گناه و ترس
نمی دانم شما هم در هنگام نوجوانی و جوانی پرسش هایی برای تان پیش می آمد که پاسخی برای آن نمی توانستید بیابید؟ برای من پرسش های بسیاری پیش می آمد بعضی از آن ها را که توان مطرح کردنش را داشتم گاهی طرح می کردم پاسخ هایی که به من داده می شد من را ساکت می کرد ولی رضایت درونی ام را فراهم نمی کرد و من همچنان تشنه ی دانستن بیشتری در آن باره می ماندم چون هیچ یک از پاسخ ها مبتنی بر علم و عقل نبود.
یکی از بستگان ما همیشه در پایان هر نماز دستانش را به سمت آسمان می گرفت و با خدای خود گفت وگو می کرد. یکی از سخنانش به خدا که مرتب هم تکرار می شد، این بود؛ « ما گناهکاریم! ما غرق گناهیم ما سگِ روسیاهیم! و تو ارحم الراحمینی تو ما را به بزرگواری خود ببخش». و من که این شخص را می شناختم می دیدم آدم بدی نیست و کار بدی هم نمی کند حتا نظر دیگران درباره او مثبت بود و او را آدم خوبی میدانستند با این وجود او خود را گناهکار می پنداشت!
من از بچگی شاهد این سخنان بودم با خود می گفتم؛ چرا این بنده خدا خود را گناهکار می داند!؟ از طرفی می دانیم سگ یک حیوانی بدون عقل، خرد، درک و فهم است چرا باید رو سیاه باشد!؟
از لحن کلام این گونه برداشت می شد که نخست سگ را حیوانی بد می پندارد بعد این حیوانی که بد است کار بدی هم کرده، حالا به خاطر کار بدی که انجام داده، بدتر (روسیاه) هم شده است! آیا حیوانی که عقل و فهم ندارد می توان رفتارهایش را به خوب و بد تقسیم نمود؟ که برای رفتار بدش او را گناهکار دانست؟ اگر نیک بنگریم می بینیم سطح عقل مردمان جامعه ی ما در حد و سطح عقل یک کودک است.
یا یکی دیگر از بستگانم که زن هم بود بعضی وقت ها می گفت: « من از هیچکس نمی ترسم فقط از خدا می ترسم!» این جمله را بارها از او شنیدم. البته دروغ می گفت، چون می دیدم از شوهرش می ترسد و بارها کتک خورده بود. باز برای من این پرسش مطرح می شد که؛ چرا باید از خدا ترسید؟!
ما که روزی ده ها بار از خدا با صفت ارحم الراحمین یاد می کنیم و صفت دیگری که برای او قائل هستیم عادل بودن است. خوب کسی که بخشنده ترین بخشندگان و مهربان ترین مهربانان است و کسی که عادل است و هیچگاه ظلم و ستمی نمی کند و تنها اوست که در نهایت حق را به حق دار خواهد داد چرا ما باید از او بترسیم؟! و یا چرا ما که اشرف مخلوقات خدا هستیم باید خود را در برابر او گناهکار و یا سگ بپنداریم؟! آنهم از نوع روسیاهش؟! خوب، بجای ترسیدن، چرا با او مانوس نشویم؟ چرا از او خلاقیت نیاموزیم و کارهای خوب نکنیم؟ چرا همان گونه که او مهربان است ما از او مهربانی نیاموزیم و به دیگران مهر و عشق نورزیم؟ تا نیازی هم نباشد خود را گناهکار و سگ روسیاه بپنداریم؟ و یا بترسیم؟
این پرسش ها به همراه پرسش های دیگری از تناقضات زندگی فردی و اجتماعی مان همیشه در ذهنِ ساده ی منِ روستایی، بوجود می آمد و چون پاسخی برای شان نمی توانستم بیابم به صورت نهفته روی هم انبار شد و مرا به چالش، تکاپو، کنجکاوی و کندوکاو واداشت و تشنه ی دانستن نگه داشت تا هرکجا می توانم پاسخی برای شان بیابم.
آرزو و آرمانم این بود که؛ به محل و مرجعی دست رسی پیدا کنم تا بتوانم چیزی بیاموزم. این بود که وقتی در اوج جوانی محیط کوچک و محدود زادگاهم را ترک کردم و پایم به درس و مدرسه و دانشگاه باز شد و با کتاب و کتاب خوانی آشنایی یافتم با ذوق و شوقی سرشار خواندن و فهمیدن را پی گرفتم و هنوز هم با گذشت بیش از 40 سال و در سن پیری این کندوکاو ادامه دارد.
با این حظ و کیف و لذتی که دانستن برایم داشته فکر نمی کنم تا لحظه مرگ هم این انس با کتاب و همنشینی با این دوستان دانا را رها کنم. چون بهترین و لذت بخش ترین لحظات زندگی ام وقت هایی بوده و هست که در کلاس درسی نشسته ام، یا کتابی می خوانم، یا اخیرا ویدئو علمی را را می بینم یا با فرد دانایی هم نشینم و گفت وگو می کنم و یا چیزکی می نویسم.
در اثر این کوشش ها در درازنای زندگی، اطلاعاتی هرچند اندک پیرامون بعضی از آن پرسش ها بدست آورده ام و برای بسیاری دیگر، نه. چیزی که امروز در پاسخ آن دو پرسشی که مطرح کردم برایم روشن است و بدان سخت باور دارم این است که؛
انسان گناهکار نیست، سگ رو سیاه هم نیست، انسان می تواند اشتباه و خطا کند، ریشه ی اشتباه و خطا ناشی از نا آگاهی، ضعف و نیز ناهنجاری های روانی اوست، که با ریشه گناه که سرپیچی از دانسته های یقینی است متفاوت است.
خدا اصلا ترسناک نیست بلکه دوست داشتنی هم هست انس و الفت با خدا می تواند آرامش روانی به ما بدهد و معنایی به زندگی هم ببخشد.
