شیخ ابراهیم


روز پنجشنبه 4/7/92 ساعت 30/15 جهت شرکت در مراسم مجلس یادبود سومین و هفتمین روز شادروان ابراهیم کرمی صادق آبادی مشهور و معروف به شیخ ابراهیم به روستای صادق آباد رفتم برابر عرف، دقایقی در حسینیه این روستا همراه دیگر مردم در مجلس نشستم فاتحه ای و صفحه ای از کتاب قرآن خواندم و آمدم. هنگامی که در حسینیه نشسته بودم گفت وگویی که در تاریخ 21/10/87 با ابراهیم داشتم همانند پرده سینما از جلو چشمم می گذشت در این نشست ابراهیم سرگذشت خود را برایم بازگو کرد و من هم یادداشت کردم.

از همان بچگی ابراهیم را می شناختم به دعوت و درخواست پدر بزرگم صفرعلی ایزدی صادق آبادی، مشهور به صفرمراد، شب های زمستان نزد او می آمد، زیر کرسی می نشستند، شام و سپس شب چره می خوردند و ابراهیم برای پیرمرد کتاب شاهنامه می خواند من هم که علاقه زیادی به کتاب داشتم سراپاگوش بودم. امروز که شناخت بیشتری از قضایا دارم از خود می پرسم؛ آخوند و شاهنامه؟! اکنون که لحن خواندن و توضیح و شرحی که از داستان های شاهنامه می داد را بیاد می آورم می بینم شاهنامه را خوب می خواند با ادبیات و فرهنگ ایران باستان هم آشنا بود چون واژه ها را تعریف و ابیات داستان های شاهنامه را علاوه بر خواندن توضیح هم می داد.

ابراهیم دو ویژگی و یا دو حُسن داشت یعنی شالوده ی خُلق و خُویش آمیخته به این دو حسن بود، این حسن ها، او را از بسیاری هم صنف هایش و نیز از بسیاری از همشهری هایش متمایز می نمود.

 ویژگی نخست او؛
 ابراهیم درس روحانی شدن را خوانده بود ولی لباس روحانی نمی پوشید، با این وجود اندیشه و ذهنیتش آخوند بود، چون تحصیلات حوزوی کرده بود. به همین دلیل نقش یک مبلغ مذهبی را در روستا ایفا می کرد، فعالیت هایی که یک آخوند در جامعه دارد را در جامعه ی کوچک روستایی صادق آباد بخوبی انجام می داد. مانند تبلیغ آموزه های مذهبی، خواندن نماز عید فطر، نماز میت، خواندن تلقین برای میت، خواندن قرآن در مجالس و آموزش آن، خواندن صیغه عقد ازدواج، بیان و آموزش مسائل رساله عملیه مراجع تقلید به مردم.، پاسخ دادن به پرسش های مردم، اذان گفتن در صبح و شام،  خواندن دعای روزهای ماه رمضان و …  با وجود این توانایی  که می توان گفت؛ سرآمد توی روستا بود، از آموخته های دینی و مذهبی خود برای جلوه گری، خود بزرگ نشان دادن و یا برای منافع شخصی اش هیچگاه سوء استفاده نمی کرد، دین و مذهب را با خود همانند نمی کرد، خود را مساوی دین و مذهب نمی پنداشت، بلکه می کوشید خود را با آموزه های دینی و مذهبی وفق دهد، همآهنگ نماید و از آن آموزه ها تبعیت کند. در حقیقت ابراهیم با باورهایش صادق بود همان بود که خود را نشان می داد درون و برونش تفاوت نداشت آن را که به مردم می گفت خود هم همان را انجام می داد و شعر مشهور حافظ؛

          واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند
                                                  چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند

علارغم اینکه درباره بسیاری از افراد این صنف صادق است درباره ابراهیم، واعظ صادق آباد صادق نبود.

من بارها به افراد این صنف برخوردم و دیدم؛ هست خودشان با آنچه می گویند متفاوت است. ما طلبه ای داشتیم توی همین روستای مارکده که ادعا می کرد پیامبر زمان است که توی کوچه های مارکده راه می رود! انتقاد از خود را توهین به مقدسات می پنداشت! و از من که شورای روستا بودم انتظار داشت هر روز به درِ خانه اش بروم و بگویم؛ در خدمتم، کاری دارید، بفرمایید!؟

وقتی زندگی ابراهیم را بررسی می کنم بیشتر او را متکی به اخلاق انسانی می بینم چون هیچگاه به کسانی که مخالف او بودند و یا کسانی که دستورات مذهبی را خوب رعایت نمی کردند، یا مسجد نمی آمدند  انگ نمی زد، برچسب نمی زد که؛ تو بی دینی، کافری، کمونیستی، اعتقادت سست هست، ایمانت ضعیف است و … شیوه ای که بسیاری از افراد این صنف دارند و من توی همین روستای مارکده بارها شاهد این گفته ها بوده ام.

ویژگی دیگر ابراهیم؛ تفاوت با همشهریانش بود. بسیاری از مردم روستای صادق آباد وقتی بین شان اختلاف بوجود می آید تنها راه برای پایان دادن اختلاف را طریقه ستیز، مقابله، لجبازی و زور دادگاه می دانند. آدم های مداراگر کم هست که بخواهند مسائل و مشکلات بوجود آمده بین خود را با گفت وگو، تفاهم و کدخدا منشی حل و فصل نمایند به همین دلیل تقریبا هیچ فرد صادق آبادی نیست که پرونده توی دادگاه نداشته باشد هر فردی حداقل یک پرونده توی دادگاه دارد در همین راستا قهر از یکدیگر و ذهنیت بدبینانه نسبت به هم، پدیده های معمول، عادی و روزمره بین مردم این روستا است و ابراهیم چنین نبود او آدمی آرام، بی آزار، کم ادعا، کم توقع و مداراگر با همه بود در عین حال آدمی زحمت کش بود و با دسترنج خود در کار کشاورزی زندگی می کرد و ریالی ازبابت آخوند بودن از دیگری نگرفت و انتظاری هم نداشت.

 اولین صفات مثبت او را آرام بودن شمردم که توضیح می دهم. معمول هست بین مردم طبقه پایین جامعه هرگاه از کسی رنجیده باشند هنگام بازگویی رنج شان در پشت سر، رنج دهنده را فحش می دهند، ناسزا می گویند، نفرین می کنند و یا حداقل صفات بد او را برجسته و برای دیگران بازگو می کنند و ابراهیم چنین نبود در صورت ضرورت بازگویی رنج خود، آنگونه که اتفاق افتاده بود بیان می کرد، بی احترامی هم به رنج دهنده نمی کرد. برای نمونه:

هنگام بازگویی سرگذشت خود در اشاره به ستم هایی که کدخدا عباس نسبت به او و همسرش روا داشته بود هیچ خشمی نداشت، هیچ کینه و نفرتی را از چهره اش نمی شد احساس کرد، از هیچ واژه ای که نشان از ناسزا، نفرین و بی احترامی باشد استفاده نکرد.

ابراهیم نخست یک انسان بود بعد در حوزه، در قالب درس خواندن، آموزه های دینی و مذهبی را فرا گرفت این دو؛ یعنی انسان بودن و آموزه های دینی و مذهبی، مکمل هم گشتند و از ابراهیم یک انسان مداراگر و آخوندِ  منصف ساختند. ابراهیم به همین دلیل در حین بیان سرگذشت خود، از بسیاری که برخورد و تعامل داشته با حرمت یاد نمود خوبی های دیگران را که در حق او کرده بودند فراموش نکرده بود آدم هایی که به او نیکی کرده بودند، دستی از او گرفته بودند، از رنجَش کاسته بودند بیاد داشت و با خوبی از آنها یاد می کرد برای نمونه:

در حین بازگویی سرگذشت خود بارها از حمایت های صفرمراد برای داشتن زندگی مستقل و جلوگیری از دخالت های ویرانگر کدخدا عباس در زندگیش یاد نمود. یا از اقدامات حمایتی کدخدا محمدآقا در جهت نفرستادن به خدمت سربازی به نیکی نام می برد.

