گزارش نامه 248 نیمه اسفند 1400

میرزا و نوروز  (بخش چهارم)

   علی ­یار، یکی از مردان ده مارکده بود، قد بلندی داشت و سینه ­ای فراخ همچون یک پهلوان، از قضا، منش و خُلق و خوی او هم پهلوانی و جوانمردی بود و در عین حال ذهن و ضمیر خیلی ساده ­ای داشت. علی ­یار در مارکده خوش ­نشین بود و تعلقاتی مانند زمین کشاورزی و دام نداشت و لوتیانه می ­زیست با توجه به این خلق و خو و زیست لوتیانه، حالا با دانستن راز خودکشی خانم ­سلطان، وظیفه اخلاقی انسانی خود می ­دانست انتقام او را از میرزا و نیز نوروز بگیرد ولی چگونه؟ این را نمی­ دانست. علی ­یار در سَرِ یک دو راهی قرار گرفته بود از طرفی نمی ­خواست این راز فاش گردد چون فاش شدن این راز که یک رفتاری کثیف و ناجوانمردانه بود به اخلاق اجتماعی آسیب می ­زد از طرفی دیگر حداقل می ­خواست میرزا و نوروز را هم متوجه جنایت خودشان بکند. اگر قدرتی داشت می­ خواست در یک گوشه ­ای، پنهان از دید مردم، دست در گلوی میرزا و نوروز بگذارد و تا در حد مرگ بفشارد.

  علی ­یار بعد از چند روز کشمکش درون ذهنی که؛ با این دو تجاوز کار چه ­کنم؟ به این نتیجه رسید که کاری نمی ­تواند انجام دهد چون میرزا و نوروز دو نفر با هم متحد و خیلی قوی ­تر از او بودند به علاوه؛ برادر، پسر برادر، عمو و پسر عمو هم زیاد داشتند. علی­ یار پذیرفت که در جهت تنبیه میرزا و نوروز نمی­ تواند کاری انجام دهد با این وجود نتوانست خشم خود را هم کنترل کند و تصمیم گرفت حداقل به این دو نفر بگوید که او می ­داند آنها متجاوز و جنایت کارند. روزی، نوروز را کناری کشید و رخداد تجاوز به خانم ­سلطان دختر چراغعلی در انتهای زمین­ های قیروق قابوق زیر درخت مو داربست را به اتفاق میرزا عمویش به او یاد آور شد و افزود؛

– بر اثر تجاوز شما دو نفر، این دختر حامله شده و وقتی که فهمیده حامله است خود را کشته است و تو و عمویت هم تجاوزگر به دختر بی گناه و مظلوم هستید و هم موجب قتل او شده ­اید و قاتل هستید و من وظیفه اخلاقی انسانی خود می­دانم که در همین دنیا انتقام این دختر بی­گناه را از شما نا مردها بگیرم.

   نوروز، نخست سخنان علی­یار را به سُخره گرفت و گفت:

   – شنیده بودم می­ گَن آدم دراز عقل نداره ولی ندیده بودم، با این حرف ­هات ثابت کردی که این گفته درسته، دراز بی عقل، مثل اینکه راستی راستی عقلته از دست دادی؟ لق ­لق (تلفظ محلی از لک ­لک، کنایه ­ای از درازی قد) این حرف چیه که تو می ­زنی؟ تو اصلا می ­دونی که تهمت می ­زنی؟ مواظب حرف دَهَنِت باش! اگه یه بار دیگه این تهمتِ تکرار کنی سر به نیستت خواهیم کرد، مواظب دهنت باش ما آنجا نمی ­ایستیم که تو آدم بی ­عقل به ما تهمت بزنی و بخواهی آبروی ما را ببری؟ برو دهنته ببند و به کار و زندگی خودت مشغول باش، فضول و مفتّش بی مزد و مواجب دیگری نباش مگه سرت روی بدنت سنگینی می ­کنه که می ­خواهی با فضولی و مفتشی در کار و زندگی مردم، اونِه از دست بدی؟ دیگه این حرفه تکرار نکنی والا برات گرون تمام خواهد شد و جونته سَرِ این فضولیت از دست خواهی داد، اصلا خانم ­سلطان دختر چراغعلی به تو چه؟ تو مگه داروغه­ ای؟ مگر مُفَتشی؟ برو به زندگی خودت مشغول باش و یک نون دربیار بخور که نخواهی شب گشنه بخوابی.