هیچ چیز برای انسان ارزشمندتر از دانایی آمیخته به اخلاق که بدان خردمندی گفته می شود، نیست، چون با خردمندی می توانیم خود، جهان پیرامون و خدای خود را بهتر بشناسیم در این صورت همه ی انسان ها را فارغ از رنگ و جنسیت و باورهاشان خوب و برابر خواهیم دانست جهان را زیبا خواهیم دید خود را گناهکار نخواهیم پنداشت خدا هم برایمان ترسناک نخواهد بود خود را حقیر، غلام، کنیز، خاک کف پا و کوچک کسی هم نخواهیم دانست بلکه هریک انسانی خواهیم بود؛ حق مدار، دارای حرمت، ارزشمند و شایسته احترام. تا نظر شمای خواننده چه باشد؟
محمدعلی شاهسون مارکده
آقای خجسته (قسمت چهارم)
بعد از برگزاری مراسم چهلم، اموال حاج خسرو بین فرزندان تقسیم شد. شاه بگوم به عنوان مادر فرزند خردسال، سهم پسرش را دریافت کرد مهریه و یک هشتم سهم خود را هم گرفت و زندگی مستقل خود را آغاز نمود.
عبدالله پسر خود را که نزد حاج آقا میرعلی گرتی نوکر بود فراخواند و با بکار گیری دوتا پسر در املاک به ارث رسیده اش همراه نگهداشت گاو و گوسفند، درآمد خوبی برداشت کرد و با پسرانش زندگی رو به رشد خود را در قسمتی از خانه حاج خسرو که ارثیه پسر کوچک بود مدیریت می کرد شاه بگوم با مدیریت کارآمدی که داشت و زحمتی که خود و دوتا پسرش در زمین کشاورزی و نیز پرورش گاو و گوسفند می کشیدند توانست خانواده ای منسجم بوجود آورد هرچه شیرازه خانواده شیرعلی پسر حاج خسرو روز به روز از هم می پاشید و فقیر و تهی دست می شد خانواده شاه بگوم منسجم تر می شد و رشد خوبی هم داشت در همان چند سال اول بعد از فوت حاج خسرو شاه بگوم توانست مقداری هم ملک برای فرزندانش بخرد از جمله املاکی را که شیرعلی پسر حاج خسرو می فروخت شاه بگوم می خرید. مردم در پشت سر می گفتند این املاک با پول های مخفی شده حاج خسرو خریده می شود.
با بهتر شدن موقعیت اقتصادی خانواده شاه بگوم، جایگاه موقعیت اجتماعی دوتا پسران شاه بگوم، عبدالله و کرم هم در جامعه ی کوچک ده مارکده ارتقا می یافت مردم آن ها را پذیرا می شدند کم کم در مجالس ده دعوت می شدند در جرگه مردان معتبر ده در می آمدند. اتفاق ناگوار دیگری در یک زمستانی سرد رویداد. خود رویداد ناگوار بود ولی نتیجه اش موجب تثبیت بیشتر موقعیت اقتصادی و در نهایت موجب بهتر شدن موقعیت اجتماعی دوتا پسران شاه بگوم گردید و آن رویداد فوت ناگهانی پسر کوچک مشترک شاه بگوم و حاج خسرو یعنی اصغر بود.
در آن زمستان سخت بچه مرگی آمده بود بچه های زیادی از ده مردند از جمله اصغر بچه کوچک شاه بگوم. برابر عرف اموالی که از حاج خسرو ارثیه به اصغر رسیده بود حالا بعد از فوت اصغر به مادر بچه یعنی شاه بگوم به ارث رسید و شاه بگوم که عمری در قراباغ در خانه پدری و نیز در خانه دوتا شوهر با فقر به سر برده بود در مارکده طی حدود 15 سال به زنی صاحب ثروت و خودکفا تبدیل شد.
خوب شدن موقعیت اقتصادی و اجتماعی پسران شاه بگوم، موجب خوشایندی دیگر مردم از جمله مهری جان دختر تقی، زن اسدالله گردید. موقعی که عبدالله نزد حلیمه کریم نوکر بود و مهری جان هم عروس حلیمه کریم بود مهری جان در غیاب حلیمه کریم مواد غذایی به عبدالله می رساند به همین جهت از نظر عبدالله، مهری جان زنی مهربان و مورد احترام بود. مهری جان حالا به فکر افتاد از مهربانی هایی که در خانه حلیمه کریم در حق عبدالله کرده سود بجوید و دختر خواهر خود زینب را که یک دختر قوچانی بود و خواستگار به درد بخوری به سراغش نرفته بود به عبدالله پیشنهاد کند. این پیشنهاد با استقبال شاه بگوم مادر عبدالله روبرو شد و عبدالله هم خوشحال بود. باز به پیشنهاد مهری جان، اسدالله شوهرش از طرف شاه بگوم و عبدالله به خواستگاری زینب رفت. خانواده زینب پاسخ مثبت به اسدالله دادند و شاه بگوم عبدالله پسر خود را عروسی کرد و در یکی از همان اتاق های به ارث رسیده جا داده شد. شاه بگوم سرشار از موفقیت با دو پسر و عروس تازه خود زندگی خوب و خوشی را می گذراند.
***
وقتی حاج خسرو برای خواستگاری شاه بگوم به قراباغ رفت عروسی رحمان پسر بزرگ شاه بگوم بود. حاج خسرو ناگزیر شد دو شب آنجا اتراق کند تا شاه بگوم عروس خود را به خانه بیاورد. در ساعات نیمه شب، مراسم دوواق، که ساعات پایانی عروسی بود، یک جلسه ای با حضور اعضا خانواده شاه بگوم و کدخدا غلامعلی کدخدای قراباغ تشکیل شد. شاه بگوم در حضور اعضا جلسه بله را گفت و عرفا زن حاج خسرو شد و صبح فردای آن شب به اتفاق دو پسرش عبدالله و کرم با حاج خسرو به مارکده آمدند. رحمان پسر بزرگ شاه بگوم که تازه ازدواج کرده بود در قراباغ در همان خانه ماند و مشغول کار در یک حبه زمین رعیتی اربابی شد.
نرگس، زن رحمان، زنی جوان و بسیار زیبا بود در توصیف زیبایی نرگس گفته می شد: زیبایی اش به گل طعنه می زند. شایعه بود که ارباب ده قراباغ، امیر مجاهدخان بختیاری، چشم طمع به دختران و نوعروسان زیبارو دارد.
