گزارش نامه 291 اول اردیبهشت 1403

     قصه مرادعلی (بخش سیزدهم)

    خانم بغدادی برابر قولی که داده بود نیامد، روزهای پایانی مهلت اداره ثبت می ­آید هوره و به خانه آقای عزیزالله بهارلو می ­رود و شب آنجا اتراق می ­کند بعد از خوردن شام آقای عزیزالله پشه­ بندی جدا روی بامی برای خانم بغدادی می ­زند که بخوابد و بعد از ساعتی خود از اتاق کنار زَنش بلند می ­شود و توی پشه بند در کنار خانم بغدادی می­ خوابد.

    همسر عزیزالله از خواب بیدار می ­شود و می ­بیند عزیزالله توی رختخوابش نیست حدس می ­زند که توی پشه بند نزد مهمانش رفته باشد به آنجا می ­رود و آن دو را در هم آمیخته می ­بیند. داد و فریاد می­ کند عزیزالله هرچه اصرار بر سکوت می­ کند نتیجه نمی ­گیرد ناگزیر زنش را کتک می ­زند و زن هم شبانه قهر می­ کند و به خانه مادرش می­ رود با این وجود عزیزالله به همخوابگی­ اش با مهمان تا صبح ادامه می ­دهد. صبح بعد از صرف صبحانه، عزیزالله خانم بغدادی را سوار یابویی کرده بود و به صادق ­آباد آمدند.

    من بعد از اینکه از تهران آمدم مبلغی وام گرفتم و پول خانم بغدادی را آماده کردم ولی چون او دیر آمد قدری از آن پول را در جای دیگر هزینه کردم حالا قدری کم داشتم که قرار شد از هر طریقی که می ­شود فراهم کنم. قرار شد ناهار را سه نفری توی مزرعه ­ی آقای عزیزالله بهارلو واقع در دره مَردَخ بخوریم.

     مزرعه­ ی اختصاصی آقای بهارلو واقع در دره­ ی مشهور مردخ از یک طرف به رودخانه زاینده رود محدود است و از دو طرف به کوه  و از سمت دیگر هم ادامه دره است. در اول مزرعه یک استخر نسبتا بزرگی است و چشمه ­ی آبی زلال و اطراف چشمه و استخر هم درختان بید بزرگ و پر شاخ برگی است اطراف استخر هم باغ و چمنزار است. سایه­ ی گسترده بید، کنار چشمه و دنباله ­ی چشمه، استخر پرآب، محلی دنج و خلوت و دلپذیر در هوای گرم تابستان بسیار دلچسب است. در آن روز ما سه نفر یعنی آقای عزیزالله بهارلو، خانم بغدادی و من به این محل وارد شدیم. ناهار خوردیم آقای عزیزالله بهارلو از من خواست بجای اینکه او امروز را برای من بیکار شده است من تا عصر باغ او را آبیاری کنم به همین بهانه من از محل دور کرده شدم و مشغول آبیاری بودم با اینکه می ­دانستم آقای عزیزالله بهارلو به چه منظوری من را از کنار خود دور کرد و قصدش این بود که بتواند با خانم بغدادی تنها باشد و از او کام بگیرد. ولی من چون کسری پول داشتم تمام فکر و ذکرم این بود که از چه کسی پول قرض کنم و بتوانم ملک خانم بغدادی را فک رهن و بعد آن را خرید نمایم و بتوانم قدری از دردسرهای خودم را کم کنم این بود که غرق در مشکل خودم بودم و اصلا برای من مهم نبود آقای عزیزالله بهارلو حالا با خانم بغدادی چکار می­ کنند مهم برای من این بود که بتوانم با خرید ملک خانم بغدادی  قدری از دردسرهایم را کم کنم. چند ساعت بعد آبیاری تمام شد و من به محل اتاق کنار استخر آمدم مشاهده کردم دو نفری توی استخر شناکرده و در کنار استخر هستند.