وقتی با مردم صادق آباد درباره ابراهیم گفت وگو می کنی نظرات متفاوت می شنوی بعضی ها می گویند؛
 ابراهیم اقتصادی می اندیشید در دِهش سخت دست و مقتصد بود. من نمی دانم نظر مردم چه مقدار واقعیت دارد بی گمان اطلاعات من اندک است و شناخت مردم صادق آباد از ابراهیم بسیار، ولی تجربه ای که من از ایشان در زمینه اقتصادی دارم برای تان بازگو می کنم. داوری هم با خواننده.

سال های 84-85-86 که پروژه گازرسانی به روستای مارکده، قراقوش، صادق آباد، قوچان، گرم دره و یاسه چاه را ما اعضا شوراها اجرا می کردیم و قرار شده بود تجهیزات را شرکت گاز بدهد و هزینه اجرا را ما مردم به صورت همیاری بپردازیم آقای علی قلی ایزدی شورای وقت صادق آباد از من خواست که در جمع آوری پول از مردم صادق آباد او را کمک نمایم دو نفری به درِ یک یک خانه ها می رفتیم و پول همیاری را می گرفتیم تنها فردی که با کمترین پرس و جو، کمترین چون و چرا، کمترین توضیح و دلیل خواستن و با پذیرایی و احترام، همه ی پول همیاریش را یکجا نقد پرداخت، همین ابراهیم بود و تنها فردی که علاوه بر دادن پولش از زحمات ما هم تشکر کرد باز همین ابراهیم بود.

بعضی ها هم ابراهیم را بسیار ملاحظه کار می دانند و می گویند اگر از او خواسته می شد که در محکمه ای درباره موضوعی که اطلاعات دقیق دارد گواهی دهد اگر طرف مقابل اقوام، آشنا و یا آدم قدرتمندی بود حاضر به دادن گواهی نمی شد برای این سخن خود دو سه مورد نمونه هم ذکر می کنند.

بعضی هم ابراهیم را ترسو می پندارند و می گویند هرگاه در برابر آدم مقتدر قرار می گرفت و یا تهدید می شد شجاعت و شهامت لازم را از خود بروز نمی داد و تسلیم می شد در این خصوص نمونه هایی هم ارائه می دهند یک نمونه را می آورم.

سالی، دوتا از جوانان ناهنجار روستا مقداری از بادام های ابراهیم را به سرقت می برند هنگام فروش در سامان توسط یک نفر صادق آبادی دیگر شناسایی می شوند و به پلیس گزارش داده می شود دستگیر و به دادگاه برده می شوند بیش از نیمی از بادام های دزدیده شده به ابراهیم بازگردانده می شود دزدان ابراهیم را تهدید می کنند که اگر بخواهی سخت گیری کنی و در دادگاه رضایت ندهی و بقیه بادام ها را هم مطالبه کنی تو را خواهیم کشت و ابراهیم از مقدار بادام های بازگردانده نشده چشم پوشی می کند و رضایت می دهد.

مردم با بازگویی این داستان می خواهند بگویند؛ ابراهیم آن شجاعت لازم را نداشت که سِفت و محکم، در مقابل این دو جوان ناهنجار روستا بایستد و ضمن اینکه بادام هایش را از آنها تا گرم آخر باز پس بگیرد، خواستار مجازات شان هم گردد تا تنبیه گردند و دیگر چنین کار ناشایستی نکنند این چشم پوشی ابراهیم از بقیه بادام ها و نیز به آسانی رضایت دادن موجب تشویق جوانان ناهنجار می شود و نتیجه می گیرند؛ این رفتار ابراهیم بخاطر ترس او از تهدید این جوانان ناهنجار بوده است.

وقتی این داستان را شنیدم یاد برخورد عالی جناب اسقف بین ونو با ژان والژان در کتاب بینوایان اثر مشهور و معروف ویکتورهوگو افتادم.

اسقف بین ونو، شب، ژان والژانِ دزد، بی نوا و بی خانمان، قهرمان داستان بی نوایان را در خانه ا ش جا داد، پذیرایی کرد و روی تخت خواباندش. ژان والژان نزدیک صبح ظروف نقره اسقف بین ونو را برداشت با پریدن از دیوار خانه فرار کرد. ماموران ژاندار مری روز هنگام به رفتار او مشکوک شدند، دستگیرش کردند و به حضور اسقف بین ونو آوردند وقتی اسقف ژان والژان را دید به ماموران دستور داد که او را آزاد کنند و خطاب به ژان والژان گفت:
– آه، آمدید، از دیدنتان بسیار خوشحالم. اما راستی من شمع دان ها را هم به شما داده بودم، چرا آنها را با ظروف نقره تان نبردید!!

ابراهیم در سال 1302 خورشیدی در روستای صادق آباد متولد شد نام پدرش علی و از طایفه بزرگ کرمی های روستا بود در سن نو جوانی برای درس خواندن به نجف آباد رفت و در حوزه علمیه مشغول خواندن درس طلبگی شد. در همین زمان، ریاضی، یکی از مشاهیر نجف آباد ریاست حوزه علمیه را داشت و ابراهیم همراه دیگر طلبه ها ضمن خواندن درس در فراهم آوردن گِل و ساخت دیوار حوزه کمک هم می نمود. درس خواندن ابراهیم در حوزه علمیه نجف آباد  6 سال به درازا کشید.

چهارسال از طلبه شدن ابراهیم می گذشت، روزی علی پدر ابراهیم به نجف آباد نزد ریاضی، استاد و رئیس حوزه می رود و می گوید:

– آمده ام ضمن عرض سلام و خسته نباشید اجازه بگیرم تا ابراهیم را به روستا ببرم دختر عمویی دارم برایش نامزد کنم و سپس عروسی اش کنم. استاد ریاضی در یک جمله کوتاه به علی کرمی می گوید:

– پدرجان، بگذار درسش را بخواند.

علی از تصمیم خود صرف نظر می کند و به صادق آباد بر می گردد. دو سال بعد ابراهیم برای دیدن پدر به روستا می آید پدر بیمار بود و در بستر خوابیده بود پدر از ابراهیم خواست که در روستا بماند ولی شوق درس ابراهیم را به نجف آباد برگرداند. سه چهار روز بعد از اینکه به نجف آباد رسید یک نفر آپونه ای او را دید و خبر داد که پدرت مرده است و ابراهیم به صادق آباد بر می گردد و برای همیشه ماندگار می شود.

عباس، مردی جوان، پسر حیدرقلی، از طایفه کرمی های صادق آباد بود حیدرقلی، پدر عباس، یکی از بزرگان و ثروتمندان روستای صادق آباد محسوب می شد که فوت کرده بود یک پسر، عباس، و یک دختر، شهناز از او مانده بود. عباس جوان به پیشنهاد و با وساطت صفرمراد به تازگی حکم کدخدایی روستای صادق آباد را از بی بی بختیاری در روستای وانان، ارباب ده، گرفته بود. عباسِ کدخدا فرزند بزرگ خانواده، سرپرست خواهرش هم بود. حیدرقلی دوتا زن گرفته بود زنِ اولش دختر برات مارکده ای بود. برات یکی از ثروتمندان و بزرگان روستای مارکده محسوب می شد. اولین فرزند دختر برات همین عباس بود و هنگام دومین زایمان سرِ زا رفت.

 حیدرقلی بعد از فوت همسرش دختر کل عباس کدخدای مشهور و مقتدر قوچان را گرفت و از او هم دختری متولد شد که نامش را شهناز گذاشت. شهناز حالا نامزد ابراهیم است. دومین زن حیدرقلی هم شش ماه بعد زایمانِ اولین بچه اش، یعنی شهناز، فوت می کند. زمزمه ای سرِ زبان های مردم روستا بود که علی، پدر ابراهیم، زمانی که در قید حیات بود، نوه ی عموی خود، یعنی شهناز خانم، دختر حیدرقلی، خواهر عباس را، برای پسرش ابراهیم خواستگاری کرده است. ابراهیم، بعد از فوت پدر که به روستا برگشت، شهناز، دختر حیدرقلی را نامزد خود می دانست و به این امید بود که در آینده با او ازدواج خواهد کرد. کدخدا عباس به ابراهیم می گوید:

– اگر می خواهی خواهرم را به تو بدهم باید بیایی نزد من به عنوان نوکر برایم کار کنی.
 ابراهیم پیشنهاد عباس را پذیرفت و در هیات یک نوکر مشغول بکار شد کار نوکری ابراهیم برای عباس کدخدا بیش از دو سال طول کشید. در طی این دوسال که ابراهیم و شهناز در یک خانواده و با هم نزدیک بودند، دور از چشم کدخدا عباس، برای زندگی آینده شان به اندازه کافی گفت وگو و برنامه ریزی کرده و به توافق و تفاهم رسیده بودند. همین گفت وگوهای مکرر موجب علاقه شدید و عشق به یکدیگر بین این دو جوان شده بود.

