سالیان دورِ گذشته، که هنوز پای رادیو به روستا باز نشده بود، در جامعه های ترک زبان، عاشیق ها نقش رادیو و نیز تلویزون امروز را ایفا می کردند. عاشیق ها داستان های ترکی را به صورت روایی و همراه با شعر، و نواختن آلت موسیقی و آهنگین کردن کلام به منظور دلنشینی بیشتر برای مردم بیان می کردند با نقل داستان و نواختن موسیقی هم مردم را سرگرم می کردند و هم به مردم شادی می دادند در لابلای بیان داستان نکات اخلاقی و پند و اندرز متناسب با داستان را هم گوشزد می کردند داستان ها هم عموما سرگذشت مردمی بودند سرگذشت مردمان دردمند بود این بود که بر دل ها می نشست همین که بر دل ها می نشست شنیدن داستان لذت بخش بود و تکرار داستان هم خسته کننده نبود.
یک نفر عاشیق رُزوِه ای، هرسال در آخرهای فصل پاییز، بعد از اینکه کشاورزان محصول سنجد و برنج را برداشت می کردند و سرما آغاز می شد سوار خرش می شد و به روستای گرم دره می آمد. اولین سفر هر سالش، همزمان با آغاز سرما و شروع زیر کرسی نشینی بود. عاشیق، ناگزیر این قانون را دقیق رعایت می کرد گفتم ناگزیر؛ چون اگر زودتر می آمد، مردم مشغول و درگیر کار بودند و فراغت کافی برای شنیدن سخنان عاشیق را نداشتند. عاشیق رزوه ای بر خلاف دیگر عاشیق ها، ساز نمی زد، اصلا ساز نداشت، هنر نواختن ساز را، بنا به گفته خودش، بلد هم نبود و این را نقص خود می دانست و می گفت:
ـ عاشیق کامل کسی است که نیمی از سخنش را با سازش بگوید و من عاشیق نا خلفی از آب درآمده ام چون عاشیق های استاد من، همه در نواختن ساز مهارت داشتند و سخن شان را همراه موسیقی بیان می کردند.
عاشیق رزوه ای وقتی به گرم دره می آمد مهمان مردم بود هر شب یکی از افراد روستا او را دعوت می نمود شامش را می داد تا برایش داستان های فرهنگ و ادبیات ترکی مانند؛ عاشیق غریب، کوراوغلو، ریحان سردار، کرم و اصلی، خسته قاسم و … را بگوید. اقوام و همسایه ها، زن و مرد، در خانواده ای جمع می شدند، زیر کرسی می نشستند شب چره؛ سنجد، کشمش می خوردند و به روایت و اشعاری که عاشیق رزوه ای می گفت و می خواند گوش می دادند. عاشیق، در طول زمستان هرسال، که فصل بیکاری مردم روستا بود، سه بار به گرم دره می آمد. یک بار، اول سرمای زمستانی، بار دیگر میانه های زمستان و بار آخر نیمه دوم اسفند و چند روز مانده به نوروز بود و هربار یک هفته در روستا می ماند. هنگام رفتن هم مردم قدری اجناس مثل: برنج، گردو، کشمش، سنجد در خورجین جای می دادند و عاشیق سوار خرش می شد و بر می گشت.
جعفر گرم دره ای، در سال 1313 متولد شده بود از همان کودکی، عاشیق رزوه ای را در خانه ها می دید و قصه و داستان گویی و شعرخوانی اش را می شنید و آشنایی داشت. جعفر در همان نوجوانی شیفته مرام عاشیقی شد و در جوانی یکی از مریدان عاشیق رزوه ای شد و از آغاز نوجوانی تا 20 سالگی، در طول 7-8 سال، در تمام نشست هایی که عاشیق رزوه ای در روستای گرم دره در هر خانه ای داشت، حضور می یافت با عاشیق رفیق شده بود یعنی از همان آغاز مریدش شده بود همیشه در روزهایی که عاشیق در گرم دره بود او را همراهی می کرد، گهگاهی که عاشیق هنگام نقل داستان و یا خواندن شعر خسته می شد جعفر قسمتی از روایت و نیز اشعار مربوطه را در جهت کمک به عاشیق می خواند. در سال های بعد جعفر عاشیق را در خواندن شعر و نقل روایی داستان بیشتر کمک می کرد و نیمی از زمان را جعفر سخن می گفت و یا ییر می خواند برابر قوانین طبیعت، جعفر هر سال نیرومندتر می شد و عاشیق هر سال پیرتر و فرسوده تر می شد. عاشیق رزوه ای پیر مرد و ناتوان شده بود سالی هم در همان نیمه های آذرماه برف سنگینی زمین را سفید پوش کرد عاشیق نتوانست بیاید. جعفر حالا 20 ساله شده بود در غیاب عاشیق به همان سیاق سال های گذشته نشست ها را برگزارکرد برای گرمکردن شُوِ خود، نی نواز روستا را هم با خود همراه کرد جعفر ییر ترکی می خواند و نوازنده نی هم می نواخت. عاشیق رزوه ای روزهای پایانی نوروز با زحمت به گرم دره آمد و وقتی فهمید جعفر در غیاب او جلسات را برگزار می کرده خوشحال شد و او را تحسین نمود و گفت:
ـ خوشحالم که شاگردی در این روستا تربیت کرده ام.
