رئیس شورای ریشو (بخش چهار)
موضوع دومی که بعد از چوب خوردن زلفعلی در اذهان مردم ده دوباره تداعی و به صحنه آگاه اذهان آمد و دربارهاش حرف زده میشد ارتباط زلفعلی با زینب، یک زن شوهردار بود. زینب یکی از زنان جوان مارکده بود در مارکده متولد و نیز به یکی از مردان مهاجر به مارکده شوهر کرد. شوهر زینب در جایی دیگر متولد و در کودکی همراه پدر و مادر به مارکده مهاجرت میکنند. زینب توی ده بر خلاف دیگر زنان، لباس شهری میپوشید و بر خلاف زنان ده، اندک آرایشی همانند زنان شهری داشت. شوهر زینب خوشنشین بود یعنی کشاورزی و دامداری نداشت و زینب بر خلاف دیگر زنان ده به دور از کار پرورش دام و نیز کار در زمین کشاورزی، وقت کافی داشت تا به پوشش و نیز آرایش خود توجه کند. به همین جهت بسیاری از مردان ده او را از دیگر زنان ده زیبا تر میدیدند. زیبایی زینب برای زلفعلی، بسیار جذاب و او را بر انگیخت و خواست که خود را به زینب نزدیک کند زلفعلی در جهت تحقق این خواسته سخت کوشید و ترفندهای مختلف را بکار گرفت سرانجام موفق گردید به زینب نزدیک گردد و با او گفتوگو کند و از او تقاضای رابطه کند. زلفعلی برای تطمیع زینب پیشنهاد کرد یک تاچه ( در اصل تایچه واژهای ترکی، ظرف بافته شده همانند گونی، دارای دربند مخصوص و دو تا دستک حلقوی به منظور قرار دادن روی حیوان بارکش مثل خر و قاطر) چلتوک (برنج پوست نگرفته) به او بپردازد زینب هم پیشنهاد زلفعلی را میپذیرد و زمان ملاقات و گفتوگوی بعدی را به بعد از تحویل تاچه چلتوک محول میکند. دلیل پیشنهاد پرداخت چلتوک توسط زلفعلی، این بود که فصل پاییز و هنگام برداشت محصول چلتوک بود و زلفعلی میتوانست دور از چشم پدر از توی خرمن، چلتوک برداشت کند و پدرش هم متوجه نگردد. محل و زمان تحویل تاچه چلتوک هم تعیین میشود. زلفعلی یک تاچه چلتوک شب هنگام کنار دروازه ورودی خانه زینب قرار میدهد تا زینب برابر قرار و وعده بیاید بردارد و خود در توی خیابان در تاریکی در کنار دیواری به دیدبانی میایستذ تا هم آمدن زینب را ببیند و خود را به او برساند و زمان ملاقات و ارتباط را مشخص نماید و هم خود از دیده دیگران پنهان بماند.
عباسعلی یکی از مردان مارکده، همسایه زینب و خانهاش دیوار به دیوار خانه زینب بود هر دو همسایه یک دروازه ورودی مشترک داشتند بعد از دروازه، فضای باز نسبتا وسیعی بود. ساختمان خانه مسکونی زینب سمت راست تقریبا روبروی در وازه و ساختمان خانه مسکونی عباسعلی سمت چبِ فضای باز، و کمی عقبتر از خانه زینب قرار داشت. برابر قرار و مدار دوتا همسایه، بستن دروازه، شب هنگام به عهده شوهر زینب بود به دلیل اینکه که به دروازه نزدیک تر بود که معمولا هنگام خواب دروازه را میبست و نرولاس پشت دروازه را میانداخت ولی تا هنگام خواب دروازه باز بود. عباسعلی در آن شب بر حسب اتفاق بیرون از خانه بود هنگام برگشت به خانه در کنار دروازه حیاط خانه تاچه چلتوک را توی تاریکی میبیند. عباسعلی وجود تاچه پر از چلتوک در این وقت شب بدون صاحب در کنار دروازه خانه را مشکوک میداند، لحظهای مکث و میاندیشد که چه موضوعی پشت این تاچه چلتوک نهفته است؟ بعد از این تعقل، اندک شکّی هم میکند که ممکن است در ارتباط با زینب زَنِ همسایه باشد. با توجه به این اندک شک، تصمیم میگیرد تاچه چلتوک را با خود به خانهاش ببرد تا از ارتباطهای نا سالم جلوگیری کرده باشد. به علاوه با پیدا شدن صاحب تاچه و چلتوک بداند و بفهمد قضیه چی بوده و کی پشت این قضیه هست؟ چند روزی میگذرد هیچکس دنبال تاچه چلتوک نمیآید، کسی سراغی از تاچه چلتوک نمیگیرد. عباسعلی چلتوک را مصرف و تاچه خالی را هم تصاحب و مورد استفاده قرار میدهد. و در این باره چیزی هم به کسی نمیگوید.
