كاچي سه شنبه

 قصه ­ها و داستان­ هايي كه از گذشته مانده و توده مردم در اجتماعات و در خانواده ­ها بازگو مي­ كنند، برگرفته از يك حادثه و رويداد تاريخي و يا افسانه ­اي و يا زاده تخيل آدمي ­اند. این قصه و داستان ­های شفاهی عامیانه در هر دوره ­اي هنگام بازگويي، از آرزوها، رنج­ ها، خواست­ ها، كمبودها، مشكلات و ارزش­ های اخلاقی آن دوره شاخ و برگ ­هايي به آن افزوده و يا از آن كاسته مي ­شود. اگر باديد ژرف، اين قصه ­ها را تحليل كنيم مي­ توانيم شاخ و برگ ­هاي دوره­ ها را تا حدودي تشخيص دهيم.

            قصه ­گويي در گذشته نقش راديو و تلويزيون امروزي را داشته و مردم بويژه در فصل بيكاري دور هم جمع مي­ شدند و قصه ­هاي شفاهي را بازگو مي­ كردند. وقتي اين قصه ­ها را مطالعه مي ­كنيم چند چيز در آنها مشترك مي ­بينيم. قهرمانان اين قصه ­ها بيشتر از انسان­ هاي رنج­ ديده و تحت­ ستم هستند كه آرزوي دست ­يابي به زندگي بهتر دارند. قهرمانان دو دسته ­اند. خوب و رنج­ ديده و بد و ستمگر. چيزي كه در قصه ­ها كمتر ديده مي ­شود قانون جهان شمول علت و معلول است. به همین جهت بیشتر رویدادهایی که بیان می­ گردد با تعقل و خِرَدِ آدمي جور در نمی ­آید و نمی ­توان آن را واقعي دانست و پذيرفت.

        در این قصه ­ها بيشترِ قهرمانان، خود اسير دست سرنوشت، قضا و قدر، شانس و اقبال، و تحت امر و خواست نيروهاي غيبي و ناپيدایند. اگر نیک بنگریم قهرمانان اين داستان­ ها دو بار قرباني شده­ اند يكبار قربانی سرنوشت ­اند، چون بر اين باورند كه نقش چنداني در تغيير رويدادهاي زندگي خود و نیز جهان پیرامون ندارند سرنوشت آنها و نیز رویدادها در آسمان ها نوشته شده است و ديگري قرباني ستم هم نوعان خود­اند كه قهرمانان بَدِ داستان هستند. بنابراين، در قصه ­ها و داستان­ های شفاهی عامیانه هر رويدادِ غير معقول و غير منطقي ممكن است اتفاق بيفتد و هر چيز از جمله؛ درخت و حيوان داراي ادراك هم باشد. به همین جهت می ­بینیم آدم دارای عقل و اشرف مخلوقات بیان می­ کند که؛ درخت حرف مي ­زند، حیوان فهم و شعور دارد و به یاري انسان مي ­آيد. فاصله ­هايِ زماني و مكاني در هم كوبيده، نادیده انگاشته و از میان برداشته مي ­شود. آنگاه می­شنویم آدمی از قعر تاريخ در اين زمان حاضر مي­ شود و يا آدمی ديگر از فرسنگ ­ها راه دور در مكاني ديگر حضور پيدا مي ­كند و می­ بینیم عوام که شنوندگان این قصه­ ها هستند خیلی راحت این سخنان نا معقول و غیر علمی و دور از خرد را به راحتی هم می­ پذیرند.

      عوام که شنونده این قصه­ ها بوده و هستند به این ادبیات خو کرده­ اند و با این شیوه تفکر دور از عقل و خرد مانوس شده ­اند و برای ­شان عادی است در حقیقت شنیدن و باور کردن سخنان متناقض و نا همآهنگ با عقل و خرد، اصلی ترین ویژگی فرهنگ و ادبیات توده مردم است.

        بازگويي قصه ­ها در عین حال که نقش سرگرم کنندگی داشته است کاربرد اخلاقی هم داشته است. گوینده در لابلای بیان داستان، پند و اندرز اخلاقی هم می­ داده است. بدین­گونه که کار، رفتار و سخنان خوب قهرمانان را می ­ستوده و رفتار و سخنان بد قهرمانان را نکوهش می ­کرده است. همین نتیجه گیری­ های اخلاقی کمکی به خوشایندی و در نتیجه پذیرش رویدادهای نامعقول داستان می شده است.

         موضوع دیگری که پذیرش رویدادهای نا معقول قصه ­ها را آسان­ تر می­ کرد منتسب و یا وابستگی قهرمانان خوب داستان به مقدسین بوده است. بنابر این وقتی گوینده داستان پای مقدسی را به رویدادی باز می ­کرد و یا نظر مثبت مقدسی را به قهرمان خوب داستان نسبت می ­داد عقل و خرد شنونده را به تعطیلی می­ فرستاد. و می ­توانست نهایت تاثیر را بر اذهان بگذارد بازمانده اثرات ژرف را بعد از گذشت سال ­ها هنوز بر اذهان می ­توان دید.

          نمونه بسیار بارز آن اشعار (ییر) ترکی فراوانی که در مدح شاه اسماعیل و شاه عباس، جنت مکان! در حافظه مردمان عادی جامعه بود و مرتب باز تولید می ­شد به ذهن هیچیک از این گویندگان نمی ­رسید که شاه اسماعیل مردم تبریز را قتل عام کرده است.

