گزارش نامه 283 اول دی ماه 1402

قصه مرادعلی (بخش پنجم)

     عزیزالله بهارلو، در املاک روستای هوره، نزدیک مزرعه ­ی قارا آغاج، قدری پایین ­تر، خود مزرعه ­ای داشت و مرادعلی به جهت اینکه عموزاده مادرش هست و نیز به جهت اینکه همسایه مزرعه هست و مردی با تجربه و بویژه خیرخواه خانواده آنها هست، هرگاه کدخدا کرمی مشکلاتی  برایش بوجود می ­آورد به عزیزالله بهارلو پناه می ­برد و مشکل خود را با او در میان می­ گذاشت و از او درخواست راهنمایی و کمک می ­نمود. عزیزالله بهارلو با طیب خاطر به سخنان مرادعلی گوش می­ کرد و به او قول حمایت همه جانبه می ­داد. عزیزالله بهارلو در یک شکایت کدخدا کرمی، نزد قاضی آمد و قاطعانه به نفع مرادعلی و به زیان کدخدا کرمی گواهی داد. گواهی آقای بهارلو آن روز کمک بزرگی برای مرادعلی بود. عزیزالله بهارلو به منظور کمک و یاری همراه مرادعلی به ادارات از جمله به تهران می ­رفت به همین جهت از تمام رازها و کم و کاستی ­های کار مرادعلی آگاه گردید. بعد از گذشت چندین سال از کشمکش مرادعلی با ارباب و کدخدا کرمی نماینده او، عزیزالله با مالکان مزرعه ­ی قارا آغاج وارد مذاکره و سپس معامله می ­شود و قسمتی از مزرعه قارا آغاج سهم مالک را می ­خرد و هنگام خرید به مرادعلی هم می­ گوید؛ من برای تو خرید می ­کنم و می­ خواهم شرّ ارباب را از سَرِ تو کم کنم ولی وقتی به قباله خرید زمین دست پیدا می­ کند به عنوان مالک و ارباب مزرعه ­ی قارا آغاج، هر موضوعی را بهانه­ می­ کند و بر علیه مرادعلی به دادگاه شکایت می ­برد و تمام کوشش خود را به عنوان مالک جدید بکار می ­گیرد تا در دادگاه اثبات کند مرادعلی در مزرعه قارا آغاج کارگر فصلی است و حق و حقوق و نسق زراعی ندارد و باید از مزرعه بیرون برود تا مزرعه ­ی قارا آغاج یکدست در مالکیت او در آید. اندکی بعد از اینکه عزیزالله بهارلو املاک سهمیه ارباب را خرید مرادعلی متوجه می ­شود فریب آقای عزیزالله بهارلو، اقوام مادری ­اش را خورده است. شکایت و کشمکش ­های مرادعلی با عزیزالله، فرازی از قصه ­ی مرادعلی را تشکیل می ­دهد.

    در زیر قصه مرادعلی را از زبان خودش با هم می ­خوانیم. با این توضیح که؛ کلمه، جمله و پاراگراف داخل پرانتز، توضیحات نگارنده است.

 ***

   اسفند ماه سال 1342، مراسم یکمین سال  پدر بزرگم (صفرعلی مشهور به صفر مراد) را برگزار کردیم. چند روز بعد، من به مزرعه­ ی قارا آغاج رفتم، دیدم دو نفر جغله پسر، دو راس گاوِ نر که؛ ورزاو نامیده می ­شود را در مزرعه­ ی ما می­ چرانند. گفتم: «شما کی هستید؟ و اینجا چکار می ­کنید؟» گفتند: «ما آبپونه (روستایی در 12 کیلو متری شرق صادق ­آباد) ای هستیم آمده ­ایم اینجا رعیتی ( زراعت، کشت و کار)کنیم، پدرانمان هم الآن می ­آیند». این اولین روز دردسرهایی بود که برای من درست می ­شد و سرآغازِ بیش از سی سال جنگ و کشمکش و شکایت بود.

     پدران آن دو تا جغله آمدند. یکی احمد مشهور به احمد حسن ­آقا بود و دیگری عبدالله مشهور به عبدالله کاظم. هر دو از مردمان آبپونه و ساکن روستای آبپونه بودند. عبدالله اصالتا تبار یاسوچایی داشت ولی سال ­های زیادی ساکن آبپونه شده بود.