   نوروز، در اولین لحظه، سخنان علی ­یار را با عموی خود میرزا، در میان گذاشت میرزا گفت:

    – علی­یار می ­تونه برامون دردسر درست کنه، باید اونه مهارش کنیم تا از این دردسر جلوگیری کنیم.

    میرزا و نوروز شخصیت علی­ یار را ارزیابی و در اینکه او مردی ساده است و ممکن است این حرف خود را نزد دیگران هم بزند هم عقیده بودند. میرزا گفت:

    – اگه علی ­یار این حرفه نزد دیگرون هم تکرار کنه و به گوش بدخواهان ما برسه آنگاه این راز فاش و ما رسوا خواهیم شد و علاوه بر رسوایی برای ما گرفتاری درست خواهند کرد برای اینکه این اتفاق نیفته باید علی ­یارِ سخت در حد مرگ بترسونیم تا هرگز این حرفِ جای دیگه بازگو نکنه و برای ترسوندن علی ­یار باید درصدد باشیم تا اونه تنها در جایی خلوت گیر بیاریم و دست بر حلقومش بذاریم و از او قول بگیریم که هیچگاه این رازِ فاش نخواهد کرد.

   نوروز سخنان میرزا عموی خود را دقیق و درست دانست و هر دو منتظر فرصت مناسب ماندند و رفت و آمد علی ­یار را زیر نظر گرفتند.

     نازنین، زَنِ علی ­یار، آبستن و نزدیک زایمانش بود پدر و مادر علی ­یار هم فوت کرده بودند علی­ یار در مارکده تعلقاتی مانند زمین کشاورزی و دامداری نداشت بلکه خوش ­نشین بود به علاوه بسته­ ی نزدیک که بتواند در فرآیند زایمان از نازنین مراقبت کند، نداشت علی­ یار تصمیم گرفت زنش نازنین را خانه پدرش به ده گرم­ دره ببرد تا دو ماه آخر بارداری ­اش را در خانواده خود کنار مادرش باشد و در همانجا هم زایمان کند و مادرش در فرآیند زایمان از او مراقبت لازم را بکند.

    هنگام برگشتِ علی ­یار از ده گرم­ دره، در بین راه در مزرعه ­ ی قورقوتی، (تغییر شکل داده شده واژه قورقود ترکی، نام پسرانه و نیز نام حکیم و فرزانه ­ای در تاریخ ادبیات ترکمانان، در اینجا نام مزرعه ­ای بین ده مارکده و گرم ­دره) نوروز و میرزا سر راه او  قرار گرفتند، احاطه ­اش کردند او را به درون کنده ­های سکوی مزرعه ­قورقوتی کشاندند و دست و پا و دهانش را بستند و تهدید به مرگش کردند.

