میرزا و نوروز (بخش چهارم)
علی یار، یکی از مردان ده مارکده بود، قد بلندی داشت و سینه ای فراخ همچون یک پهلوان، از قضا، منش و خُلق و خوی او هم پهلوانی و جوانمردی بود و در عین حال ذهن و ضمیر خیلی ساده ای داشت. علی یار در مارکده خوش نشین بود و تعلقاتی مانند زمین کشاورزی و دام نداشت و لوتیانه می زیست با توجه به این خلق و خو و زیست لوتیانه، حالا با دانستن راز خودکشی خانم سلطان، وظیفه اخلاقی انسانی خود می دانست انتقام او را از میرزا و نیز نوروز بگیرد ولی چگونه؟ این را نمی دانست. علی یار در سَرِ یک دو راهی قرار گرفته بود از طرفی نمی خواست این راز فاش گردد چون فاش شدن این راز که یک رفتاری کثیف و ناجوانمردانه بود به اخلاق اجتماعی آسیب می زد از طرفی دیگر حداقل می خواست میرزا و نوروز را هم متوجه جنایت خودشان بکند. اگر قدرتی داشت می خواست در یک گوشه ای، پنهان از دید مردم، دست در گلوی میرزا و نوروز بگذارد و تا در حد مرگ بفشارد.
علی یار بعد از چند روز کشمکش درون ذهنی که؛ با این دو تجاوز کار چه کنم؟ به این نتیجه رسید که کاری نمی تواند انجام دهد چون میرزا و نوروز دو نفر با هم متحد و خیلی قوی تر از او بودند به علاوه؛ برادر، پسر برادر، عمو و پسر عمو هم زیاد داشتند. علی یار پذیرفت که در جهت تنبیه میرزا و نوروز نمی تواند کاری انجام دهد با این وجود نتوانست خشم خود را هم کنترل کند و تصمیم گرفت حداقل به این دو نفر بگوید که او می داند آنها متجاوز و جنایت کارند. روزی، نوروز را کناری کشید و رخداد تجاوز به خانم سلطان دختر چراغعلی در انتهای زمین های قیروق قابوق زیر درخت مو داربست را به اتفاق میرزا عمویش به او یاد آور شد و افزود؛
– بر اثر تجاوز شما دو نفر، این دختر حامله شده و وقتی که فهمیده حامله است خود را کشته است و تو و عمویت هم تجاوزگر به دختر بی گناه و مظلوم هستید و هم موجب قتل او شده اید و قاتل هستید و من وظیفه اخلاقی انسانی خود میدانم که در همین دنیا انتقام این دختر بیگناه را از شما نا مردها بگیرم.
نوروز، نخست سخنان علییار را به سُخره گرفت و گفت:
– شنیده بودم می گَن آدم دراز عقل نداره ولی ندیده بودم، با این حرف هات ثابت کردی که این گفته درسته، دراز بی عقل، مثل اینکه راستی راستی عقلته از دست دادی؟ لق لق (تلفظ محلی از لک لک، کنایه ای از درازی قد) این حرف چیه که تو می زنی؟ تو اصلا می دونی که تهمت می زنی؟ مواظب حرف دَهَنِت باش! اگه یه بار دیگه این تهمتِ تکرار کنی سر به نیستت خواهیم کرد، مواظب دهنت باش ما آنجا نمی ایستیم که تو آدم بی عقل به ما تهمت بزنی و بخواهی آبروی ما را ببری؟ برو دهنته ببند و به کار و زندگی خودت مشغول باش، فضول و مفتّش بی مزد و مواجب دیگری نباش مگه سرت روی بدنت سنگینی می کنه که می خواهی با فضولی و مفتشی در کار و زندگی مردم، اونِه از دست بدی؟ دیگه این حرفه تکرار نکنی والا برات گرون تمام خواهد شد و جونته سَرِ این فضولیت از دست خواهی داد، اصلا خانم سلطان دختر چراغعلی به تو چه؟ تو مگه داروغه ای؟ مگر مُفَتشی؟ برو به زندگی خودت مشغول باش و یک نون دربیار بخور که نخواهی شب گشنه بخوابی.
نوروز، در اولین لحظه، سخنان علی یار را با عموی خود میرزا، در میان گذاشت میرزا گفت:
– علییار می تونه برامون دردسر درست کنه، باید اونه مهارش کنیم تا از این دردسر جلوگیری کنیم.
میرزا و نوروز شخصیت علی یار را ارزیابی و در اینکه او مردی ساده است و ممکن است این حرف خود را نزد دیگران هم بزند هم عقیده بودند. میرزا گفت:
– اگه علی یار این حرفه نزد دیگرون هم تکرار کنه و به گوش بدخواهان ما برسه آنگاه این راز فاش و ما رسوا خواهیم شد و علاوه بر رسوایی برای ما گرفتاری درست خواهند کرد برای اینکه این اتفاق نیفته باید علی یارِ سخت در حد مرگ بترسونیم تا هرگز این حرفِ جای دیگه بازگو نکنه و برای ترسوندن علی یار باید درصدد باشیم تا اونه تنها در جایی خلوت گیر بیاریم و دست بر حلقومش بذاریم و از او قول بگیریم که هیچگاه این رازِ فاش نخواهد کرد.
