روز 26 دی ماه 90 ساعت 17 در خانه ی آقای نبی الله علامی، یکی از پیرمردان روستای یاسوچای، پای سخنان ایشان نشستم. ایشان چند داستان و رویداد گذشته ی روستا را برایم بیان نمود. در اینجا رویداد آمدن رضاخان جوزانی به یاسوچای را تدوین نموده و شما می خوانید. روستای یاسوچای را اکنون به شکل یاسه چاه می نویسند من ترجیح دادم در این نوشته این نام را به شکل درست بنویسم.
رضاخان مجموعا سه بار گذرش به یاسوچای می افتد. دوبار اول را خود و دارودسته اش می آمده، توی خانه های مردم تقسیم می شدند و در هیات مهمان، مردم یاسوچای ناگزیر بودند ناهار، شام و نیز علوفه اسبان شان را فراهم نمایند. پذیرائی از خیل افراد رضاخان با توجه به توقع بالای آنها و نیز جمعیت کم روستای آن روز یاسوچای، و نیز با توجه به فقر و ناداری و کمبود امکانات فراگیر و همگانی آن روز، و اگر این مهمانی در فصل قرایاز اتفاق می افتاد در توان مردم نبود. این بود که شنیدن نام رضاجوزانی و آمدن او به این سمت برای مردم ناخوشایند و رنج آور می نمود و به دنبال خود قحطی برای روستا بوجود می آورد چون تمام آذوقه انسانی و دامی یک روستای کوچک را خیل افراد و اسبان اردو مصرف می کردند.
وقتی یادداشت رضاخان برای بار سوم به دست بزرگان روستا رسید و گفته شده بود که قرار است فردا به یاسوچای بیاید، بزرگان روستا در خانه کلِ خداوردی، کدخدای روستا جمع و می گویند: اکنون فصل قرایاز است و ما حتا برای خوراک خود و دام های مان آذوقه و کاه و علوفه کافی نداریم اگر این همه آدم به روستا بیایند و بخواهند یکی دو روز هم بمانند این اندک آذوقه و علوفه را هم باید مصرف آنها بکنیم آنگاه خود مطلق گرسنه خواهیم ماند و نیز دام های مان هم از گرسنگی خواهند مرد. بهتر است از آمدنش به روستا جلوگیری کنیم و موجب این همه هزینه و خسارت نشویم. پیشنهاد مقابله به جای پذیرایی پذیرفته و برای مقابله برنامه ریزی می شود.
روستای یاسوچای در آن روز دو برج دیده بانی روی کوه در قسمت شرق و جنوب داشته، عده ای از تفنگ چیان ورزیده روستا در برج های دیده بانی قرار داده می شوند دو نفر از بزرگان روستا به نام عباسعلی و کل خداوردی کدخدا هم در قسمت غربی روستا روی پشت بام اولین خانه روستا سنگر می گیرند تا اگر رضاخان از طریق جوی آب کشاورزی بخواهد به روستا بیاید با او مقابله نمایند. نزدیکی های ظهر سردسته رضاخانیان از بالای گدیک پیدا می شود که به سمت روستای یاسوچای می آمده اند وقتی به تیررس می رسند اوسا علیرضا تیری جلو سم اسب جلودار مهاجمان به زمین نشانه می رود. گرد و خاکی بلند می شود. اردو کمی می ایستند تا گرد و خاک بنشیند. دوباره به راه می افتند. تیراندازان روستا نفر جلو را نشانه می گیرند و شلیک می کنند جلودار از اسب به زمین می افتد. همان لحظه زنی از زنان یاسوچای روی پشت بام خانه ای برای کاری می رود که رضاخانیان سرِ او را نشانه می گیرند و با تیر می زنند و کشته می شود.
اردوی رضاخان جنازه را برداشته و بر می گردند. مردم یاسوچای از برگشت آنها خوشحال می شوند و فکر می کنند به همین راحتی توانسته اند بلای رضاخان را از سرِ روستا دور نمایند.
