مرواريد جسمي است جامد، كروي شكل، براق و نسبتاً سخت كه از انجماد ترشحات مخاط بدن انواعي از نرم تنان دو كفه اي بنام صدف مرواريد، حول اجسام خارجي مثل يك ريزه شن بوجود مي آيد. تركيبات شيميايي آن، كربنات دو كليسم است. رنگ مرواري سفيد، سياه و يا زرد است و نوع سفيد آن مرغوب است. صدفهاي مرواريد در اعماق بين 2 تا 4 متري درياها مي زيند. مرواريد نوعي سنگ و رسوب است كه در جواهر سازي به كار مي رود. اين سنگهاي مرواريد از بسيار قديم شناخته شده و اينكه چگونه بوجود مي آيد را تا همين اواخر نمي دانستند و بر اين باور بودند كه صدف ها قطرات اشك ملائكه است.
در گذشته اين يك قاعده بوده كه هر گاه علت يك پديده براي مردم ناشناخته بود، بجاي اينكه تلاش كنند علت يا علل بوجود آمدن آنرا كشف كنند خيلي راحت آنرا به آسمان ها نسبت مي دادند. براي نمونه چون فرآيند باز توليد برف و باران را نمي دانستند مي گفتند: هر يك از دانه هاي برف و باران را يك ملائكه از آسمان مي آورند و در فضا رها مي كنند! بهر صورت در ادبيات فارسي ما گفته مي شده، صدف در دريا به سطح آب مي آيد و قطره باران در دهان او مي افتد آنگاه آن قطره باران در درون صدف پرورش مي يابد و به مرواريد تبديل مي گردد.
واژه مرواريد را در گفتگوي عاميانه مرواري مي گويند. مرواري نام دختري از دختران روستاي ماركده است كه در تاريخ 1283 هجري شمسي در زمان پادشاهي مظفر الدين شاه قاجار، دو سال قبل از وقوع انقلاب مشروطه ايران، در خانواده اي مهاجر و تهي دست چشم به جهان گشود. پدرش مراد از روستاي چم گاو به اينجا (ماركده) آمده بود. مراد همراه برادر خود قولوم (غلام) جهت سنگ بري به ماركده مهاجرت مي كنند و اينجا ماندگار مي شوند و بعد ها به خانواده سنگ برها مشهور مي شوند. در آن زمان براي ايجاد جوي و آوردن آب به مزرعه ناگزير بودند سنگ كوه ها را شكسته و بستر جوي را در سينه كوه تعبيه نمايند. اين دو برادر براي همين منظور به ماركده مهاجرت مي نمايند. وسايل شكستن سنگ در آنروز پتك و ديلم بود و امروز پس از گذشت بيش از 150 سال هنوز بيل قولوم و پتك مراد بر سر زبان ها ست.
مرواري در 10 سالگي پدر خود را از دست مي دهد و يتيم مي شود. بعد از آن زندگاني او سخت تر و ناخوشايند مي گردد. ناگزير مي شود نزد اقوام خود زندگي نمايد. بستگان او هم زندگي فقيرانه اي داشتند. به همين جهت مرواري نمي تواند جاي ثابتي داشته باشد. يك روز نزد اين اقوام و روز ديگر نزد اقوام ديگر و بعضي وقتها هم كسي او را نمي پذيرفته است. دختري يتيم، فقير، بدون خانه و كاشانه و بدون حامي بوده است. زندگي نا امن و پر اضطراب و سراسر نااميدانه اي داشته است. آقاي محمود دولت آبادي خالق رمان 10 جلدي «كليدر» كه بايد شاهكار ادبيات امروز ايران ناميدش، تأثير فقر و ناداري را در روابط انساني چنين توصيف مي كند: « در تنگناي زندگي، در هنگامه اي كه سكوتش نفس را در سينه واپس مي زند، تا بوده نفرت از چشم ها باريده است. هر نگاه، پيامي از بيزاري، نوميدي، هرنگاه پرده اي تيره، ميان ديدارهاست، ويژگي ناداري، ويرانه اي كه در آن، آدميان به سوي هم سنگ پرتاب مي كنند، نيش به هم نشان مي دهند، خون بر چهره هم قي مي كنند، تف در چشمان هم مي اندازند، برادري ها گم مي شود، عشق ها جان مي سپارند، مهر مي ميرد، بيگانگي در پيوند رخنه مي كند، كينه در دلها جاي مي گيرد، رنگ خشم سياه مي شود، لبخد خاك مي شود، روي گشاده در خاكستر مي نشيند، برق از نگاهها مي گيرد.»