نوروز سخنان میرزا عموی خود را دقیق و درست دانست و هر دو منتظر فرصت مناسب ماندند و رفت و آمد علی یار را زیر نظر گرفتند.
نازنین، زَنِ علی یار، آبستن و نزدیک زایمانش بود پدر و مادر علی یار هم فوت کرده بودند علی یار در مارکده تعلقاتی مانند زمین کشاورزی و دامداری نداشت بلکه خوش نشین بود به علاوه بسته ی نزدیک که بتواند در فرآیند زایمان از نازنین مراقبت کند، نداشت علی یار تصمیم گرفت زنش نازنین را خانه پدرش به ده گرم دره ببرد تا دو ماه آخر بارداری اش را در خانواده خود کنار مادرش باشد و در همانجا هم زایمان کند و مادرش در فرآیند زایمان از او مراقبت لازم را بکند.
هنگام برگشتِ علی یار از ده گرم دره، در بین راه در مزرعه ی قورقوتی، (تغییر شکل داده شده واژه قورقود ترکی، نام پسرانه و نیز نام حکیم و فرزانه ای در تاریخ ادبیات ترکمانان، در اینجا نام مزرعه ای بین ده مارکده و گرم دره) نوروز و میرزا سر راه او قرار گرفتند، احاطه اش کردند او را به درون کنده های سکوی مزرعه قورقوتی کشاندند و دست و پا و دهانش را بستند و تهدید به مرگش کردند.
کنده، به حُفره زیر زمینی می گفتند که با دست آدمی کنده می شد تا گوسفندان را در سرمای زمستان در آن جای دهند. کنده های مزرعه ی قوقوتی، کمی بالاتر از باغات، جایی که به ان سکّو گفته می شد، قرار داشتند (اکنون دیگر اثری از آنها نیست چون جای شان باغ احداث شده است) و راه دِه مارکده به دِه گرم دره حدفاصل بین باغ ها و سکو قرار داشت. کنده های سکوی مزرعه ی قورقوتی که تعدادشان از انگشتان یک دست هم بیشتر نبود از دیرباز مانده و اکنون به شکل ویرانه بود و مردم بر این باور بودند که در این کنده ها، جمعیت انبوهی از موجوداتی نا پیدا به نام جن، زندگی می کنندا؟ بیشتر مردم حتی از بر زبان آوردن کلمه جن هم وحشت داشتند و بر این باور بودند؛ اگر کلمه جن بر زبان شان جاری گردد به گوش جن ها که ممکن است در همین دور و بر ما هم باشند برسد آنگاه به ما نزدیک خواهند شد و چون نا پیدا هستند و ما آنها را نمی بینیم ممکن است پا روی آنها بگذاریم اگر چنین اتفاقی بیفتد، آنگاه جن آسیب دیده و نیز اقوام و بستگان و دوستانش در صدد خواهند بر آمد که به ما آسیب بزنند و یکی از آسیب هایی که جن ها به ما آدمیان می زنند این هست که ما را دیوانه می کنند. به جهت همین وحشت از آسیب جن ها، هنگام صحبت، آنها را؛ از ما بهتران می نامیدند! و از بر زبان آوردن کلمه جن، هراس داشتند و در حین نقل داستان ها و خاطرات خیالی خود به جای جن، جمله از ما بهتران را بکار می بردند. با توجه به همین وحشت عمومی هیچکس مایل نبود که در محل هایی که شایع هست جن زندگی می کند برود و اگر ناگزیر به رفتن می شد مرتب بسمالله الرحمان الرحیم می گفت چون عموم بر این باور بودند جن ها وقتی جمله بسم الله… را بشنوند از سر راه ما کنار خواهند رفت وقتی سر راه ما نباشند ما پا روی آنها نخواهیم گذاشت بنابراین از طرف ما آسیب نخواهند دید و در نتیجه احتمال اینکه بخواهند به ما آسیب بزنند هم کم خواهد شد.
