قصه مرادعلی (بخش پنجم)
عزیزالله بهارلو، در املاک روستای هوره، نزدیک مزرعه ی قارا آغاج، قدری پایین تر، خود مزرعه ای داشت و مرادعلی به جهت اینکه عموزاده مادرش هست و نیز به جهت اینکه همسایه مزرعه هست و مردی با تجربه و بویژه خیرخواه خانواده آنها هست، هرگاه کدخدا کرمی مشکلاتی برایش بوجود می آورد به عزیزالله بهارلو پناه می برد و مشکل خود را با او در میان می گذاشت و از او درخواست راهنمایی و کمک می نمود. عزیزالله بهارلو با طیب خاطر به سخنان مرادعلی گوش می کرد و به او قول حمایت همه جانبه می داد. عزیزالله بهارلو در یک شکایت کدخدا کرمی، نزد قاضی آمد و قاطعانه به نفع مرادعلی و به زیان کدخدا کرمی گواهی داد. گواهی آقای بهارلو آن روز کمک بزرگی برای مرادعلی بود. عزیزالله بهارلو به منظور کمک و یاری همراه مرادعلی به ادارات از جمله به تهران می رفت به همین جهت از تمام رازها و کم و کاستی های کار مرادعلی آگاه گردید. بعد از گذشت چندین سال از کشمکش مرادعلی با ارباب و کدخدا کرمی نماینده او، عزیزالله با مالکان مزرعه ی قارا آغاج وارد مذاکره و سپس معامله می شود و قسمتی از مزرعه قارا آغاج سهم مالک را می خرد و هنگام خرید به مرادعلی هم می گوید؛ من برای تو خرید می کنم و می خواهم شرّ ارباب را از سَرِ تو کم کنم ولی وقتی به قباله خرید زمین دست پیدا می کند به عنوان مالک و ارباب مزرعه ی قارا آغاج، هر موضوعی را بهانه می کند و بر علیه مرادعلی به دادگاه شکایت می برد و تمام کوشش خود را به عنوان مالک جدید بکار می گیرد تا در دادگاه اثبات کند مرادعلی در مزرعه قارا آغاج کارگر فصلی است و حق و حقوق و نسق زراعی ندارد و باید از مزرعه بیرون برود تا مزرعه ی قارا آغاج یکدست در مالکیت او در آید. اندکی بعد از اینکه عزیزالله بهارلو املاک سهمیه ارباب را خرید مرادعلی متوجه می شود فریب آقای عزیزالله بهارلو، اقوام مادری اش را خورده است. شکایت و کشمکش های مرادعلی با عزیزالله، فرازی از قصه ی مرادعلی را تشکیل می دهد.
در زیر قصه مرادعلی را از زبان خودش با هم می خوانیم. با این توضیح که؛ کلمه، جمله و پاراگراف داخل پرانتز، توضیحات نگارنده است.
***
اسفند ماه سال 1342، مراسم یکمین سال پدر بزرگم (صفرعلی مشهور به صفر مراد) را برگزار کردیم. چند روز بعد، من به مزرعه ی قارا آغاج رفتم، دیدم دو نفر جغله پسر، دو راس گاوِ نر که؛ ورزاو نامیده می شود را در مزرعه ی ما می چرانند. گفتم: «شما کی هستید؟ و اینجا چکار می کنید؟» گفتند: «ما آبپونه (روستایی در 12 کیلو متری شرق صادق آباد) ای هستیم آمده ایم اینجا رعیتی ( زراعت، کشت و کار)کنیم، پدرانمان هم الآن می آیند». این اولین روز دردسرهایی بود که برای من درست می شد و سرآغازِ بیش از سی سال جنگ و کشمکش و شکایت بود.
پدران آن دو تا جغله آمدند. یکی احمد مشهور به احمد حسن آقا بود و دیگری عبدالله مشهور به عبدالله کاظم. هر دو از مردمان آبپونه و ساکن روستای آبپونه بودند. عبدالله اصالتا تبار یاسوچایی داشت ولی سال های زیادی ساکن آبپونه شده بود.