            شنونده قصه ­هاي آن روز همانند بينندگان فيلم­ هاي سينمايي امروز سخت تحت تاثیر آنچه که می ­شنیدند قرار می­ گرفتند و باور می ­کردند و همین باورهای بدون اندیشه و دور از تعقل و خرد در درازای تاریخ روی هم انباشته شد و فرهنگ توده مردم را شکل داد و امروز به ما رسیده است. ویژگی شاخص فرهنگ توده و عامیانه وجود تضادها و تناقض ­­های بسیار و سطحی نگری در بیشتر موضوع­ ها است که با عقل و خرد و علم دانش نا همخوان است. 

        بنابر این با اينكه اغلب رویدادهای این قصه ­ها غیر واقعی و زاده تخيل آدمي و افسانه ­اي­ بودند و در آنها مبالغه زياد به كار رفته و بعضي رفتارها و كارهايي كه به قهرمانان نسبت داده مي ­شد نا همخوان با منطق و نا معقول بود ولي شنونده ­ها با شور و شوق داستان ­ها را مي شنيدند و اگر پايان داستان تراژيك بود و قهرمانان قرباني مي ­شدند همدردي می­ کردند و اگر پايان خوش بود و حقداري به حق خود مي رسيد احساس خرسندی مي نمودند.

         امروزه به دلیل پيشرفت علم و دانش و تبادل اطلاعات گسترده، آگاهي عمومي مردم بیشتر شده درست و منطقی این هست كه به اين قصه ­ها، در حد يك قصه بنگريم و اگر خواسته باشند به صورت يك باور و يا الگو براي مردم در بيايند و مردم رفتار و انديشه خود را با محتويات آن قصه همآهنگ نمايند و یا محتوای آن قصه را تاثیر گذار بر سرنوشت خود بدانند سزاست که محتواي قصه را تحليل و به نقد بكشيم و چيزي را باور كنيم كه پذيراي خِرَدِ آدمي باشد. ولی متاسفانه در روستای ما با اینکه بیشتر دختران و زنان جوان ما مدرسه رفته و کم و بیش با سواد هم هستند از برق، ماهواره، اینترنت، تلفن، گاز شهری، اتومبیل استفاده می­ کنند ولی باورها و اندیشه­ های­ شان هیچ تفاوتی با مادر بزرگان­ شان ندارد به همان شیوه­ ی مادر بزرگان ­شان برای بر طرف کردن مشکلات زندگی ­شان دعا می­ گیرند و متوسل به پختن کاچی و خواندن سرگذشت دخترک یتیم می ­شوند که بسیار تاسف­ بار است. نمی­ دانم شما هم دیده ­اید یا نه، زنِ دارای لیسانس روستا برای بر طرف شدن مشکلاتش در زندگی سمنو درِ خانه­ ها توزیع می­ کند و یا دختر دیپلم برای قبولی در دانشگاه با مشورت مادرش کاچی نذر می ­کند.

         يكي از اين داستان ­ها و قصه­ ها، سرگذشت دخترك يتيم و فقيری است كه در اجتماع زنان روستا هنگام پختن كاچي بازگو مي ­شده و هم اکنون هم می ­شود. ريشه و اصل داستان نشات گرفته از فرهنگ ايراني است. در داستان­ هاي عاشقانه قديمي ايراني اغلب ديدار اوليه سرِ چشمه آب صورت مي­ گيرد و صورت زيباي معشوق در آب كه، نقش آينه را دارد، مي­ افتد و عاشق گرفتار مي­ گردد. ولي جالب اينجاست كه اين داستان اصيل ايراني به اشخاص تاريخي فرهنگ عرب نسبت داده شده و رنگ قداست به خود گرفته و بازگويي آن در اجتماعات زنان روستا بخاطر توسل به قديسين است.

          زنان روستاي ما به علت نداشتن دانش و آگاهي و خردمندي، خبر از قانونمند بودن جهان ندارند و كوششي هم به منظور شناخت اين قانون ­هاي خداوند نمي­ كنند. لذا حوادث و رويدادهاي اين جهاني را به خطا حتمي ­الوقوع و خواست خدا مي­ پندارند و خود را توانمند حذف، كنترل، مهار، تعدیل و یا حداقل شناخت اين رويدادها نمي ­دانند و هرگاه مشكلي در زندگي ­شان پيش مي ­آيد راه چاره را در نذر كاچي مي ­دانند چون بر اين باورند كه؛ انسان تابع قضا و قدر است و هرگاه براي انسان در زندگي ­اش بلايي و يا نگراني و ناكامي و شكستي پيش مي ­آيد، يا بر اثر خشمِ نيروهاي قدسي و غيبي است كه حال بايد با انجام نذري آنها را خشنود كند و يا جن ­ها آسيب رسانده­ اند که با ورد و دعا به مقابله آنها می ­روند و يا چشم زخمِ، چشمِ شورِ انسان ­ها از جمله همسايه ­ها سبب شده است!! که با دود کردن اسفند و دعا می­کوشند اثر چشم شور را بی اثر کنند.

           زنان ما حتا يكبار هم از خود نپرسيده ­اند چرا بايد نيروهاي قدسي و غيبي از ما خشمگين باشند؟ و بخواهند به ما آسيب برسد؟ كاچي كه مقداري آرد، آب، روغن و شكر است، و ما آنها را مخلوط می ­کنیم، می پزیم و خود هم می­ خوریم چگونه از خشم نيروهاي آسیب زننده غيبي جلوگيري مي­ كند؟ و با اين همه كاچي كه پخته شده ما نتوانسته ­ایم کوچکترین مشکلی از مشکلات ­مان را بزداییم و هنوز اندر خم يك كوچه هستيم؟ و مشكلات ­مان كه سرِ جاي خود باقيست؟ چرا بايد جن­ ها به ما آسيب برسانند؟ مگر ما چه هيزم تري به جن ­ها فروخته ­ايم؟ و چرا جن­ ها فقط پسران را آسيب مي ­رسانند و به دختران كاري نداشتند؟ و اگر چشم همسايه اين قدر توانايي دارد كه از راه دور به ما آسيب بزند چرا این همسایه ­های مفلوک از اين توانايي براي زدودن مشكلات زندگي خود  بهره نمي ­گيرند؟ چون مي­بينيم آدمِ چشم­شور هم همانند ديگران در مشكلات زندگي خود غوطه­ور است؟ و اگر همسايه من هم چشمان مرا شور بپندارد!  كه مي پندارد! آيا من چنين ويژگي را در خود دارم؟

