فراز و فرود یک زندگی (بخش سوم)
اسدالله هدف خود را که؛ ملحق شدن به پدر و مادر و رفتن به آبادان است را، به مردِ لر می گوید و علت گریه اش را هم در وعده گاه نبودن همراهش و ناپدید شدن او، می نامد. مردِ لُر که با بقچه زیر بغل از حمام به سمت خانه بر می گشته، می گوید: «اشکالی ندارد، حالا بیا برویم امشب خانه ما بمان تا صبح». اسدالله نخست قبول نمی کند ولی مردِ لر که او را درمانده می بیند، اصرار می کند و اسدالله را با خود به خانه شان می برد و شب از او پذیرایی می کند. وقتی اسدالله وارد خانه این مرد لر می شود پی می برد که مردی بزرگ منش و ثروتمند است، خانه ای بزرگ دارد، دارای حشم و نوکر است. مرد لر اسدالله نوجوان را به عنوان مهمان توی اتاق نزد خود نشاند و از اسدالله بیشتر و بیشتر پرسید و اسدالله هم با آن صداقت بچه گانه اش پاسخ پرسش های مرد لر را داد. مرد لر دریافت که با نوجوانی با هوش روبرو است. همچنین پی برد که این نوجوانِ با هوش، در خانواده تهی دست بزرگ شده، حالا این پدر و مادر تهی دست به منظور کارگری به آبادان می روند و فرزند پسر نوجوان خود را به عنوان کرپه چران به دیگری سپرده اند. مرد لر به این نتیجه رسید که پدر و مادر اسدالله نوجوان علاوه بر تهی دستی، نا مهربان و احساس و عواطف ضعیفی دارند که توانسته اند فرزند نوجوان خود را رها کنند و خود فرسنگ ها از او دور گردند.
ارزیابی مرد لر از اسدالله نوجوان این بود که او پسری با هوش است و می تواند در آینده مرد موفقی گردد. مرد لر در پی این ارزیابی و نتیجه گیری در صدد برآمد با گفت وگو اسدالله را راضی کند که از رفتن به آبادان و یافتن پدر و اشتغال به کارگری در آنجا، صرف نظر کند و همینجا نزد او بماند و برای او کار کند. مرد لر به منظور تشویق اسدالله، قول داد خیلی بیشتر از پدرش به او مهربانی کند از او مراقبت و او را کمک و یاری نماید تا بزرگ شود سالیانه مزد او را برای او ذخیره می کند آنگاه دخترش را هم به او خواهد داد تا او در همین خانه با دخترش در ناز و نعمت زندگی کند.
زبان نرم و سخنان مهربانانه و دلنشین مردِلر روی روان اسدالله تاثیر خود را گذاشت و اسدالله نوجوان پیشنهاد مرد لر را پذیرفت. صبح زودِ روز بعد، پاکار، مرد لر مامور شد که کار آن روز اسدالله را به او نشان دهد. پاکار مرد لر اسدالله نوجوان را بالای سر کَرت (قطعه ای زمین کشاورزی) تخمدان (خزانه) چلتوک (برنج با پوست) که آب آن را تخلیه کرده بودند، برد تا او از کرتِ تخمدانِ چلتوکِ بدونِ آب، مراقبت کند تا گنجشک ها چلتوک های نورسته در سطح زمین را نخورند.
بذرِ چلتوکِ نورسته، همیشه باید توی آب باشد تا رشد کند. در چنین محل هایی نوزاد قورباغه فراوانی بوجود می آید این نوزادان قورباغه با حرکت مداوم و تکان دادنِ دُمِ خود توی آب در سطح زمین کنار ریشه ی چلتوکِ تازه ریشه دوانده، موجب کنده شدن ریشه ی تازه ی نهال نورسته چلتوک و روی آب آمدن آن می شود. در چنین وضعی، نهال چلتوک نمی تواند رشد کند. برای از بین بردن نوزاردان قورباغه، دَه روز بعد از اینکه چلتوک را در محل خزانه توی آب می پاشند تا ریشه زده و رشد کند، آب زمین را تخلیه می کنند تا زمین بدون آب گردد و آفتاب به زمین بتابد و در زیر نور آفتاب، نوزاد قورباغه ها که بدون آب مانده اند، بمیرند. در این هنگام گنجشک ها چلتوک های تازه نورسته را می خورند. برای جلوگیری از خورده شدن چلتوک ها توسط گنجشک ها، در طول روز، یک نفر مراقب می گمارند تا گنجشک ها را بتاراند.