ابراهیم همان روزهای نخست ورودش به خانه عباس کدخدا، دور از چشم کدخدا، صیغه عقد خود و شهناز را خوانده و بله را گرفته بود تا در حین گفت وگو، نگاه و احیانا لمس، محرم بوده باشند. این محرمیت موجب شده بود تا شهناز با دغدغه و نگرانی کمتر و صمیمیت بیشتر و با وجدانی آسوده بتواند با ابراهیم گفت وگو کند و انس بگیرد.

 در سال سوم نوکری،  ابراهیم از عباس اجازه خواست که مقدمات جشن عقد و عروسی را فراهم کند. نظر عباس تغییر کرده بود و موافق ازدواج خواهرش با ابراهیم نبود در پاسخ گفت:
– خواهرم را بهت نمی دهم ولی کمکت می کنم که دختر دیگری بیابی و عروسی کنی.
 استدلال توام با التماس ابراهیم که؛
– خودت قول دادی، شرط قولت هم این بوده که برایت نوکری کنم که بیش از دو سال صادقانه برایت کار کرده ام، برای یک کدخدا مرد، درست نیست که روی قولش نایستد و …
 در ذهنیت عباس جوان که؛ اکنون همانند یک خان  بختیاری لباس می پوشید، کلاه را کج بر سر می گذاشت، سوار اسب می شد، کار نمی کرد، به بقیه مردم روستا به عنوان نوکران خود می نگریست و هرکه را می دید دستور کاری را صادر می کرد –  تاثیری نداشت.

 عباس اصلا از ابراهیم بدش می آمد، چرا؟ برای اینکه عباس بسیار جوان بود که کدخدا شده بود، سوادی نداشت، تجربه ای نداشت، مشاور، همنشین و دوستِ با سواد و کمالی که بتواند مشاوره بگیرد و کمال بیاموزد هم نداشت به همین جهت از دانایی و پخته گی هم بهره ی چندان نداشت. در کنار این نداشته های بسیار، خیلی دوست داشت خان باشد، رفتار خانی داشته باشد، شیفته ی خان بودن و خان شدن بود. از رفتارِ خان های بختیاری که در کودکی و نوجوانی بسیار دیده بود، کپی برداری می کرد، شیفته مرام خان های بختیاری بود. می دانیم جان مایه  رفتار خان های بختیاری زور و قلدری بود.

عباس با این ویژگی های منفی، در هیات کدخدایی، دستورهایی صادر می کرد، تصمیم هایی می گرفت، بویژه سخنانی می گفت که در مواردی با عقل، اخلاق و انسانیت جور در نمی آمد و ابراهیم جوان گاه گاهی، در خلوت، با استناد به آیات قرآنی و روایات دینی و مذهبی، بخاطر رفتارها و سخنان دور از اخلاق، انسانیت و انصاف، به عباس تذکر می داد. این تذکرها خوشایند ذهنیت خودشیفته ی عباس نبود. عباس از تذکرهای ابراهیم بدش می آمد و این بد آمدن ها روی هم جمع و تبدیل به تنفر شدند.

عده ای از مردم بر این باور بودند که؛ تصور خوابیدن خواهر در کنار مردی برای عباس جوان، کدخدا، و با ذهنیتِ خانی، غیرقابل تحمل است و به غیرتش بر می خورد و این را برای خود ننگ، عار می داند. دلیل اصلی مخالفت ازدواج خواهرش این است.

عده ای هم بر این باور بودند؛ عباس به این دلیل با ازدواج خواهرش با ابراهیم مخالف است که می ترسد وقتی خواهر به خانه شوهر رفت بخواهد ارثیه پدریش را از عباس مطالبه کند و این برای عباس جوان، کدخدا، که خود را همانند، هم طراز و همسان یک خان بختیاری در منطقه می داند جور در نمی آید.

عده ای هم بر این باور بودند: اگر عباس اجازه دهد که ابراهیم با خواهرش عروسی کند آنگاه ابراهیم از نزد عباس خواهد رفت و زندگی مستقل خود را آغاز خواهد نمود و عباس بدون نوکر مفت و مجانی خواهد بود دلیل اصلی مخالفت ازدواج این هست و می خواهد این روند نوکری ابراهیم برای عباس تداوم داشته باشد.

ابراهیم وقتی مخالفت عباس را در جهت برگزاری عروسی جدی دید، نوکری عباس را رها کرد و ناگزیر از طرح شکایت به کدخدایی قدرتمندتر گشت. موضوع را با نامزد خود، شهناز در میان گذاشت، موافقت او را گرفت و نزد امان الله بگ کدخدای قوچان رفت.

 امان الله بگ پسر مرحوم کربلایی عباس مشهور و معروف بود که در این زمان کدخدایی روستای قوچان را داشت. پسر دیگر کربلایی عباس، علی آقا بگ بود که کدخدایی روستای مارکده را داشت. این دو کدخدای مقتدر، دایی های شهناز، نامزد ابراهیم بودند.

ابراهیم نزد امان الله بگ رفت و از عباس، کدخدای جوان صادق آباد شکایت نمود که؛
– علارغم قول داده شده و چند سال نامزدی و پس از دو سال نوکری اجازه نمی دهد ما عروسی کنیم!

امان الله به اتفاق ابراهیم برای مشورت به خانه علی آقا بگ، برادر می روند. دو برادرِ کدخدا مرد، در حضور ابراهیم با هم مشورت می کنند به این نتیجه می رسند که؛ «عباس آدمی یک دنده و لجباز است حرفش را تغییر نمی دهد ابراهیم چند سال است که نامزد شهناز است برای ما خوبیت ندارد که این وصلت صورت نگیرد باید برنامه ریزی کنیم بچه را به قوچان بیاوریم و همینجا عروسی کنیم»

منظور از بچه همان شهناز نامزد ابراهیم است در منطق خان و بگ، بردن نام دختر قدری ننگ و عار است این است که همیشه بجای شهناز بچه می گفتند.

ابراهیم به صادق آباد برگشت و گفت وگوی دو کدخدا که دایی های شهناز بودند را با نامزدش در میان گذاشت شهناز هم موافقت خود را اعلام کرد.

بعد از ظهر روز بعد ابراهیم تصمیم گرفت با عباس اتمام حجت بکند ابراهیم به اتاق عباس رفت و شهناز پشت در ایستاد تا گفت وگوها را بشنود. ابراهیم با ملایمت به عباس گفت:

– به اندازه کافی برایت نوکری کرده ام اکنون باید اجازه بدهی ما عروسی کنیم و زندگی مشترک مان را شروع کنیم اگر لجاجت کنی و نگذاری عروسی ما سر بگیرد من ناگزیر خواهرت را ول می کنم و می روم آنگاه برای تو و نیز خواهرت خوبیت ندارد از خرِ شیطان بیا پایین و اجازه بده ما عروسی کنیم.
عباس خشمگین شد و گفت:

– به ادم یکبار می گویند! تو علاوه بر ادم، شیخ هم هستی! گفته ام خواهرم را بهت نمی دهم، نمی دهم، ولی هر دختری را که خودت پیدا کنی کمک می کنم که عروسی ات سر بگیرد امید خواهر من نباش وقتی هم که عروسی کردی جایی نداری بروی باز باید با زنت بیایی خانه من به نوکریت ادامه بدی و یک لقمه نان هم اینجا بخوری.

شهناز پشت در وقتی جمله: «خواهرت را ول می کنم و می روم» ابراهیم را شنید روز روشن برایش تیره شد و عمیق به فکر فرو رفت و با خود گفت:
– نباید بگذارم این اتفاق ناگوار بیفتد.

  اشک در چشمانش جاری شد و از آنجا دور شد تا ابراهیم که از اتاق بیرون می آید اشک های او را نبیند ساعاتی بعد هوا گرگ و میش بود که شهناز به ابراهیم گفت:
– من می روم یاسه چاه خانه قهرمان تا از او کمک بگیرم.