مردم باورهای عجیب و غریبی درباره جن های ساکن در کنده های سکوی مزرعه ی قورقوتی داشتند این باورهای عمومی ناشی از نَقل داستان ها و خاطره های خیالی بود که توی ده، بارها و بارها گفته و شنیده شده بود. تعدادی از مردم ادعا داشتند که این جن ها را دیده و یا صدای شان را شنیده اند می گفتند کف پای شان همانند سُم گوسفند است و چشم شان الف شکل است و… بعضی ها هم ادعا داشتند که جشن عروسی آنها را دیده اند و بعضی ها هم مراسم عزای آنها را توصیف می کردند و بعضی هم مراسم عزاداری جن ها برای امامحسین را در روز عاشورا دیده و تعریف می کردند. هر آدمی تجربه های خیالی و موهوم خود را در قالب داستان و خاطره، بارها و بارها برای دیگران تعریف کرده بود. تکرار و بازگویی این خاطره و داستان و قصه های جنّی، مردم را به این باور قطعی رسانده بود که جمعیت انبوهی از جن ها توی کنده های مزرعه ی قوقوتی زندگی می کنند بنابراین، نزدیک شدن به محل این کنده ها و نیز پیرامون آنها برای مردم بخصوص شب هنگام وحشت آور بود و هیچکس به تنهایی به این کنده ها نزدیک نمی شد و به همین دلیل بخصوص شب هنگام هیچ مردی تنها به مزرعه ی قورقوتی به منظور آبیاری باغات نمی رفت. با توجه به این باورهای عمومی حالا میرزا و نوروز، علی یار را به درون یکی از این کنده های وحشتناک کشانده اند و دست و پا و دهانش را هم بسته اند و او را تهدید و گفتند؛
– با همین دست و پا و دهن بسته توی این کنده رهایت می کنیم و می ریم تا شب تا صبح جن ها به تو آسیب بزنن و دیوونت کنن تا دیگه نتونی به ما تهمت بزنی و با دیوونه شدن این دروغ را فراموش کنی.
علی یار از ماندنش شب توی این کنده در میان جن ها وحشت داشت و با خود می اندیشید اگر شب او را توی همان کنده رها کنند قلب او از وحشت جن ها از تپش خواهد ایستاد بنابراین التماس و درخواست عاجزانه کرد که او را آزاد کنند و گفت:
– قول می دم که نه تنها حرفی در این باره نزنم بلکه از مارکده هم برم.
میرزا و نوروز به التماس های علی یار اعتنایی نکردند و قول و سخن او را نپذیرفتند و موقت دهان علی یار را باز کردند و از او خواستند که بگوید؛ این سخن سراپا دروغ و تهمت یعنی تجاوز آنها به خانم سلطان را چه کسی به او گفته است. علی یار با همان سادگی خود صادقانه رخداد را آنگونه که خانم سلطان به نازنین زنش گفته و نیز نازنین به او بازگو کرده را به میرزا و نوروز گفت و افزود؛
– در همان لحظه اول از نازنین با تاکید خواستم که قفلی محکم بر دهنش بزنه و این رازِ به کسی نَگِه، به غیر از من و نازنین کسی نمی دونه، خانم سلطان به نازنین گفته؛ این رازِ فقط به تو یک نفر گفتم کسی دیگر نمی دونه، منم این رازِ فقط به نوروز گفتم.
نوروز و میرزا برای اینکه به علی یار نشان دهند در تصمیم خود جدی هستند مجددا دهان علی یار را بستند و او را دست و پا و دهان بسته در کنده رها کردند و خود توی باغ ها آمدند تا درباره اطلاعاتی که علی یار تازه بازگو کرد گفت وگو کنند. میرزا و نوروز قول علی یار را که از نازنین خواسته قفلی بر دهانش بزند و راز خانم سلطان دختر چراغعلی را به کسی نگوید، قبول داشتند چون علی یار را به عنوان مردی ساده و صادق می شناختند و در سادگی و صداقت و راست گویی او شک نداشتند. یکی از جمله های علی یار که مایه خوشحالی میرزا و نوروز گردید این قول خانم سلطان بود که به نازنین گفته؛ این راز را فقط به تو یک نفر گفتم. با این وجود میرزا و نوروز می خواستند با ترساندن شدید علی یار بر دهان او قفل محکم تری بزنند تا مطمئن شوند که این راز هرگز فاش نخواهد شد. ساعاتی بعد میرزا و نوروز به سراغ علی یار رفتند. علی یار از وحشت همانند یک مُرده شده بود باز هم التماس کرد و با تاکید گفت؛
– نازنین صد در صد قول داده که به کسی نگه و من هم از این لحظه به بعد اصلا لال خواهم شد و در این باره به هیچکس حرفی نخواهم زد و اصلا از مارکده خواهم رفت.
میرزا و نوروز دست و پا و دهان علی یار را باز کردند و با سوگند گفتند:
– اگه دهنتِ نبستی و از مارکده نرفتی مرتبه دیگه گیرت خواهیم آورد دست در حلقومت خواهیم گذاشت و خَفَت خواهیم کرد و جسدتِ هم خواهیم سوزوند تا هیچکس نفهمه و ندونه علی یاری هم در این عالم بوده و بَچَت وقتی قدم در این دنیا گذاشت اثری از پدر نبینه و زَنِ زیبات هم نصیب مرد دیگه ای بشه.
علی یار بعد از رهایی از دست میرزا و نوروز، ماندن در مارکده را برای خود خطرناک دید و تصمیم گرفت فوری مارکده را ترک کند و به نجفآباد برود و رفت و در آنجا مشغول کارگری شد و تصمیم گرفت بقیه عمر را در همانجا زندگی کند و نازنین را هم بعد از زایمان و بهبودی کامل به آنجا ببرد و عطای مارکده را به لقایش ببخشد.
ادامه دارد
محمدعلی شاهسون مارکده