سرتاسر زمستان سال بعد عاشیق رزوه ای بیمار بود و نتوانست به گرم دره بیاید و جعفر جلسات را به درخواست خانواده ها گرم می کرد با این تفاوت که استقبال کمتر بود. جعفر علاوه بر فصل زمستان هنگام درو، زمان آبیاری، در میانه کار برای رفع خستگی هم دستی را بر گوش می نهاد و ییر می خواند علاقه ی او و تداوم خواندن هایش باعث شد که ییرها در ذهنش بماند.
جعفر جوانی تنومند بود قدی متوسط و سینه ای فراخ و بازوانی قوی داشت بیشتر در زمستان که فصل بیکاری بود و مردان و جوانان کنار دیوار قلعه جلو آفتاب جمع می شدند جعفر از جوانان و مردان تقاضای همآوردی برای کشتی گیری می نمود توی روستا هرکه با او کشتی گرفته بود جعفر پشتش را به خاک آورده بود کسی یارای او نبود.
سال 1332-1333 بود که کدخدا به پدر جعفر ابلاغ نمود :
ـ اسم جعفر برای اجباری در امده باید همراه من به پاسگاه ژاندارمری بیاید.
ـ جعفر اگر به اجباری برود کی خرج من را بدهد؟
جعفر نمیخواست به سربازی برود این بود که از دید کدخدا مخفی شد.
مدتی بعد، روزی، خبری دهان به دهان می گشت:
ـ رئیس پاسگاه به گرم دره آمده و نظری جوانان را می گیرد.
رئیس پاسگاه با چند نفر مامور به گرم دره آمده بود و هرکه جوان بود را دستگیر می کرد دشتبان املاک قریه و کدخدای روستا نیز رئیس پاسگاه را همراهی می کردند و به هر خانه ای که جوانی بود هجوم می بردند تا جوان را دستگیر و به اجباری ببرند.
وقتی ماموران به خانه پدر جعفر نزدیک می شدند جعفر روی پشت بام خانه همسایه شان غلامعلی (غولمعلی) رفت و در اتاقک متروک غلامعلی که حالت انباری داشت مخفی شد از لای درز خشت دیوار اتاقک، هم خانه خودشان را می دید و هم خانه غلامعلی و هم خیابان را. رئیس پاسگاه و دو نفر مامور دیگر همراه کدخدا و دشتبان به خانه پدر جعفر آمدند رئیس پاسگاه خطاب به پیرمرد پدر جعفر گفت:
ـ پیر مرد، جعفر مشمول است بیار تحویل بده تا بره اجباری.
ـ جعفر چند روزه رفته اصفهان کارگری من پیرمردم اگه پسر منه ببرین اجباری چه کسی یه لقمه نون به من میده؟ جعفر نون بیار منه!
رئیس پاسگاه توجهی به سخنان پدر جعفر نکرد و گفت:
ـ کدخدا چقدر حرف پیرمرد درسته که پسرش رفته اصفهان کارگری؟
ـ معمولا جوانان روستا وقتی کار ندارند برای کارگری به اصفهان می روند.
ـ پیر مرد باید تعهد بدی که پسرت را تا یک هفته دیگه توی پاسگاه بن تحویل بدی اگرنیاریش می ایم خودته می برم.
رئیس پاسگاه از خانه پدر جعفر بیرون رفت. مرد جوانی از توی کوچه عبور میکرد رئیس پاسگاه از او خواست که بایستد و مردجوان فرار کرد دو نفر مامور او را گرفتند و آوردند رئیس پاسگاه سیلی توی گوش او زد دستانش را بستند رئیس پاسگاه گفت:
ـ ببریدش خانه کدخدا .
