میرزا و نوروز (بخش دوم)
حتی زن بابا خورشید دوست نداشت خانم سلطان غذا هم بخورد هنگامی که می خواست سفره را پهن کند آن را روی زمین می زد و می گفت:
– سَرِ سفره جای من نیست ولی توی کار، من تنهام.
زن بابا خورشید، باورهای عجیب و غریبی داشت او عقیده داشت؛ دختر را نباید بگذاری خوش و شاد باشد دختر خوش و شاد به سمت و سوی مرد خواهد رفت و رفیق مرد بر خواهد گزید و فضاحت ببار خواهد آورد. به همین جهت هم لباس شاد و زیبا برای خانم سلطان فراهم نمی شد و اغلب بدون گیوه و پا برهنه بود. مردم خانم سلطان را همیشه با لباس نه چندان مناسب دیده و می دیدند باور مردم این بود که خانم سلطان پدر و حامی دلسوزی ندارد دختری است تنها و بی پناه و نا امید و رها شده. همین بی پناهی و رهاشدگی خانم سلطان و نداشتن حامی دلسوز، هوس نوروز را بر انگیخت و تصمیم گرفت به اتفاق دوقلوی خود یعنی میرزا، از او کامجویی کنند.
خانم سلطان زیر دست زن بابایی با این باورهای خشن و غیر انسانی و پدری نا مهربان و خشمگین با روانی نا متعادل و نا پایدار زیسته و بزرگ شده بود حالا اگر می خواست تجاوز میرزا و نوروز را به زن بابا بگوید او چنین برداشت می کرد که این رابطه با خواست خانم سلطان صورت گرفته و خون بپا می کرد و پدر را هم تحریک می کرد که خانم سلطان را شدید تنبیه کند آنگاه این خبر توی ده پخش می شد، پخش شدن خبر همانا و مرگ روانی اجتماعی خانم سلطان هم همانا، به همین دلیل خانم سلطان تصمیم گرفت همانند ده ها سختی، ستم، توهین، تحقیر و نا خوشایندی دیگر که بیشتر آنها را از زن بابا خورشید دیده و شنیده و تحمل کرده و چیزی نگفته، این بار هم رنج این تجاوز را بر خود هموار و سکوت کند و چیزی به کسی نگوید تا ببیند در آینده چه پیش خواهد آمد. مجموع نا خوشایندی ها و نا مهربانی ها و سر زنش و تحقیرها تاثیر ناگوار خود را روی روان خانم سلطان گذاشته بود و او حالا یک موجود نا امید با روانی افسرده بود هیچ افق روشنی و روزنه امیدی جلو روی خود نمی دید به همین جهت گاهی وقت ها از خود می پرسید؛ برای چی من زنده ام؟! زنده بودن من چه فایده ای دارد؟ خانم سلطان چون پاسخی برای پرسش های ذهنی خود نمی یافت، نتیجه می گرفت که؛ بهتر است بمیرد! بعد با خود نجوا می کرد؛
– چه خوب بود اگر مُردن دست خود آدم بود، هرگاه می دیدی دنیا برایت ناخوشایند است، راحت همینگونه که شب توی رختخواب دراز کشیدی تصمیم می گرفتی بمیری و صبح اطرافیان با مرده ی تو روبرو می شدند!
تقریبا تمام دختران ده تا سن 20 سالگی روانه خانه شوهر می شدند ولی خانم سلطان توی این زمینه هم بد شانسی آورده بود او را هنگامی که نوزاد چهل روزه بود در یک مجلس قرآن خوانی که برای نام گذاری اش تشکیل داده بودند به استناد این باور عمومی؛ که عقد دختر عمو و پسر عمو در آسمان ها بسته شده است، به پیشنهاد عمو و قبول چراغعلی پدرش، نامزد پسر عموی سه ساله اشکردند این خبر توی ده پخش شد و همه ی مردم ده فهمیدند که خانم سلطان نامزد پسر عمویش است.
وقتی مادر خانم سلطان مُرد و چراغعلی زن دیگری گرفت و خانم سلطان دچار زن بابایی نا مهربان شد، وجود نیش و کنایه، تحقیر و سرزنش، کتک و نا مهربانی در خانه، نداشتن لباس مناسب، انجام کارهای طاقت فرسا، نبود شادی و خوشایندی و نبود روزنه امید به آینده ای بهتر، خانم سلطان را به نا امیدی و سرانجام به افسردگی سوق داد به همین جهت شادابی و جذابیت دخترانه ی خود را از دست داد حالا پسر عمو هم بزرگ شده بود و شادابی و جذابیت لازم و شور و شوقی که یک دختر جوان با دیدن نامزدش باید داشته باشد را در خانم سلطان نمی دید بنابراین پسر عمو دوتا پایش را توی یک کفش کرد و با اصرار و تاکید گفت:
– دختر عمویم را نمی خواهم.