         زنِ روستا چرا از خود اين پرسش ­ها را نمي ­كرد؟ و هنوز هم نمي­ كند؟ براي اينكه از دانش بي­بهره بوده و هست! انسان دانشي نيست! خود را يك انسان كامل و داراي حق و توانمند نمي­ داند! ذهن او منطقي پرورانده نشده. جهان را و قوانين جهان را نمي ­شناسد. خود را و توانايي ­هاي خود را باور ندارد. خود را توانمند تغيير شرايط نمي ­داند. خود را مسئول سرنوشت خود نمي ­داند چرا؟

         چون دانایی ندارد، از انجاییکه دانایی ندارد توانمند هم نیست چون دانایی و توانمندی ندارد خود را ضعیف و نیازمند می­ داند و به دنبال نادانی ناتوانمندی و ضعف و نیازمندی همیشه نگران و مضطرب هم هست. نادانی، ناتوانی، نیازمندی، نگرانی و اضطراب دائمی او را به درماندگی کشیده است. براي اينكه از بدو تولد به او گفته شده، تو دختر هستي نبين! نپرس! نشنو! نگو! نخند! نرو! ندان! نخوان و…این است که همیشه به دنبال این هست که دیگری مشکل او را حل و فصل کند این دیگری چه کسی بهتر و نیرومندتر از قدیسان می­ تواند باشد؟ 

            بنابر اين زنِ روستايي براي فراهم آوردن رضايت نيروهاي غيبي و مافوق طبيعي اقدام به نذر كاچي مي ­کند. چون از رويداهاي آينده مي­ ترسد مي­ دانيم ترس زائيده جهل انسان بر نتايج امور است و حتا ترس از مرگ هم براي آن است كه انسان از سرنوشت روح و جسم خود بعد از آن بي اطلاع است.  مثلا خانمي مي ديد چند تا از بچه­ هايش در كودكي فوت كرده ­اند!؟ حال چرا؟ نمي دانست. چون نه نقش تغذيه را در سلامت جسم مي­ دانست. نه روان و اختلالات آن را مي ­شناخت. نه نقش بهداشت را در فرآیند سلامتی انسان می­ دانست بلكه به دنبال باورهاي غلط در جامعه، فكر مي­ كرد جن ­ها بچه­ هاي او را از او گرفته ­اند ! حال بچه ­ي او به چه درد جن ­ها مي ­خورد ؟ يا جن ­ها چرا بايد به بچه او آسيب بزنند؟! هيچگاه از خود نمي ­پرسيد!

            و يا مي­ گفت: خدا نمي ­خواسته بمانند­! و از خود نمي ­پرسيد اگر خدا نمي­ خواسته بماند چرا قانون خلق بچه را آفریده است­؟ و حال كه پني ­سيلين و ديگر داروها كشف شده چرا خدا مي­ خواهد كه بچه­ ها بمانند؟ و اينقدر بچه­ ها مي­ مانند كه ما نا گزير شده ­ايم كه از بوجود آمدن بچه جلوگيري بكنيم­؟ آيا كشف پني ­سيلين و ديگر داروها جز نتيجه مقداري تفكر، انديشيدن و باور به اينكه ما توانمنديم و مي توانيم مشكلات خودمان را با عقل و تدبير حل­كنيم چيز ديگري مي­ تواند باشد؟

         براي پرهيز از گزند و يا آسيب جن ­ها وِرد می ­خواندند و دعا مي ­گرفتند. و براي بي اثر كردن چشم زخم همسايگان اسفند دود می ­کردند و باز دعا مي ­گرفتند. يعني چند واژه عربي نوشته شده روي كاغذ را با تكه پارچه ­اي روي بازوي پسران مي ­بستند و يك تكه نمكِ سنگي كه به آن نمك ­تركي مي­ كفتند همراه چند عدد مهره را به دوش پسران مي­ آويختند و يا دعا را با نمك در جيب مردان قرار مي ­دادند به علاوه در كنار كلاه  و روي شانه پسران و زير لباس مردان مهره آبي و كُجي…گربه مي ­دوختند.  و يا كتاب قرآن كوچکي را در جيب مردان قرار مي ­دادند و يا بر شاخ و يا گردن گاوشان مي­ آويختند. جالب اين بود كه از ميان آدميان فقط پسران و مردان و از ميان حيوانات، گاوها آنهم فقط ماده­ گاوها بیشتر مورد آسیب چشمانِ شورِ همسايه قرار مي­ گرفتند!

           در اینجا بد نيست يك خاطره را با هم بخوانيم. يكي از همكاران من در ذوب آهن كه از مردم يكي از روستاهاي لنجان بود مي­ گفت: ماده­ گاوي داشتيم كه نمي­ گذاشت شيرش را بدوشيم. گفتند همسايه ها چشمش كرده­ اند و براي آن دعا گرفتيم. دعا را در جلد پارچه ­ای و با ریسمانی به گردن گاو آویختیم، كه اثر نكرد. بعد از مدتي آرام شد. روزي ديدم نخ جلد پارچه ­اي دعا در گردن گاو پاره شده و دعا در حال افتادن است آن را باز كردم ديدم دعا نويس با همان لهجه لنجاني چندين بار نوشته؛ «اگر هَشت بِدوشُش اگر نَهَشت بِفروشُش».