  کنده، به حُفره زیر زمینی می­ گفتند که با دست آدمی کنده می­ شد تا گوسفندان را در سرمای زمستان در آن جای دهند. کنده­­ های مزرعه ­ی قوقوتی، کمی بالاتر از باغات، جایی که به ان سکّو گفته می ­شد، قرار داشتند (اکنون دیگر اثری از آنها نیست چون جای شان باغ احداث شده است) و راه دِه مارکده به دِه گرم­ دره حدفاصل بین باغ­ ها و سکو قرار داشت. کنده ­های سکوی مزرعه ­ی قورقوتی که تعدادشان از انگشتان یک دست هم بیشتر نبود از دیرباز مانده و اکنون به شکل ویرانه­ بود و مردم بر این باور بودند که در این کنده ­ها، جمعیت انبوهی از موجوداتی نا پیدا به نام جن­، زندگی می ­کنندا؟ بیشتر مردم حتی از بر زبان آوردن کلمه جن هم وحشت داشتند و بر این باور بودند؛ اگر کلمه جن بر زبان ­شان جاری گردد به گوش جن ­ها که ممکن است در همین دور و بر ما هم باشند برسد آنگاه به ما نزدیک خواهند شد و چون نا پیدا هستند و ما آنها را نمی ­بینیم ممکن است پا روی آنها بگذاریم اگر چنین اتفاقی بیفتد، آنگاه جن آسیب دیده و نیز اقوام و بستگان و دوستانش در صدد خواهند بر آمد که به ما آسیب بزنند و یکی از آسیب­ هایی که جن­ ها به ما آدمیان می­ زنند این هست که ما را دیوانه می ­کنند. به جهت همین وحشت از آسیب جن ­ها، هنگام صحبت، آنها را؛ از ما بهتران می­ نامیدند! و از بر زبان آوردن کلمه جن، هراس داشتند و در حین نقل داستان ­ها و خاطرات خیالی خود به جای جن، جمله از ما بهتران را بکار می ­بردند. با توجه به همین وحشت عمومی هیچکس مایل نبود که در محل ­هایی که شایع هست جن زندگی می­ کند برود و اگر ناگزیر به رفتن می ­شد مرتب بسم­الله الرحمان الرحیم می ­گفت چون عموم بر این باور بودند جن ­ها وقتی جمله بسم­ الله… را بشنوند از سر راه ما کنار خواهند رفت وقتی سر راه ما نباشند ما پا روی آنها نخواهیم گذاشت بنابراین از طرف ما آسیب نخواهند دید و در نتیجه احتمال اینکه بخواهند به ما آسیب بزنند هم کم خواهد شد.

    مردم باورهای عجیب و غریبی درباره جن­ های ساکن در کنده­ های سکوی مزرعه­ ی قورقوتی داشتند این باورهای عمومی ناشی از نَقل داستان­ ها و خاطره­ های خیالی بود که توی ده، بارها و بارها گفته و شنیده شده بود. تعدادی از مردم ادعا داشتند که این جن­ ها را دیده و یا صدای شان را شنیده ­اند می­ گفتند کف پای شان همانند سُم گوسفند است و چشم ­شان الف شکل است و… بعضی ­ها هم ادعا داشتند که جشن عروسی آنها را دیده ­اند و بعضی ­ها هم مراسم عزای آنها را توصیف می­ کردند و بعضی هم مراسم عزاداری جن ­ها برای امام­حسین را در روز عاشورا دیده و تعریف می­ کردند. هر آدمی تجربه­ های خیالی و موهوم خود را در قالب داستان و خاطره، بارها و بارها برای دیگران تعریف کرده بود. تکرار و بازگویی این خاطره و داستان و قصه ­های جنّی، مردم را به این باور قطعی رسانده بود که جمعیت انبوهی از جن ­ ها توی کنده­ های مزرعه­ ی قوقوتی زندگی می­ کنند بنابراین، نزدیک شدن به محل این کنده­ ها و نیز پیرامون آنها برای مردم بخصوص شب هنگام وحشت آور بود و هیچکس به تنهایی به این کنده ­ها نزدیک نمی ­شد و به همین دلیل بخصوص شب هنگام هیچ مردی تنها به مزرعه­ ی قورقوتی به منظور آبیاری باغات نمی ­رفت. با توجه به این باورهای عمومی حالا میرزا و نوروز، علی­ یار را به درون یکی از این کنده ­های وحشتناک کشانده­ اند و دست و پا و دهانش را هم بسته ­اند و او را تهدید و گفتند؛

   – با همین دست و پا و دهن بسته توی این کنده رهایت می­ کنیم و می ­ریم تا شب تا صبح جن ­ها به تو آسیب بزنن و دیوونت کنن تا دیگه نتونی به ما تهمت بزنی و با دیوونه شدن این دروغ را فراموش کنی.