غلامعلی همسایه خانه پدر جعفر که، جعفر توی اتاق متروک بالای بام خانه شان مخفی شده بود، با تبر کوچک توی حیاط خانه اش گَون تیغ سوزانده شده خُرد می کرد تا بجای کاه برای خوراک دام استفاده کند. (بسیاری از خانواده ها در آخر فصل زمستان کاه و علوفه برای خوراک دامشان کم می آوردند که از ریشه کِدِه، مَرغ و نیز گون خارسوزانده شده استفاده می کردند) تبر خیلی شباهت به تبرزین داشت، قدری دسته اش کوتاه تر بود، غلامعلی به دنبال سر و صدا، تبر به دست توی کوچه آمد دید دستان جوانی را می بندند. وقتی رئیس پاسگاه چشمش به غلامعلی با در دست داشتن تبر افتاد، فکر کرد او با تبر به مقابله با ماموران آمده است دستور داد تبر را از دست او گرفتند و دستانش را از پشت بستند او را هم به خانه کدخدا بردند.
نیمه های اسفندماه بود جعفر شب را ترسان زیر کرسی خوابید صبح هم از خانه بیرون نیامد نزدیک ظهر به توصیه پدر، جوانه گاوشان را افسار کرد و برای اخته کردن به روستای اوزون آخار رفت. سیدرضا اوزون آخاری مهارت فوق العاده ای در تابیدن رگ بیضه جوانه گاو و اخته کردن داشت رگ بیضه های جوانه گاو را می تابیدند و میبستند تا به تدریج رگ ها ضعیف می شد و تحلیل می رفت جوانه گاو اخته شده در بزرگی ورزاو نامیده می شد و چون فعالیت جنسی نداشت از تمام نیرویش برای کار در کشاورزی مانند خیش زدن زمین و چوم کردن بافه های گندم، جو و چلتوک استفاده می شد.
جعفر وقتی به خانه سیدرضا در روستای اوزون آخار رسید متوجه شد که جشن عروسی است پرس و جو نمود گفتند:
ـ عروسی دختر سیدرضا است.
جعفر سراغ سیدرضا را گرفت او را یافت تقاضایش را اعلام کرد سیدرضا گفت:
ـ می بینی که الان عروسی دارم و خانه ام پر از مهمان است وقت برای این کار ندارم باید تا فردا بمانی جوانه گاو را توی طویله ببند کاه هم جلوش بریز و همانند یک مهمان در عروسی شرکت کن و شب هم همینجا تو خانه ما بمان تا فردا رگ های بیضه های جوانه گاوت را بتابم.
جعفر از اینکه فرصتی پیش آمده بود تا دور از روستا و دور از هیاهوی رئیس پاسگاه و کدخدا باشد حتی برای یک شب، خوشحال شد به علاوه شرکت در جشن عروسی هم مزید بر خوشحالی بود. جعفر در اتاق جوانان بین مهمانان خانه پدر عروس نشست جوانان گفتند باید به ترتیبی که نشسته ایم ییر بخوانیم از نقطه ای که جوانان شروع به خواندن کردند جعفر نفر دوم بود. تمام ترانه و شعری که خوانده می شد به زبان ترکی بود چون زبان مادری مردم منطقه ترکی بود.
نوبت خواندن که به جعفر گرم دره ای رسید دستش را بر گوش نهاد نخست چندتا دوبیتی عاشقانه خواند سپس ترانه نرگس را خواند و جوانان مجلس با دست زدن و دم گیری:
ـ خال لی نرگس، تل لی نرگس گِزی میخک لی نرگس.
جعفر را همراهی کردند.
جعفر صدای خوشی داشت، ترانه بلند نرگس را با صدای خوش و شاد و ریتمیک خواند جوانان هم دست زدند و با دم گیری و جواب دادن او را همراهی کردند در مجلس شوری و حالی بپا شد بعد از او دیگر کسی نخواند همهی مهمانان گفتند:
ـ فقط جعفر بخواند.
که خواند.
