گزارش نامه شماره 147-اول آذرماه 96

قاسم (بخش سیزدهم)

در ده آق سکو مردی می زیست به نام کل احمد. کل احمد مردی قد بلند، دارای سینه ای فراخ، درشت اندام و پهلوان بود. کل احمد مردی نیک نفس، نیکوکار و اجتماعی هم بود، مردی مهربان و نوع دوست هم به حساب می آمد. کل احمد نوه حاج حسین آق سکویی و از خانواده های استخوان دار ده آق سکو محسوب می شد. حاج حسین در زمان خود بزرگ مرد و کدخدا و ثروتمند ده آق سکو بود. قمر دختر حاج حسین که به محمدتقی قراداغی شوهر کرد عمه کل احمد میشد. کل احمد، با شاه بگوم، زنِ قلی، دختر عمه و پسر دایی می شدند.
مردم، کل احمد را مردی اخلاقمند و جوانمرد می دانستند که به نا توانان کمک می کند. کل احمد همین گونه که بدنی پهلوانی داشت خوی و منش او هم پهلوانی بود، مردی راستگو بود، از ستم دیدگان حمایت و یا حداقل دلجویی می کرد، به بیماری عمومی مردم جامعه که چاپلوسی و دست بوسی قدرت مندان بود خود را نیالود یکی از نیکوکاری های کل احمد این بود که هنگام طغیان رودخانه کسانی که ناگزیر باید از رودخانه عبور می کردند را روی شانه های خود می گذاشت و از رودخانه عبور می داد چون قدش بلند بود و بدنی تنومند داشت می توانست حتا دو نفر را هم زمان روی شانه های خود بنشاند و از رودخانه عبور دهد و در مقابل فشار آب رودخانه مقاومت کند. کل احمد به راست گویی هم مشهور بود.
یوسف با کل احمد گفت وگو کرد که قلی و قاسم را از رودخانه در حال طغیان عبور دهد.
چند روز بعد از نوروز، برابر توافق قلی با یوسف، قلی شبی با علی پسر خود برنامه ریزی کرد که؛ صبح زود فردا به همراه پسر شاه بگوم که از شوهر قبلی اش به خانه قلی آورده بود با دو راس خر حرکت کنند و از پل زمان خان عبور کنند شب که فرا رسید در یکی همان روستاها بمانند و روز بعد از آنجا حرکت کنند و به ده آق سکو بیایند. روز سوم قلی و قاسم هم با عبور از رودخانه همزمان با هم به ده آق سکو برسند. شب هر چهار نفر در خانه یوسف بمانند و صبح روز بعدش دوتا بار جو و گندم را که یوسف قول داده تحویل بگیرند بار دو تا خر همراه خود کنند علی و پسر شاه بگوم دوباره با گذر از همان مسیر به ده قراداغ بیایند قاسم هم در خانه یوسف در آق سکویی بماند و قلی هم با عبور از رودخانه به قراداغ برگردد.
بعد از ظهر روز سوم بود که یوسف از کل احمد درخواست کرد قلی و قاسم را از رودخانه عبور دهد تا به آق سکو بیایند کل احمد قلی و قاسم را در سمت قراداغ روی دوتا دوش خود گذاشت از رودخانه عبور داد و سمت آق-سکو روی زمین گذاشت. قلی به اتفاق کل احمد و قاسم از کوچه باغ ده آق سکو گذشتند در حین راه کل احمد از قلی دلیل آمدنش به ده آق سکو را در این شرایط سخت پرسید و قلی تمام داستان را به کل احمد گفت. کل احمد چیزی نگفت فقط یک نگاهی دوباره به جثه و هیکل قاسم انداخت او را کودک یافت دلش برایش سوخت توی ذهن خود شاه بگوم را مقصر اصلی فرستادن قاسم به نوکری دانست. چون کل احمد قلی را خوب می شناخت و شاه بگوم دختر عمه خود را هم خوب می شناخت با توجه به شناختی که داشت این داوری را کرد. کل احمد یوسف آق سکویی را هم خوب می شناخت و او را قدری بی انصاف و ناجوان مرد می پنداشت به همین جهت روزهای بعد، از دور مراقب برخورد یوسف با قاسم بود. در انتهای کوچه باغ سر سه راه کلاحمد از قلی جدا شد و به سمت جنوب رفت و قلی و قاسم به سمت شمال رفتند یوسف جلو خانه منتظر آمدن قلی بود قلی سلام گفت احوال پرسی کرد و یوسف قلی را به خانه برد هوا سخت ابری بود خورشید پیدا نبود ساعتی بعد ابرها متراکم تر شد و نشان از این داشت که باران خواهد بارید کم کم روز به پایان رسید و هوا در حال تاریک شدن بود که علی پسر قلی به همراه پسر شاه بگوم هم رسیدند با راهنمایی یوسف، علی خران را به طویله برد سر آخور بست کاه جلوشان ریخت و به اتاق آمد و زیر کرسی نشست. هنوز سفره شام را یوسف پهن نکرده بود که بارش نم نم باران آغاز شد دو شب و یک روز باران پی درپی بارید ناگزیر قلی و علی و پسر شاه بگوم و قاسم توی خانه یوسف ماندند صبح روز سوم یوسف یک بار جو و یک بار گندم وزن کرد و توی دو جفت تاچه که علی پسر قلی همراه آورده بود ریخت جو و گندم بار خران شد علی و پسر شاه بگوم خران را هی کردند تا از راهی که آمده بودند برگردند. قلی هم در حضور یوسف به قاسم گفت:
– تو همینجا در خانه مش یوسف می مانی و توی کارها به مش یوسف کمک می کنی مش یوسف یکی از مردان خوب و مهربان ده آق سکو است به همین جهت او را دایی صدا کن زنش را هم خاله صدا کن من که بابای توام در طول عمرم برای هرکس که کار کردم صادقانه کار کردم به طوری که همه از دستم راضی هستند تو هم در اینجا برای مش یوسف صادقانه کارکن تا یک من بار که مش یوسف بابت مزد تو به ما می دهد حلال باشد.