احمد و عبدالله در پاسخ اعتراض من گفتند: « ما طی قراردادی از طرف آقای علی بغدادی، ارباب سه دانگ مزرعه­ ی قاراآغاج، می ­خواهیم با ایجاد جوی آب جدید،  قسمتی از زیر زمین ­های کشاورزی مزرعه­ واقع در کنار رودخانه را که بایر می ­باشد، هموار و کشت کنیم». من و مادر و مادر بزرگم با آنها مقابله کردیم. عمویم حسین هم آمد. پسرِ عمویم حیدر هم آمد و کدخدا عباس کرمی هم آمد. عمویم حسین خیلی کوشید که آنها را بیرون کند و از اجرای قرارداد آنها با ارباب جلوگیری کند ولی نتوانست. سرانجام با فشار عمویم حسین، قرار شد حیدر پسرِ عمویم هم با این دو نفر در این قراردادِ کاری، شریک باشد و با حضور خود در مزرعه، محافظ ما بچه ­های حسن هم که، در ان زمان همه صغیر بودیم، در آن مزرعه باشد و نگذارد ظلمی از طرف آن دو نفر به ما گردد. آن دو نفر یعنی احمد و عبدالله ناگزیر پذیرفتند.

مضمون قرار داد احمد و عبدالله با ارباب بغدادی این بود که؛ این قطعه زمین را با ایجادِ جوی آبِ جداگانه از رودخانه، هموار و قابل کشت کنند و به مدت سه سال، محصول کشت شده مال خودشان باشد، بعد از سه سال، یا قرارداد تجدید گردد و یا زمین را رها کنند.

     مزرعه ­ی ما به نام قارا آغاج، در آن زمان، چهار نفر مالک داشت. یکی شخصی به نام آقای علی بغدادی که اصفهانی بود و مقدار یک دانگ و نیم مالک بود. دیگری همسر همین آقای علی بغدادی به نام حاجیه­ خانم تربتی مشهور به خانم بغدادی که او هم یک دانگ و نیم داشت. دو نفر دیگر، دوتا دختران امیرمجاهدخان بختیاری به نام ­های محترم و آغابیگم بودند که به بی ­بی محترم و بی­ بی­آغابیگم معروف و مشهور بودند.

      احمد و عبدالله و حیدر سه نفری شروع بکار کردند. دو نفر مالک دیگر یعنی؛ محترم و آغابیگم بختیاری به قرارداد ارباب علی بغدادی اصفهانی اعتراض کردند و گفتند: «زمین بایر زیر زمین ­های دایر مزرعه ­ی قارا آغاج بین ما چهار نفر مالک مشترک است شما در واقع آن را تنها تصرف کرده ­ای، چنین حق ندارید، نمی­توانید تنها و جدا از ما تصمیم بگیرید». بی­ بی محترم و بی ­بی آغابیگم خواهان توقف کار این دو نفر و نیز لغو قرارداد آنها و تقسیم زمین­ های بایر مزرعه شدند. علی بغدادی در پاسخ به بی ­بی محترم و آغابیگم گفت: «من قطعه زمین بایری را احیا کردم شما هم بروید قطعه زمین بایر دیگری را احیا کنید».

     در یک روز تابستانی، هر چهار مالک مزرعه، در مزرعه ­ی قارا آقاج جمع شدند. بی ­بی محترم و بی ­بی ­آغابیگم، یک نفر کارشناس به نام ابراهیم اسعد سامانی را همراه خود آورده بودند تا زمین مورد منازعه را تقسیم کنند. جلسه ­ای در ساختمان مزرعه تشکیل شد. بی ­بی ­محترم و بی­ بی ­آغابیگم خطاب به آقای علی بغدادی گفتند: «می ­خواهیم زمینی را که کارگران تو هموار کرده را تقسیم کنیم». آقای بغدادی این پیشنهاد را قبول نکرد. بی ­بی محترم و آغابیگم بر خواسته­ ی خود پافشاری کردند و آقای بغدادی از حرف خود کوتاه آمد و پذیرفت که؛ زمین پیمایش و تقسیم گردد. ابراهیم اسعد سامانی به عنوان کارشناس به کمک یک نفر دیگر، شروع به پیمایش زمین کردند. ارباب بغدادی من را کناری کشید و گفت: «برو نگذار زمین را متراژ کنند». من هم رفتم، متر را از دست اسعد سامانی گرفتم و گفتم: «نمی­ گذارم زمین را متراژ کنی». با دخالت من در جلوگیری از پیمایش زمین، روابط بین ارباب بغدادی و بی ­بی محترم و آغابیگم بختیاری به هم خورد و دعوای لفظی بین آنها آغاز و منجر به قهر گردید.

      بی ­بی ­محترم و بی ­بی ­آغابیگم، ارباب بغدادی و نیز من را تهدید کردند و گفتند: « بر علیه ما دو نفر شکایت خواهند کرد». این دو نفر، تهدید خود را عملی هم کردند یعنی شکایت نامه ­ای با خط و انشای همان آقای ابراهیم اسعد سامانی کارشناس، که همراه خود آورده بودند، تنظیم می ­نمایند و صبح روز بعد به اداره کشاورزی ارائه می ­دهند.