       همان شب در هوره از یک نفر به نام محمد مشهور به محمد میرزا آقا، مبلغ کسری که داشتم قرض گرفتم صبح روز بعد باز سه نفری به شهرکرد رفتیم توی اداره ثبت گفتند: «آخرین مهلت فک رهن توسط مالک دیروز بوده است و شما دیر آمده ­اید». با التماس و درخواست و اصرار زیاد پذیرفتند امروز فک رهن کنند ولی تاریخش را روز قبل بزنند. من به خانم بغدادی گفتم: «باید یک رسیدی بابت پولی که من می­ دهم به من بدهی من در ازاء پرداخت پول هیچ چیزی ندارم چون ملک هم به نام تو بر می ­گردد». خانم بغدادی گفت: «من هیچ مدرکی به تو نمی ­دهم ولی یک وکالت نقل و انتقال می ­دهم به آقای عزیزالله بهارلو». من گفتم: «پس خدا حافظ». گفتند: «کجا؟» گفتم: «شما حاضر نیستید پولی که از من می ­گیرید در مقابل آن رسید به من بدهید؟ من پول به شما می ­دهم شما وکالت به عزیزالله بهارلو می ­دهید؟ خوب عزیزالله هم پول به شما بدهد». و از اداره بیرون آمدم. عزیزالله به دنبال من آمد و گفت: «این ملک اگر امروز فک رهن نشود دیگر امکان فک رهن نخواهد بود و تو این فرصت را از دست خواهی داد». گفتم: «پس برای چی به تو وکالت می ­دهد خوب تو برو پولش را بده،» این را با قاطعیت کفتم چون می ­دانستم عزیزالله بهارلو پول ندارد که فک رهن کند. عزیزالله گفت: «اگر من هم حاضر به گرفتن وکالت شده ­ام برای کمک به تو است مگر این چند سال همیشه در کنار تو نبودم مگر به تو کمک نکردم چند بار دنبال تو توی ادارات آمدم و راهنمایی ­ات کردم حالا هم به خاطر تو شهرکرد آمده­ ام من امروز شهرکرد هیچ کاری نداشتم با اینکه کارهای کشاورزی­ ام هم مانده است اکنون شکار در تیررس است باید شکار را شکار کرد نگذار از دست برود تو پول را بده که این ملک فک رهن شود و من هم وکالت می­ گیرم و برنامه ریزی می­ کنم انشاءالله تا یکسال دیگر این ملک به نام تو زده شود». گفتم: «این وعده محال است تو اکنون که این وکالت را گرفتی، تو می ­شوی ارباب ما، آنگاه به جای خانم بغدادی تو می­ شوی طرف دعوای من، این را خوب می ­دانم و اینکه به من کمک کردی من هم به شکل ­های مختلف مزد تو را اجناس دادم یا برایت کار کردم درست است وقتی که طرف دعوای من با عباس کرمی باشد تو به من کمک می­ کنی ولی وقتی طرف من شما باشی دیگر برای من کاری نخواهی کرد درست است که بچه هستم ولی سرد و گرم روزگار را خیلی چشیده ­ام و تجربه درگیری این چندسال به من آموخته که هیچ حرف و قولی بدون سند و مدرک معتبر نیست من با تو یک کار می­ کنم و آن اینکه پول می­ دهم و رسید می­ گیرم». آقای عزیزالله بهارلو گفت: «سفته می­ دهم». من هم پذیرفتم پولم را دادم و سفته گرفتم.  همان دم یک دانگ و نیم ملک خانم بغدادی فک رهن شد و نامه فک رهن در اداره ثبت تحوبل آقای وثوقی مسئول اجرا داده شد و وکالت نامه ­ای با اختیارات کامل توی دفتر خانه تنظیم و خانم بغدادی تمام اختیارات خرید و فروش و اجاره را به آقای عزیزالله بهارلو واگزار کرد. همگی جلو دَرِ اداره ثبت و اسناد و املاک شهرکرد آمدیم شخصی بسیار خوش تیپ با یک ماشین مدل بالا جلو اداره ایستاده بود. خانم بغدادی و آقای بهارلو سوار شدند و به من گفتند: «تو برو با مینی ­بوس بیا». گفتم: «پس شما کجا می ­روید من را هم ببرید؟» گفتند: «ما می­ رویم وردنگان آنجا کار داریم». بعد خبر برایم آمد که یکسر به مزرعه ­ی عزیزالله بهارلو در محل دره مردخ آمده­ اند و دو سه روزی آنجا مشروب خورده و با خانم بغدادی خوب و خوش بوده ­اند. بعدها در دعوای لفظی که من با آقای عزیزالله بهارلو داشتم، من به منظور تحقیر او، به او گفتم: «تو یک آدم هرزه هستی؟ خانم بغدادی را به مزرعه ­ات بردی و… ». آقای عزیزالله بهارلو در جواب من گفت: «هرکار که دلم خواست با او کردم به تو هم هیچ ربطی ندارد».

ادامه دارد

محمدعلی شاهسون مارکده. همراه 09132855112