گفته می شد، می گفتند و همه شنیده بودند؛ امیرمجاهدخان بختیاری در مرکز حکومتش، در یکی از دهات چهارمحال، قلعه و بارگاهی ساخته و با نوکر و قراول و کنیز و کلفت، شاهانه زندگی می کند، در کاخش حرم سرایی دارد به چند زنش در حرم سرا هم قانع نیست بلکه چشم طمع به زنان و دختران زیبا رو دارد و به راحتی به هر دختر، نو عروس و یا زنان زیبا روی مردم که بخواهد، دست درازی می کند. با توجه به همین شایعه ها، در یک توصیف مؤدبانه، در پشت سر، امیرمجاهدخان بختیاری را مردی بد شلوار می دانستند و می نامیدند. معنی بد شلوار این بود که خان بختیاری در ارضا اندام های پایین تنه، قانون و قاعده و حرام و حلال عرفی را رعایت نمی کند همین شایعه ها موجب وحشت همه ی مردم ده قراباغ و نیز مردم دهات اطراف بخصوص کسانی که زن و دختر زیبا رو داشتند، شده بود.
یکی از مردم ده قراباغ که وحشت بر جانش افتاده بود رحمان پسر شاه بگوم بود که نرگس زیبارو را داشت و خود را ناتوان در مقابله با قدرت خان می دید به همین جهت بر وحشتش افزوده شد و با خود اندیشید:
– نکند قلم و قورچی و بادمجان دور قابچینان خبر زیبا رو بودن نرگس را به خان ارباب اطلاع بدهند و خان ارباب بخواهد به نرگس دست درازی کند؟
بعد از این اندیشه بود که جهان در برابر چشمان رحمان تیره و تار شد و به فکر فرو رفت که چه کند که در امان باشد؟ اتفاقی در ده قراباغ روی داد که بر وحشت رحمان افزود و آینده برایش تیره و تار شد. امیرمجاهد خان بختیاری به منظور سرکشی املاک به قراباغ آمده بود و به اتفاق کدخدا در کنار رودخانه قدم می زد یک پسری زیبا رو از ده روبرو توجه خان را در کنار رودخانه به خود جلب کرد. خان دستور داد پسر بچه را به خانه کدخدا ببرند و حبسش کنند تا دستور بعدی، در حبس باشد، این دستور خان اجرا شد. اقوام پسر بچه، حدس زدند که خان نظر پلیدی نسبت به پسر بچه دارد.
بستگان پسربچه دور از چشم پاکار ده که سخت مجری اوامر ارباب امیرمجاهد بود، انعامی به نوکر کدخدا دادند قرار شد نوکر خود را به ندیدن بزند و آن ها پسر بچه را در همان اول شب از خانه کدخدا ربودند و شبانه به سامان بردند و فردا صبح هم همراه کاروانی او را به آبادان نزد اقوام خود فرستادند تا از دسترس خان دور باشد.
حالا بعد از این رویداد، وحشت بیشتری بر جان رحمان افتاده بود. رحمان با خود می اندیشید:
– امیرمجاهدخان که از نر نمی گذرد! چگونه از ماده زیبارو می تواند چشم بپوشد؟ اگر بادمجان دورقاب چین های ارباب امیرمجاهدخان جهت بردن نرگس به خانه ی من حمله ور شوند من در مقابل آن همه قدرت و قلم قورچی ارباب چکار می توانم بکنم؟
رحمان چاره کار را این دانست که قراباغ را ترک کند، کجا برود؟
دو دهه ای می شد که از شهر آبادان توصیف خوبی شنیده می شد آن هایی که به آبادان مهاجرت و در آنجا مشغول کار و زندگی بودند و برای دیدن اقوام به منطقه می آمدند بسیار راضی بودند می گفتند:
– کار فراوان هست، نعمت هم فراوان هست، امن هم هست.
رحمان موقعیت نا امنی که در ذهنش برای نرگس پیش بینی می کرد را به نرگس یادآور و از او خواست که موافقت کند به آبادان مهاجرت کنند و زندگی مشترک را آنجا ادامه دهند و گفت:
-حداقل مزیت آبادان این است که امنیت دارد من که اینجا باید کار کنم تا لقمه نانی بدست بیاورم آنجا کار می کنم تو هم دوری خانواده ات را تحمل کن، رنج دوری از خانواده بهتر از این هست که اینجا خان ارباب چشم طمع به تو داشته باشد.
نرگس از شنیدن چشم طمع خان ارباب بر دختران زیبارو لرزه بر بدنش افتاد و گفت:
– اگر چنین است پس هرچه زودتر از اینجا برویم.
چند روز بعد رحمان و نرگس به منظور رفتن آبادان از قراباغ بیرون رفتند دو سه روزی هم در سامان ماندند تا قافله ای به سمت آبادان روانه شد آن ها هم با آن قافله همراه شدند. رحمان چند سالی در آبادان ماند در انجا بود که خبر مردن حاج خسرو شوهر مادرش را شنید چند سال بعد خبر مردن برادر کوچک و ندیده اش را شنید بعد گزارش رسید که موقعیت اقتصادی و اجتماعی مادر و برادرانش خوب شده است عبدالله عروسی کرده و همگی سر و سامانی یافته اند.
دوری از بستگان در شهر آبادان برای نرگس و رحمان موجب دلتنگی می شد و با گذشت چندین سال حالا طاقت فرسا هم شده بود. رحمان چاره خلاصی از غم غربت را این دید که به مارکده بیاید و در کنار مادر و برادرانش که حالا از موقعیت اقتصادی و اجتماعی خوبی برخوردار شده اند زندگی کند رحمان و نرگس به مارکده آمدند و در یکی از اتاق های خانه مادرش سکنا گزید بعد با اندک اندوخته ی خود و نیز قدری کمک مالی مادرش خانه ای سرِ کوچه مسجد خرید و از خانه مادرش به آن خانه رفت و ساکن شدند.
کرم پسر کوچک شاه بگوم بزرگ شده بود شاه بگوم تصمیم گرفت او را عروسی کند دختری از دختران ده مارکده را انتخاب و عروسی صورت گرفت و کرم در اتاقی که قبلا رحمان تویش زندگی می کرد جا داده شد.