          نكته جالبتر اين بود كه اغلب دعا نويس­ها خود از افراد مشكل ­دار جامعه بودند و زن و مرد روستايي هيچگاه با خود نينديشيد كه؛ اگر اين دعا نويس كاري مي­ توانست بكند قدري از مشكلات خود را حل مي ­كرد!؟

       خاطره­ ای از علل نذر کاچی سه­ شنبه را از زبان یکی از پیرزنان روستا بشنوید به یکبار خواندنش می ­ارزد.

        «یک وقت تازه زایمان کرده بودم. بدنم نحیف، ضعیف، بی ­رمق و سخت ناتوان شده بود و همانند یک بیمار چند روزی سخت در رختخواب خوابیده بودم. در همان روزهای ناتوانی و بیماری و در یک حالت خواب و بیداری در رویا دیدم؛ مردی با کلاه نقاب ­دار، کارد به دست، توی اتاق وارد و یک راست بالای سرِ من آمد و می­ خواهد سر مرا ببرد. لذا کارد بر یک دست، و دست دیگرش را بر سرِ من گذاشت تا کارد را بر حلقومم بکشد. من در ان رویا او را عزرائیل می ­دانستم. التماس کنان گفتم: بچه کوچک دارم، سرم را نبر! مرد اعتنایی ­نکرد! دوباره با التماس بیشتر تقاضا کردم؛ بخاطر اینکه بچه کوچک دارم سرم را نبر! من یک کاچی سه­شنبه هم می­پزم! مرد کمی در کار خود کُند ­شد، دستش را از سرم برداشت و کارد را از نزدیک گلویم دور کرد. فهمیدم این درنگِ مرد بخاطر کاچی سه­شنبه بوده است! گفتم: دوتا کاچی می­پزم برو! مردِ کلاه نقاب­ دار به سمت شوهرم که در پایه دیگر کرسی خوابیده بود رفت که گفتم: به او هم کار نداشته باش سه تا کاچی می ­پزم! مرد نگاهش را به پایه دیگر کرسی که پسرم خوابیده بود انداخت! من گفتم: چهارتا کاچی می ­پزم! مرد به راه افتاد که از اتاق بیرون رود توی در ایستاد و نگاهش را برگرداند من با تاکید گفتم: 5 تا کاچی می­ پزم برو! و مرد رفت و من وقتی کمی حالم بهتر شد 5 هفته پشت سرهم با پختن کاچی سه­ شنبه نذرم را ادا کردم».

          بنابر اين  يكي از اين نذري ­هاي مخصوص زنانه پختن كاچي است. زنان براي رفع گرفتاري ­های خود و خانواده و برآورده شدن آرمان ­ها و بهبودي بيماري­ هاي خود و اعضا خانواده و نيز بهبودي دام­ هاي ­شان نذر مي­ كنند كاچي بپزند. تعداد كاچي ­ها بستگي به اهميت موضوع و نيز موقعيت اقتصادي خانواده دارد.

            يكي از اين كاچي ­ها كاچي سه ­شنبه يا كاچي بي ­بي حور و بي­ بي نور است. و دليل نام گذاري كاچي سه ­شنبه اين است كه در بعد ظهر روزهاي سه ­شنبه هفته اين كاچي پخته و اين مراسم برگزار مي ­گردد.

            مقصود از بي ­بي حور و بي ­بي نور، فاطمه دختر پيامبر اسلام است. بي ­بي واژه­ اي است تركي كه به زبان فارسي راه يافته و به معني زن نيكو و كدبانوي خانه، خاتون، خانم و بيگم است. حور واژه اي است عربي به معني زنان سپيد اندام و سيه چشم و سيه موي. بنابر این؛ این داستان وقتی ساخته شده که ترکان بر سرزمین ما آمده­ اند، حاکم شده ­اند، و فرهنگ خود را حاکم کرده­ اند، آنگاه واژه بی­ بی بر زنان محترم اطلاق می­ شده و خوشایند مردم بوده بنابر این مردم این نام خوشایند را بر فاطمه دختر پیامبر هم اطلاق کرده ­اند. حور در زبان عرب به صورت جمع به كار مي ­رود ولي در زبان فارسي با افزودن­ ي به آخر آن به صورت مفرد به كار مي­ رود و به شكل حوريان و حوران جمع بسته مي ­شود و در ادبيات ما علاوه بر مفرد و جمع، با واژه­ هاي ديگر تركيب و فراوان به كار رفته است. مانند حوربهشتي، حور پيكر، حورزاد، حورسرشت، حورعين يا حورالعين، حوروش و حورنژاد.

          زنان ­روستا بر اين باورند كه فاطمه دختر پیامبر براي سلامتي فرزندان خود بويژه حسن و حسين اين كاچي را مي­ پخته و اين مراسم را برگزار مي ­كرده است.

         همانگونه كه نذر، زنانه بود مراسم نيز كاملا زنانه بود و هیچ مردی در خانه نمی ­ماند. هنگام برگزاري مراسم كاچي سه­ شنبه زنان به دختران بزرگ و به قول خودشان دَمِ بخت توصيه مي­ كردند كه حتما در اين تجمع شركت نمايند. مثلا مي­ گفتند: «دختر، بيا دست نُماز بي­گير، دو ركعت نُماز بوخون تا بختِت واشِه، يِه نفر پيداشِه وَرِت دارِه بِرِه، همين جور كه بختِ اون دخترِه يِتيم واشد» زن نذر كننده وسايل و مقدمات پختن كاچي را مثل آرد، روغن، شكر، هيزم، ديگ، سيني، سفره، نان، پنير، سبزي و… فراهم و چند زنِ همسايه را براي شركت در مراسم دعوت مي ­نمود. زنان دعوت شده بايد فرد يعني 5 يا 7 نفر باشند و درحالت عادت ماهيانه نباشند. زنان وضو مي­ گيرند و شروع به پختن كاچي مي­ كنند و در حين پختن اين عبارات را مي ­خوانند.