پسر عموی خانم سلطان، مادرش را هم با خود همراه کرد مادر و پسر بر پدر یعنی عموی خانم سلطان غلبه یافتند و نامزدی را به هم زدند. پسر عمو با دختری دیگر از دختران ده عروسی کرد و خانم سلطان دختری دست مالی شده و بازار زده تلقی گردید و کسی به خواستگاری اش نیامد و حالا تا 20 سالگی در خانه پدر مانده بود. انگ دستمالی شده و بازار زدگی و در خانه ماندگی خانم سلطان هم بر نا امیدی و افسردگی او افزود.
برهم خوردن نامزدی خانم سلطان با پسر عمویش، دست مایه تحقیر و سرزنش بیشتر زن بابا خورشید گردید. زن بابا خورشید حالا وقت و بی وقت به دنبال هر رفتاری که از خانم سلطان سر می زد که خوشایند او نبود می گفت؛
– تو اگه دختری به درد بخور بودی پسرعاموت (تلفظ محلی از عمو) ولت نمیکرد بره سراغ یه دختر غریبه، پسر عاموت هم فهمید که تو آدم بشو نیستی، زَنِ خونه دار بشو نیستی، فهم نداری، سلیقه نداری، رمیزه نداری، دل به کار نمی دی، کار و خونه داری بلد نیستی، برای اینکه پسرعاموت از جنس خودته، خوب شناختت، فهمید به دردش نمی خوری، ولت کرد و رفت سراغ دختری دیگه، دخترِ یه خوش نشین (ساکن ده که زمین کشاورزی نداشته باشد) که برای داشتن یک خوشه انگور و یه مشت سنجد، آه می کشه، یه دختر گلیگو (تلفظ محلی از گله ی گاو) چِرون، یعنی تو اندازه یه دختر گلیگوچرون هم نیستی، هرکی به جای تو بود خودشه می کشت که پسر عاموش از یه دختر گلیگو چرون کمتر می دونش.
عروسی پسر عمو، نامزد قبلی خانم سلطان، فرا رسید خانم سلطان انتظار داشت پدر به خاطر نا جوانمردی برادرش و نیز پسر برادرش در بر هم زدن نامزدی او، در عروسی شرکت نکند ولی چراغعلی علارغم دلخوری که از برادر داشت، تصمیم گرفت ظاهر را حفظ و در عروسی شرکت کند.
خانم سلطان هیچ مایل به شرکت در عروسی پسر عمویش نبود و در خانه ماندن را ترجیح می داد یکی به خاطر اینکه پسر عمویش را ناجوانمرد میدانست که پس از چندین سال نامزدی، او را رها کرد و رفت با یک دختر خوش نشین و دختر گلیگوچی ازدواج کرد دلیل دیگر اینکه اعضا خانواده عمو، عیب و ایرادهای نا شایست به او نسبت داده و در پشت سرش گفته و او را بارها و بارها رنجانده بودند و دلیل آخر هم اینکه لباس مناسبی هم نداشت و در میان دختران هم سن و سال خود خجالت می کشید به همین خاطر به بابا گفت:
– شما برید من تنها تو خونه می مونم، اینجا راحت ترم.
چراغعلی درخواست دخترش خانم سلطان را نپذیرفت و دستور داد که همه با هم باید برویم. خانمسلطان علارغم میل خود، ناگزیر همراه بابا و زن بابا به خانه عمو رفتند. حضور خانم سلطان در خانه عمو و دیدن در و دیوار و نیز عمو و زن عمو و بویژه دختران عمو که حالا به عنوان خواهران آقا داماد شات و شوت فراوانی می کردند تداعی تمام حرف ها و نیش و کنایه ها و عیب و ایرادهایی بود که اعضا خانواده عمو در دو سه سال گذشته به منظور فراهم کردن زمینه بر هم زدن نامزدی در پشت سر او زده و او را رنجانده بودند.
