گزارش نامه 271 اول اردیبهشت 1402

 فراز و فرود یک زندگی (بخش هشتم)

   برخورد نا مهربانانه خانم فلفلیان با بچه­ ها که برای تحصیل به اصفهان برده شده بودند و نیز تجربه زیست در زندگی مشترک خود ارباب بگدلی با خانم فلفلیان به عنوان زن و شوهر، ارباب بگدلی پی می ­برد که در ازدواج سوم کلاه گشادی سرش رفته است او در جستجوی زنی همانند خانم شیرازی بود ولی… حاصل ازدواج ارباب بگدلی با عزت فلفلیان زن اصفهانی یک پسر به نام غلامرضا و یک دختر به نام صدیقه بوده است.

   ارباب بگدلی پس ازدواج با خانم عزت فلفلیان در اصفهان و زندگی مشترک در زمان­ های نه چندان طولانی متوجه می ­شود کلاهی گشاد سرش رفته و این خانم هیچ مشابهتی با خانم شیرازی ندارد مغموم از این ازدواج می ­شود و باز به دنبال زنی بود که بتواند مونس او شود همدم او گردد و زیبایی ­اش جای­ خالی زیبایی خانم شیرازی را پرکند.

***

  غلامرضا نامی بوده در ده یاسوچای که شغل اصلی ­اش کشاورزی بوده، قدری زمین کشاورزی داشته و روی آن کار می­ کرده است. غلامرضا در کنار کار کشاورزی، دکان ­داری هم می­ کرده، دکان بقالی داشته و در دکان بقالی ­اش، قصابی هم می­ کرده است. گفته می ­شود از نظر اقتصادی زندگی نسبتا خوبی داشته است. غلامرضا هم زمان هم دوتا زن داشته، از زن اولش دوتا پسر داشته؛ یکی به نام براتعلی و دیگری به نام محمد. و از زن دوم که نامش شاه ­زینب بوده، دوتا پسر و دوتا دختر داشته است. پسرِ بزرگِ مشترکِ غلامرضا و شاه­ زینب، سلطانعلی نام داشته است بچه دوم دختر بوده به نام شهربانو و بچه سوم هم دختر بوده و شرف نام داشته و فرزند آخر هم پسر بوده به نام صفرعلی.

   غلامرضا یک گاو نر داشته است. گاو نر، ورزاو نامیده می ­شد. شوهرِخواهرِ غلامرضا بنام غلامعلی، مشهور به قولو(مخفف و ترکی شده کلمه غلامعلی) هم که یک مرد یاسوچایی بوده، یک گاو نر یا همان ورزاو داشته است. این دو نفر با این یک جفت گاونر یا ورزاو، زمین ­های زراعی خود را شخم می­ زدند و محصول جو و گندم و چلتوک خود را هم چوم می­ کردند. به نوبت یک روز این جفت ورزاو را غلامعلی می ­برده و روز دیگر غلامرضا.

   یکی از این روزها، در یک سالی که ورزاوها نوبت غلامرضا بوده، غلامعلی به خانه غلامرضا می ­رود و ورزاو را از سر آخورش باز می­ کند تا ببرد با ورزاو خود جفت کند و زمینش را خیش بزند. غلامرضا در آن هنگام جلو دکان بقالی خود مشغول بریدن سر گوسفندی بوده است. به غلامرضا خبر داده می ­شود که غلامعلی ورزاو را می ­برد. غلامرضا با همان کارد قصابی که در دست داشته جلو دَرِ حیاط خانه ­اش می ­آید و با گفتن اینکه؛ «امروز ورزاوها نوبت من است». اعتراض­ کنان جلو غلامعلی را می ­گیرد که ورزاو را نبرد. دوتا مردِ اقوام، با هم یک و دو می­ کنند، یک و دو، منجر به برخورد فیزیکی می ­شود و کارد دست غلامرضا به گردن غلامعلی شوهرِ خواهرِ خود اصابت و شاهرگ غلامعلی سخت دریده می­ شود خون بدن از شاهرگ دریده شده بیرون می ­ریزد و غلامعلی فوت می­ کند.

    کدخدای ده یاسوچای در این زمان، کل ­خداوردی مشهور بوده است. غلامرضا که حالا قاتل به حساب می ­آمد، پسرِ دایی کل­ خداوردی کدخدا می­ شده است. کل­ خداوردی نهایت کوشش خود را می ­کند که این قتل را با سازش دو خانواده به صلح برساند تا پسر دایی ­اش به پاسگاه و دادگاه کشیده و کشانده نشود. و پای غریبه ­ها و مقامات حکومتی هم به ده باز نگردد.

