی، هم صحبتی، زیبا رویی، همانند خانم شیرازی در میان زنان شهر بیابد و با ازدواج، او را به خانه بیاورد و رنج از دست دادن خانم شیرازی را جبران کند.  ارباب بگدلی در اصفهان خواست خود را با آشنایان مطرح می ­کند. دلاله محبتی، زنی بیوه به نام عزت فلفلیان را از محله عطاران به او معرفی می ­کند و ارباب بگدلی سومین ازدواج خود را در شهر اصفهان با خانم عزت بیوه انجام می ­دهد. شرط خانم عزت، زنِ اصفهانی در ازدواج با ارباب بگدلی این بوده که در اصفهان خواهد ماند و ارباب بگدلی برای دیدار با او باید به اصفهان بیاید. آقای فلفلیان پدرِ عزت زنِ اصفهانی ارباب بگدلی که مغازه عطاری داشته می ­گوید: «من یک قطعه زمین در کنار خانه ­ام  دارم این زمین را به دخترم واگذار می ­کنم شما هم بیایید هزینه ساخت را تقبل کنید ساختمان ساخته شده بین شما و دخترم نصف نصف مشترک باشد حُسن این کار این هست که شما در شهر اصفهان خانه دارید می ­توانید بچه ­هایت را به شهر بیاوری و تحصیل کنند».  ارباب بگدلی پیشنهاد پدر همسر سومش را سودمند و خیرخواهانه می ­یابد و می ­پذیرد و استاد علیرضا، بنای معروف و مشهور روستای یاسوچای را مامور می ­کند که در اصفهان خانه را بسازد و خانه ساخته می ­شود و خانم عزت فلفلیان همسر سوم ارباب بگدلی در آن خانه مستقر می­ شود. ارباب بگدلی در هر سال دو سه مرتبه به نوکران خود دستور می ­دهد از محصول محلی مثل گردو، بادام، برنج و… بار قاطر نماید و در اصفهان تحویل عزت خانم بدهند و خود ارباب هم گهگاهی برای دیدار همسرش به اصفهان می ­رود و هر بار چند روزی آنجا می ­ماند.  ارباب با این امید که فرزندانش بتوانند تحصیل کنند در دو سه مرحله یکی دو تا از فرزندان خود را برای تحصیل هم آنجا می ­برد ولی خانم اصفهانی با آنها ناسازگاری می ­کند آنها را می ­رنجاند و می­ رماند به گونه ­ای که ماندن در آن خانه برای بچه­ ها غیر قابل تحمل می ­شود. بچه ­ها برگشت به یاسوچای و ترک تحصیل را بر ترش ­رویی و نا مهربانی­ هایی که از طرف نا مادری می ­بینند ترجیح می ­دهند و لقای اصفهان را به بقایش می ­بخشند و به یاسوچای بر می­ گردند.

ادامه دارد

محمدعلی شاهسون مارکده  09132855112