گزارش نامه 246 نیثمه بهمن 1400

   میرزا و نوروز (بخش دوم)

   حتی زن ­بابا خورشید دوست نداشت خانم ­سلطان غذا هم بخورد هنگامی که می­ خواست سفره را پهن کند آن را روی زمین می ­زد و می­ گفت:

   – سَرِ سفره جای من نیست ولی توی کار، من تنهام.

    زن ­بابا خورشید، باورهای عجیب و غریبی داشت او عقیده داشت؛ دختر را نباید بگذاری خوش و شاد باشد دختر خوش و شاد به سمت و سوی مرد خواهد رفت و رفیق مرد بر خواهد گزید و فضاحت ببار خواهد آورد. به همین جهت هم لباس شاد و زیبا برای خانم­ سلطان فراهم نمی ­شد و اغلب بدون گیوه و پا برهنه بود. مردم خانم ­سلطان را همیشه با لباس نه چندان مناسب دیده و می ­دیدند باور مردم این بود که خانم­ سلطان پدر و حامی دلسوزی ندارد دختری است تنها و بی ­پناه و نا امید و رها شده. همین بی پناهی و رهاشدگی خانم ­سلطان و نداشتن حامی دلسوز، هوس نوروز را بر انگیخت و تصمیم گرفت به اتفاق دوقلوی خود یعنی میرزا، از او کامجویی کنند.

   خانم­ سلطان زیر دست زن ­بابایی با این باورهای خشن و غیر انسانی و پدری نا مهربان و خشمگین با روانی نا متعادل و نا پایدار زیسته و بزرگ شده بود حالا اگر می ­خواست تجاوز میرزا و نوروز را به زن ­بابا بگوید او چنین برداشت می ­کرد که این رابطه با خواست خانم­ سلطان صورت گرفته و خون بپا می­ کرد و پدر را هم تحریک می ­کرد که خانم ­سلطان را شدید تنبیه کند آنگاه این خبر توی ده پخش  می ­شد، پخش شدن خبر همانا و مرگ روانی اجتماعی خانم­ سلطان هم همانا، به همین دلیل خانم­ سلطان تصمیم گرفت همانند ده­ ها سختی، ستم، توهین، تحقیر و نا خوشایندی دیگر که بیشتر آنها را از زن ­بابا خورشید دیده و شنیده و تحمل کرده و چیزی نگفته، این بار هم رنج این تجاوز را بر خود هموار و سکوت کند و چیزی به کسی نگوید تا ببیند در آینده چه پیش خواهد آمد. مجموع نا خوشایندی­ ها و نا مهربانی­ ها و سر زنش و تحقیرها تاثیر ناگوار خود را روی روان خانم­ سلطان گذاشته بود و او حالا یک موجود نا امید با روانی افسرده بود هیچ افق روشنی و روزنه امیدی جلو روی خود نمی­ دید به همین جهت گاهی وقت­ ها از خود می­ پرسید؛ برای چی من زنده ­ام؟!  زنده بودن من چه فایده ­ای دارد؟ خانم سلطان چون پاسخی برای پرسش­ های ذهنی خود نمی ­یافت، نتیجه می­ گرفت که؛ بهتر است بمیرد! بعد با خود نجوا می ­کرد؛

   – چه خوب بود اگر مُردن دست خود آدم بود، هرگاه می­ دیدی دنیا برایت ناخوشایند است، راحت همینگونه که شب توی رختخواب دراز کشیدی تصمیم می­ گرفتی بمیری و صبح اطرافیان با مرده­ ی تو روبرو می­ شدند!

    تقریبا تمام دختران ده تا سن 20 سالگی روانه خانه شوهر می­ شدند ولی خانم ­سلطان توی این زمینه هم بد شانسی آورده بود او را هنگامی که نوزاد چهل روزه  بود در یک مجلس قرآن خوانی که برای نام­ گذاری ­اش تشکیل داده بودند به استناد این باور عمومی؛ که عقد دختر عمو و پسر عمو در آسمان ­ها بسته شده است، به پیشنهاد عمو و قبول چراغعلی پدرش، نامزد پسر عموی سه ساله ­اش­کردند این خبر توی ده پخش شد و همه­ ی مردم ده فهمیدند که خانم ­سلطان ­نامزد پسر عمویش است.

    وقتی مادر خانم­ سلطان مُرد و چراغعلی زن دیگری گرفت و خانم ­سلطان دچار زن ­بابایی نا مهربان شد، وجود نیش و کنایه، تحقیر و سرزنش، کتک و نا مهربانی در خانه، نداشتن لباس مناسب، انجام کارهای طاقت فرسا، نبود شادی و خوشایندی و نبود روزنه امید به آینده ­ای بهتر، خانم­ سلطان را به نا امیدی و سرانجام به افسردگی سوق داد به همین جهت شادابی و جذابیت دخترانه­ ی خود را از دست داد حالا پسر عمو هم بزرگ­ شده بود و شادابی و جذابیت لازم و شور و شوقی که یک دختر جوان با دیدن نامزدش باید داشته باشد را در خانم ­سلطان نمی ­دید بنابراین پسر عمو دوتا پایش را توی یک کفش کرد و با اصرار و تاکید ­گفت:

   –  دختر عمویم را نمی­ خواهم.