 و به راه افتاد از کوچه گدار، روبروی خانه صفرمراد، میان کشت زارهای برنج، گذشت کنار رودخانه زاینده رود رسید با لباس هایش وارد آب شد لحظه ای بعد با لباس های سرتا پا خیس آن طرف رودخانه بود ابراهیم هم دنبال او روانه شد.

                                                      ***
قهرمان، یکی از مردان سرشناس و از فامیل بزرگ بهارلوی روستای یاسوچای و پسر خداوردی است. خداوردی یکی از بزرگان و سال ها کدخدای روستا بوده است. قهرمان مردی بزرگ منش و در کارهای اجتماعی مردی پر همت و مورد اعتماد بود. قهرمان با دختر علی آقابگ قوچانی ازدواج کرده بود و علی آقابگ پسر کل عباس کدخدای فقید و مشهور و قدرتمند روستای قوچان بود. بنابر این زنِ قهرمان، عمه شهناز خانم، نامزد ابراهیم می شد.

هنوز تاریکی شب کامل نشده بود قهرمان چراغ لامپا را گیرانده با مهمانش، امیرحسین، توی ایوان در طبقه دوم خانه نشسته بودند. امیرحسین، مهمان قهرمان، پسر علی آقابگ قوچانی و برادر زنِ قهرمان بود که به دستور پدر، یک سبد انگور از باغ شُرشُر چیده و سوار بر قاطر به عنوان(پای) (قیز پایو، باجی = باجو پایو) به یاسو چای برای خواهرش آورده بود. نزدیک غروب رسیده بود و تازه به اتفاق قهرمان روی تشکچه ها نشسته و به پشتی ها تکیه داده بودند و قهرمان احوال یک یک قوچانی ها را می پرسید که یکهو شهناز خانم با لباس های سرتاپا خیس از پله ها بالا آمد و گفت:

– سلام، آقا قهرمان بدادم برس! کمکم کن تا از ستم های این برادر بی مروت بتوانم نجات یابم!
– علیکم و سلام، شهناز خانم، ها، چی شده، پس چرا لباس هایت خیس است؟
قهرمان زنش را که توی مطبخ مشغول تهیه غذا بود صدا زد و گفت:
– بیا شهناز خانم را ببر آن طرف و لباس هایش را عوض کن تا ببینیم چه می گوید و چه باید بکنیم.
و به شهناز هم گفت:
– برو لباس هایت را عوض کن سرما نخوری تا ببینم چه باید کرد.

در همین حین ابراهیم هم یاالله گویان از پله ها بالا آمد سلام گفت احوال پرسی کرد و به دستور قهرمان نشست. شهناز هم با عمه اش برای تعویض لباس به اتاق دیگری رفت. قهرمان گفت:
– ها، چه شده آقا شیخ، شهناز با لباس های خیس شب هنگام به اینجا آمده و تو هم پشت سرِ او؟
ابراهیم دو سه بار گفت وگوی خود را با عباس برای گرفتن اجازه عروسی و مخالفت او را بازگو کرد همچنین طرح شکایت عباس را نزد کدخدا امان الله بگ در قوچان و نیز جلسه مشورتی دو کدخدا مرد، امان الله بگ و علی آقابگ، و نتیجه جلسه که قرار شد شهناز به قوچان برده شود و در آنجا عروسی گرفته شود را برای قهرمان تعریف نمود.

شهناز خانم لباس های عمه اش را پوشید و برگشت با اشاره قهرمان نشست قهرمان گفت:
– ها، چی شده، شهناز خانم، بگو ببینم، درد دلت چیست؟ برادرت چه بی مروتی کرده است؟ چه کمکی از دست من بر می آید؟

– چند سال است که من نامزد ابراهیم هستم و ابراهیم طی این سال ها برای برادرم عباس نوکری کرده با این امید که برادرم عباس مرا به ابراهیم بدهد حالا سخت مخالفت می کند و اجازه نمی دهد ما عروسی کنیم و به ابراهیم می گوید خواهرم را بهت نمی دهم. امروز ابراهیم به برادرم می گفت که خواهرت را رها می کنم و می روم بعید نیست که چنین کاری را انجام دهد چون پدر و مادرش که فوت کرده اند، ملک و املاک و دارایی و دیگر تعلقات هم که اینجا ندارد از طرفی برادرم هم خسته اش کرده است و اگر نگذارد ما با هم عروسی کنیم، خوب، ول می کند می رود تا قیامت که منتظر من نمی ماند آقا قهرمان اگر چنین اتفاقی بخواهد بیفتد یعنی ابراهیم مرا رها کند و از این روستا برود برای من چه می ماند؟ تو را خدا کمک کن و نگذار بخاطر لجاجت برادرم این اتفاق نا میمون بیفتد و ما از هم جدا بیفتیم. حال که خدا پدر و مادر را از من گرفته و مرا گرفتار برادری بی انصاف کرده تو به من کمک کن تا بتوانم سرنوشت شومی که در کمین من نشسته را تغییر دهم برادرم فقط کار ابراهیم را می خواهد اصلا در قید اینکه ما هم سرو سامانی بگیریم نیست نکته ای دیگر هم هست که برادرم آن را نمی داند و ان این هست که ابراهیم همان سال اول که نزد برادرم نوکر شد صیغه عقد مان را خواند که با هم محرم شویم ما اکنون صیغه خوانده هستیم.

– بهترین راه و چاره همین است که امان الله بگ و علی آقابگ پیشنهاد کرده اند باید عروسی در قوچان گرفته شود، باید هرچه زودتر شهناز خانم به قوچان انتقال داده شود بهترین زمان انتقال هم، همین شب توی تاریکی است اگر روز باشد از راه آلاوازلی روبروی صادق آباد که می روند دیده می شوند آنگاه کدخدا عباس افرادی را می فرستد سرِ راه و از رفتن شهناز جلوگیری می کند بنابراین نباید زمان را از دست بدهیم چون ممکن است همین اکنون کدخدا عباس فهمیده باشد و افرادی را برای بردن شهناز خانم به یاسوچای بفرستد.

 قهرمان رو کرد به امیرحسین و گفت:
– قاطرت را پالان کن، و تو ابراهیم، سوار بر قاطر می شوی شهناز را هم پشت سرت سوار می کنی در قوچان تحویل کدخدا علی آقابگ، دایی شهناز خانم می دهی و میایی از اینجا تا قوچان یک ساعت راه است یعنی تو دوساعت دیگر اینجا خواهی بود. تا اقدامات بعدی را برنامه ریزی کنیم.

صبح، بعد از خوردن صبحانه به دستور قهرمان قدری برنج، قند و چای و نیز روغن برداشته شد و حرکت کردند. ساعتی بعد در اتاق پنج دری امان الله بگ در قوچان جلسه ی چهار نفره با حضور امان الله بگ، علی آقابگ، قهرمان و ابراهیم تشکیل و قرار شد هرچه زودتر بدون تشریفات و دادن مهمانی و بدون نواختن ساز و ناقاره و دعوت مهمان عروسی برقرار گردد چون نباید گذاشت وقت بگذرد و نیز نباید هزینه برای ابراهیم درست کنیم. اولین مانع شناسنامه همراه نداشتن شهناز خانم بود. 

علی آقابگ یک نفر به صادق آباد فرستاد تا به عباس بگوید؛ حال که تو مخالف ازدواج این دو نفر هستی ما صلاح فرزند خواهرمان را در این می بینیم که این ازدواج صورت گیرد چون بیش از دو سال است که این بچه نامزد دارد خوبیت ندارد که این وصلت صورت نگیرد و این کار را ما انجام خواهیم داد شما هم یا بیا همکاری کن و یا شناسنامه را تحویل بده.

عباس که از این کار انجام شده خشمگین بود از دادن شناسنامه خواهرش خودداری کرد و تهدید کرد که شکایت خواهم نمود که دختر مردم را اغفال کرده اید. پیام رسان با دست خالی به قوچان برگشت. در همین حین مامور ثبت احوال، یا به قول آن روزی ها، سه جلتی، در قوچان بود علی آقابگ مشکل را با مامور ثبت احوال در میان گذاشت مامور راهنمایی کرد با عنوان گم شدن شناسنامه می توان المثنی گرفت علی آقا بگ انعام مامور را داد و قرار شد روز بعد ابراهیم در سامان شناسنامه المثنی شهناز خانم را دریافت کند.