         اي ماه بني ­هاشم، خورشيد و لقا عباس. نورِ دلِ حيدر و شمعِ شهدا عباس. از غمِ دوران، ما رو به تو آورده ­ايم، دست منِ مسكين، گير، به خدا عباس.

        وقتي كاچي پخته شد آن را در سيني بزرگ مي ­ريزند و در ميان سفره ­اي كه در وسط اتاق گسترده ­اند مي­ گذارند. 3 يا 5 يا 7 عدد نان، مقداري سبزي خوردن و آجيل هم در سفره قرار مي ­دهند. يك آينه، يك عدد قيچي، يك عدد شانه و مقداري سرمه و سرمه ­دان با ميل سرمه نيز در سفره قرار مي ­دادند. در اين وقت زنان نماز ظهر و عصر را و بعد دو ركعت نماز به نيت بي ­بي حور و بي ­بي نور مي ­خوانند. بعد دعاي اَمَّن يُجيب را و بعد از آن اين عبارات خوانده مي­شود.

         الله خدايِ من، ايمان و عطاي من، تو بشنو دعاي من، من بنده­ ی دل خسته ­ام، دل به كَرَمت بَسته ­ام، هزار و نهصد و يك حمد كاري، به در گاهت آمده ­ايم با چشم زاري، روز جمعه است!؟( با اينكه مي دانند روز سه شنبه است) و وقت مناجات، مراد و حق بده قاضي الحاجات، يا قاضي الحاجات، يا مُقلب القلوب، يا خالق كل مخلوق، يا ارحم الراحمين. اول خوانيم خدارا، دوم ختم انبيا را، محمد مصطفي را، علي مرتضي را، صل علي محمد صلوات بر محمد. بوي حسين شنيدم، چه گل شكفته ديدم، به مدعا رسيدم، صل…،

   بعد از علي حسن بُود، چه غنچه در چمن بُود، نور دو چشم من بُود، صل…

    زين العباي بيمار، به سجاده و تبدار، به حق شاه كبار، صل…

    هشتم رضا امام است، از ضامني تمام است، شاه غريب بنامش، صل…

    جعفر به صبح صادق، هم دور و هم نِهايت، صل…

     مهدي با تاجُ و تَخِتش، هم دور هم نهايت صل  …

           اين عبارات توسط يكي از زن ­ها خوانده مي ­شود و بقيه تكرار مي­ كنند. سپس زنان گرد سيني كاچي مي ­نشينند و هر زنی سه انگشت خود را در كنار سيني توی كاچي فرو مي ­برد و دست را همانجا نگه می ­دارد و يكي از زن ­ها داستان دخترك فقير را به شرح زیر بازگو مي ­كند و بقيه گوش مي ­كنند. 

           دخترك بي ­مادري بوده كه زن پدر ظالمي داشته است، زن پدر هر روز صبح مقداري پنبه به دخترك مي ­داد و او را با گاوشان به صحرا مي ­فرستاد تا دخترك ضمن چرانيدن گاو، پنبه­ ها را با کرمونی (دوک نخ­ ریسی دستی) رشته و نخ نمايد. و ناهار دخترك هم مقداري نان خشك بود. چندين سال كار دخترک همين بود و اگر روزي دخترك نمي­ توانست پنبه­ ها را رشته و نخ كند و يا گاو را خوب نمی ­چراند و سیر نمی­ کرد شب هنگام زن پدر با او دعوا داشت.

           روزي دخترك خسته بوده و در كنار گاوش كه مي­ چريده روي زمين مي ­نشيند و خوابش مي­ برد. باد پنبه­ هايش را مي ­برد و گاوش هم گم مي ­شود وقتي دخترك بيدار مي ­شود اثري از پنبه ها و گاو نمي ­بيند. دخترك با گريه و ناله و زاري به جستجوی گاو مي­پردازد به چشمه آبي مي ­رسد كه چندين درخت بزرگ هم در كنار آن هم بوده است. چشمش به سه زن مي ­افتد كه چادر مشكي به سر داشته ­اند و مشغول نماز خواندن بوده ­اند. دخترك پيش مي ­رود و سلام مي ­كند و مي ­پرسد گاوي نديده ­ايد؟ زنان مي ­گويند: نه. و از دخترک درخواست مي­ كنند كه پشت سرِ آنها به نماز بايستد و هر حاجتي دارد بخواهد تا برآورده شود. زنان پس از نماز به دخترك مي ­گويند: اين مراسم را كه ما در اينجا انجام داديم مراسم كاچي بي­ بي حور و بي ­بي نور است و تو در زندگي ­ات هرگاه گرفتاري برايت پيش آمد كاچي بي ­بي حور و بي­ بي نور بپز تا گرفتاريت برطرف شود با پختن اين كاچي و برگزاري اين مراسم ما را ياد خواهي كرد و دخترك قول مي­ دهد چنین کند. آنگاه زنان به دخترك مي ­گويند به آن طرف نگاه كن ببين گاو تو نيست كه مي ­آيد؟ دخترك نگاه مي­ كند گاوي نمي­ بيند و وقتي سرش را به طرف زن ­ها بر مي­ گرداند اثري از آنها نمي ­بيند.

          زنان روستای ماركده بر اين باورند كه اين سه زن فاطمه دختر پیامبر، زينب دختر امام ­علی و رقيه دختر امام ­حسین بوده ­اند.