چند سال سپري مي گردد و مرواري دختري 16 ساله مي شود. علي قلي نام از روستاي كاكا براي كارگري به ماركده مهاجرت نموده، از مرواري خواستگاري مي كند و اقوام تصميم مي گيرند او را شوهر دهند ولي مرواري راضي نبوده و هنگامي كه خواسته اند عروس را ببرند، عروس در طويله مخفي شده بوده كه او را نيابند ولي اقوام او را يافته و به خانه شوهر مي فرستند، شايد خواسته اند يك نان خور از سر سفرشان كم شود و يا يك مزاحم از خانواده شان رفع گردد. اين ازدواج چندان تداوم نداشته، مي گويند مرواري دختر زبان داري بوده و در دفاع از خود حرفش را مي زده، اين پديده در فرهنگ مرد سالار كه زن را ملك مرد مي داند عيب و ننگ دانسته مي شود، كم كم بر سر زبانها مي افتد كه مرواري زن زبان درازي است و زندگي كردن با او مشكل. علي قلي مرواري را طلاق مي دهد. سپس وي به محمد نام فرزند عباس قلي شوهر مي كند، گويا اين مرتبه خود مرواري از شوهر دوم ناراضي بوده و طلاق مي گيرد. مي گويند محمد، شوهر دوم، هميشه از او مي ناليده و مي گفته: زن نگو بلا بگو. مرواري خود به تنهايي و يا پيش اين و آن اقوام زندگي مي كرد. در آن روز افرادي مثل مرواري كه خانواده منسجم نداشتند ناگزير بودند با كار كردن براي ديگران زندگي خود را بگذرانند كارهايي مثل تولكي كردن، ميوه چيدن، درو كردن، پنبه ريسيدن، كار بافي، خيگ زني، آب آوردن، سنجد چيدن، علف چيدن، خرمن كوبي، دوخت و دوز، پشم ريسي و …. زن جواني كه نا گزير بود هر روز براي خانواده اي كار كند تا بتواند لقمه ناني به كف آرد از ديد مردم زني نجيب تلقي نمي گردد. شادروان ماه منير مي گويد: دختر ولوي بود، حرفهايي پشت سرش مي زدند. ولي با مطالعه كارهايي كه اين خانم انجام داده كه بيانگر انسان دوستي اوست، به نظر مي رسد اين حرفهاي ناشايست و بدبينانه كه به مرواري نسبت مي دادند مي تواند نادرست باشد و اين برداشت هاي مردمان بوده تا واقعيت ها.