 وقتی ابراهیم با شناسنامه به قوچان آمد نزدیک غروب بود شب هنگام مجددا جلسه چهار نفره تشکیل شد صورت قباله ای با مهریه 500 تومان تنظیم و امضا شد انگشت سبابه شهناز خانم هم آغشته به جوهر گردید و زیر صورت قباله زده شد همان شبانگاه فتح الله دشتبان را صدا زدند دو جلد شناسنامه ابراهیم و شهناز و صورت قباله توی یک دستمال بسته شد و در کوله بارچه فتح الله جا داده شد و قرار گردید ساعت 3-4 بعد از نیمه شب به سمت چادگان حرکت کند در دفترخانه آقای فصیحی ازدواج را ثبت و قبل از غروب به قوچان باز گردد. فتح الله مردی چابک و تندرو ترین مرد قوچانی بود هنوز هوا تاریک نشده بود که فتح الله با دفترچه قباله ازدواج در قوچان بود.

به دستور علی آقابگ غذای ساده ای فراهم شد اتاقی در عمارت عبدالباقی پسر دیگر کل عباس خالی شد زیرانداز و رختخواب و دیگر وسایل استراحت توی اتاق جا داده شد اعضا خانواده کل عباس دور هم نشستند شام خوردند زنان خانواده کل عباس دست و پای عروس خانم را حنا بستند. در حین حنا بستن بر دست و پای شهناز خانمِ عروس، سخت گریست هق هق گریه هایش بقیه زنان را متاثر نمود اشک چشمانش روی گونه هایش سرازیر شد که به علت دستان حنایی اش ناگزیر شد هِق هِق کنان با بازو و آستین پیراهن خود اشک چشمانش را پاک کند گریه عروس خانم اشک چند زن دیگر را هم در آورد. زنِ فتح الله دشتبان که در جمع زنان خانواده کل عباس بود ضمن گریستن در همراهی عروس زیر لب زمزمه کرد:

              بیر قیز گردیم آنالو                   دیوان خاناسو آینالو
             بیر قیز گردیم آنا سیز            دیوان خاناسو آینا سیز

 بعد عروس را حمام بردند، مختصری آرایش کردند، لباس نو پوشاندند و نیمه های شب داریه زنان، گیلیلی کشان دست عروس را گرفتند و در اتاق حجله جای دادند یکی از جوانان قوچان هم که ساقدوش ابراهیم شده بود ابراهیم را به حجله برد اعضا خانواده کل عباس و نیز قهرمان وظیفه خود را انجام شده تلقی و هریک با خیال راحت در رختخواب خود به خواب رفتند.

صبح، بعد از خوردن صبحانه قهرمان قصد بازگشت به یاسوچای را داشت که علی آقابگ مانع شد و گفت:
– ناهار را با هم می خوریم بعد برو.

ساعت نزدیک به 11 بود علی آقابگ و امان الله بگ به اتفاق قهرمان توی پنجدری کدخدا امان الله بگ در طبقه دوم که روی دالان عمارت قرار داشت نشسته بودند و کشتزارهای قوچان، رودخانه زاینده رود و قسمتی از روستا و کشتزارهای مارکده را می نگریستند خوشحال و سرفراز از کار خیری که صورت داده اند از هر دری سخن می گفتند که دیدند کدخدا عباس به اتفاق یک مامور ژاندارمری هر دو سوار بر اسبان خود از محل گدار رودخانه که بین مارکده و قوچان قرار دارد گذشتند و با عبور از کوچه باغ به خانه امیر قوچانی رفتند.

                                                          ***
کدخدا عباس وقتی از دادن شناسنامه خود داری کرد با خود اندیشید که نمی توانند عروسی را برگزار کنند وقتی خبر رسید که شناسنامه هم فراهم آمده و برگزاری عروسی حتمی است در مقابل کار انجام شده قرار گرفت شکایتی بر علیه قهرمان یاسوچایی به پاسگاه ژاندارمری برد که:

– قهرمان خواهر مرا فریب داده، به قوچان برده و در آنجا بدون اجازه ی من که برادر بزرگتر و بجای پدر دختر هستم او را به عقد و ازدواج ابراهیم در آورده است.

رئیس پاسگاه سامان ماموری جهت تحقیق و بررسی همراه عباس کدخدا روانه نمود و عباس یک راست با مامور به قوچان آمدند و چون از کدخدا امان الله بگ کدخدای وقت قوچان هم خشمگین بود به خانه امیر برادر زن خود رفت.

دقیقه ای بعد سعادت قوچانی که نوکر امیر بود به خانه امان الله بگ آمد و گفت:
– مامور ژاندارمری می گوید آقای قهرمان بیاید خانه امیر.

قهرمان اندیشید که رفتن او به خانه امیر نادرست است چون ممکن است مامور در آنجا به او سخن درشت بگوید یا توهین کند و یا احیانا دست روی او بلند کند با امان الله بگ تو گوشی مشورت کردند و به سعادت گفت:

– سلام به مامور برسان و بگو قهرمان گفت قاعده بر این است که مامور توی خانه کدخدای روستا قرار گیرد من در خانه کدخدا هستم شما هم تشریف بیاورید اینجا.
وقتی سعادت رفت قهرمان رو کرد به امان الله بگ و گفت:
– چقدر پول داری؟
امان الله بگ گوشه تشکچه را بلند کرد یک اسکناس 10 ریالی برداشت و گفت:
– 10 ریال
– من هم 5 ریال دارم این 15 ریال را می گذاریم کف دست مامور تا کارها بهتر پیش برود.
دقایقی بعد مامور به همراه عباس کدخدای صادق آباد به خانه امان الله بگ آمدند و توی پنجدری در طبقه دوم نشستند.

مامور گفت:
– آقای عباس کرمی صادق آبادی شکایت کرده که: « آقای قهرمان بهارلویی شهناز خواهر من را فریب داده  و به زور به قوچان برده  و بدون اجازه من که بجای پدرش هستم به عقد و ازدواج ابراهیم کرمی در اورده  است» چه پاسخی داری؟

قهرمان شرح وقایع را انگونه که اتفاق افتاده بود برای مامور گفت و مامور هم نوشت. کدخدا علی آقابگ که در این زمان کدخدای مارکده بود و نیز کدخدا امان الله بگ که کدخدای قوچان بود سخنان قهرمان را تایید کردند.

در این وقت به اشاره قهرمان، کدخدا علی آقابگ صورتش را کنار صورت کدخدا عباس قرار داد به بهانه اینکه سخنی درِگوش کدخدا عباس بگوید جلو صورت کدخدا عباس قرار گرفت و قهرمان دور از چشم عباس 15 ریال را توی کیف مامور انداخت و افزود:

– سرکارجان، ابراهیم و شهناز ازدواج رسمی کرده اند، ازدواج هم در دفترخانه ثبت شده، سند ازدواج در دست است از نظر قانون هیچ کم و کاستی در کار نیست. صیغه عقد هم خوانده شده و از نظر شرعی هم هیچ مشکلی نیست. اکنون ابراهیم به عنوان آقا داماد و شهناز به عنوان عروس خانم توی حجله هستند اگر بازهم حرف مرا و این دو کدخدای بزگوار را قبول نداری می توانم عروس و داماد را از حجله به اینجا بیاورم تا از خودشان بپرسی.

کدخدا عباس از شنیدن شهناز عروس خانم و ابراهیم آقاداماد و نیز تکرار کلمه حجله خشمگین شد و به قهرمان تشر زد که:
– حالا نمی شود هی کلمه عروس و داماد و حجله را تکرار نکنی! بس که کار خوبی هم کردی حالا هی تکرار هم می کنی؟ 

مامور بدون اعتنا به سخنان کدخدا عباس در پاسخ قهرمان گفت:
– نه، لازم نیست، همه چیز برای من معلوم شد شما نه تنها کار خلافی انجام ندادید بلکه کار خیری هم صورت داده اید. پرونده را می فرستیم دادگاه نظر دادگاه به شما ابلاغ خواهد شد. 

حکم دادگاه پس از چند ماه ابلاغ شد که خشم کدخدا عباس جوان را بیشتر بر انگیخت چون نوشته بود؛ از آنجایی که پدر دختر فوت نموده و در قید حیات نیست و دختر نیز به سن قانونی رسیده، لذا اختیار دختر با خودش است و چون دختر خانم شخصا شکایتی هم ندارد لذا پرونده مختومه می شود.