از دور که می نگریستی، شاه بگوم بزرگ خانواده، با سه پسرش، خانواری نوپا را بوجود آورده و شکل داده بودند بدون اینکه ریشه ای در مارکده داشته باشند، این خانواده نوپا و بدون ریشه روی ویرانه های خانواده و زندگی حاج خسرو بنا گذاشته شده و پویا و رو به رشد هم بود، همگی راضی و احساس موفقیت هم می کردند و با افق روشنی جلو دید خود و امیدوارانه زندگی می کردند ولی این را می دانیم که این جهان در حال تغییر است و لحظه به لحظه ی آن با هم متفاوت است تنها چیزی که ثابت و تغییر ناپذیر است خود قانون تغییر است.
خانواده شاه بگوم هم از همین قانون تغییر بیشترین سود را برد و حالا که به نظر می رسید سه برادر و مادر در کنار هم خوب و خوش اند باز قانون تغییر کار خودش را می کند نتیجه این تغییر موجب تقویت عبدالله و کرم گردید.
تغییر، فوت شاه بگوم بود در این ایام خوش شاه بگوم فوت می کند عبدالله و کرم و رحمان اموال مادر را بین خود تقسیم و هر یک زندگی مستقل خود را همچنان با خوشی و امیدوارانه ادامه می دهد.
***
در این زمان مارکده و نیز منطقه زیر سیطره خان های بختیاری بود که هم حاکم بودند و هم ارباب. باز شدن پای خان های بختیاری به این منطقه نظم اجتماعی قبلی را به هم زد و سرنوشت نکبت باری برای مردم به ارمغان آورد. چون خان های بختیاری املاک را از دست مردم به در آورده بودند از قبل خان بودند و غیر مستقیم سیطره بر منطقه داشتند در پی مجاهدت های شان در بیرون راندن محمدعلی شاه قاجار، حاکمیت قسمت های عمده مملکت از جمله حاکمیت منطقه اصفهان و چهارمحال به دست آنها افتاده بود و حالا با تصاحب املاک مردم، ارباب هم شده بودند. برای مردم عادی انتخابی به جز رعیت خان بودن نمانده بود. در این فضای خان خانی، هر خانی رعیت های خود را بردگان خود می پنداشت و خود را صاحب رعیت، علاوه بر بردن عمده محصول تولیدی دسترنج رعیت، آن ها را برای ساخت قلعه و کاخ به بیگاری هم می برد.
خانِ اربابِ دهِ مارکده، غلامحسین خان بختیاری، معروف و مشهور به سردار محتشم بود. سردار محتشم تصمیم گرفت در ده بن قلعه ای و کاخی بسازد بخشی از تیر کبوده های ساختمان از کنار رودخانه زاینده رود توسط شانه های رعیت مارکده ای به بن برده شد علاوه بر حمل تیرکبوده، به نوبت هر هفته چند نفر رعیت خان برای ساخت قلعه به بن به بیگاری برده می شد. محمد نام، یکی از جوانان مارکده، پسر ابوالقاسم، مشهور و معروف به محمدِ ابوالقاسم، از طایفه ی حاج علی بابا (حج عل بابا) و طاهری ها، یکی از این رعیت ها بود که برای ساخت قلعه به بیگاری برده شده بود. محمد در بن تن به کار نمی دهد که توسط پاکار و مباشر خان کتک مفصلی می خورد بر اثر ضربه کتک ها بیمار می شود چند روز در حالت بیماری در بن بوده، آخر هفته، اصغر مشهور و معروف به اصغر تقی، بدن بیمار او را روی خرش می نشاند و به مارکده می آورد. محمد همچنان در حالت بیماری گوشه خانه می ماند و چند روز بعد فوت می کند از محمد دو بچه خردسال باقی می ماند یک پسر به نام قلی و یک دختر به نام خانم.
به قدرت رسیدن خان های بختیاری نتیجه مجاهدت های شان برای انقلاب مشروطه بود. پس از پیروزی بدون اینکه انقلاب را بشناسند، فهم و تعهدی به قانون داشته باشند، قدرت را دست گرفتند. چون انقلاب مشروطه به منظور زدودن زورگویی و پیاده شدن عدالت و قانون مندی در جامعه صورت گرفته بود قرار بود چرخش امورات جامعه بر اساس قانون و عدالت باشد چون دوتا کلمه قانون و عدالت از شعارهای اصلی انقلاب بود ولی اولین کاری که خان های بختیاری در منطقه کردند تصاحب املاک مردم بود این تصاحب علارغم خواست و میل مردم و با ترس و تطمیع و شکنجه های مختلف صورت گرفت.
وجود و حضور خان های متعدد بختیاری در منطقه، خود موجب نا امنی بود برای اینکه امورات بر اساس قانون و قاعده اداره نمی شد بلکه بر اساس خواست، منافع و هوس های خان و اطرافیان او بود. خواست و منافع خان هم با ترس و زور پیش برده می شد در نتیجه فضای نا امن بوجود آمده بود در این فضای نا امن، عمده محصول به دست آمده از کشاورزی به عنوان سهم ارباب، سیورسات و غیره از ده بیرون می رفت نتیجه این می شد که رعیت زحمت طاقت فرسا برای تولید محصول می کشید ولی همیشه فقیر و تهی دست و به معنی مطلق کلمه گرسنه بود.
قبل از بازشدن پای خان های بختیاری به منطقه، مالکیت بر زمین های زراعی به صورت خرده مالک بود توی ده چند نفر قدری ملک بیشتری داشتند عده بیشتری هم زمین کمتری داشتند و عده ای هم زمین نداشتند که بهشان خوش نشین می گفتند خوش نشینان به خرده مالکان خدمات می دادند و تقریبا تمام محصول تولیدی ده توی ده می ماند. ورود خان های بختیاری به منطقه و تصاحب زمین ها، و برون رفت محصول تولیدی از ده به عنوان سهم ارباب، نظم اقتصادی و اجتماعی قبلی را به هم زد و همه را یکسان رعیت، فقیر و تهی دست کرد.