   علی­ یار از ماندنش شب توی این کنده در میان جن­ ها وحشت داشت و با خود می ­اندیشید اگر شب او را توی همان کنده رها کنند قلب او از وحشت جن ­ها از تپش خواهد ایستاد بنابراین التماس و درخواست عاجزانه کرد که او را آزاد کنند و گفت:

   –  قول می­ دم که نه تنها حرفی در این باره نزنم بلکه از مارکده هم برم.

   میرزا و نوروز به التماس ­های علی ­یار اعتنایی نکردند و قول و سخن او را نپذیرفتند و موقت دهان علی ­یار را باز کردند و از او خواستند که بگوید؛ این سخن سراپا دروغ و تهمت یعنی تجاوز آنها به خانم ­سلطان را  چه کسی به او گفته است. علی ­یار با همان سادگی خود صادقانه رخداد را آنگونه که خانم­ سلطان به نازنین زنش گفته و نیز نازنین به او بازگو کرده را به میرزا و نوروز گفت و افزود؛

    – در همان لحظه اول از نازنین با تاکید خواستم که قفلی محکم بر دهنش بزنه و این رازِ به کسی نَگِه، به غیر از من و نازنین کسی نمی ­دونه، خانم­ سلطان به نازنین گفته؛ این رازِ فقط به تو یک نفر گفتم کسی دیگر نمی ­دونه، منم این رازِ فقط به نوروز گفتم.

     نوروز و میرزا برای اینکه به علی ­یار نشان دهند در تصمیم خود جدی هستند مجددا دهان علی­ یار را بستند و او را دست و پا و دهان بسته در کنده رها کردند و خود توی باغ­ ها آمدند تا درباره اطلاعاتی که علی ­یار تازه بازگو کرد گفت­ وگو کنند. میرزا و نوروز قول علی ­یار را که از نازنین خواسته قفلی بر دهانش بزند و راز خانم ­سلطان دختر چراغعلی را به کسی نگوید، قبول داشتند چون علی­ یار را به عنوان مردی ساده و صادق می ­شناختند و در سادگی و صداقت و راست­ گویی او  شک نداشتند. یکی از جمله­ های علی ­یار که مایه خوشحالی میرزا و نوروز گردید این قول خانم ­سلطان بود که به نازنین گفته؛ این راز را فقط به تو یک نفر گفتم. با این وجود میرزا و نوروز می ­خواستند با ترساندن شدید علی ­­یار بر دهان او قفل محکم ­تری بزنند تا مطمئن شوند که این راز هرگز فاش نخواهد شد. ساعاتی بعد میرزا و نوروز به سراغ علی ­یار رفتند. علی ­یار از وحشت همانند یک مُرده شده بود باز هم التماس کرد و با تاکید گفت؛

  – نازنین صد در صد قول داده که به کسی نگه و من هم از این لحظه به بعد اصلا لال خواهم شد و در این باره به هیچکس حرفی نخواهم زد و اصلا از مارکده خواهم رفت.

   میرزا و نوروز دست و پا و دهان علی ­یار را باز کردند و با سوگند گفتند:

   – اگه دهنتِ نبستی و از مارکده نرفتی مرتبه دیگه گیرت خواهیم آورد دست در حلقومت خواهیم گذاشت و خَفَت خواهیم کرد و جسدتِ هم خواهیم سوزوند تا  هیچکس نفهمه و ندونه علی­ یاری هم در این عالم بوده و بَچَت وقتی قدم در این دنیا گذاشت اثری از پدر نبینه و زَنِ زیبات هم نصیب مرد دیگه ­ای بشه.

   علی ­یار بعد از رهایی از دست میرزا و نوروز، ماندن در مارکده را برای خود خطرناک دید و تصمیم گرفت فوری مارکده را ترک کند و به نجف­آباد برود و رفت و در آنجا مشغول کارگری شد و تصمیم گرفت بقیه عمر را در همانجا زندگی کند و نازنین را هم بعد از زایمان و بهبودی کامل به آنجا ببرد و عطای مارکده را به لقایش ببخشد.

ادامه دارد

محمدعلی شاهسون مارکده