  ابراهیم با شهناز بعد از عروسی به مدت یک ماه در قوچان ماندند و بعد به صادق آباد آمدند و به زندگی خود مشغول گشتند یک سالی گذشت و ابراهیم دارای پسری شد نام پدر، علی، را بر او نهاد.

کدخدا عباس پس از شکست در دادگاه تصمیم گرفت هر جور شده ابراهیم را به سربازی بفرستد تا گوشمالی به او داده باشد این در حالی بود که طی دوسال که ابراهیم نزد عباس کدخدا نوکر بود به نظام وظیفه گزارش می داد« ابراهیم برای کارگری به آبادان رفته و در محل نیست آدرسی هم ازش ندارم.»

 این دروغ ها را آن روزها کدخداها سرهم می کردند تا افراد مورد نظر خود را به سربازی نفرستند و کدخدا عباس هم برای اینکه ابراهیم به سربازی نرود و نزدش بماند و برایش کار کند این دروغ ها را سرهم کرده بود ولی اکنون تصمیمش عوض شده بود.

از قضا آن سال محمد آقا کرمی از طرف بی بی بختیاری، ارباب روستا، کدخدای روستای صادق آباد معرفی شده بود و می کوشید به حوزه نظام وظیفه بقبولاند که ابراهیم در منطقه نیست تا به سربازی نرود.

عباس به حوزه نظام وظیفه رفت و گزارش داد که:
– ابراهیم کرمی مدت دوسال است که فراری بوده و اکنون توی روستا است و محمد آقا کدخدای روستا می کوشد او را مخفی نگهدارد و تحویل ندهد و من حاضرم که با ماموران همکاری کنم و دست ابراهیم را توی دست ماموران بگذارم.

 رئیس نظام وظیفه با کدخدا عباس همآهنگ نمودند که فلان روز ماموران به صادق آباد می آیند شما مخفیگاه ابراهیم را به ماموران نشان بده. ماموران برابر برنامه ریزی شده به صادق آباد آمدند و عباس خانه ابراهیم را به آنها نشان داد ماموران ابراهیم را همراه خود به شهرکرد بردند و به پادگان اعزام کردند.

  ابراهیم در برابر عمل انجام شده ای قرار گرفته بود حال در این اندیشه بود تا نگذارد سامان خانه اش از هم بپاشد از پادگان نامه ای به شهناز نوشت:
– تنها توی خانه خودمان نمان، برو خانه برادرت و آنجا در کنار و حمایت او زندگی کن و سه حبه زمین کشاورزی را هم به برادرت بگو سرپرستی کشت و برداشتش را به عهده بگیرد تا هزینه زندگی تو تامین گردد.

شهناز راضی به زندگی در کنار برادرش نبود با خود  اندیشد:
–  بهتر است در این خصوص با صفرمراد مشورت کنم.
 صفرمراد می گوید:
– نظر ابراهیم دقیق و درست است تو بهتر است هر چند که برایت ناخوشایند است بروی نزد برادرت و این دو سال را آنجا زندگی کنی.

شهناز بچه چند ماهه اش را بغل می گیرد و به خانه برادرش عباس می رود و می گوید:
– برابر توصیه ابراهیم من باید این دو سال را در خانه شما بمانم.

هنوز خشم عباس فرو ننشسته بود در پاسخ خواهر می گوید:
– این کرّه خر(با عرض پوزش) را به به صاحبش بده و خودت بیا!
منظور از کرّه خر، علی پسر ابراهیم و شهناز بوده است و به اسکندر برادر ابراهیم پیام می دهد؛
– بیا این کره خرتان را از این زن بگیر ببر!
و به خواهر هم می گوید:
– حق نداری به این کره خرِ ابراهیم شیر بدهی!
با وساطت بزرگان روستا عباس از این دستور خود کوتاه می آید و بچه نزد مادرش می ماند.

زمستان فرا می رسد زمین از برف سفید پوش می گردد عباس به فکر می افتد در نبود ابراهیم خواهر را در تنگنا بگذارد تا اموال ارثیه پدری اش را به او صلح نماید. لذا بدون اطلاع قبلی یک روز صبح زود به خواهر می گوید:
– سوار خر شو برویم بن!
– برای چی برویم بن؟
– برویم دفترخانه هژبر و اموال سهم پدری ات را به من صلح کن.
شهناز قدری مِن، مِن می کند، این دست و آن دست می کند و نشان می دهد که ناراضی است که عباس فریاد می زند:
– زودباش!

شهناز ناگزیر بچه را قنداق می کند و کهنه های اضافی برای قنداق بچه هم بر می دارد سوار بر خر می شود عباس هم سوار بر اسب توی برف و هوای سرد زمستان به بن می روند تا در دفترخانه حُجَبر بنی در بن، سند صلح اموال و ارثیه پدری تنظیم گردد.

هژبر هزینه تنظیم سند انتقال اموال را 40 تومان تعیین می کند که باید نقدا پرداخت گردد و عباس پول نداشته است ناگزیر خواهر را توی خانه حجبر می گذارد و برای فراهم آوردن پول خواسته شده به شهرکرد می رود تا از آقای سهراب فتاحی قرض بگیرد.

هژبر دفترخانه دار بنی همزمان 4 تا زنِ عقدی داشته که هر چهارتا توی اندرونی خانه با هم زندگی می کردند وقتی شهناز همسر ابراهیم، خواهر عباس، توی اندرونی هژبر نزد زن های هژبر قرار می گیرد از او پرس و جو می شود و شهناز داستان غم انگیز خود را بازگو می کند زن های هژبر به شهناز می گویند:

– حرف این نا سید را گوش نکن این آدمِ بی انصاف و بی رحم و مروتی است حقی را با قلمش و زبان چرب و نرمش ناحق و ناحقی را حق می کند یک کلام بگو مالم را به برادرم صلح نمی کنم مالت را برای خودت نگهدار اگر تو سفت روی حرفت بایستی برادرت و این ناسید هیچ کاری نمی توانند بکنند.

آن روزها توده مردم بر این باورِ خطا بودند؛ هرکه عنوان سید دارد آدم خوبی است این بود که زنان هژبر چون شوهرشان را ادمی منصف و درستکار نمی دانستند او را نا سید یعنی آدم نا خوب قلمداد می کردند.

بدگویی زن ها از شوهرشان و آموزش شهناز برای مقاومت و نه گفتن به برادر و نیز هژبر، توسط زن ِ جوان و سوگلی هژبر در خلوتِ رختخوابِ شب، برای خود شیرینی بیشتر، توی گوش هژبر زمزمه می شود. فردا صبح هژبر توی اندرونی می آید و خطاب به شهناز می گوید:

– دخترم، به حرف این پدر سوخته ها گوش نکن، اموالت را به برادرت صلح
کن، اگر روزی شوهرت تو را از خانه اش بیرون کرد بازهم این برادر هست که تو را جمع خواهد کرد باید برادر را برای خودت نگهداری. شوهر پسر مردم است، دیوار مردم است، به دیوار مردم تکیه و اعتماد کردن خطاست باید به برادر تکیه داشت چون برادر پشت است! وقتی تو مال پدریت را به خانه شوهر ببری او ثروتمند می شود آنگاه به فکر تجدید فراش خواهد افتاد و برایت هوو خواهد آورد ولی به برادرت صلح کنی پشتوانه برادر را همیشه برای خود خواهی داشت.

وقتی هژبر از اندرونی برگشت زن بزرگ در غیاب زن جوان که حالا برای غسل به حمام رفته بود به شهناز گفت:
– پهلوی این سلیطه( اشاره به زن جوان هژبر) چیزی نگو دیشب برای خود شیرینی حرف های ما را به این نا سید گفته است خبر چینی می کند تا خود را توی دل ناسید بیشتر جا کند.

در شهرکرد سهراب فتاحی پول نقد نداشته که به کدخدا عباس بدهد، حواله ای برای نعمت الله کرمی در صادق آباد می نویسد. عباس ناگزیر دوباره به صادق آباد می آید و پول را گرفته و به بن باز می گردد. هژبر سند را تنظیم می کند که؛ خانم شهناز کرمی فرزند حیدرقلی  از روی میل و رغبت تمام و از روی اشدالرضا اموال ارثیه پدری اش را تماما به برادرش عباس کرمی به صورت قطعی و برای همیشه و بدون بازگشت صلح نمود.