نیمه های شب مهمانان عروسی خانه داماد با ساز و ناقاره آمدند توی خانه سیدرضا، نواختند، رقصیدند و عروس را بردند مهمانان خانه سیدرضا هم یکی یکی رفتند خانه خلوت شد. چندتا زن و دختر جوان و خود سیدرضا در اتاق جمع شدند و از جعفر خواستند که دوباره ترانه نرگس را بخواند و جعفر هم خواند. یکی از زنان از جعفر پرسید:
ـ سیدرضا از کجا میدانست که شما ترانه نرگس را بلدی که ازتان دعوت کرد توی عروسی بخوانی تا به نرگس، معشوقه اش خوش بگذرد؟
ـ من را کسی دعوت نکرده؟ من آمده ام بیضه های جوانه گام را بتابانم که سید رضا گفت وقت ندارم باید بمانی تا فردا.
ـ پس تو از کجا می دانستی که سیدرضا عاشق نرگسه؟ که برایش غزل نرگسه خواندی؟
ـ من اصلا از چنین چیزی خبر نداشته و ندارم ترانه نرگس یک ترانه شادی است و من اغلب در جشن های عروسی روستای خودمان می خوانم و امشب هم جشن عروسی بود حاضران در اتاق هم جوان بودند و من هم موقع را مناسب دیدم و خواندم، چطور مگر؟
ـ ما دوتا زنان سیدرضا هستیم و سید حالا عاشق یک زن دیگر روستا بنام نرگس شده همه فکر می کردند سیدرضا مخصوص از شما دعوت کرده که بیایید و ترانه نرگس را بخوانید تا سیدرضا در کنار نرگس که در عروسی شرکت داشت لذت ببرد؟ چون در صورت نرگس خال هم هست و به زلف هایش تل هم می زند ما فکر می کردیم ترانه را مخصوص برای سیدرضا و نرگس خواندی؟
ـ نه، من بر حسب اتفاق خواندم خبری هم از عشق آتشین سیدرضا نداشتم.
فردا صبح سیدرضا رگ بیضه های جوانه گاو جعفر را تاباند و بست و مزدی هم نگرفت جعفر به گرم دره برگشت.
پدر جعفر قدری بادام داشت از جعفر خواست که همراه چند نفر دیگر که از روستا به صورت قافله به شهر می روند بادام ها را به نجف آباد ببرد بفروشد قدری اجناس مورد نیاز خانواده برای شب عید نوروز را خریداری و به گرمدره بیاورد. جعفر وقتی در نجف آباد بادام ها را فروخت یک پیراهن شهری و یک دست کت و شلوار برای خود خرید دیگر پولی هم برایش نماند با پیراهن و کت و شلوار سوار خرش شد و به گرم دره برگشت این درحالی بود که بدون استثنا لباس همه ی مردان روستا قبا و آرخالق و تمّان گشاد مخصوص محل بود. وقتی جعفر به روستا آمد و پدر پیر از خرید جعفر با خبر شد قُرو نق کرد که:
ـ ما توی روستا کت و شلوار به چه دردمان می خورد؟ لباس ما قبا و آرخالق است چرا اجناس مورد نیاز را نخریدی و …
جعفر علارغم قرونق پدر گاهی کت و شلوارش را می پوشید و در خیابان روستا قدم می زد و پز خودش را می داد.
روزهای آخر خرداد فرا رسید دوباره خبر آمد که رئیس پاسگاه برای مشمول گیری به منطقه آمده جعفر شبانه کت و شلوارش را پوشید و از روستا بیرون شد و پیاده به نجف آباد رفت. دو روز بعد صبح سرِ چهار راه ایستاد تا برایش کاری پیدا شود. یک نفر آمد و گفت:
ـ درو بلدی؟
جعفر معنی کلمه درو را بلد نبود و نفهمید مرد نجف آبادی چه می گوید. مرد نجف آبادی هم فهمید که جعفر ترک زبان است و متوجه پرسش او نشده است دوباره گفت:
ـ چکاره هستی؟ گندم چینی بلدی؟ گندم می توانی بچینی؟ با داس بلدی گندم درو کنی؟
ـ آره، در چیدن گندم استادم با اوراق می توانم خوب گندم بچینم اندازه دوتا مرد!
جعفر مشغول درو گردید مرد کشاورز نجف آبادی از کار و مهارت درو جعفر راضی بود همسایه ها هم آمدند از جعفر قول گرفتند که گندم های آنها را هم درو کند.
کار کارگری جعفر گرفته بود و خواهان زیادی پیدا کرده بود هر که هم نزدیک می آمد و یا در آن طرف ها پیدایش می شد جعفر از او درخواست می کرد که بیا با هم کُشتی بگیریم پشت چندین نفر را که ادعایی هم داشتند خاک کرد جعفر در این زمینه هم نامی در آورد برای دور و بری ها تعریف کرد که:
ـ می خواسته برود در اصفهان توی زورخانه تمرین پهلوانی کند که چون پول نداشته مجبور شده کارگری کند.