      ارباب بغدادی هم شکایت نامه ­ای از زبان من بر علیه بی­ بی ­محترم و بی ­بی ­آغابیگم با مضمون اینکه؛ من زارع هستم، محترم و آغابیگم بدون در نظر گرفتن حقوق زارعانه ­ی من، اقدام به تقسیم زمین بین خودشان کرده­ اند، نوشت و قرار شد من هم شکایت را به اداره کشاورزی ببرم. در این روز هم عمو حسین به منظور حمایت از من به محل مزرعه آمده بود و گفت: « فردا تنها شهرکرد نرو بلکه عباسعلی (یکی از پیرمردان ده صادق ­آباد) را هم با خود ببر». من و عباسعلی، همان روز عصر، به روستای آبپونه رفتیم، فردا از آنجا به اصفهان و بعد به شهرکرد رفتیم و در دقایق پایانی وقت اداری، به اداره کشاورزی در شهرکرد رسیدیم.

       آقای علی حسینی (یکی از کارشناسان برجسته­ ی اداره کشاورزی شهرکرد) آنجا بود به ما گفت: «رئیس اداره اینجا نیست که نامه را دریافت و دستور رسیدگی دهد». بعد آقای حسینی نامه را از من گرفت و خواند و گفت: «طرف ­های تو هم آمده بودند و قرار است من فردا بیایم به محل و به این شکایت رسیدگی کنم، تو برو، نامه ­ات را هم ببر، من که آمدم به محل، نامه­ ات را همانجا ازت می­ گیرم».  آقای علی حسینی پرسید: «شکایت تو را آقای علی بغدادی نوشته؟». من گفتم: «آره» گفت: «از خطش شناختم، فقط یک چیز می­ خواهم به تو بگویم و آن اینکه این بنده خدا، یعنی آقای علی بغدادی، دو پهلو کار می ­کند، این را از من نشنیده بگیر».

      فردای آن روز همگی: یعنی چهار نفر مالک و نیز اعضاء خانواده ما که زارع بودیم، در مزرعه­ ی قارا آغاج جمع بودیم. مالکان هم به دلیل اینکه با هم قهر بودند در دوجا، جدای از هم نشسته بودند. آقای علی بغدادی و چند نفر اطرافیانش توی ایوان ساختمان، و بی ­بی محترم و بی ­بی­آغابیگم هم با چند نفر از مردم روستای سوادجان که همراه آنها آمده بودند، توی اتاق نشسته بودند. و اعضا خانواده ما هم به عنوان رعیت آنها، برای اربابان خودمان که حالا مهمان ما محسوب می ­شدند، چای و غذا درست می ­کردیم و همگی منتظر آمدن آقای علی حسینی مامور و کارشناس اداره کشاورزی بودیم. سرانجام آقای علی حسینی با یک نفر راننده و ماشین اداره کشاورزی به اول مزرعه آمدند چون جاده ماشین رو نبود، پیاده وارد مزرعه­ ی قارا آقاج شدند. هر دو دسته مالک ­ها با آمدن آقای علی حسینی از چرت زدن بیرون آمدند و با هیجان از جای خود بلند شدند و هر دسته، آقای حسینی را به کنار خود دعوت به نشستن می­ کرد. من نخست شکایت خود را تقدیم آقای علی حسینی کردم و همه در یک محل دور هم جمع شدیم. نخست بی­ بی محترم خطاب به آقای علی حسینی کارشناس اداره کشاورزی گفت: «ما به هر دهی که می ­رفتیم از ما استقبال می ­شد و برای ­مان گوسفند سر می بریدند، ولی در اینجا، بعد از چندین سال که محصول ما را خوردند که هیچ، حالا هم که آمده ­ایم، مَحَلی به ما نمی­ گذارند، دعوا هم با ما دارند، این پسر (اشاره به مرادعلی) یک چای درست و حسابی به دست ما نداده است، شما مامور اداره کشاورزی  هستید، ببینید، تمام زردآلوها زیر درختان ریخته است، این پسر پیش ما نشسته و نمی ­رود آنها را جمع کند».

   اقای حسینی گفت: «بالاخره می ­گویید این پسر چکار کند؟ برای شما چای درست کند و یا زردآلو جمع کند؟». بی­ بی محترم متوجه شد که سخن متضادی گفته است اندکی فکر کرد و گفت: «شما هم که از او طرفداری می ­کنید؟». آقای حسینی در پاسخ گفت: «هنوز ما هیچ کاری نکردیم که طرفداری از شما باشد یا از آنها، زود قضاوت نکنید».

ادامه دارد

محمدعلی شاهسون مارکده  همراه 09132855112