 رفتن عباس به شهرکرد و برگشت او به صادق آباد  و سپس به بن، سه روز طول می کشد شهناز خانم با بچه قنداقی، در هوای سرد زمستانی، توی خانه بیگانه ای، در جایی غریب به سر برده است. بچه ای که باید روزی چند بارکهنه های قنداقش تعویض گردد و کهنه ها شسته و خشک شوند چون چنین امکاناتی نبوده ناگزیر در این سه روز فقط شرایط برایش یک بار فراهم می گردد که قنداق بچه اش را تعویض کند وقتی به صادق آباد بر می گردد بدن بچه بر اثر زیاد ماندن در قنداق زخم شده است.

                                                    ***
کدخدا عباس هیچ اهل کار نبود از اول تا آخر عمر خود لحظه ای کار نکرد املاک ارثیه پدریش را با نوکر و کارگر اداره می کرد و خود اماده می خورد و می خوابید. کدخدا عباس از تنها ماندن و تنها بودن هم سخت وحشت داشت دوست داشت همیشه فردی را بیابد و با هم گفت وگو کنند همنشینی و گفت وگو با مردم صادق آباد برای او چندان دلنشین نبود، او را خیلی راضی نمی کرد ولی با غریبه ها خیلی راحت بود، همنشینی و گفت وگو با غریبه برایش خیلی خوشایند بود به همین جهت هرگاه می فهمید فردی از روستای دیگر به صادق آباد آمده با اصرار هم که شده او را به خانه می برد، غذایش را می داد تا با هم گفت وگو کنند و تنها نباشد و همنشین و هم سخن داشته باشد. همنشین و هم سخن اگر از بزرگان روستاهای دیگر بود برای عباس کدخدا لذت بخش و خوشایندی بیشتر داشت اصولا ادم های سطح پایین را بویژه اگر از روستای صادق آباد بودند چندان به حساب نمی آورد جمله ای از کدخدا عباس بر سرِ زبان هاست: «حبیب قوش مگه آدام دور!؟» اگر این جمله صحّت داشته باشد حاکی از عمق بینش غیر انسانی وی دارد. 

یکی از این همنشینان کدخدا عباس قهرمان یاسوچایی بود به جهت همین همنشینی با هم دوست دیرینه هم شده بودند  قهرمان یاسوچای از آنجایی که مردی بزرگ منش و خوش مشرب بود گاه گاهی  عباس از او می خواست که به نزد او برود و با هم همنشین و هم سخن باشند به همین دلیل عباس قهرمان را یکی از دوستان و همنشینان خوب خود می دانست ولی حمایت قهرمان از خواهرش شهناز و ابراهیم، عباس را رنجانده بود متقابلا رفتار نابخردانه عباس با شهناز و ابراهیم و نیز شکایت عباس از قهرمان، برای قهرمان هم ناخوشایندی ایجاد کرده بود و عملا این دو نفر را به قهر کشانده بود.

 چند ماهی بود که ابراهیم به سربازی رفته بود عباس به فکر افتاد که با قهرمان آشتی کند و همنشینی را با او دوباره از سر بگیرد صبح روزی استاد اروجعلی مارکده ای به خانه عباس امده بود عباس از او خواست که سوار اسب شود در یاسوچای به خانه قهرمان برود و او را راضی به آشتی نماید و سوار بر اسبش کند و به صادق آباد نزد او بیاورد.

 اروجعلی دلاک مارکده بود مردی زبان آور، آداب دان، طنزپرداز، خوش سخن و بسیار حاضر جواب بود هرکه هر سخنی می گفت فی البداهه پاسخی و یا طنزی برایش حاضر داشت. اروجعلی در یاسوچای، به خانه قهرمان وارد شد با هم نشستند از هر دری سخن گفتند وقتی قهرمان را سرِحال دید گفت:
– شنیده ام با کدخدا عباس قهر هستید به همین جهت آمده ام که شما را آشتی بدهم کدخدا عباس اسب خود را برای رفتن شما به پیشش فرستاده یعنی شما نزد ایشان از احترام بالایی برخوردار هستی و …

اروجعلی با هر زبانی بود قهرمان را راضی به آشتی می کند قهرمان سوار بر است به اتفاق اروجعلی به صادق آباد می آیند و ناهار و سپس شام را سه نفری با هم می خورند.

صبح روز بعد، عباس برای دلجویی بیشتر از قهرمان، پیشنهاد می کند برای گردش، با هم به روستای مارکده و قوچان بروند برای ادای احترام بیشتر اسب را به قهرمان می دهد و خود سوار قاطر می شود و به راه می افتند جلو دره امام عباس به قهرمان می گوید:

– مدتی است که می خواهم چیزی را به شما بگویم چون با هم قهر بودیم گفتم اول آشتی کنیم و دوستی  دیرینه مان را داشته باشیم آنگاه حرفم را هم بهت بزنم. تو شهناز را شبانه فرستادی قوچان و عروسی ابراهیم را سرهم کردی. این یک خیانت به من بود، کاری که تو کردی باعث سرشکستگی من شد، موجب آبرو ریزی من شد، با این کارت مرا نزد بزرگان منطقه، کوچک و تحقیر کردی، تو که دوست من بودی نباید اقدام به چنین کاری می کردی، تو باید همان شب شهناز را به بجای اینکه به قوچان بفرستی به خانه من می فرستادی و یا اطلاع می دادی من آدم می فرستادم او را به صادق آباد بر می گرداند. البته تو با این کارت خواسته ای ابراهیم را خانه دار کنی، صاحب زندگی بکنی، از نظر خودت خواسته ای ثواب کنی ولی من می خواهم بگویم این کار تو اساسا نادرست بوده، خلاف قانون بوده، خلاف شرع بوده، این کار باید با نظر موافق من که بجای پدر شهناز بودم صورت می گرفت چون این کار نادرست و خلاف نظر من بود من هم همه ی رشته های تو را پنبه کردم، ابراهیم را به سربازی فرستادم و خواهرم را بردم توی محضر و 8 حبه املاک ارثیه پدری اش در مزرعه ی ترکش و نیز دیگر اموالش را ازش گرفتم حالا بگو ببینم کی برنده است؟ تو یا من؟ این را بدینجهت یادآوری می کنم که بدانی کار را باید روی اصولش انجام داد. شهناز پدرش فوت کرده بود من پسر بزرگ خانواده بجای پدر او بودم ازدواج او هم باید با صلاحدید و موافقت من صورت می گرفت من مخالف ازدواج خواهرم با ابراهیم بودم بنابراین، این ازدواج نباید صورت می گرفت. حالا که ابراهیم علارغم مخالفت من با کمک تو ازدواج کرده، باید تنبیه می شد، چون شهناز را فریب داد، شهناز خواهر من است من او را خوب می شناسم دختری ساده است و گول ابراهیم را خورد، ابراهیم خواست زرنگی بکند و کلاه سرِ من بگذارد حال دو سال آنجا لگد روی زمین بزند تا قدری ادم بشود ابراهیم با این ضربه ای که اول زندگی اش توسط من خورد هیچگاه نخواهد توانست قد علم کند.

  دو سال سربازی ابراهیم به پایان می رسد و به روستا باز می گردد و زندگی مستقل خود را از سر می گیرد. ارباب سهراب فتاحی مقدار 6 حبه از مزرعه ترکش در اختیار ابراهیم قرار می دهد تا به عنوان رعیت روی زمین کار کند و ابراهیم سخت مشغول زراعت و باغداری می شود این زمین کلید و خمیرمایه عمده زندگی اقتصادی ابراهیم می گردد.

هنوز خشم عباس از ابراهیم فرو کش نکرده است هرکجا که زمینه اش فراهم بوده مزاحمتی برای پیشرفت کار ابراهیم ایجاد می کرده است برای نمونه:

ابراهیم در زمینی، خانه ای برای خود بنا می کند هنگامی که دیوار حیاط خانه را درست می کرده عباس به بهانه ای هر روز در محل کار حاضر و از کار ابراهیم جلوگیری می کرده است.
در این وقت صفرمراد به دلیل شکستن پایش با عصا راه می رفته و دوران نقاهت را در خانه می گذرانده خبر مزاحمت عباس در کار ابراهیم را می شنود هر روز با عصا به محل کار ابراهیم می رفته، ساعت هایی آنجا می نشسته تا مانع مزاحمت عباس بر پیشرفت کار ابراهیم گردد.