به خاطر همین تعریف ها و نیز کشتی گیری اش به پهلوان شهره شده بود. از دور و نزدیک برای گرفتن کشتی با جعفر به آنجا می آمدند. یک نفر نجف آبادی که ادعایی در پهلوانی هم داشت سبیل های کلفتی هم داشت آمد و اعلام آمادگی برای کشتی گرفتن با جعفر را نمود. جعفر طرف را تنومند تشخیص داد و ترسید ولی از میدان بدر نرفت و گفت:
ـ من اینجا تنها و غریب هستم کسی را ندارم یک نوشته بهت می دهم که اگر مرا زدی روی زمین و مغزم داغون شد هیچکس حق اعتراض به شما ندارد و یک نوشته هم ازت می گیرم که اگر بلندت کردم و سرت را روی زمین کوبیدم و مغز سرت از توی دماغت بیرون آمد هیچکس حق اعتراض به من نداشته باشد فقط با این شرط حاضرم با تو کشتی بگیرم چون خود را حریف من می دانی من ناگزیرم با تمام توان از روی زمین بلندت کنم وقتی هم هیکلت را توی هوا بردم برای اینکه از میدان بدرت کنم ناگزیرم با شدت سرت را به زمین بکوبم چه پیش آید نمی دانم، حاضری؟
پهلوان سبیلوی نجف آبادی گفت:
ـ نه!
جعفر در هنگام درو و نیز در وقت استراحت و گاهی هم شب ها ییر هم می خواند داستان های کوراوغلو و عاشیق غریب و خسته قاسم را بیان می کرد ولی چون مردم نجف آباد ترکی نمی دانستند چندان توجهی به این توانایی جعفر نداشتند.
بیش از 20 روز دروگری جعفر در نجف آباد به درازا کشید روزی یک نفر دروگر جدید آمد سینه ای پهن داشت بازوانی کلفت جعفر از دروگر تازه آمده ترکی پرسید:
ـ بچه کجا هستی؟
ـ آبادچی! تو کجایی هستی؟
ـ گرم دره ای.
اطرافیان گفتند:
ـ جعفر باید با او کشتی بگیری.
جعفر مرد آبادچی را ورانداز کرد خود را توانمندتر دید و پذیرفت که با او کشتی بگیرد. مرد آبادچی جعفر را در همان لحظه اول بلند کرد و آرام روی زمین خواباندش. جعفر بلند شد خاک های لباسش را تکاند و به کشاورز نجف آبادی صاحب زمین و گندم گفت:
ـ اینجا دیگر جای من نیست مزد مرا بده من می خواهم بروم.
و یک راست به گرمدره آمد.
پاییز همان سال در روستای گرم دره عروسی بود نوازنده سرنا و کرنا و دهل غریبه بودند. مردان چوب بازی می کردند یکی از چوب بازهای روستا هم جعفر بود جعفر از همان بدو ورود قیافه ناقاره چی را که دید برایش یک جوری بود، قیافه خاصی داشت، کمی دلقک شکل بود، گوش هایش بزرگ و دماغ عقابی داشت لب هایش کلفت و دهانش بزرگ و گشاد بود وقتی می خندید چاک دهانش تا کنار گوشش می رسید و جعفر خیلی دوست داشت ناقاره چی را دست بیندازد، مسخره اش کند تا هم خود و هم دیگران بخندند در حین بازی چوب بازی، گاهی به شوخی چوبکی آهسته به پای ناقارچی می زد گاهی او را هل می داد و… ناقارچی شکایت جعفر را به نوازنده کرنا و سرنا کرد و نوازنده سرنا و کرنا دست جعفر را گرفت کناری برد آهسته توی گوشش گفت:
ـ یادت هست توی باغ های نجف آباد ادعای پهلوانی می کردی؟ زدمت روی زمین! از خجالت دیگر آنجا نایسادی و آمدی! کاری نکن که توی مردم بلندت کنم و روی زمین بکوبمت!؟
جعفر با دقت توی صورت نوازنده سرنا و کرنا نگاه کرد، او را شناخت، همان مرد آبادچی بود که برای درو گندم به نجف آباد آمده بود با او کشتی گرفت زمینش زد. جعفر سرش را پایین انداخت، هیچی نگفت، بقیه زمان عروسی هم خیلی آرام بود.
محمدعلی شاهسون مارکده 92/1/25