احمد و عبدالله در پاسخ اعتراض من گفتند: « ما طی قراردادی از طرف آقای علی بغدادی، ارباب سه دانگ مزرعه ی قاراآغاج، می خواهیم با ایجاد جوی آب جدید، قسمتی از زیر زمین های کشاورزی مزرعه واقع در کنار رودخانه را که بایر می باشد، هموار و کشت کنیم». من و مادر و مادر بزرگم با آنها مقابله کردیم. عمویم حسین هم آمد. پسرِ عمویم حیدر هم آمد و کدخدا عباس کرمی هم آمد. عمویم حسین خیلی کوشید که آنها را بیرون کند و از اجرای قرارداد آنها با ارباب جلوگیری کند ولی نتوانست. سرانجام با فشار عمویم حسین، قرار شد حیدر پسرِ عمویم هم با این دو نفر در این قراردادِ کاری، شریک باشد و با حضور خود در مزرعه، محافظ ما بچه های حسن هم که، در ان زمان همه صغیر بودیم، در آن مزرعه باشد و نگذارد ظلمی از طرف آن دو نفر به ما گردد. آن دو نفر یعنی احمد و عبدالله ناگزیر پذیرفتند.
مضمون قرار داد احمد و عبدالله با ارباب بغدادی این بود که؛ این قطعه زمین را با ایجادِ جوی آبِ جداگانه از رودخانه، هموار و قابل کشت کنند و به مدت سه سال، محصول کشت شده مال خودشان باشد، بعد از سه سال، یا قرارداد تجدید گردد و یا زمین را رها کنند.
مزرعه ی ما به نام قارا آغاج، در آن زمان، چهار نفر مالک داشت. یکی شخصی به نام آقای علی بغدادی که اصفهانی بود و مقدار یک دانگ و نیم مالک بود. دیگری همسر همین آقای علی بغدادی به نام حاجیه خانم تربتی مشهور به خانم بغدادی که او هم یک دانگ و نیم داشت. دو نفر دیگر، دوتا دختران امیرمجاهدخان بختیاری به نام های محترم و آغابیگم بودند که به بی بی محترم و بی بیآغابیگم معروف و مشهور بودند.
احمد و عبدالله و حیدر سه نفری شروع بکار کردند. دو نفر مالک دیگر یعنی؛ محترم و آغابیگم بختیاری به قرارداد ارباب علی بغدادی اصفهانی اعتراض کردند و گفتند: «زمین بایر زیر زمین های دایر مزرعه ی قارا آغاج بین ما چهار نفر مالک مشترک است شما در واقع آن را تنها تصرف کرده ای، چنین حق ندارید، نمیتوانید تنها و جدا از ما تصمیم بگیرید». بی بی محترم و بی بی آغابیگم خواهان توقف کار این دو نفر و نیز لغو قرارداد آنها و تقسیم زمین های بایر مزرعه شدند. علی بغدادی در پاسخ به بی بی محترم و آغابیگم گفت: «من قطعه زمین بایری را احیا کردم شما هم بروید قطعه زمین بایر دیگری را احیا کنید».
در یک روز تابستانی، هر چهار مالک مزرعه، در مزرعه ی قارا آقاج جمع شدند. بی بی محترم و بی بی آغابیگم، یک نفر کارشناس به نام ابراهیم اسعد سامانی را همراه خود آورده بودند تا زمین مورد منازعه را تقسیم کنند. جلسه ای در ساختمان مزرعه تشکیل شد. بی بی محترم و بی بی آغابیگم خطاب به آقای علی بغدادی گفتند: «می خواهیم زمینی را که کارگران تو هموار کرده را تقسیم کنیم». آقای بغدادی این پیشنهاد را قبول نکرد. بی بی محترم و آغابیگم بر خواسته ی خود پافشاری کردند و آقای بغدادی از حرف خود کوتاه آمد و پذیرفت که؛ زمین پیمایش و تقسیم گردد. ابراهیم اسعد سامانی به عنوان کارشناس به کمک یک نفر دیگر، شروع به پیمایش زمین کردند. ارباب بغدادی من را کناری کشید و گفت: «برو نگذار زمین را متراژ کنند». من هم رفتم، متر را از دست اسعد سامانی گرفتم و گفتم: «نمی گذارم زمین را متراژ کنی». با دخالت من در جلوگیری از پیمایش زمین، روابط بین ارباب بغدادی و بی بی محترم و آغابیگم بختیاری به هم خورد و دعوای لفظی بین آنها آغاز و منجر به قهر گردید.
بی بی محترم و بی بی آغابیگم، ارباب بغدادی و نیز من را تهدید کردند و گفتند: « بر علیه ما دو نفر شکایت خواهند کرد». این دو نفر، تهدید خود را عملی هم کردند یعنی شکایت نامه ای با خط و انشای همان آقای ابراهیم اسعد سامانی کارشناس، که همراه خود آورده بودند، تنظیم می نمایند و صبح روز بعد به اداره کشاورزی ارائه می دهند.