زلفعلی برداشته شدن تاچه چلتوک توسط عباسعلی را در تاریکی شب میبیند چیزی هم نمیتواند بگوید همچنان در محل مخفیگاه خود میماند تا زینب به دَمِ دروازه به سراغ تاچه چلتوک بیاید لحظهای بعد زینب میآید تاچهای نمیبیند میخواهد بر گردد که زلفعلی خود را دَمِ دروازه میرساند و واقعه را با صدای آهسته میگوید و قول میدهد که تا ساعتی دیگر دوباره یک تاچه چلتوک خواهد آورد و زینب هم میگوید هروقت آوردی آنگاه حرف خواهیم زد. زلفعلی برابر قولی که به زینب داد فوری لِنگِهی دیگر تاچه را در خرمن پر از چلتوک میکند و کنار دروازه خانه زینب میگذارد و زینب هم به موقع میرسد ضمن بردن تاچه چلتوک محل و زمان ملاقات و ارتباط هم تعیین میگردد. در این شب، زلفعلی از طرف پدر مسئول نگهبانی چلتوکها در خرمن بود قرار بود برابر عرف، او توی خرمن بخوابد و از چلتوکها محافظت کند که خود دوتا تاچه چلتوک به دور از چشم پدر بر میدارد به علاوه ساعات زیادی هم از محل خرمن دور بوده است.
پیامد ارتباط زلفعلی با زینب، حسن پدر زلفعلی را هم کلافه کرد روز بعد، پدر زلفعلی میخواهد به اتفاق زلفعلی چلتوکها را از خرمن به خانه بیاورد به محل تاچهها در خانه میرود متوجه میشود یکی از تاچهها نیست همهجای خانه را جستجو میکند آن را نمییابد به یقین میرسد که لنگه تاچه دزدیده شده است. زلفعلی میدید که پدرش در جستجوی لنگه تاچه است و به هرکس میرسد سراغ لنگه تاچهاش را میگیرد ولی هیچ حرفی نمیزد. بلکه در جستجو، پدر را هم همراهی میکرد. حسن، پدر زلفعلی چند ماه بعد تاچهاش را دست عباسعلی میبیند. عباسعلی توی تاچه، گندم به آسیاب آورده بود تا آرد کند و حسن هم برای آرد کردن گندمهایش در آسیاب بود. حسن از عباسعلی میپرسد: تاچه من دست تو چکار میکند؟ چند ماه است که من دنبال آن میگردم؟ عباسعلی میگوید: والله خودم هم نمیدانم، یک شب این تاچه را پر از چلتوک توی دروازه خانه ما گذاشته بودند من آن را به خانه بردم کسی هم به سراغش نیامد و من هم چلتوکهایش را مصرف کردم و تاچه را هم مورد استفاده قرار دادم و حالا شما میگویید تاچه از من است! من تاچه را تحویل شما میدهم، ولی آیا شما میتوانید به این پرسش من پاسخ دهید که؛ تاچه شما، توی دروازه خانه من، آن هم شب هنگام و پر از چلتوک چکار میکرده است؟
زلفعلی که حالا بیست سالش میشد قدی نسبتا کوتاه داشت سرش کامل کچل بود. زلفعلی بابت کچلی سرش در هنگام کودکی در بین هم سالان خود خیلی تحقیر میشد بچهها هنگام دعوا و برخورد با یکدیگر برای تحقیر، او را کچل خورهای مینامیدند. زلفعلی بارها این جمله را از بچهها هنگام بازی شنیده و رنج برده بود زلفعلی برای پوشاندن سَرِ کچل خود معمولا کلاه نمدی قدری بزرگ سرش میگذاشت که کامل سرش را بپوشاند. زلفعلی چند سال به مکتب جهت آموزش قران خوانی فرستاده شد و حالا یکی از قرآن خوانان خوش صدای ده محسوب میشد که قران را بسیار دلنشین میخواند و تحسین همه را بر میانگیخت مردم ده به هرکس که میتوانست کتاب قران را بخواند و در جلسات قران خوانی شرکت میکرد و قران میخواند میگفتند: سرش توی کتاب و قران است. انتظاری در پی این جمله نهفته بود و آن اینکه کسی که سرش توی کتاب و قران است فردی اخلاقمند باشد حلال و حرام، خوب و بد، زشتی و زیباییهای اخلاقی، اجتماعی و فرهنگی را تشخیص و رعایت کند. و این یک ارزش و اعتبار اجتماعی به حساب میآمد. زلفعلی در دهه اول ماه محرم، بخصوصا روزهای تاسوعا و عاشورا مرتب در نمایش تعزیه خوانی شرکت میکرد و عموما نقشهای مثبت را به عهده میگرفت و چون صدای صاف و زلالی داشت خوش میدرخشید همچنین در دهه اول ماه محرم، یکی از نوحه خوانها برای سینه زنان و نیز یکی از مصیبت خوانان به منظور گریاندن مردم بود همهی این رفتارها و فعالیتها ارزش اجتماعی محسوب و دارنده آن اعتبار اجتماعی داشت. زلفعلی با داشتن همهی این ویژگیهای مثبت از نظر مردم ده، حالا با چوب خوردن وجهه اجتماعیاش را تا حدودی از دست داد روانش هم دچار اخلال شد اعتماد به نفسش را از دست داده و گوشه گیر شده بود.