ابراهیم زندگی مستقل خود را داشت فرزند دوم او که دختر بود  4-5 ساله شده بود تیرماه سالی ابراهیم پس از فراغت از نشا چلتوک، همراه زن و بچه به مزرعه ترکش رفته بود تا محصول آلوچه و زردآلوهایش را جمع آوری کند روزی شهناز به اتفاق پسرش به روستا می آید تا نان بپزد و به مزرعه برگردد توی خانه برادرش خمیر می کند هیزم در تنور می سوزاند و نان می پزد کارش تمام می شود نان ها را جمع می کند توی سفره می گذارد و آماده حرکت به سمت مزرعه ی ترکش شده بود که کدخدا عباس آمد و گفت:

– نمی خواهد حالا بروی ترکش، با زن برادرت، شاه صنم، بروید اوزون چای، دوتا کرت را شُلّه کرده اند، دسته تخم ها را توی کرت ریخته اند آماده برای تولکی است، این دوتا کرت را با هم تولکی بزنید، بعد بیا برو. بچه ات را با خود نبر، چون آنجا نمی گذارد به کارت برسی.
– صبح که من آمدم نان نداشتیم ابراهیم بدون غذا است، من باید ظهر به ترکش بروم و نان برایش ببرم ابراهیم چشم براه است چندتا درخت زردآلو داریم خیلی رسیده اند زیر درخت ریخته که قرار شده با هم بعد از ظهر جمع کنیم و توی آفتاب پَر کنیم.

عباس وقتی دلسوزی خواهرش برای ابراهیم را دید خشمش بیشتر شد و گفت:
– حالا فکر می کنی پسر حسینقلی خان بختیاری است که گرسنه مانده! گرسنه مانده که مانده باشد! آنجا چیزی پیدا می کند و می خورد، حالا اصلا یک روز چیزی نخورد! چی می شود! برو، برو زود این دوتا کرت را تولکی بزنید، آنگاه بیا برو.

 شهناز و شاه صنم به دستور عباس به مزرعه اوزون چای می روند و مشغول نشا چلتوک می شوند. عباس هم برای فرار از گرما و در امان ماندن از گزش پشه ها، در اتاق پنجدری چادر نازکی روی خود می کشد و می خوابد. دختر بچه ی شهناز در غیاب مادر، هنگام بازی، توی تنور داغ که تازه نان پخته بود می افتد و انگشتان دست و پاهایش می سوزد. پسر ابراهیم خبر برای پدر می برد، وقتی به شهناز خبر می رسد کرت نشا چلتوک را رها و به سر و سینه زنان، ناله و گریه کنان به هوای دختر بچه اش پا برهنه از اوزون چای تا خانه می دود ابراهیم دختر بچه را برای مداوا به اصفهان می برد و چند ماهی به مداوا می پردازند انگشتان پای این بچه برای همیشه از بین رفتند.

ابراهیم مرد با سلیقه و سخت کوشی بود کشاورزی اش بر اثر تلاش او به بار نشست و محصول خوبی برداشت می کرد در همان مرزعه ی ترکش در نزدیکی قلعه کدخدا عباس بالای سر باغش قلعه ای جدا برای خود ساخت و در کنار کار کشاورزی به گوسفند داری هم پرداخت.

یکی همین روزها قهرمان یاسوچایی، دوست کدخدا عباس، در مزرعه ترکش، توی قلعه، مهمان کدخدا عباس بود صبح زود روزی، زودتر از کدخدا عباس از خواب بیدار می شود، کنار بام می آید تا مزرعه را تماشا کند چشمش به باغ کدخدا عباس در جلو قلعه اش می افتد می بیند بر اثر عدم مراقبت و مدیریت، درختانش شادابی لازم را ندارند آن طرف تر باغ ابراهیم را در جلو قلعه اش می نگرد می بیند بسیار سرسبز و درختانش شاداب اند، قلعه ی ابراهیم را ورانداز می کند، می بیند ساختمانش سالمتر است و خوب مراقبت شده است. قلعه ابراهیم را با قلعه کدخدا عباس که در بام آن ایستاده مقایسه می کند می بیند قلعه ی کدخدا عباس بر اثر عدم مراقبت زیبایی  لازم را ندارد در حین همین مقایسه بوده که می بیند یک بُر گوسفند هم از توی قلعه ابراهیم برای چرا بیرون آورده شد باز گوسفندان ابراهیم را با گوسفندان کدخدا عباس که هنوز توی آغل بودند هم مقایسه می کند می بیند گوسفندان ابراهیم چاق و چله ترند. قهرمان به اتاق بر می گردد کدخدا عباس هنوز خواب بود او را از خواب بیدار می کند کنار بام می آورد تفاوت باغها، ساختمان قلعه و نیز گوسفندان را نشانش می دهد و می گوید:

– ابراهیم ضربه تو را خنثی کرده و بر خلاف خواست تو که می خواستی قد علم نکند اکنون قد علم کرده و امروز همه چیزش از تو سر است آیا در وجدانت از ستمی که بر ابراهیم و شهناز کرده ای پشیمان نیستی؟

   کدخدا عباس در سال های پایانی عمر خود دچار عذاب وجدان گردید به همین جهت چند بار به ابراهیم گفت:
– بیا تا سهمیه ارثیه پدری شهناز را جدا کنم و تحویل دهم.
ابراهیم هم در پاسخ می گفت:
– فقط می گویی، جدا نمی کنی و تحویل نمی دهی، تو تمام اموالت را بین پسرانت تقسیم کرده ای چیزی در دست خودت نیست که بخواهی به کسی بدهی! من نمی دانم چرا این سخن را می گویی؟ و چگونه می خواهی این تصمیمت را عملی کنی؟

هرچه عباس به روزهای پایانی عمر خود نزدیک می شد عذاب وجدانش بیشتر می شده است محمود پسر ابراهیم و شهناز روزهای پایانی عمر کدخدا عباس که در بستر بود چند بار به دیدارش رفت هر بار کدخدا عباس به او می گفت:

 – تو به نمایندگی از مادرت بیا تا سهمیه ارثیه اش را از اموالم جدا کنم و تحویل دهم.
محمود هم در پاسخ می گفته:
– من همین الان نماینده مادرم هستم جدا کن و تحویل بده.
 سخن ادامه نمی یافت هیچ اقدام عملی هم انجام نمی گرفت آخرین باری که محمود به دیدار دایی خود می رود چند روز قبل از مرگش بوده است. این بار کدخدا عباس جدی تر سخن خود را تکرار می کند و به ظاهر می خواسته دستوری صادر کند شاه صنم زنِ کدخدا عباس که بر بالینش بوده حرف او را قطع می کند و خطاب به محمود می گوید:
– دایی ات دیگر عقلش را از دست داده، هذیان می گوید،  چرت و پرت می گوید، نمی داند چه می گوید، حرف هایش را جدی نگیر، حالش خوب نیست.
و خطاب به کدخدا عباس می گوید:
– می بینی که حالت خوب نیست، کمتر حرف بزن، کمتر حرص بخور!

آخرین روز زنده بودن کدخدا عباس بود، علی، پسر بزرگ ابراهیم و شهناز، همان که در شیرخوارگی کدخدا عباس او را کره خرش نامیده بود،( با پوزش مجدد) به دیدنش می رود می بیند دایی لحظات آخر عمر خود را می گذراند نزد مادرش شهناز می آید و می گوید:
– برادرت لحظات پایانی عمر خود را می گذراند فکر نمی کنم تا چند ساعت دیگر بیشتر زنده بماند برو نزدش.

شهناز نزد برادر می رود وقتی چشم کدخدا عباس که در بستر مرگ خوابیده بود به خواهرش شهناز می افتد هول زده تلاش می کند که بلند شود و می کوشد چیزی بگوید که؛ نه می تواند بلند شود و نه می تواند واضح چیزی بگوید فقط با دوتا چشم خود به چشمان خواهرش شهناز زُل زده بود شهناز دهانش را نزدیک گوش برادر می برد و می گوید:

– با زور اموال ارثیه پدرم را ازم گرفتی در دنیایی دیگر حقم را ازت خواهم گرفت.
عباس دیگر هیچ تلاشی برای بلند شدن و صحبت با خواهر نکرد فقط زُل زده و نگاه می کرد ساعاتی بعد هم جان به جان آفرین تسلیم کرد.

                                                            محمدعلی شاهسون مارکده