خان های بختیاری دوتا نسق ضد مردمی هم از خود در مارکده به یادگار گذاشتند. یکی از این نسق ها دو قسمت کردن مردم مارکده بود و برای هر قسمتی یک کدخدا بر می گزیدند یعنی ده کوچک مارکده هم زمان دو نفر کدخدا داشته و هرکدخدا سرپرست عده ای از رعیت ها بوده است دلیلش هم این بود که دوتا خان ارباب ده بودند یک خان مالک سه دانگ و خان دیگر مالک دو دانگ بود و هریک، یک کدخدا برای خود بر می گزیدند.
بسیاری بر این باورند که تفکر دو دستگی ده از همان موقع ریشه گرفته است چون کدخدا و رعیت های هر خان در حقیقت لشکر خان هم محسوب می شدند و در رو در رویی و قدرت نمایی، هر خان برای خانی دیگر، از رعیتها به عنوان ابزار استفاده و آن ها را رو در روی هم می ایستاندند.
نسق دیگر این بود که بعضی سال ها یکی از این خان ها کدخدای ده همسایه را به عنوان کدخدای خود در مارکده بر می گزید و بر سر رعیت مارکده ای می گمارد. تقسیم مردم ده به دوتا اردوگاه و نیز دو کدخدا بخصوص وجود و حضور کدخدای ده همسایه به عنوان نماینده ارباب نیمی از املاک و سرپرست نیمی از مردم ده، نقطه ی آغازین تفرقه و دو دستگی در ده مارکده بوده است. یعنی نیمی از املاک قریه که متعلق به یک خان بود کدخدایی مارکده ای داشت و نیمی دیگر که متعلق به خانی دیگر بود کدخدایش کدخدای ده همسایه بود.
دلیل اینکه دوتا خان ارباب از یک نژاد و طایفه برای امورات کشاورزی یک ده کوچک چون مارکده نمی توانستند بر یک نفر به عنوان کدخدای مشترک توافق کنند این بود که بین خودشان اختلاف و کشمکش بود و به یکدیگر اعتماد نداشتند هرخانی خود را بزرگتر و قدرتمندتر می پنداشت به همین دلیل هر خانی از کدخدایش انتظار داشت در کشمکش های محلی بر سر تقسیم و تصاحب زمین و آب و منافع خان، قدرتمندتر از کدخدای خان دیگر باشد قدرتمندی کدخدای هرخان نشانی از قدرتمندی خود خان محسوب می شد.
میدانیم کدخدا یک نفر بود ناگزیر برای کشمکش ها و رو در رو ایستادن با کدخدای دیگر از رعیت خان به عنوان لشکر استفاده می شد وقتی عده ای از مردم یک ده با نام رعیت یک خانی با عده ای از مردم ده با عنوان رعیت خان رقیب، تحریک می شدند تا رو در بایستند ناگزیر رجز می خواندند قدرت نمایی می کردند زور به یکدیگر می گفتند دست درازی به زمین و آب محصول دیگری می کردند این رو در رو ایستادن ها تخم کینه و نفرت و در نهایت دو دستگی را در روستا کاشت که هنوز هم ما مردم مارکده خسارت آن را می پردازیم.
وقتی در زمان پادشاهی رضا شاه پهلوی به استناد حکم حکومتی املاک از بختیاری ها به اصفهانی فروخته شد این نسق خان بختیاری را ارباب اصفهانی گرفت و با خساستی که داشت در آمیخت و سختگیری بر مردم بیشتر و بیشتر شد. ارباب اصفهانی جانشین خلفی بود یعنی علاوه بر سخت گیری های خان بختیاری به رعیت، خودش هم سخت گیری هایی بر آن ها افزود.
ارباب اصفهانی چند سال کدخدایی همه ی املاک را به کدخدای ده همسایه سپرد و او را بر مقدرات مردم مارکده حاکم کرد و بعد از فوت کدخدای ده همسایه، چند سالی هم پسرش را کدخدای ده مارکده کرد.
کدخدا ده همسایه مردی مقتدر بود مردی ثروتمند بود مردی معروف و مشهور بود اهدافش را با استفاده از قدرتی که داشت پیش میبرد همین اِعمال قدرت موجب شده بود که مردم باور کنند کدخدا فوق العاده قدرتمند است.
با توجه به محدوده ی بسیار کوچکی که کدخدای ده همسایه در آن قرار داشت و قبول قدرتمندی او توسط مردم، تا حدودی زندگی و رفتار اشرافی داشت به همین جهت دنباله ی نام پسران کدخدا به بگ ختم می شد مثلا: حسن بگ. برای نشان دادن شکوه و شوکت خود کلاه خسروی خود را کج بر سر می نهادند و وقتی که در دید مردم بودند دستشان به کمرشان بود با این رفتارها در حقیقت خود را به نمایش می گذاشتند. کدخدا خودش با توجه به فرهنگ، هنجار، عرف و باور نانوشته ی زمانه؛ « هرکه زورش بیش حقش هم بیش» آدم نُرمی بود رفتار خود کدخدا برای مردم تا حدودی تحمل پذیر بود ولی پسرانش با سوء استفاده از قدرت پدر، بعضا رفتارهای نا مناسب داشتند این رفتارهای نا مناسب موجب رنج مردم و آسیب به وجهه پدر می شد.
مردم برابر نرم و عرف و فرهنگ زمانه از قدرت کدخدا می ترسیدند این یک ترسی آشکار و فراگیر بود که تبدیل به قانون و هنجار عرفی شده بود هر رعیتی ناگزیر رفتار خود را با این قانون و هنجار عرفی مبتنی بر ترس بر می گزید ولی ترسی بدتر و پنهان بر جان و روان مردم سلطه داشت که هیچ کس احساس امنیت نمی کرد و آن ترس از بعضی رفتارهای نا بهنجار و غیر اخلاقی پسران کدخدا بود که گاهی چشم طمع به زن و دختر دیگران داشتند که موجب شکسته شدن حرمت ها و حریم های مردم بود.
در ده مارکده افراد زیادی بودند که بتوانند مسئولیت کدخدایی ده را به عهده بگیرند ولی خان ارباب، و به دنبال آن ارباب اصفهانی بنا بر سیاست حفظ بیشتر منافع اش، فرد بیگانه ای را بر سرنوشت مردم مسلط می کردند.