ساعاتی از روز بالا آمد، دختر هشت نه ساله ی مردِلر، صبحانه برای اسدالله آورد، صبحانه کره و گندم برشته بود. دخترک برای اسدالله توضیح داد که؛ «نان در خانه موجود نبود مادرم خمیر کرده تا دو سه ساعت دیگر نان خواهد پخت اکنون برای صبحانه کره با گندم برشته آوردم تا نان پخته شود». اسدالله نمی دانست گندم برشته را چگونه باید با کره خورد. به دخترک می گوید: «ما چنین غذایی نداریم، من نمی دانم این غذا را چگونه باید خورد، بیا تو یک لقمه بخور، تا من یاد بگیرم». دخترک قدری کره را توی گندم برشته قرار داد و با چرخاندن کَرِه، مقداری کندم برشته به او چسبید آنگاه قطعه کره و گندم برشته را در دهان خود گذاشت و خورد. اسدالله صبحانه را خورد و دخترک سفره را جمع کرد و رفت. بعد از رفتن دخترک، اسدالله باز به فکر پدر و مادر افتاد، تخمدان چلتوک را رها و به سمت آبادان دویدن آغاز کرد و پس از چند روز در یک منزلی اهواز به قافله ای رسید که اتراق کرده بودند و پدر و مادرش با آن قافله همراه و هم سفر بودند. نعمت الله، پدر ِاسدالله وقتی پسر خود را در آن دیار غربت دید، نه تنها اشک چشمانش در نیامد که پسر بچه خود را در بغل گیرد، بلکه خشمگین شد و اسدالله را به باد کتک گرفت که: «چرا کارَت را رها کردی و آمدی؟» احساسات مادرانه ی مادرش، بر انگیخته شد در میانه شوهر و پسر قرار گرفت و مانع کتک خوردن بیشتر اسدالله شد. نعمت الله با اعضاء خانواده به روستایی به نام کوت عبدالله نزدیک شهر اهواز رسیدند و همانجا اتراق کردند و چون آنجا کار فراوان بود از رفتن به آبادان صرف نظر کردند.
روستای کوت عبدالله، در نزدیک اهواز، مرکز خِشت مالی کوره های آجرپزی و آهک پزی، برای شرکت نفت انگلیس و ایران بود. اینگونه برآورد کرده شده بود که این محل خاک مناسبی برای آجر پزی دارد. نخست خاک گِل می شد، توی قالب زده می شد که به آن خشت گفته می شد، خشت ها در کوره ها پخته و تبدیل به آجر می شد. آجرها بار کشتی های کوچکی که به آن دوبه می گفتند، میشد و از طریق رود کارون به نقاط مختلف خوزستان، از جمله آبادان، جهت ساخت و ساز منازل مسکونی و ساختمان های اداری، برای شرکت نفت، برده می شد.
بزرگ مرد تاریخِ فرهنگ و ادب ایران، دهخدا، چندین دهه ی قبلِ روستای کوت عبدالله را این چنین تعریف کرده است. «قصبه ای از دهستان باری بخش مرکزی شهرستان اهواز و در 12 هزار گزی جنوب اهواز واقع است و دارای 2500 تن سکنه است. اداره آمار و پاسگاه ژاندارمری و تلفن و تلگراف دارد».
در کوت عبدالله، تعدادی پیمانکار با صدها کارگر مشغول کار تولید آجر و آهک بودند بدین منظور کوره های متعدد آجرپزی و آهک پزی در حال کار بود.