روستاي ماركده در سالهاي جواني مرواري بدترين موقعيت اقتصادي و بالطبع اجتماعي را داشته است. چون به دنبال وقوع انقلاب مشروطه، دولت مركزي ضعيف شده و ناامني سراسر ايران را فرا گرفته بود. خانهاي بي فرهنگ و تمدن بختياري در اين منطقه به قدرت رسيده و املاك مردم را به عنوان خريد تصاحب نموده بودند و رژيم ارباب و رعيتي برقرار شده بود. محصول و دسترنج مرم به عنوان سهم ارباب از روستا خارج مي گشت و اندك باقي مانده محصول نيز با عنوان هاي سيورسات و… از مردم به زور گرفته مي شد. رضا خان جوزداني نيز روستا را غارت و ويران نموده در نتيجه روستاي ماركده با فقر مطلق، مردماني افسرده، نااميد، ناتوان و بلازده به زندگي خود ادامه مي داد. در همين زمان انگليسيان در مسجد سليمان نفت را كشف مي كنند و و كم كم صنعت نفت در آبادان ايجاد مي گردد و آوازه رونق اقتصادي آن در همه جا مي پيچد و مردم از هر جا به آبادان مهاجرت مي كنند. در همين زمان ها رضاخان و رضاشاه بعدي كم كم به قدرت مي رسند و كشور با تدبير و تلاش هاي او امنيت خود را باز مي يابد. از ماركده تعدادي تصميم مي گيرند با پاي پياده و با عبور از زاگرس و گذشتن از رودخانه ها به آبادان بروند. مرواري نيز شخصاً تصميم مي گيرد همراه اين مردان همشهري، جهت يافتن كار و بدست آوردن لقمه ناني به آبادان برود. اين تصميم مرواري با توجه به بافت سنتي جامعه مرد سالار و ديد و بينشي كه مردم بويژه آن روز به زن داشتند، تصميمي بود شجاعانه، و بي باكانه و حكايت از اراده آهنين اين بانو مي كند. ضرب المثلي هست كه مي گويد: « شير از بيشه كه در آمد چه نر و چه ماده » در مورد مرواري صدق مي كند. يادآوري اين نكته سودمند است كه در اين زمان زنان را ضعيفه خطاب مي كردند.
مرواري در آبادان
يك ضرب مثل عاميانه اي است كه مي گويد: « خدا گر ز حكمت ببندد دري ـ ز رحمت گشايد در ديگري ». گويا مضمون اين ضرب المثل در ارتباط با سرنوشت مرواري صدق مي كند. در ماركده اقوام نتوانستند و يا نخواستند از مرواري حمايت و كمك نمايند. در آبادان خانم نيكوكار بيگانه اي اين كار را انجام داد. خانم نيكوكاري از تبار ستم ديدگان، از مردمان محروم و زجر كشيده، و تهي دست ولي داراي قلبي سرشار از محبت و نوع دوستي، بنام ام النساء كه با نان پزي زندگي خود را گذرانيده. اين خانم، بچه هاي بي سرپرست را كه از روستاهاي چهارمحال به آبادان مي رفتند پر و بال مي داده، حمايت مي كرده و سرپرستي مي نموده است. و مرواري هنگام ورود به آبادان با اين خانم نيكوكار و انسان دوست آشنا شده و به او پناه مي برد و با حمايت او مشغول به كار مي گردد، كارهايي مثل لباس شويي و نان پزي. آقاي قربانعلي عرب مي گويد:” بعضي از مردم لباسهايشان را مي آوردند به خانه مرواري و خاله مرواري در خانه خود آنها را مي شست و خشك مي كرد و به آنها بر مي گرداند و عده اي هم از او دعوت مي كردند كه در خانه خودشان لباسهايشان را بشويد و تحويل دهد، نان پزي هم به همين شكل بود. بعد از چند سال كار و پشت سر گذاشتن كابوس گرسنگي تصميم مي گيرد هر سال فصل تابستان به ماركده مسافرت نمايد و با همشهريان و اقوام خود ديدار نمايد. با اينكه در طول چند سال زندگي خود در ماركده هيچگاه لحظه هاي شادي بخش، خوشايند و لذت بخش نداشته بلكه زندگاني او سرتاسر درد، رنج، غم، گرسنگي، فقر، محروميت، بي مهري و سرزنش بوده است با اين حال عواطف انساني بر عقيده هاي ناشي از اين همه رنج او غلبه مي كند. در اولين مسافرت خود به ماركده با مقايسه جامعه آن روز آبادان و روستاي كوچك ماركده، فقر و محروميت را بيشتر احساس مي كند و در اين ميان موقعيت غير انساني و دردناك بچه هاي يتيم روستا را عريان تر مي