آن روز گفته می شد ارباب اصفهانی بدین منظور یک بیگانه را کدخدای ده مارکده کرده تا رودروایسی در بین کدخدا و مردم نباشد و کدخدا بتواند با نهایت وسواس محصول سهم ارباب را جمع آوری کند نکته ای دیگر که ارباب اصفهانی را ترغیب می کرد تا کدخدای ده همسایه را بر آدمی از مارکده برای کدخدایی ترجیح دهد این بوده که در مارکده کسی حاضر نمی شود افتخاری و بدون دریافت مزد کدخدای ارباب اصفهانی گردد ولی کدخدای ده همسایه افتخاری بدون دریافت مزد کدخدایی ارباب اصفهانی را پذیرفته بود.
حضور و وجود کدخدای ده همسایه در ده مارکده به عنوان کدخدای مارکده، برای مردم مارکده خوشایند نبود و نا رضایتی مردم را در پی داشت.
نکته ای دیگر که نارضایتی مردم را بیشتر می کرد دخالت کدخدا در همه ی کارها از جمله کارهایی که هیچ ارتباطی به املاک و محصول ارباب نداشت بود همین دخالت در خارج از حوزه منافع ارباب عرصه را بر مردم تنگ کرده بود برای مثال: حمام عمومی ده هیچ ارتباطی به ارباب ده نداشت ساختمان حمام را خود مردم خیلی پیشتر از بازشدن پای خان های بختیاری به ده ساخته بودند آب حمام هم از یک چشمه و از زیر زمین می آمد سوخت حمام هم بوته و خارهای بیابانی بود که فرد حمام چی از بیابان می کَند و می آورد مزد حمام چی را هم مردم ده مارکده سرانه و سالیانه به صورت جنس و کالا یعنی جو و گندم و چلتوک می پرداختند تعمیرهای خرابی حمام هم با هزینه و مشارکت مردم صورت می گرفت. شنیده نشده در طول سالیانی که املاک مارکده از آنِ ارباب بود، یعنی از سال 1290، هجوم خان های بختیاری برای تصاحب املاک، تا سال 1347، اجرای اصلاحات ارضی، که مردم ده رعیت ارباب بودند، اربابی کوچکترین کمکی به حمام عمومی و یا دیگر کار عمرانی ده کرده باشد. حال کدخدای ده همسایه که در حقیقت نماینده ارباب در جهت حفظ و حراست از املاک و محصول ارباب در ده بود مداخله می کرد و فرد مورد دلخواه خود را سرخط می نوشت تا حمام چی حمام عمومی ده مارکده باشد.
یکی از اهداف کدخدا از این مداخله این بود که فردی متصدی حمام باشد که از کدخدا اطاعت کند و هفته ای یک روز حمام ده مارکده را برای خانواده کدخدا قرق کند تا از ده همسایه به حمام ده مارکده بیایند. این درخواست و رفتار خاص کدخدای ده همسایه بود دیگر افراد که از مردم مارکده کدخدا می شدند چنین درخواست و رفتاری نداشتند. قرق کردن حمام مارکده به مدت یک روز برای استفاده اعضا خانواده کدخدای ده همسایه موجب نارضایتی مردم مارکده شده بود ولی از ترس کسی چیزی نمی توانست بگوید. از میان جمعیت ناراضی ده دو نفر از جوانان ده مارکده این عمل کدخدای ده همسایه را بر نتافتند و واکنش نشان دادند این دو نفر جوان یکی خدابخش و دیگری مشدممد بود.
جلو خزینه ی آب گرم حمام مارکده صحن سنگ فرشی بود مردم توی خزینه می رفتند تا چرک های بدنشان بخیسد بعد می آمدند در صحن روی سنگ فرش ها می نشستند و با کیسه به جان خودشان می افتادند کیسه را به بدنشان می کشیدند تا چرک ها از بدن جدا گردد به این عمل چرک کردن می گفتند تاق و سقف صحن گنبدی بود و در اوج گنبد یک قطعه شیشه ی همانند یک کاسه بزرگ، وارونه کار گذاشته شده بود تا روشنایی بیرون را به داخل حمام انتقال دهد.
خدابخش و مشدممد شبی مخفیانه و به دور از چشم دیگران اطراف شیشه را می کنند و شیشه را آزاد می کنند تا به راحتی بتوانند آن را بردارند و دوباره سر جای خود بگذارند. در یک بعد از ظهر روزی که پسران کدخدای ده همسایه برای چرک کردن در صحن حمام مارکده نشسته بودند در یک ظرفی قدری مدفوع انسان از یک چاله توالتی برداشته با خود روی بام حمام می آورند شیشه را برداشته مدفوع را روی سر پسران کدخدا می ریزند و فرار می کنند. حدود دو ماه این دو جوان از ترس تنبیه کدخدای ده همسایه فراری بودند. بزرگان ده مارکده چند بار خدمت کدخدا رسیدند و گفتند:
– کدخدا این دو جوان نادانی کرده اند، نفهمی کرده اند، شما به بزرگواری خود آن ها را ببخش.
کدخدا تقاضای بزرگان ده مارکده را با منت گذاشتن بر آن ها پذیرفت به دنبال این بخشش، خدابخش و مشدممد توانستند توی ده آزادانه رفت و آمد کنند. قرق کردن حمام مارکده برای استفاده اختصاصی اعضا خانواده کدخدای ده همسایه به دنبال این واکنش برداشته شد ولی خشم کدخدا همچنان در نهان کدخدا ماند.
اتفاق های دیگری در زمان کدخدایی کدخدای ده همسایه بر مارکده افتاد که نارضایتی مردم را بیشتر کرد یکی از آن اتفاق ها؛ طمع دست درازی پسر کدخدای ده همسایه به نرگس زن رحمان بود.