   پسر عموی خانم­ سلطان، مادرش را هم با خود همراه کرد مادر و پسر بر پدر یعنی عموی خانم ­سلطان غلبه یافتند و نامزدی را به هم زدند. پسر عمو با دختری دیگر از دختران ده عروسی کرد و خانم ­سلطان دختری دست ­مالی شده و بازار زده تلقی گردید و کسی به خواستگاری ­اش نیامد و حالا تا 20 سالگی در خانه پدر مانده بود. انگ دستمالی شده و بازار زدگی و در خانه ماندگی خانم­ سلطان هم بر نا امیدی و افسردگی او افزود.

    برهم خوردن نامزدی خانم ­سلطان با پسر عمویش، دست ­مایه تحقیر و سرزنش بیشتر زن­ بابا خورشید گردید. زن ­بابا خورشید حالا وقت و بی وقت به دنبال هر رفتاری که از خانم­ سلطان سر می ­زد که خوشایند او نبود می­ گفت؛

    – تو اگه دختری به درد بخور بودی پسرعاموت (تلفظ محلی از عمو)  ولت نمی­کرد بره سراغ یه دختر غریبه، پسر عاموت هم فهمید که تو آدم بشو نیستی، زَنِ خونه ­دار بشو نیستی، فهم نداری، سلیقه نداری، رمیزه نداری، دل به کار نمی ­دی، کار و خونه ­داری بلد نیستی، برای اینکه پسرعاموت از جنس خودته، خوب شناختت، فهمید به دردش نمی ­خوری، ولت کرد و رفت سراغ دختری دیگه، دخترِ یه خوش­ نشین (ساکن ده که زمین کشاورزی نداشته باشد) که برای داشتن یک خوشه انگور و یه مشت سنجد، آه می ­کشه، یه دختر گلیگو (تلفظ محلی از گله­ ی گاو) چِرون، یعنی تو اندازه یه دختر گلیگوچرون هم نیستی، هرکی به جای تو بود خودشه می­ کشت که پسر عاموش  از یه دختر گلیگو چرون کمتر می ­دونش.

   عروسی پسر عمو، نامزد قبلی خانم­ سلطان، فرا رسید خانم­ سلطان انتظار داشت پدر به خاطر نا جوانمردی برادرش و نیز پسر برادرش در بر هم زدن نامزدی او، در عروسی شرکت نکند ولی چراغعلی علارغم دلخوری که از برادر داشت، تصمیم گرفت ظاهر را حفظ و در عروسی شرکت کند.

   خانم­ سلطان هیچ مایل به شرکت در عروسی پسر عمویش نبود و در خانه ماندن را ترجیح می ­داد یکی به خاطر اینکه پسر عمویش را ناجوانمرد می­دانست که پس از چندین سال نامزدی، او را رها کرد و رفت با یک دختر خوش ­نشین و دختر گلیگوچی ازدواج کرد دلیل دیگر اینکه اعضا خانواده عمو، عیب و ایرادهای نا شایست به او نسبت داده و در پشت سرش گفته و او را بارها و بارها رنجانده بودند و دلیل آخر هم اینکه لباس مناسبی هم نداشت و در میان دختران هم سن و سال خود خجالت می­ کشید به همین خاطر به بابا گفت:

  – شما برید من تنها تو خونه می ­مونم، اینجا راحت­ ترم.

   چراغعلی درخواست دخترش خانم سلطان را نپذیرفت و دستور داد که همه با هم باید برویم. خانم­سلطان علارغم میل خود، ناگزیر همراه بابا و زن ­بابا به خانه عمو رفتند. حضور خانم­ سلطان در خانه عمو و دیدن در و دیوار و نیز عمو و زن عمو و بویژه دختران عمو که حالا به عنوان خواهران آقا داماد شات و شوت فراوانی می­ کردند تداعی تمام حرف­ ها و نیش و کنایه­ ها و عیب و ایرادهایی بود که اعضا خانواده عمو در دو سه سال گذشته به منظور فراهم کردن زمینه بر هم زدن نامزدی در پشت سر او زده و او را رنجانده بودند.