بيند. عواطف انساني او بر او نهيب مي زند كه: اينها هم مثل تو هستند و نياز به كمك دارند و تو مي تواني به آنها كمك كني. همانگونه كه خانم ام النساء به تو كمك كرد. مرواري تصميم ميگيرد بچه هاي يتيم را به آبادان برده و بكار بگمارد. همه ساله كه به ماركده مي آامده يك يا دو بچه يتيم و بي سرپرست را همراه خود به آبادان مي برد و از آنها همانند يك مادر، دلسوزانه سرپرستي مي كرد، غذا مي داد، در خانه خود جاي مي داد، حمامشان مي داد، لباسهايشان را مي شست، وصله مي كرد، مي دوخت و حمايتشان مي كرد و براي آنها كار پيدا مي كرد و در صورت نياز به معالجه نزد پزشك مي برد“. شادروان مريم بيگم فرزند ارشد مرواري مي گويد:” از ماركده پسري به آبادان آورد و حسن نام داشت از دو چشم نابينا بود با راهنمايي و سرپرستي مادرم زندگي جديد خود را بنا نهاد، در آبادان زندگي خود را با دريافت اعانه از نيكوكاران مي گذراند، صاحب ثروت و زندگي خوبي شد، در زمان جنگ خانه اش شب هنگام بمباران، و وي نيز كشته شد. دختري بود به نام رقيه، به آبادان آورد، سرپرستي كرد و به يك جوان ماركده اي كه در شركت نفت كار مي كرد شوهر داد. پسر بچه اي بنام عباسعلي آورد، بيماري كچلي او شديد بود مادرش او را پيش پزشك برد، دكتر از ديدن سر اين بچه ناراحت مي شود و كشيده اي به صورت مادرم مي زند و مي گويد: چرا بچه ات را به اين روز انداختي و او را پيش پزشك نبردي. مادرم يك سال تمام شخصاً سر او را مي شست، دارو مي ماليد، و مداوا مي كرد و مرتب پيش پزشك مي برد. شناسنامه نداشت براي او شناسنامه گرفت و بعد از بهبودي او را پيش يك بقال به شاگردي گذاشت. دو خواهر يتيم از ماركده آورد، سرپرستي كرد و شوهرشان داد“. مريم بيگم پس از ذكر سرنوشت تعداد ديگر بچه هاي يتيم كه مادرش به آبادان آورد و ذكر رنج هايي كه مادرش براي ادامه زندگي مي كشيد مي گويد:”يك بار مادرم سه بچه از روستاي ايلبگي به آبادان آورد دو تا پسر و يك دختر. دو تا پسر را گذاشت توي شير و خورشيد و آنها درس خواندند، سرگذشت اينها جالب است. برادر بزرگتر وقتي بزرگ شد و درسش تمام شد به كويت رفت، چند سال بعد برادر كوچك تر نيز پس از تمام شدن درسش به ديدن برادر خود به كويت رفت. دوست برادر بزگتر مي پرسد: اين جوان كيست؟ و برادر بزرگتر مي گويد از اقوام ماست و برادر كوچك تر از اين حرف برادر خود ناراحت مي شود و به صورت قهر از پيش برادر به ايران باز مي گردد و به استخدام ارتش در مي آيد و در تهران مشغول به كار و صاحب زن و خانه و بچه مي شود. بعد از سي سال كه بازنشسته شده بود، شبي تلويزيون منطقه پل زمان خان را نشان مي داده كه ايشان به فرزندان خود مي گويد: اينجا ولايت من است. فرزندانش كه ديگر بزرگ شده بودند بر او فشار مي آوردند كه بيايند و اين منطقه را ببيند و ايشان با خانواده به اصفهان آمده و با پرس و جو به ديدار خانواده ما آمد و پس از سي سال دوباره ديدارها تازه شد. و اين ديدار يكي از بهترين لحظه هاي زندگي من بود، مي دانيد نيكي و خوبي كردن به ديگران بالاترين توانايي براي انسان است و هر انساني اين توانايي و توفيق را ندارد“. مريم بيگم مي افزايد:” مادرم بيش از 20 بچه را از فقر و بدبختي و شايد مرگ نجات داد، دختران را شوهر مي داد و همانند مادر براي آنها جهيزيه اندك فراهم مي كرد و پس از آن مرتب به آن دختر سركشي و حمايتش مي كرد. پسران را اغلب به كار مي گمارد. ابتدا يكي دو سال كه به محيط نا آشنا بودند مزد آنها را خود مي گرفت و مقداري از آن را خرج روزانه شان مي كرد و باقي مانده را ذخيره و هنگامي كه مي خواستند به روستا برگردند و يا بزرگتر مي شدند و مي خواستند مستقل زندگي كنند به آنها بر مي گرداند“ .