نرگس تقریبا تنها زنی در مارکده بود که لباسش از جنس پارچه کارخانه ای و رنگین بود نرگس همان لباس هایی که در شهر آبادان استفاده می کرد در ده مارکده هم می پوشید این در حالی بود که لباس تمام زنان و مردان ده کرباس بود که خودشان بافته بودند و بعد با جوهر نیلی، رنگ کرده بودند لباس رنگین، نرگس زیبا رو را زیباتر هم کرده بود زیبا بودن نرگس مورد قبول همگان بود و هرگاه در خیابان ظاهر میشد از نظر زیبایی همچون یک ملکه به او نگریسته میشد بر اثر بازگویی زیبارویی و زیبا پوشی نرگس، ادبیاتی در ده رایج شده بود که کلمه نرگس مترادف زیبارویی و مجازا معشوق دوست داشتنی را به ذهن متبادر می کرد و مصداق ضرب المثل محلی «زن سیدبادین (بهاء الدین) محمد»شده بود. همین شهرت زیبا رویی و زیبا پوشی نرگس دهانِ پسرِ کدخدایِ دهِ همسایه را به آب انداخته بود و هوس دست درازی به نرگس را در ذهن خود می پروراند.
در یکی از این سال ها یدالله دشتبان املاک قریه بود یدالله مردی بلند قد و تنومند و صدایی صاف، شفاف و رسایی داشت صدای یدالله هنگام جار زدن به دوردست ها هم می رسید و هنوز آهنگ صدای یدالله در گوش پیرمردان طنین انداز است و از او یاد می شود. یدالله دشتبانی مردم دار بود به هر ساز ارباب و کدخدا نمی رقصید. بیشتر می خواست با مردم کنار آید و در کنار مردم باشد.
دشتبان املاک قریه در حقیقت پاکار کدخدا و اگر با ادبیات امروز بخواهیم حرف بزنیم بادی گارد کدخدا هم محسوب می شد کدخدا هر کاری داشت دستور اجرایش را به دشتبان می داد بعضی از دشتبان ها به مصداق ضرب المثل معروف اگر کدخدا دستور می داد کلاه فردی را بیاور، برای خوش رقصی و خوش خدمتی کلاه را با سر یکجا می آوردند ولی یدالله چنین نبود یدالله بر می گشت و می گفت:
– سرش کلاه نداشت که من بیاورم.
در یکی از روزهای پاییزی سالی پسر کدخدای ده همسایه، یدالله دشتبان قریه را صدا می زند و می گوید:
– شنیده ام رحمان به آبادان برگشته و نرگس اینجا تنها است بدون اینکه کسی بفهمد به نرگس، زن رحمان بگو فلانی نیمه شب امشب می آید در کنارت، آمادگی داشته باش.
یدالله به پسر کدخدا می گوید: باشد. بر می گردد و در وجدانش جدال سختی در می گیرد که؛
– این چه شغلی است که من دارم؟ برای به دست آوردن لقمه ی نانی باید فرمان های دور از شان انسانی را اجرا کنم.
یدالله خود را سرزنش می کند و از داشتن چنین شغل و کاری پشیمان می شود نخست تصمیم می گیرد که دشتبانی را از هم اکنون رها کند تا ناگزیر نگردد چنین حرف های غیر اخلاقی را بشنود و بخواهد رفتاری غیر اخلاقی داشته باشد. بعد فکری به سرش می رسد که به یکی از جوانان غیرتمند ده بگوید تا او راه را بر پسر کدخدای ده همسایه سد کند و این کار غیر اخلاقی اتفاق نیفتد. یدالله موضوع را به خدابخش می گوید خدابخش غیرتمندی یدالله را تحسین می کند و از او می خواهد که هیچکس دیگر اطلاعی نیابد. خدابخش مشدممد یکی دیگر از جوانان غیرتمند ده را خبر می کند با هم مشورت می کنند و قرار می گذارند شب هنگام سر راه پسر کدخدای ده همسایه کمین کنند.
خدابخش و مشدممد دو نفری با سر و روی پوشیده به منظور ناشناس ماندن در تاریکی شب پایین کوچه مسجد سر راه پسر کدخدای ده همسایه کمین می کنند با ورود پسر کدخدا در اول کوچه، خدابخش و مشدممد از پشت بر او یورش و او را بغل می کنند با دستمال جلو دهانش را می گیرند که صدایی ازش در نیاید توی جوی آب که بی آب بوده ولی گل و لجنی بوده او را روی زمین می خوابانند و خشتک او را بریده و با لباس های گلی و لجنی و تمان بدون خشتک رهایش می کنند و بدون اینکه حرفی زده باشند و نا شناخته از محل می گریزند.
بریده شدن خشتک مردی در آن روز بزرگترین توهین به یک مرد محسوب می شد و حکایت از این داشت که آن مرد قصد یک کار خلاف اخلاق و ناموسی داشته است.
روز بعد خبر بریده شدن خشتک پسر کدخدای ده همسایه به صورت پچ پچ، درگوشی و یک کلاغ و چهل کلاغ، توی ده پخش شد. دو نفر که خشتک پسر کدخدای ده همسایه را بریده اند شناخته نمی شود ولی هر یک از مردم با توجه به اندوخته های ذهنی و شناخت و تجربه ای که داشت از افرادی نام می بردند. ابتدا دلیل حضور پسر کدخدای ده همسایه در آن نیمه شب، تنها، در کوچه های ده مارکده روشن نبود که خود حدس ها و شایعه ها را به دنبال داشت ولی همه این حدس را می زدند که به منظور کار خلاف اخلاق یعنی دست درازی به زنی بوده است. این زن چه کسی می توانست باشد؟ باز اغلب نرگس را حدس می زدند دیری نپایید که خبرها به صورت یک کلاغ و چهل کلاغ به صورت خبر یقینی درگوشی پچ پچ شد.
درباره دو نفر حمله کننده به پسر کدخدای ده همسایه هم حدس ها زده می شد اغلب همان خدابخش و مشدممد را نام می بردند ولی وقتی مورد پرسش قرار می گرفتند هر دو نفر اظهار بی اطلاعی می کردند. با این وجود اقدام این دو نفر مورد تحسین مردم و مرحمی بود برای زخم نارضایتی روانی مردم از حضور و وجود و دخالت کدخدای ده همسایه در مارکده و از دو نفر به عنوان غیرتمند و جوان مرد ده یاد می کردند و آن ها را می ستودند.
یدالله دشتبان، رویداد را می دانست ولی دهانش سخت کلید و کلون داشت یدالله مردی راز نگهدار بود کسی از دهان او چیزی نشنید او هم اظهار بی اطلاعی می کرد.