            دخترك با نا اميدي، برای مصون ماندن از خطرات احتمالی، به بالاي درختي كه در كنار چشمه قرار داشت مي ­رود. در نزديكي چشمه، خانه پادشاهي قرار داشت لحظه ­اي بعد نوكر شاه اسبان را سر چشمه برای نوشیدن آب مي ­آورد و يك اسب كه يك چشم هم نداشته، تا عكس دختر را در آب مي ­بيند رم مي­ كند و آب نمي ­خورد. نوكر شاه جريان آب نخوردن اسب یک چشم کور را به پسر شاه مي ­گويد و پسر شاه چون اين اسب را بسيار دوست داشته خود شخصا دوباره آن را سر چشمه مي آورد و چشم پسر شاه در آب به صورت زيباي دخترك بالاي درخت مي ­افتد. به بالاي درخت نگاه مي­ كند مي ­بيند دختري در بالاي درخت است و به ماه مي­ گويد در نيا كه من در آمده ­ام.

            پسر شاه به دخترك مي­ گويد: تو كيستي و بالاي درخت چكار مي­ كني؟ بيا پايين چون اسب من از عكس تو كه در آب افتاده رم مي­ كند و آب نمي­ خورد. دخترك مي­ گويد: اگر بيايم پايين ممكن است از طرف تو به من آسيب برسد و تو بخواهي به من دست درازي كني؟! پسر شاه مي گويد: از طرف من مطمئن باش. دخترك پسر شاه را قسم مي ­دهد و از درخت پايين مي ­آيد. و اسب پسر شاه با آرامش آب مي ­خورد.

          پسر شاه از دخترك مي ­پرسد: تو كيستي؟ كجا بودي؟ كجا مي ­روي؟ اينجا چكار مي ­كني؟ دخترك مي ­گويد: دختر فقيري هستم و مي­ خواهم جايي پيدا كنم و ماوايي بگيرم. پسر شاه يك دل نه بلكه صد دل عاشق دخترك مي ­شود و مي­ گويد: بيا به خانه ما برويم و تو پيش مادرم كار كن و همان جا بمان. و به هر شكل بوده دختر را به خانه شان مي­ برد و سفارش او را به مادرش مي­ كند. بعد از چندي پسر شاه به مادرش مي­ گويد قصد دارد با اين دختر ازدواج كند. و مادر سخت مخالفت مي­ كند و مي­ گويد: تو پسر شاه هستي و بايد با يك دختر شاهزاده ازدواج كني و اين دختر «دَرَدَن گَلميش» در شان تو نيست ولي پسر شاه بر اين كار اصرار مي ورزد.( دَرَدَن گَلميش يك اصطلاح تركي است و معنی لفظی آن« از دره آمده است» و به كسي اطلاق مي گردد كه اصل و نسب چندان مشخصي نداشته باشد).

          مادر ناگزير راضي مي ­شود و مدت 7 شبانه روز جشن عروسي مي­ گيرند كه در اين جشن نوازنده­ ها مي ­نوازند و آدم­ های عروسي هم دست مي ­زنند و مي ­رقصند و شادي مي­ كنند و غذا مي­ خورند. و دخترك يتيم و فقير عروس شاه مي ­شود بعد فرزندي مي ­آورد.

           روزي فرزند خود را توي گهواره گذاشته و براي او لالايي مي ­گويد و گذشته خود را در ذهن مرور مي­ نمايد كه روز گمشدن گاو و برخورد با آن سه زن و نيز قولي كه به آنها داده يادش مي ­آيد. و با خود مي­ گويد: اين شكوه و جلال من همش از دعاي آن سه زن و نيز برگزاري آن مراسم بوده و از اينكه مدتي اين قول را فراموش كرده خود را سرزنش مي­ كند. فوري بر مي­ خيزد و مقدمات پختن كاچي را فراهم مي ­كند. در حين پختن كاچي زن شاه مي ­رسد و مي ­پرسد چكار مي ­كني؟ عروس مي­ گويد: نذر دارم و كاچي مي ­پزم! زنِ شاه فكر مي ­كند كه اين يك نوع غذا است و براي خوردن مي ­پزد مي ­پرسد اين همه غذا و مواد غذايي در دربار وجود دارد و تو كاچي مي ­پزي؟ و با ناراحتي به عروسش مي گويد: زود اين كار را ترك كن و اين كار دور از شان خانواده پادشاهي است. عروس قبول نمي كند.

            در اين وقت پسر شاه كه به باغ و بستان رفته بود برگشت و تعدادي هندوانه و خربزه و طالبي هم در خورجين اسبش بود. مادر به پسر مي ­گويد: چقدر گفتم اين دختره در شان ما نيست ما اين همه مواد غذايي و غذاي آماده داريم و او دارد كاچي مي ­پزد! پسر شاه يك راست به مطبخ مي ­رود و با ناراحتي با پاي خود مي ­زند و ديگ كاچي را مي ­ريزد و سرِ زنش فرياد مي ­زند كه اين چه كاري است كه تو مي­ كني! با اين كارت آبروي ما را مي­ بري! ديگ كاچي كپ مي ­شود و مقداري از آن هم روي كفش و لباس پسر شاه مي ­پاشد. وقتي پسر شاه از مطبخ خارج مي ­شود دو نفر مامور جلو او را مي ­گيرند و مي ­گويند چرا آدم كشته ­اي؟! پسر شاه با تعجب مي ­پرسد كي آدم كشته؟! و ماموران مي­ گويند: تو آدم كشته­اي؟! و نشانه آن هم اين است كه روي لباس ­هايت خون پاشيده!! و سرِ آدم­ ها هم در خورجين اسبت است!! پسر شاه وقتي به لباس­ هاي خود نگاه مي­ كند مي ­بيند پر از لكه­ هاي خون است!! و وقتي خورجين را بررسي مي­ كنند مي­ بيند كه هندوانه­ ها و خربزه­ ها و طالبي ­ها هر يك تبدیل سرِ يك آدم شده اند!!