رنج تداعی حرف های اعضا خانواده عمو، تحمل ماندن را بر خانم سلطان در فضای عروسی خانه ی عمو، سخت کرد. خانم سلطان تصمیم گرفت خانه عمو را ترک و به خانه پدر عروس خانم برود به این امید که آنجا رنج کمتری ببرد دور از چشم زن بابا از خانه عمو خارج شد و به خانه پدر عروس خانم رفت و در کنار دخترانی که دور و بر عروسخانم حلقه زده بودند قرار گرفت، دختران حاضر در اتاق عروس خانم داریه می زدند و غزل می گفتند و به نوبت می رقصیدند که خانم سلطان وارد شد تقریبا هیچ دختری با او حرفی نزد شاید هم مشغول شادی بودند و متوجه آمدن او نشدند جایی مناسب هم توی اتاق نبود که او بنشیند ناگزیر کنار دَرِ اتاق نشست. مادر و خاله عروس که بیرون اتاق عروس مراقب و از مهمانان پذیرایی می کردند به آمدن خانم سلطان به عروسی در خانه پدر عروس خانم بدبین شدند و در یک گفت وگوی کوتاه با هم به این نتیجه رسیدند که خانم سلطان از اینکه آقا داماد او را نخواسته و نامزدی اش را بهم زده خشمگین است و به عروسخانم حسودی اش می شود و از او کینه به دل دارد حالا آمده تا در یک فرصت مناسب به عروس خانم حمله کند و به او آسیبی بزند. دو خواهر، یعنی مادر و خاله عروس خانم، پس از مشورت با هم تصمیم گرفتند؛ خانم سلطان را از اتاق عروس بیرون کنند و بگویند تو باید در جشن عروسی خانه عمویت شرکت کنی نه اینجا، تا یک وقت آسیبی از طرف او به عروسخانم نرسد. خاله عروس خانم دست خانم سلطان را گرفت و از او خواست که از اتاق بیرون بیاید در بیرون اتاق به خانم سلطان گفت:
– اومدی اینجا خونه عروس چیکار!؟ تو باید بری خونه ی عاموت، تو از آدم های دوماد هستی، اینجا آدم های عروس هستند، برو خونه عاموت.
خانم سلطان فاصله خانه عروس خانم تا خانه عمو را خیلی آهسته طی کرد و با خود بدون صدا به بخت و اقبال خود گریست اشک چشمانش را مرتب با بال چارقدش پاک می کرد. وقتی به جمع مهمانان عروسی توی خانه عمویش رسید، دید نوازنده با ساز سرنا آهنگ قیزاونو ( رقص دختر) می نوازد دو نفر مرد جوان در میان مردان رقص دستمال میکنند خانم سلطان توی اتاق به جمع زنان مهمان عروسی پیوست مشاهده کرد دوتا خواهران آقاداماد لباس های زیبا و رنگین پوشیده و توی جمع زنان همراه با دست زدن زنان با آهنگ ساز و با شور و شوق و شات و شوت می رقصند. خانم سلطان توی اتاق زنان در کناری ایستاد و کوشید حالت خود را عادی نشان دهد تا مبادا کسی چیزی بگوید و در درون با رنج حضور اجباری در این جمع، همراه با دیگر زنان دست زد و رقص خواهران آقاداماد را تماشای اجباری کرد.
خواهران آقاداماد در پشت سَرِ خانم سلطان، نُک و نیش و کنایه های زیادی گفته بودند و عیب و کاستی های گوناگون روی او گذاشته بودند حالا خانم سلطان توی اتاق در جمع زنان که خواهران آقاداماد با شات و شوت می رقصند تک تک آن نک و نیش ها توی ذهنش تداعی می شد و موجب کینه و نفرت بیشتر او می گردید. خانم سلطان خیلی دلش می خواست آنجا نباشد و به خانه برگردد ولی جرات نکرد به زن بابا بگوید؛ کلید کلون دروازه را بده من بروم خانه، به ناچار توی همان اتاق ماند و با دیدن رقص و شادت و شوت خواهران آقاداماد رنج برد وقتی نیمه ی شب به اتفاق زن بابا به خانه برگشت دچار سر درد شده بود.
خیلی معمول و مرسوم نبود که دختری تنها را برای چیدن علف و یا شبدر و یا میوه به مزرعه های دور دست، خلوت و سهمگین مانند انتهای زمین های قیروق در مزرعه ی قابوق بفرستند مادرانی که اندکی مهربانی و دانایی داشتند دختر خود را هرگز تنها به جاهایی که احتمال خطر وجود داشت روانه نمی کردند ولی دخترانی که زن بابا داشتند و یا مادران کم دان و نا مهربانی داشتند بدون توجه به خطرات احتمالی، دستور انجام کار در هر گوشه و کناری را می دادند. و گاهی هم مزاحمت هایی از طرف مردان برای این دختران در گوشه و کنارهای خلوت بوجود می آمد که بیشتر این مزاحمت ها هم به خاطر حفظ آبرو، پوشیده می ماند و فاش نمی گردید ولی بعدها کم و بیش مردم از آن رخداد با خبر می شدند ولی چون زمانش گذشته بود حساسیت های زیادی بر نمی انگیخت.
ادامه دارد محمدعلی شاهسون مارکده