صبح روز بعد پسر کدخدا به پدر گزارش داد که:
– دیشب به تنهایی به حمام مارکده می رفتم که دو نفر در تاریکی به من حمله کردند قصد کشتن من را داشتند که با مقاومت من مواجه و فرار کردند.
کدخدا یدالله دشتبان را خواست و دستور داد تحقیق کند هرچه زودتر این دو نفر شناسایی تا تنبیه شوند.
وقتی بعد از ظهر خبرها و شایعه ی بریده شدن خشتک پسر کدخدا به درگاه کدخدای ده همسایه رسید باز کدخدا از آقا پسر قضایا را پرسید. پسر کدخدا آن را رد کرد و گفت:
– نه، شب هنگام در همان خیابان اصلی مارکده به سمت حمام می رفتم که دو نفر با سر و صورت پوشیده سر راه را بر من گرفتند و به من حمله کردند وقتی با مقاومت من مواجه شدند فرار کردند هنوز مادری چنین پسری نزاییده که بخواهد خشتک من را ببرد.
پسر کدخدای ده همسایه حدس می زد که یدالله خبر آمدن او را به آن دو نفر گفته و آن ها با برنامه ریزی و آمادگی قبلی سر راه را بر او گرفته اند. از نظر پسر کدخدای ده همسایه یدالله مقصر اصلی بود ولی به پدر حقیقت قضیه را هم نمی توانست بگوید فقط اصرار داشت که یدالله قطعا می داند حمله کنندگان کی بوده اند.
دوباره یدالله به حضور کدخدا احضار و تهدید شد و گفته شد که تو از همه چیز خبر داری نام این دو نفر را بگو. یدالله هم با قسم و آیه و جان بچه ام اظهار بی اطلاعی و همه چیز را حاشا کرد و گفت هیچ اطلاعی از این اتفاق ندارم و هرچه پرس و جو کرده ام هنوز نتوانستم آن دو نفر را شناسایی کنم.
تهدید یدالله دشتبان چند بار طی چند روز در درگاه کدخدای ده همسایه تکرار شد هربار او با قسم و آیه می گفت هنوز نتوانستم بشناسم. به همین خاطر سال آینده دشتبانی به یدالله داده نشد و ناگزیر یدالله بیکار شد.
ولی کدخدای ده همسایه همچنان خشمگین بود و بدون اینکه سندی و شاهدی و مدرکی داشته باشد به طور یقین یکی از دو نفر را خدابخش می دانست و از بخشش خود هنگامی که مدفوع سر پسر کدخدا ریخته بود پشیمان شد و در صدد برآمد در یک فرصت مناسب هر دو مورد را تلافی و او را با شدت تنبیه کند.
این فرصت سال بعد برای کدخدای ده همسایه پیش آمد، در یک درگیری، در یک نیمه شب پاییزی، در مزرعه ی قابوق، همچنان که بر روی اسب خود سوار بود در سر کوچه ی قابوق افسار اسب خود را کشید تا بایستد به گروهی که همراه خود آورده بود با صدای بلند دستور داد:
– خدابخش را بِکُشید خونش با من!
وقتی نرگس فهمید که پسر کدخدای ده همسایه قصد دست درازی به زنی در مارکده را داشته و دو نفر در نزدیکی خانه ی او بر پسر کدخدا حمله کرده و خشتکش را بریده اند لرزه بر بدنش افتاد و دریافت که ده مارکده هم همانند ده قراباغ نا امن است و حدس زد که ممکن است چنین اتفاقی برای او هم رخ بدهد. کمکم شایعه ها به واقعیت ها نزدیکتر می شد و سر زبان ها افتاد که پسر کدخدای ده همسایه به قصد هم خوابگی با نرگس نیمه شب در کوچه های مارکده قدم می زده که مورد حمله قرار گرفته است. این شایعه بر وحشت نرگس افزود.
مدتی بعد رحمان از آبادان برگشت نرگس موضوع را به رحمان گفت و درخواست کرد هرچه زودتر به آبادان برگردند.
رحمان خانه اش را به برادر کوچکش یعنی کرم فروخت اموال و املاک را هم برادر بزرگتر یعنی عبدالله خرید. رحمان به اتفاق نرگس به آبادان رفت و تا آخر عمر همانجا ماند.
***
امامقلی برادر شاه بگوم و یکی از مردان ده قراباغ بود کمی زمین کشاورزی داشت و زندگی می کرد زمینش توسط امیرمجاهدخان بختیاری به نام خرید تصاحب و امامقلی شده بود رعیت خان و به دنبال آن فقیر، تهی دست و گرسنه، کشاورزی اربابی تکافوی زندگی اش را نمی داد.
به دنبال وقوع انقلاب مشروطه منطقه نا امن شده بود اندک افرادی از مردمان جامعه برای فرار از کار و کمی درآمد و دست یابی به آذوقه بیشتر به راهزنی می پرداختند. در همان راهزنی های آغازین، به فکر این بودند که تفنگی و اسبی و یا قاطری به دست بیاورند تا بتوانند راهزنی را با سهولت و سرعت انجام دهند. بعد تفنگ بر دوش سوار بر قاطر و یا اسب و یا یابویی در محل گردنه ای، گذرگاهی، تنگه ای راه را بر مسافری می بستند و اندوخته های او را می گرفتند.
توی هر محل و محدوده ای چنین دزدان محلی بود. دزدان محلی همان افراد عادی جامعه بودند همانند دیگر مردم مشغول کاری بودند زندگی داشتند زن و بچه داشتند ولی وقتی می فهمیدند مسافری در راهی می رود با سر و صورت پوشیده در محل گردنه ای راه را بر او می بستند و اموالش را ازش می گرفتند و لخت رهایش می کردند. دزدان محلی می کوشیدند ناشناخته بمانند چون می خواستند توی جامعه در بین مردم زندگی هم بکنند به همین دلیل شب هنگام و با سر و صورت پوشیده اقدام به راه زنی می کردند هرگاه اموال مسافری در یک محدوده ای به یغما می رفت مردمان آن محدوده حدس می زدند دزد کی بوده است.
ادامه دارد