رضاخانیان از راه گدیک برمی گردند و به بالای گدیک می روند و قدری بالاتر، از توی دره روبروی صادق آباد پایین می آیند تا دیده نشوند و از کناره رودخانه از توی جوی آب کشاورزی که خشک بوده و آب نداشته به طرف یاسوچای حرکت می کنند. آقایان عباسعلی و کدخدا خداوردی که در بام اولین خانه در قسمت غرب روستا سنگر گرفته بودند و قرار بوده سمت غرب روستا بویژه عبور اردو از جوی آب را مواظب باشند وقتی می بینند رضاخانیان از گدیک جنازه را برداشته و برگشتند سنگر را رها می کنند و رضاخانیان بدون هیچ مقاومتی وارد یاسوچای می شوند. وقتی خبر می رسد که رضاخانیان وارد روستا می شوند، زن و بچه مردم یکجا و همگی به طرف هوره راه می افتند. رضاخانیان وقتی وارد روستا می شود دوتا برج را به گلوله می بندند. گلوله باران به حدی بوده که فضا را گرد و خاک می گیرد و دیگر برج ها دیده نمی شده اند. یک نفر از مردان جوان روستا به نام آقاعلی همان ابتدا سرش را از دیوار برج بالا می آورد رضا خانیان پیشانی او را هدف می گیرند و با تیر می زنند و کشته می شود. کمی بعد رضاخان به افراد تفنگ چی روستا که در برج های دیده بانی مقاومت می کردند پیام می دهد که روستا در تسخیر ما است مقاومت شما بی فایده است دست از مقاومت بردارید و تسلیم شوید. گفته می شود که به چه اطمینانی پایین بیاییم؟ که قرآنی آورده و رضاخان قسم خورده و مهر می نماید که جان تان در امان است تفنگ چی ها پس از دیدن مُهر رضاخان بر حاشیه صفحه قرآن، دست از مقاومت بر می دارند و پایین می آیند. رضاخانیان اسلحه ی تفنگ چیان روستا را که از برج دیده بانی خارج می شده اند می گیرند و با خیال آسوده هر چند نفر توی خانه ای اتراق می کنند.
اوسا علیرضا یکی از تفنگ چیان برج های دیده بانی بوده وقتی خلع سلاح می شود به خانه خود می آید می بیند چند نفر از سرکرده های اردو در خانه اتراق کرده اند. و زن بچه اش هم از ترس به اتاقی پناه برده اند نخست زن و بچه را از روستا بیرون می برد و با کاروانی که به طرف هوره می رفته همراه می نماید و دوباره به خانه برمی گردد افراد اردو که درخانه اتراق کرده بودند از گردو خاک نشسته روی لباس اوسا علیرضا و جای قطار فشنگ بدون گردو خاک مانده می فهمند که یکی از تیراندازان سنگر بوده است یکی شان می گوید: سیخ ها را روی آتش بگذارید تا او را داغ کنیم تا یک بار دیگر روی اردوی رضاخان تیر اندازی نکند. اوسا علیرضا به این حرف اعتراض و می گوید: دیگر داغ برای چی؟ روستا را که تسخیر کردید اسلحه های ما را هم که گرفتید توی خانه ام که نشسته اید دیگر داغ کردن برای چی؟ می گویند: اگر می خواهی از داغ شدن رهایی پیدا کنی باید برای ما پنج نفر پنج مرغ فراهم و بپزی و تحویل ما بدهی. اوسا علیرضا می گوید: خانه من دست شما است می بینید که مرغ در آن نیست توی همه خانه ها هم افراد اردو همانند شما اتراق و خانه ها را اشغال کرده اند من از کجا برای شما مرغ بیاورم؟ اوسا علیرضا به بهانه فراهم آوردن مرغ از خانه اش بیرون می آید و خود را کنار رودخانه می رساند با اینکه رودخانه طغیان هم کرده بوده خود را توی آب می اندازد و حدود 1000 متر پایین تر شناکنان به آن طرف رودخانه می رود و از توی جوی آب مزرعه کریزچای که کمتر دیده شود به روستای صادق آباد می رود.
افراد رضاخان آقای عباسعلی یکی از بزرگان روستا را برای گرفتن پول هایش کتک می زنند و ایشان هم برای فراهم کردن زمینه فرار می گوید: پول هایم را در مزرعه قالات زیر خاک دفن کرده ام. با چند نفر مامور به مزرعه قالات برده می شود تا پول ها را از زیر خاک بیرون بیاورند. در یک لحظه از غفلت افراد رضاخان استفاده می کند و خود را توی رودخانه پرتاب می کند می کوشیده بیشتر زیر آب شناکنان در مسیر آب حرکت کند و یک لحظه بیرون می آمده و نفسی عمیق می کشیده و دوباره زیر آب می رفته شناکنان حدود دو کیلومتر پایینتر از رودخانه بیرون می آید و به هوره می رود. رضاخانیان در روستا هرچه بوده از مواد غذایی، زیر انداز، پوشاک و دام و حشم را جمع و با خود می برند. گفته می شود در روستای یاسوچای یک گاو می ماند آنهم مادگاو اوسا علیرضا بوده گویا از خانه برای چرا بیرون می آید و در میان زمین های کشاورزی و محصول جو و گندم مشغول خوردن بوده هنگامی که افراد اردو قصد رفتن داشته اند گویا این گاو در قسمت های پایین و در پشت پستی و بلندی های زمین دیده نمی شود و می ماند.
محمدعلی شاهسون مارکده