           بنابر باور زنان روستاي ماركده اين دو نفر مامور؛ امام حسن و امام حسين بوده ­اند كه چون به نذر مادرشان توهين شده به شكل مامور آمده­ اند و فرد توهين كننده را دستگير كرده تا به سزاي اعمالش برسانند!! مامورين پسر شاه را به زندان مي­برند.

             بعد از چند روز زن شاه براي ملاقات با پسر خود به درِ زندان مي ­رود و پسر به مادر مي ­گويد: من كسي را نكشتم، خوني نريختم، و آن سرِ آدم ­ها در خورجينِ اسب، هندوانه، خربزه و طالبي بودند، و خون­ هاي روي لباس و كفش ­هاي من هم خون نبودند بلكه از همان كاچي بود. اين گرفتاري من همش از ريختن همان آش بوده، تو برو و از زنم بخواه كه دو باره همان آش را بپزد، شايد من نجات پيدا كنم. زنِ شاه از عروس مي ­خواهد كه دوباره همان آش را بپزد. عروس مي­ گويد: من آدمي كاچي خور هستم، و اگر كاچي بپزم به آبروي شما لطمه مي­ خورد. روز ديگر كه زن شاه به ديدار پسر مي ­رود، پسر مي ­پرسد كه از زنم خواستي كه آن آش را بپزد؟ مادر مي ­گويد: خواستم ولي ايشان نپخت. و پسر مي­ گويد هرجور هست او را وادار به پختن كند. با التماس مادر، عروس راضي و كاچي پخته مي ­شود. وقتي كاچي به اندازه پخت همان روز مي ­رسد، ناگهان يك مرتبه پسر شاه در مطبخ حاضر مي ­شود. مادر خوشحال و عروس هم راضي مي­ گردد و پسر شاه تصميم مي­ گيرد كه اين نذري يا بهتر بگوييم كاچي را بطور مرتب پخته و مراسم آن با تشريفات انجام شود.

            در پايان داستان زنان انگشتان خود را از توي كاچي بر مي ­دارند و با هم صلواتي مي ­فرستند و از اينكه بي ­بي حور و بي ­بي نور، آن دخترك فقير را از بدبختي نجات داد اظهار خرسندی مي ­كنند. در اين وقت هر زني و دخترِ دمِ بختي كه در آنجا حضور دارند، هر آرزويي و يا گرفتاري دارند حل آن را از بي­ بي حور و بي ­بي نور تقاضا مي ­كنند و بي­ بي حور و بي ­بي نور را قسم مي ­دهند؛ «همانگونه كه گره از كارِ دختركِ فقير باز كردي از كار ما هم گره را باز كن» در اين وقت همه زن ­ها شروع به كاچي خوردن مي­ كنند. قبلا با انگشتان و بعد كه قاشق به بازار آمد با قاشق خورده مي ­شود. زنان بر اين باور بودند كه براي رعايت حرمت و احترام فاطمه دختر پیامبر، هر زن علاوه بر پاك بودن و وضو داشتن بايد آرايش هم داشته باشد بدين جهت هر زن با شانه موهاي خود را شانه مي­كرد و يا حد­اقل موهاي جلو سر را شانه مي ­ كرد و باقيچي سرِ چند عدد موها را به منزله آرایش کردن، قيچي مي ­كرد و سپس در آينه مو و سر و وضع خود را مرتب مي ­كرد. و بدنبال آن كمي هم سرمه به چشم مي ­كشيد و براين باور بودند چون اين سرمه مربوط به مراسم حضرت فاطمه است درد را از چشمان دور می ­کند. در اين وقت يكي از زن­ ها نان­ هاي موجود در سفره را به تعداد زن­ هاي حاضر تكه تكه مي ­كند و لاي هر تكه نان مقداري پنير و سبزي مي ­گذارد و بين زن­ ها تقسيم مي ­کند و بعد شيريني­ ها و آجيل ­ها، بين زنان تقسيم مي ­شود. بيشتر زنان لقمه ­هاي نان را به خانه مي ­آورند و به عنوان غذای تبرک شده بين فرزندان خود تقسيم مي­ كنند تا بيمار نشوند. منِ نگارنده از اين لقمه نان ­ها بسيار خورده ­ام. در اين­وقت زنان مراسم را ترك و زنِ صاحب­ خانه را دعا مي­ كنند. مثلا مي­ گويند: «خدا نَذرِتِ قبول كُونِه باجيم، بلايِ خودِتِ و بِچه­هاتَم دور كونِه».