مرواري پس از چندين سال زندگي در آبادان با راهنمائي خانمي نيكوكار به نام ام النساء با مردي بنام سيد موسي موسوي چم چنگي كه در شركت نفت كار مي كرد آشنا و به او شوهر مي كند. سيد موسي موسوي در سال 1324 در شركت نفت كشته مي شود و سه دختر 5و4و3 ساله براي مرواري به يادگار مي گذارد. مرواري بيشتر عمر خود را خانه نشين بوده و از خود خانه اي نداشت و زندگي فقيرانه اي ولي توأم با صفا، مهر و محبت داشت. خانه او كانون انسان دوستي بود و هميشه چند كودك يتيم را در خود جاي داده بود كه همراه كودكان خود بزرگ مي شدند. آقاي قربان علي عرب مي گويد:”خاله مرواري زني بسيار دلسوز، انسان دوست و مهرباني بود با بچه هاي يتيم كه در خانه او بود همانگونه رفتار، پرستاري، محبت مي كرد كه با بچه هاي خود مي كرد. و ما به او خاله مي گفتيم. اين خصلت مهرباني را دخترانش بويژه دختر بزرگش مريم بيگم نيز داشت. ما در خانه مرواري با دخترانش مثل خواهر و برادر بوديم و هيچگاه احساس بيگانگي نمي كرديم. من كه پسري 12-10 ساله بودم خاله مرواري در ظرف آب گرم مي كرد و مرا حمام مي داد، لباسهايم را مي شست، مي دوخت. گاهي وقتها كه من هنگام برگشت از كار دو يا سه عدد نان از نانوايي مي خريدم و با خود به خانه مي آوردم همين مريم بيگم مي گفت: تو هم مانند بچه هاي من هستي چرا نان مي خري هر چه بچه هاي من مي خورند تو هم بخور شوهر مريم به نام خليل از مردم سامان كه در شركت نفت كار مي كرد مرد مهرباني بود. علاوه بر بچه هاي يتيم، از ماركده مردان هم براي كار و كارگري به آبادان مي آمدند بيشترشان در خانه مرواري اتراق مي كردند و خاله مرواري با مهرباني از آنها استقبال و پذيرايي مي كرد“.
آقاي عباسعلي عرب مي گويد:”خاله مرواري وقتي مرا به آبادان برد سرم بد جوري به بيماري كچلي دچار شده بود و لازم بود مرتب شستشو شود و خاله مرواري در خانه و در ظرف با چراغ نفتي آب گرم مي كرد و سر مرا كه پسري 10 ساله بودم مرتب شستشو مي داد و دارو مي ماليد و مداوا مي كرد“.