   در توصیف کدخدا کل­ خداوردی گفته می ­شود که؛ مردی مقتدر و توانمندی بوده است.کدخدا کل ­خداوردی موفق می ­شود با گفت ­وگو، خشم خانواده مقتول و بستگان او را کنترل و این دو خانواده را در همین روستای یاسوچای به صلح و سازش و رضایت برساند و پرونده را مختومه نماید. کدخدا کل ­خداوردی برای تحکیم این صلح و سازش، وصلت قبلی را که خواهرِ غلامرضا همسر غلامعلی بوده را کافی نمی ­داند و تاکید بر وصلت مجدد می­ کند. خانواده غلامرضا را متعهد می ­کند که دختر خود را به پسر غلامعلی بدهند و خانواده غلامعلی را هم متعهد می­ کند که دختر غلامرضا را به عقد و ازدواج پسر خود در آورند. هدف کدخدا کل ­خداوردی با برنامه ریزی برای این ازدواج مصلحتی این بوده که کینه و نفرت بوجود آمده کمرنگ گردد و به انتقام­ و یا انتقام­ های بعدی نینجامد. پسر غلامعلی به نام ابراهیم که بعدها به ابرام شیخ معروف می­ گردد و نیز دختر غلامرضا به نام­ شهربانو، در این زمان برنامه­ ریزی کدخدا کل­ خداوردی، بچه­ های کوچکی بوده ­اند.

     غلامرضا، پس از فروکش ­کردن خشم بستگان و اعضا خانواده غلامعلی، قدری احساس امنیت می­ کند ولی بعد دچار عذاب وجدان می ­گردد رنج عذاب وجدان برای او سنگین بوده و روان او را به هم می ­ریزد و منجر به روان پریشی و رنجوری می ­شود. رنجوری و روان پریشی امکان مرگ زودرس او را فراهم می ­کند. غلامرضا هم چند سال بعد از آن واقعه هولناکِ قتل شوهر خواهرش، بر اثر عارضه سکته فوت می ­کند. چهار فرزند پسر او، اموال پدر را بین خود تقسیم و به خواهران هم سهمی نمی ­دهند. حالا زیست اقتصادی شاه­ زینب مادر دوتا دختر و دوتا پسر قدری به سختی می­ گذرد.

    در همین زمان که زندگی اقتصادی خانم شاه­ زینب سرپرست چهار تا بچه به سختی می­ گذرد ارباب بگدلی از کوت عبدالله اهواز به یاسوچای کوچ می ­کند و خانم شاه­ زینب چند سال در کارهای خانه ارباب بگدلی به خانم خانه کمک می ­کند و با دریافت اندکی مزد، قدری از سختی ­های اقتصادی زندگی خانواده را کم می ­کند.

    آمد و رفت خانم شاه­زینب به خانه ارباب بگدلی موجب آشنایی بیشتر و علاقه ­مندی پسر بزرگ او یعنی سلطانعلی به دختر ارباب بگدلی به نام زهرا می ­گردد. توسط مادر خانواده یعنی شاه ­زینب خواستگاری انجام می ­شود ولی جواب ارباب بگدلی، نه بوده است و اصرار و پای ­فشاری خانم شاه­ زینب هم در رای نه ­ی ارباب بگدلی اثری نداشته است.

    ارباب بگدلی بعد از طلاق خانم شیرازی آرامش روانی خود را از دست داده بود این نا آرامی روانی مدتی بعد از سومین ازدواج خود با خانم فلفلیان دراصفهان بیشتر هم شده بود چون به این یقین رسیده بود که؛ خانم شیرازی گوهر نایابی بوده که از دست داده است و بعد از مدتی زیستن در کنار خانم فلفلیان در اصفهان در می ­یابد که هر گردی گردو نیست و هرزنی شهری هم خانم شیرازی نمی ­تواند باشد حالا مایوس و نومید در یاسوچای به حال خود مانده و احساس بازندگی می ­کرد و رنج می ­برد. این زمان مصادف بود با اصرار و پا فشاری خانم شاه ­زینب برای خواستگاری زهرا دختر ارباب بگدلی برای پسرش سلطانعلی.