ارباب بغدادی هم شکایت نامه ای از زبان من بر علیه بی بی محترم و بی بی آغابیگم با مضمون اینکه؛ من زارع هستم، محترم و آغابیگم بدون در نظر گرفتن حقوق زارعانه ی من، اقدام به تقسیم زمین بین خودشان کرده اند، نوشت و قرار شد من هم شکایت را به اداره کشاورزی ببرم. در این روز هم عمو حسین به منظور حمایت از من به محل مزرعه آمده بود و گفت: « فردا تنها شهرکرد نرو بلکه عباسعلی (یکی از پیرمردان ده صادق آباد) را هم با خود ببر». من و عباسعلی، همان روز عصر، به روستای آبپونه رفتیم، فردا از آنجا به اصفهان و بعد به شهرکرد رفتیم و در دقایق پایانی وقت اداری، به اداره کشاورزی در شهرکرد رسیدیم.
آقای علی حسینی (یکی از کارشناسان برجسته ی اداره کشاورزی شهرکرد) آنجا بود به ما گفت: «رئیس اداره اینجا نیست که نامه را دریافت و دستور رسیدگی دهد». بعد آقای حسینی نامه را از من گرفت و خواند و گفت: «طرف های تو هم آمده بودند و قرار است من فردا بیایم به محل و به این شکایت رسیدگی کنم، تو برو، نامه ات را هم ببر، من که آمدم به محل، نامه ات را همانجا ازت می گیرم». آقای علی حسینی پرسید: «شکایت تو را آقای علی بغدادی نوشته؟». من گفتم: «آره» گفت: «از خطش شناختم، فقط یک چیز می خواهم به تو بگویم و آن اینکه این بنده خدا، یعنی آقای علی بغدادی، دو پهلو کار می کند، این را از من نشنیده بگیر».
فردای آن روز همگی: یعنی چهار نفر مالک و نیز اعضاء خانواده ما که زارع بودیم، در مزرعه ی قارا آغاج جمع بودیم. مالکان هم به دلیل اینکه با هم قهر بودند در دوجا، جدای از هم نشسته بودند. آقای علی بغدادی و چند نفر اطرافیانش توی ایوان ساختمان، و بی بی محترم و بی بیآغابیگم هم با چند نفر از مردم روستای سوادجان که همراه آنها آمده بودند، توی اتاق نشسته بودند. و اعضا خانواده ما هم به عنوان رعیت آنها، برای اربابان خودمان که حالا مهمان ما محسوب می شدند، چای و غذا درست می کردیم و همگی منتظر آمدن آقای علی حسینی مامور و کارشناس اداره کشاورزی بودیم. سرانجام آقای علی حسینی با یک نفر راننده و ماشین اداره کشاورزی به اول مزرعه آمدند چون جاده ماشین رو نبود، پیاده وارد مزرعه ی قارا آقاج شدند. هر دو دسته مالک ها با آمدن آقای علی حسینی از چرت زدن بیرون آمدند و با هیجان از جای خود بلند شدند و هر دسته، آقای حسینی را به کنار خود دعوت به نشستن می کرد. من نخست شکایت خود را تقدیم آقای علی حسینی کردم و همه در یک محل دور هم جمع شدیم. نخست بی بی محترم خطاب به آقای علی حسینی کارشناس اداره کشاورزی گفت: «ما به هر دهی که می رفتیم از ما استقبال می شد و برای مان گوسفند سر می بریدند، ولی در اینجا، بعد از چندین سال که محصول ما را خوردند که هیچ، حالا هم که آمده ایم، مَحَلی به ما نمی گذارند، دعوا هم با ما دارند، این پسر (اشاره به مرادعلی) یک چای درست و حسابی به دست ما نداده است، شما مامور اداره کشاورزی هستید، ببینید، تمام زردآلوها زیر درختان ریخته است، این پسر پیش ما نشسته و نمی رود آنها را جمع کند».
اقای حسینی گفت: «بالاخره می گویید این پسر چکار کند؟ برای شما چای درست کند و یا زردآلو جمع کند؟». بی بی محترم متوجه شد که سخن متضادی گفته است اندکی فکر کرد و گفت: «شما هم که از او طرفداری می کنید؟». آقای حسینی در پاسخ گفت: «هنوز ما هیچ کاری نکردیم که طرفداری از شما باشد یا از آنها، زود قضاوت نکنید».
ادامه دارد
محمدعلی شاهسون مارکده همراه 09132855112