   رنج تداعی حرف­ های اعضا خانواده عمو، تحمل ماندن را بر خانم ­سلطان در فضای عروسی خانه­ ی عمو، سخت کرد. خانم­ سلطان تصمیم گرفت خانه عمو را ترک و به خانه پدر عروس­ خانم برود به این امید که آنجا رنج کمتری ببرد دور از چشم زن­ بابا از خانه عمو خارج شد و به خانه پدر عروس خانم رفت و در کنار دخترانی که دور و بر عروس­خانم حلقه زده بودند قرار گرفت، دختران حاضر در اتاق عروس­ خانم داریه می ­زدند و غزل می­ گفتند و به نوبت می ­رقصیدند که خانم­ سلطان وارد شد تقریبا هیچ دختری با او حرفی نزد شاید هم مشغول شادی بودند و متوجه آمدن او نشدند جایی مناسب هم توی اتاق نبود که او بنشیند ناگزیر کنار دَرِ اتاق نشست. مادر و خاله عروس که بیرون اتاق عروس مراقب و از مهمانان پذیرایی می­ کردند به آمدن خانم ­سلطان به عروسی در خانه پدر عروس ­خانم  بدبین شدند و در یک گفت­ وگوی کوتاه با هم به این نتیجه رسیدند که خانم­ سلطان از اینکه آقا داماد او را نخواسته و نامزدی ­اش را بهم زده خشمگین است و به عروس­خانم حسودی­ اش می ­شود و از او کینه به دل دارد حالا آمده تا در یک فرصت مناسب به عروس خانم حمله کند و به او آسیبی بزند. دو خواهر، یعنی مادر و خاله عروس­ خانم، پس از مشورت با هم تصمیم گرفتند؛ خانم­ سلطان را از اتاق عروس بیرون کنند و بگویند تو باید در جشن عروسی خانه عمویت شرکت کنی نه اینجا، تا یک وقت آسیبی از طرف او به عروس­خانم نرسد. خاله عروس ­خانم دست خانم­ سلطان را گرفت و از او خواست که از اتاق بیرون بیاید در بیرون اتاق به خانم­ سلطان گفت:

    – اومدی اینجا خونه عروس چیکار!؟ تو باید بری خونه­ ی عاموت، تو از آدم­ های دوماد هستی، اینجا آدم­ های عروس هستند، برو خونه عاموت.

    خانم­ سلطان فاصله خانه عروس خانم تا خانه عمو را خیلی آهسته طی کرد و با خود بدون صدا به بخت و اقبال خود گریست اشک چشمانش را مرتب با بال چارقدش پاک می ­کرد.  وقتی به جمع مهمانان عروسی توی خانه عمویش رسید، دید نوازنده با ساز سرنا آهنگ قیزاونو ( رقص دختر) می ­نوازد دو نفر مرد جوان در میان مردان رقص دستمال می­کنند خانم ­سلطان توی اتاق به جمع زنان مهمان عروسی پیوست مشاهده کرد دوتا خواهران آقاداماد لباس ­های زیبا و رنگین پوشیده و توی جمع زنان همراه با دست زدن زنان با آهنگ ساز و با شور و شوق و شات و شوت می ­رقصند. خانم­ سلطان توی اتاق زنان در کناری ایستاد و کوشید حالت خود را عادی نشان دهد تا مبادا کسی چیزی بگوید و در درون با رنج حضور اجباری در این جمع، همراه با دیگر زنان دست زد و رقص خواهران آقاداماد را تماشای اجباری کرد.

  خواهران آقاداماد در پشت سَرِ خانم­ سلطان، نُک و نیش و کنایه­ های زیادی گفته بودند و عیب و کاستی ­های گوناگون روی او گذاشته بودند حالا خانم­ سلطان توی اتاق در جمع زنان که خواهران آقاداماد با شات و شوت می ­رقصند تک­ تک آن نک و نیش ­ها توی ذهنش تداعی می ­شد و موجب کینه و نفرت بیشتر او می­ گردید. خانم ­سلطان خیلی دلش می ­خواست آنجا نباشد و به خانه برگردد ولی جرات نکرد به زن­ بابا بگوید؛ کلید کلون دروازه را بده من بروم خانه، به ناچار توی همان اتاق ماند و با دیدن رقص و شادت و شوت خواهران آقاداماد رنج برد وقتی نیمه ­ی شب به اتفاق زن ­بابا به خانه برگشت دچار سر درد شده بود.

   خیلی معمول و مرسوم نبود که دختری تنها را برای چیدن علف و یا شبدر و یا میوه به مزرعه ­های دور دست، خلوت و سهمگین مانند انتهای زمین ­های قیروق در مزرعه ­ی قابوق بفرستند مادرانی که اندکی مهربانی و دانایی داشتند دختر خود را هرگز تنها به جاهایی که احتمال خطر وجود داشت روانه نمی­ کردند ولی دخترانی که زن­ بابا داشتند و یا مادران کم ­دان و نا مهربانی داشتند بدون توجه به خطرات احتمالی، دستور انجام کار در هر گوشه و کناری را می ­دادند. و گاهی هم مزاحمت ­هایی از طرف مردان برای این دختران در گوشه و کنارهای خلوت بوجود می ­آمد که بیشتر این مزاحمت ­ها هم به خاطر حفظ آبرو، پوشیده می ­ماند و فاش نمی­ گردید ولی بعدها کم و بیش مردم از آن رخداد با خبر می ­شدند ولی چون زمانش گذشته بود حساسیت ­های زیادی بر نمی ­انگیخت.

ادامه دارد     محمدعلی شاهسون مارکده