در کار خشت مالی، کودکان هم به پدران خود کمک می کردند. اسدالله هم به کمک پدر شتافت و خشت هایی را که به شکل افقی روی زمین قالب زده می شد، او بعد از ساعاتی از روی زمین بلند می کرد و به شکل عمودی به یکدیگر تکیه می داد تا فضای باز بین شان ایجاد شود و زود بخشکند و آماده چیده شدن توی کوره شوند و یا در جابجایی خشت ها به منظور چیده شدن در کوره ها پدر را کمک می کرد و…
حالا دو سه سال از کار نعمت الله در کوت عبدالله می گذرد و اسدالله به عنوان یک جغله پسر نوجوان زبردست و زرنگ و با هوش در بین خشت مالان و نیز کوره داران شناخته شده است.
روزی یکی از پیمانکاران که از مردمان اهواز و از طایفه قنواتی ها بود و در آنجا کوره آجر و آهک پزی داشت از نعمت الله درخواست کرد، اسدالله پسرش را نزد او بفرستد تا در کار کوره به او کمک کند. نعمت الله پیشنهاد مرد کوره دار را پذیرفت و اسدالله نزد آن پیمانکار کوره دار رفت و مشغول کار شد. اسدالله با جدیت چند سال برای این پیمانکار کار کرد و تمام کار کوره های آجر پزی و آهک پزی را آموخت. اسدالله در این وقت دارای کار و شغل و درآمدی کافی مستغل از پدر بود، تصمیم گرفت که ازدواج کند.
در همان روستای کوت عبدالله اهواز، یک خانواده ای مهاجر از مبارکه بودند که آنها هم برای کارگری به کوت عبدالله آمده بودند. این خانواده مهاجرِ مبارکه ای، دختری داشت به نام گل عنبر، اسدالله عاشق این دختر مبارکه ای تبار گردید. توسط خانواده خواستگاری صورت گرفت و جشن عروسی برگزار و گل عنبر در هیات عروس به خانه نعمت الله آورده شد و تحویل اسدالله جوان داده شد. اسدالله با همسر خود گل عنبر در یکی از اتاق های خانه پدری، زندگی مشترک را آغاز کردند.
اسدالله پس از ازدواج هم امیدوارانه، نزد ارباب کوره دار مشغول کار بود. روزی ارباب، به اسدالله می گوید: «مستر ( فرد انگلیسی سرپرست پروژه فراهم آوردن آجر و آهک برای شرکت نفت انگلیس و ایران در کوت عبدالله) از من خواسته که به آفیس (دفتر- اداره) او بروم و تو مراقب کوره آهک که در حال سوختن هست باش، هروقت دیدی حرارت کوره به حد پختگی آهک ها رسیده، فوری بیا جلو آفیسِ مستر و به من خبر بده تا بیایم بازدید کنم» ملاقات اربابِ اسدالله با مستر در آفیس، طولانی شد و اسدالله با تجربه ای که داشت و مهارت هایی که آموخته بود می بیند حرارت کوره به حد پختگی آهک ها رسیده و آهک ها پخته شده اند بنابراین کوره را خاموش می کند و منتظر می ماند که اربابش بیاید. اسدالله انتظار داشته که ارباب به خاطر کاردانی او در به موقع خاموش کردن شعله ی کوره آهک، از او تقدیر کند.
ملاقاتِ اربابِ اسدالله در آفیس با مستر تمام می شود و ارباب به محل کارش بر می گردد وقتی می فهمد اسدالله کوره را خاموش کرده با او دعوا می کند که؛ «چرا خودسر کوره را خاموش کردی؟ مگر من نگفتم دنبال من بیا تا من بیایم و بازدید کنم» اسدالله می گوید: «آهک ها به اندازه کافی حرارت دیده و به پختگی رسیده بود و من هم خاموش کردم» ولی ارباب همچنان با صدای بلند با اسدالله دعوا می کند. استدلال ارباب این بوده که: «من نگفتم تو کوره را خاموش کن بلکه گفتم تو وضعیت کوره را به من خبر بده تا من بررسی و تصمیم بگیرم» خبر دعوا و سرو صدای اربابِ اسدالله را به اطلاع مستر انگلیسی می رسانند. مستر دستور میدهد آهک کوره آزمایش گردد. جواب آزمایش، آهک ها را نُرمال اعلام می کند ولی اربابِ اسدالله به دلیل اینکه اسدالله برابر دستور او عمل نکرده، او را از کار اخراج میکند.
ادامه دارد
محمدعلی شاهسون مارکده 09132855112