آیا عدالتی هست؟

غروب روز 13 شهریور بود دو نفر کارگر افغان پس از 11 ساعت کار پرزحمت بادام چینی، بار ماشین را پیاده کردند غذای شب ­شان را گرفتند و به سمت محل اتراق ­شان به راه افتادند. وقتی سر سر بالایی رسیدند ماشین کلانتری را جلو خانه ­شان دیدند فوری با حالت ترسان و لرزان، قابلمه و سفره نان و کیسه پلاستیک سبزی بر دست، برگشتند از جاده خارج و توی باغات رفتند لابلای درختان ایستادند و نظاره­ گر ماشین کلانتری شدند دقایقی گذشت تا ماشین کلانتری حرکت کرد و رفت آنگاه این دو نفر کارگر افغان با سرعت از لابلای درختان بیرون آمدند و به اتاق محل اتراق­ شان رفتند.

      در همین حین که این دو نفر کاگر افغان ترسان و لرزان از راه برگشتند و لابلای درختان جای گرفتند، مداحی، بلندگویی روی ماشین پراید خود بسته و با صدای بسیار بلند توی خیابان روستا ذکر مصیبت می­ گفت و تک و توکی از مردم هم قدری بادام تقدیم مداح می­ کردند.

       من هم در همین لحظات روی پشت بام ایستاده بودم و فرار دو نفر کارگر افغان را با دقت دیدم و حرکت و ایستادن ماشین مداح را هم نظاره می­ کردم صدای مداح هم که فضا را پر کرده بود علاوه بر شنیدن، بلندی صدا هم گوش ­ها را آزار می ­داد، تحویل بادام توسط مردم به مداح را هم به خوبی می ­دیدم.

       دقایقی گذشت دو نفر کارگر افغان به محل اتراق خود رفتند مداح هم کم کم از نزدیک محل ایستادن من دور شد با اینکه صدایش می­ آمد ولی من دیگر نمی ­دیدمش.

       حالا در حین کار روی پشت بام، به این دو رویداد متضاد می ­اندیشیدم اولین پرسشی که توی ذهنم نشست این بود: آیا در جهان عدالتی هست؟ کارگر افغان، با حداقل دستمزد، 11 ساعت توی گرما و گردخاک باید بادام بچیند و غروب هم از کلانتر بترسد و ناگزیر گردد خود را مخفی کند!؟ مداح، بدون ذره ­ای تحمل رنج زحمت کار، بدون داشتن هیچ نقشی در تولید، فقط با ایجاد سر و صدا و بر انگیختن احساسات مردم، در پناه همان کلانتر، با احترام و دعا و ثنا، مقداری بادام دریافت کند!؟

      یادم آمد هنگامی که طفل 6-7 ساله بودم و به مکتب می ­رفتم محل مکتب هم مسجد ده بود هر روز بعد از ناهار به دستور ملای مکتب­ دار ده کنار جوی آب می ­رفتیم وضو می­ گرفتیم توی طبقه دوم مسجد، هر بچه­ ای زیرانداز همراه خود را پهن می ­کرد و با صف به نماز می ­ایستادیم نخست یک نفر با صدای بلند اذان می ­گفت بعد یک نفر جلو می ­ایستاد و نماز را با صدای بلند و بقیه هم پشت سر آهسته می­ خواند. پس از اتمام نماز، همچنان که دوزانو در صف نماز نشسته و دوتا دست خود هم روی زانوان­ مان بود به پرسش ­های آقا کمال، ملای مکتب ­دار ده، که از تک تک بچه ­ها به ترتیب می ­پرسید، پاسخ می ­دادیم. اولین پرسشش بعد از نماز این بود:

      « اصول دین چندتا؟» «5تا» «اول» «توحید؛ یعنی خدا یکی است و دوتا نیست» «دوم»«عدل؛ یعنی خدا عادل است و ظالم نیست» و… این پرسش­ ها همه روزه تکرار می­ شد بچه­ ای هم که بلد نبود بیشتر وقت ­ها با ضربه­ ی ترکه ­ی در دست ملای مکتب­ دار تنبیه می ­شد.

      حالا امروز با دیدن ترس و فرار کارگر افغان و احترام و در امان بودن مداح، دوتا رویداد متضاد، همزمان و در یک نقطه، آن رویدادها در مکتب­ خانه یادم آمد. پرسش دوم ملای مکتب­ دار یعنی عدل خداوندی که من بارها و بارها به خوبی به ملا پاسخ دادم، و هیچگاه هم تنبیه نشدم، چون همیشه درسم را خوب می ­خواندم و بلد بودم، ذهنم را مشغول کرد. آن صحنه­ ها همانند یک قطعه فیلم از جلو چشمم رد می ­شد توی ذهنم من آقاکمال را می­ دیدم که؛ با چهره­ ای جدی و مصمم، ترکه در دست، می­ خواست هرجور شده باور عادل بودن خداوند را در ذهن ما بکارد و ملکه ذهن ما کند. توی همان عالم ذهنیات از خود پرسیدم؛ آقاکمال با تکرار همه روزه چرا اینقدر اصرار داشت که ما بچه ­ها این اصول را حفظ کنیم؟ به گونه ­ای که حتا در حین گفتن تُپُق هم نزنیم؟ بی­گمان اگر 7 میلیارد جمعیت جهان همگی باورمند باشند که خدا عادل است و یا احیانا باور داشته باشند که عادل نیست، ذره­ای تاثیر بر خداوندی خدا ندارد پس چرا این همه اصرار، تکرار و تاکید؟ پاسخی که خودم به خودم دادم این بود: قاعدتا باورمندی به عادل بودن خداوند باید بتواند مستقیم روی ذهن و اندیشه­ ما تاثیر بگذارد و ما را به سمت و سوی انصاف­ مندی، عدالت ورزی در رفتار و گفتار سوق دهد.

 خواننده­ ی گرامی آیا شما چنین چیزی در جامعه می ­بینید؟

                                                        محمدعلی شاهسون مارکده