            شادروان صادق هدايت در كتاب نيرنگستان، اين مراسم را با عنوان سفره بي ­بي سه ­شنبه اينگونه جمع آوري نموده است.« اين سفره در روز سه ­شنبه آخر شعبان پهن مي ­شود. چيزهايي كه در آن است عبارت است از كاچي آسمان نديده بي شيريني كه شيريني آن را جداگانه مي­ گذارند، فِطير، خربزه و اگر فصلش نباشد تخم خربزه مي­ گذارند، خرما، قاوت، آجيل مشگل­ گشا، آش ­ِرشته، كوزه، پنير، سبزي و غيره. مخلفات آن با پول گدايي تهيه مي ­شود. صاحب خانه روزه مي­ گيرد، زن ­هايي كه دور سفره هستند همه انگشتان را در كاچي زده دست­ شان را بالا نگه مي ­دارند و يكي از آنها قصه مفصلي مي­ گويد كه مختصر آن از اين قرار است. يك دختري بود، زن بابا داشت اين زن بابا خيلي او را اذيت مي­ كرد و هر روز به او گوسفند مي ­داد كه ببرد بيابان و بچراند. يك روز گوسفندش گم مي ­شود اين دختر از ترسِ زن بابا، بعد از گريه و زاري نذر كرد كه اگر گوسفندش پيدا بشود با پول گدايي سفره بي­ بي سه­ شنبه بيندازد. دست بر قضا گوسفندش پيدا شد. اتفاقا پسر پادشاه آمد به شكار او را ديد و يك دل نه صد دل عاشقش شد و او را با خودش برد. دختر چون در اندرون شاه بود و نمي توانست با پول گدايي سفره بيندازد درهاي اتاق را بست و آرد و روغن را در طاقچه گذاشت و از طاقچه گدايي كرد. به طاقچه مي ­گفت: خاله خير بده، محض رضاي خدا آرد بده، روغن بده و بهمين ترتيب. بعد آن ­ها را برداشت و برد در صندوقخانه كاچي بار گذاشت. مادر شوهرش اتفاقا او را ديد. رفت به پسرش گفت: تو دختر گدا را گرفتي و آبروي ما را بردي اصلا پست فطرت است و عادت به گدايي دارد. با وجود اين همه خوراك­ هاي خوب كه اينجا هست از توي طاقچه گدايي مي ­كند. پسر پادشاه اوقاتش تلخ شد همين كه زنش را پاي ديگ ديد لگد زد به ديگ كاچي كه برگشت و همه كاچي ­ها ريخت و دو چكه از آن روي مَلِكي او چكيد. بعد پسر پادشاه با دو نفر از پسرهاي وزير به شكار رفت و در خورجينش دو تا خربزه گذاشت در راه پسرهاي وزير گم شدند. وقت نهار همينكه خورجين را باز كرد ديد خربزه ها دو سرِ پسرهاي وزير شده و دو لكه كاچي كه روي ملكي او بود دو لكه خون شده بود. پدرش يقين كرد كه او پسرهاي وزير را كشته و او را حبس كرد. در حبس پسر پادشاه، به مادرش پيغام داد تا از دختر بپرسند كه اين كاچي چي بوده؟ آن دختر حكايت نذر را نقل كرد و دوباره كاچي پخت. پسرهاي وزير پيدا شدند و شاه هم پسرش را رها كرد.»

             دو تا کاچی دیگر در دو روز مختلف هم پخته می ­شد. یکی از انها کاچی پنجشنبه بود که بعد از ظهر روز پنجشنبه پخته می ­شد. کاچی پنجشنبه به منظور خوشنودی و متوسل شدن به پنج­ تن نذر می­ گردید و منظور از پنج­ تن؛ 1-حضرت محمد پیامبر اسلام . 2-حضرت علی امام اول. 3- امام حسن. 4- امام حسین. 5- فاطمه دختر پیامبر اسلام است.

          کاچی دیگر کاچی جمعه و یا کاچی حضرت ابوالفضل بود این کاچی بعد از ظهر روز جمعه پخته می ­شد.

             موادی که برای پختن کاچی فراهم می­ گردید و نیز نحوه پختن و در ظرف ریختن و سرِ سفره گذاشتن و خوردن و دعاهایی که هنگام پختن، سرِ سفره و بعد از نماز خوانده می ­شد هم برای هرسه کاچی یکی بود.

           شرایط زنان شرکت کننده از لحاظ پاک بودن وضو داشتن و غیره برای شرکت در هر سه کاچی یکی بود.

       با این وجود تفاوت­ هایی هم مشهود بود که بیان می ­گردد.

          کاچی سه­ شنبه به منظور خشنودی و متوسل شدن به فاطمه دختر پیامبر نذر می­ گردید و بیشتر برای رفع گرفتاری و دغدغه ­های زنانه بود ولی کاچی پنج­ تن و یا کاچی ابوالفضل بیشتر برای رفع بیماری­ ها و گرفتاری ­های پسران و مردان و اموال توسط زنان نذر می­ گردید.

          داستان دخترک یتیم و فقیر فقط در کاچی سه شنبه خوانده می ­شد ولی دعاها در هر سه کاچی یکی بودند.

           در کاچی سه­ شنبه یا بی ­بی حور و بی ­بی نور سبزی خوردن نان پنیر و وسایل آرایش زنانه مانند قیچی و آینه و سرمه گذاشته می ­شد ولی در دو کاچی دیگر اینها نبود دلیلش هم این بود که در جلسه کاچی سه شنبه صاحب جلسه فاطمه دختر پیامبر اسلام و یک زن است و میزبانان هم زن هستند و قرار است که در این جلسه از فاطمه پذیرایی گردد ولی صاحبان کاچی پنجشنبه و جمعه مرد هستند قاعدتا زنان نباید از مردان پذیرایی کنند و مردان هم قرار نیست آرایش کنند بنابر این وسایل پذیرایی مانند نان و پنیر سبزی و نیز وسایل آرایش مانند سرمه هم فراهم نمی ­گردد.

            در مراسم کاچی پنجشنبه و جمعه از دختران دم بخت خواسته نمی ­شود که برای باز شدن بخت­ شان شرکت کنند.

          کاچی سه شنبه را در فصلی از سال می­ پختند که سبزی خوردن باشد.

         کاچی جمعه یا ابوالفضل وقتی نذر می ­شد که گرفتاری به مرحله حاد رسیده بود چون معتقد بودند ابوالفضل بُرنده ­تر است.

        تقسیم آجیل و تقسیم تکه­ نان­ ها و نیز خداحافظی و دعای خداحافظی برای هر سه کاچی یکسان بود. 

       (مراسم كاچی ­ها توسط شادروان مشهدي جميله عرب برايم نقل شده ­است)

                                                                                       محمدعلي شاهسون ماركده