حسن، پدر زلفعلی موقعیت اقتصادی متوسطی توی ده داشت کمی زمین کشاورزی از خود داشت و مقداری هم زمین اربابی را کشت میکرد زلفعلی هم به عنوان پسر بزرگ خانواده توی کار کشاورزی همیشه همراه و کمک پدر بود حسن، پدر زلفعلی در هنگام چوب خوردن زلفعلی در مارکده نبود پدر به اتفاق مادر زلفعلی و نیز دیگر فرزندان کوچک خانواده به مسافرت زیارتی مشهد رفته بودند. حسن در نبود خود، خانه و زندگیاش را به پسر بزرگ خانواده یعنی زلفعلی سپرد. حسن وقتی از سفر زیارتی آمد و خبر ناگوار چوب خوردن زلفعلی پسرش را شنید خیلی ناراحت شد، روانش بهم ریخت سخت خشمگین و همچون کلاف سر در گم نمیدانست چکار کند فقط میخواست این اتفاق نیفتاده باشد در پشت سر به مسئولان ده بد و بیراه میگفت. از سپاهی دانش که یک نفر بیگانه بود کمتر انتظار داشت ولی از اعضا انجمن ده و بویژه دو نفر کدخدای ده انتظار داشت که جلو سپاهی دانش میایستادند و اجازه نمیدادند این اتفاق بیفتد نزد یک یک اعضا انجمن ده و نیز دو نفر کدخدای ده رفت به آنها اعتراض و از آنها گلایه کرد که؛ چرا اجازه دادید سپاهی دانش به پسر من چوب بزند که آبروی من را ببرید؟ از کجا معلوم این زنیکه (منظور بگومجان است) با آن دختر باباغوریاش (اشاره به لکه روی قرنیه چشم رقیه)که معلوم نیست از کدام کلسور درهای به مارکده آمده و معلوم نیست پدر و مادرش کیه؟ راست میگوید؟ از کجا معلوم یکی از بدخواهان من او را تحریک نکرده باشد؟ از کجا معلوم نمیخواسته با گفتن این دروغ اخاذی کند؟ و… اعضا انجمن ده و نیز دو نفر کدخدای ده در پاسخ اعتراض و گلایه حسن، عموما خود را تبرئه میکردند و میگفتند: بگومجان مستقیم شکایتش را به آقامدیر کرده به همین جهت کار از دست ما بیرون بود و ما نمیتوانستیم کاری بکنیم! تصمیم گیرنده آقامدیر بود چون او نماینده دولت و قانون هست و هیچکس یارای مقابله با دولت و قانون را ندارد.
حسن پدر زلفعلی، از چوب زدن به زلفعلی پسرش، بسیار خشمگین بود سخت بر این باور بود که؛ این اتهام یعنی مزاحمت زلفعلی برای رقیه دختر بگومجان، ساختگی و دروغ است و بدخواهان با تحریک بگومجان خواستهاند آبرویش را ببرند. حسن استدلال میکرد: جوانی که سرش توی کتاب و قران هست، قران خواندنش هر صبح بعد از نماز هیچگاه ترک نمیشود، نماز اول وقت خوان است اهل روزه و مسجد است و به دین و مذهب، ایمان قوی دارد، هیچگاه چنین رفتاری از او سر نخواهد زد. حسن به استناد همین استدلالها که ریشهاش باورهای او بود از تصمیم سپاهی دانش و نیز دو نقر کدخدا و اعضا انجمن ده بسیار خشمگین بود و سخنان توجیهی آنها، او را قانع نمیکرد ولی چارهای هم نداشت اتفاقی بود که افتاده و تغییری در آن نمیتوانست بدهد ولی همچنان رنج میبرد و بر خود میپیچید و اعتراض و نا رضایتی خود را در برخورد با هر ادمی بر زبان میآورد.