ضرب المثلي در ماركده است كه مي گويد: « فلاني دهانش كليد و كلون ندارد ». متأسفانه اين ضرب المثل درباره تعدادي از مردم ما صدق مي كند. اينان بدون انديشه و خرد، پشت سر ديگري حرف مي زنند و گاهي اين حرفها شكل تهمت را دارد. مي دانيم اينگونه آدم ها از نظر رواني بيمار هستند و از اين كار خود لذت مي برند. با اينكه مرواري از روستا مهاجرت و به آبادان رفته و با دسترنج خود زندگي مي كند و كوچكترين زياني براي مردم روستا نداشت بلكه گاهي وقتها بچه هاي يتيم روستا را نيز به آبادان مي برد و از گرسنگي نجات مي داد. با اين حال باز عده اي پشت سر او حرفهاي ناشايست مي زدند كه بله مرواري در آبادان رابطه نامشروع دارد. اين موضوع را با چند نفر كه سالها در خانه او بزرگ شدند در ميان گذاشتم و آنها به شدت رد كردند و همگي از پاكي و پاك بودن او داستانهايي برايم تعريف كردند.
سرانجام در پايان عمر مرواري با خانواده به اصفهان مهاجرت مي نمايد و در محله مفت آباد و در كنار دخترش مريم بيگم و دامادش سكني مي گزيند. و در سال 1357 بدرود حيات مي گويد و در گورستان تخت فولاد اصفهان دفن مي گردد. روانش شاد باد.
براي درك كارهاي بهتر انسان دوستانه اي كه مرواري انجام داد مقايسه اي مي توان كرد. ببينيد مردمان ماركده نسبت به آن زمان ثروتمند هستند و امكانات خيلي بيشتري در اختيار دارند. از نظر فرهنگي اطلاعات بيشتر و بهتري دريافت مي نمايند بويژه بعد از پيروزي انقلاب تمام رسانه ها از جمله راديو و تلويزيون شبانه روز اخلاق اسلامي را تبليغ مي كند. حال تك تك مردمان ماركده بويژه ثروتمندان را در نظر بگيريد. از طرفي ديگر خانواده هاي بي سرپرست كه داراي فرزند يتيم نيز هستند را در نظر بگيريد و بر آورد نمائيد چه مقدار خدمات، اعانات، دستگيري، حمايت از طرف ثروتمندان نسبت به تهي دستان و بچه هاي يتيم روستا انجام مي گردد. ببينيد چه مقدار سرمايه گذاري از طرف ثروتمندان براي كارهاي عام المنفعه مثل مدرسه، كتابخانه و … مي شود؟ ببينيد و بينديشيد بيشتر پولها در كجا خرج مي شود؟ بعد از اين مقايسه است كه پي به عمق حرفهاي مريم بيگم، زن بي سواد و عامي خواهيد برد كه مي گويد: خوبي و نيكي كردن به ديگران توانايي است. و بدون شك هر فردي اين توانايي را ندارد.
و اگر مطالعه جامع از سرگذشت تك تك مردماني كه از ماركده مهاجرت كردند و در شهرهاي تهران، اصفهان، آبادان و نجف آباد ساكن شدند و بعضي از آنها به ثروت و مقام هم رسيدند داشته باشيم و نتيجه آن مطالعات را با رفتار و كارهاي زن فقير، بي سواد و بي پناهي مثل مرواري مقايسه كنيم آنگاه برجستگي شخصيت سرشار از عاطفه مرواري هويدا خواهد شد. بدون شك همين امروز هم زناني و مرداني هستند كه قلبشان براي انسانيت و انسان دوستي مي تپد و دوست دارند اگر بتوانند به انسان و انسانيت خدمتي نمايند. اين وظيفه قلم بدستان بويژه جوانان تحصيل كرده در روستا است كه آنها را در جامعه كشف و براي گسترش و توسعه فرهنگ نوع دوستي منتشر و به ديگران معرفي نماييم با اين اميد كه راه خدمت به هم نوع و نوع دوستي پر رهرو باشد.
محمد علي شاهسون 22/11/82
منابع
1) لغت نامه دهخدا، چاپ دانشگاه تهران.
2) فرهنگ فارسي معين.
3) گتاب ده جلدي رمان كليدر اثر محمود دولت آبادي.
4) گفته هاي شفاهي شادروانان مريم بيگم دختر بزرگ مرواري، ماه منير شاهبندري. و آقايان عليجان شاهسون، عباسعلي عرب، قربان علي عرب، عبدالكريم شاهسون