دلیل نه گفتن ارباب بگدلی به خواستگاری سلطانعلی از زهرا دخترش، این بوده که ارباب بگدلی عاشق دختر زیبایی از دختران یاسوچای به نام لیلا شده بود و فکر می­ کرد اگر بتواند این لیلای زیبا را به دست آورد، زیبایی لیلا می­تواند جای خالی خانم شیرازی را پرکند و او را از آشفتگی روانی برهاند. برادرِ لیلا خانم دخترِ زیبای یاسوچایی به نام احمد، یکی دیگر از خواستگاران زهرا دختر ارباب بگدلی بود.

    لیلا دختر یاسوچایی که زیبایی­ اش عقل و هوش از سرِ ارباب بگدلی برده بود دختر یک خانواده نسبتا ثروتمند روستای یاسوچای بود. می ­گویند احمد برادر لیلا که؛ عاشق زهرا دختر ارباب بگدلی بوده، جوانی جنتلمن، شیک پوش و برازنده ­ای بوده است. با اصرار احمد خانواده ­ی او چند بار به خواستگاری زهرا دختر ارباب بگدلی می ­آیند و بر این خواسته­ ی خود هم پای می ­فشارند. ارباب بگدلی هم از این موقعیت سوء استفاده می­ کند و به پدر و مادر احمد می ­گوید: «اگر می­ خواهید دخترم را به احمد پسرتان بدهم شما هم باید دخترتان لیلا را به من بدهید». پدر و مادر احمد از روی ناچاری پیشنهاد ارباب بگدلی را می ­پذیرند ولی احمد، جوان جلتلمن روستا درخواست ارباب بگدلی را نا معقول و دور از مردانگی می ­داند و می­ گوید: «من هرگز خواهرم را فدای خواسته ­ی خودم نمی­ کنم». و از عشق خود به دختر ارباب بگدلی هم چشم می ­پوشد. احمد بعد از مدتی با یک دختر نجف ­آبادی ازدواج و در نجف ­آباد هم ساکن می ­شود. چند سال بعد هم خبر آمد که احمد به قتل رسیده است و شایعه شد که برادران شاهپوری او را کشته ­اند.

    برادران شاهپوری، تبار ارّانی(رضوان­شهر کنونی) داشتند و در نجف ­آباد ساکن بودند. شغل برادران شاهپوری عمدتا رانندگی بود ابتدا روی ماشین دیگران کار می­ کردند بعد هر یک خود ماشینی خریده و در مسیری و محلی بار و مسافر جابجا می­ کردند و کرایه می ­کرفتند. محمود، برادر بزرگ، یک وانت شورلت خریده و هفته ­ای دو سه بار به این چند روستا (یاسوچای، صادق­ آباد، مارکده، قوچان و گرم ­دره) می ­آمد و بار و مسافران را به نجف ­آباد می ­برد و می ­آورد. محمود در بین مردم به محمود شوفر معروف و مشهور بود تقریبا همه ­ی مردم این چند روستا در پشت سر نسبت به او نظر مثبت نداشتند و او را مردی اخلاقمند و درست کار نمی ­دانستند و این داوری را به برادران دیگرش هم که دو را دور می ­شناختند تعمیم می­ دادند و به طعنه و کنایه آنها را قوم  بنی­ هِندل می ­نامیدند چون آن روز ماشین ­ها را با هندل زدن روشن می­ کردند. مردم آن روز قوم بنی ­هندل یا همان رانندگان ماشین را، آدم ­های بی اخلاق می­ پنداشتند و می­ کوشیدند زن و بچه خود را از دید و دسترس آنها دور نگهدارند.

    زهرا دختر ارباب بگدلی خواستگاران زیادی داشته است یکی دیگر از خواستگاران او پسر عباسعلی یکی از بزرگ مردان و کدخدای سابق روستای یاسوچای بوده است. عباسعلی وقتی می­ فهمد احمد پیشنهاد ارباب بگدلی را نپذیرفته و از خواستگاری دختر او چشم پوشیده، خوشحال می ­شود و فکر می ­کند ارباب بگدلی با خواستگاری او از زهرا برای پسرش موافقت خواهد کرد ولی ارباب بگدلی به او هم جواب نه می ­دهد. دلیل جواب نه ­ی ارباب بگدلی به عباسعلی این بوده که ارباب بگدلی وقتی از دست­یابی به لیلای زیبا نا امید شد ذهن خود را متوجه دختر زیبارویی دیگر یعنی شهربانو، دختر خانم شاه­ زینب کرده بود.

ادامه دارد

محمدعلی شاهسون مارکده.

 همراه 09132855112