 قلی از پایه کرسی بلند شد و خداحافظی کرد و از اتاق یوسف بیرون آمد تویِ در، ایستاد با اشاره از یوسف خواست که همراه او به بیرون از خانه بیاید. یوسف به اتفاق قلی از در حیاط خانه بیرون آمدند توی کوچه قدم زنان، قلی با چشمانی پر از اشک و گلوی بُغض کرده گفت:
ـ مش یوسف این بچه را اول به خدا، بعد به تو می سپارم. قاسم هنوز آنگونه که باید بزرگ و کارکن نشده، تو را به خدا ملاحظه او را داشته باش. من از روی ناچاری او را به نوکری می فرستم فرض کن بچه خودت است با او به مهربانی رفتار کن توی کار انتظار انجام کار سنگین از او نداشته باش او هنوز بچه است توانایی یک آدم بزرگ را ندارد. هرچه به این بچه خوبی کنی گم نمی کنی. خدا یک در دنیا و صد در آخرت بهت عوض خواهد داد.
ـ مطمئن باش مش قلی من خودم بچه دارم اینها را خوب می دانم. او هم همانند بچه خودم است. چه فرقی می کند؟
 قلی دوباره خداحافظی نمود و یوسف را ترک کرد. از کوچه باغ آق سکو گذشت. کنار رودخانه رسید تا از آب بگذرد و به قراداغ بیاید رودخانه در حال طغیان بود ولی هنوز افزایش طغیان در پی بارش باران در این دو شبانه روز گذشته به این محل نرسیده بود مقدار و میزان و فشار آب رودخانه به همان اندازه بود که کل احمد او و قاسم را از رودخانه عبور داد ولی همین مقدار آب هم برای هیکل قلی زیاد بود و قلی توانایی گذر نداشت مگر با شنا کردن با این حال خروش آب قلی را به وحشت انداخت با اینکه شنا کردن را خوب بلد بود ولی بازهم احساس خطر کرد قلی ناگزیر به عبور از رودخانه بود. حدس زد فشار آب زیاد است و او نخواهد توانست روی پای خود از رودخانه عبور کند و ناچار به شنا خواهد بود اگر لباس هایش را در آورد و توی بقچه بگذارد در شنا کردن مزاهم او خواهد بود به علاوه خیس هم خواهد شد پس بهتر است با لباس شنا کند تا دستانش آزاد باشد و بتواند به راحتی خود را به آن سو برساند.
قلی با لباس خود را به آب زد کمی که از کنار رودخانه گذشت دیگر پایش روی زمین نمی رسید ناگزیر به شنا شد قلی شناکنان خیلی پایین تر سمت مقابل از آب بیرون آمد رخت های خود را در آورد فشرد آب شان را گرفت دوباره پوشید ساعتی در پناه قسمت آب بردگی رودخانه مقابل خورشید ایستاد لباس ها کمی خشک شدند سپس به راه افتاد و به خانه آمد و زیر کرسی پناه گرفت تا گرم شود و یخ زدگی را از بدنش دور کند.
قاسم بعد از رفتن قلی محیط و آدم های آن را برای خود غریبه دید احساس کرد همه چیز تاریک و غمناک است چون همه غریب بودند با اینکه ابراهیم پسر یوسف و سکینه خاتون دختر بزرگ یوسف تقریبا هم سن و سال قاسم بودند و این دو روز قاسم با آنها آشنا شده بود و گاهی هم با هم بازی کرده بودند و کمی هم آشنایی بوجود آمده بود ولی قاسم این را می دانست که او را یوسف برای همبازی بچه هایش نیاورده! قاسم در همان عالم بچگی این را می دانست که یوسف او را آورده که در کارهای کشاورزی و دام داری برایش کار کند. قاسم با مفهوم نوکری آشنا بود چون یکی دو سالی می شد که برادرش حسن نزد کدخدا خدابخش در ده قراداغ نوکر بود قاسم گهگاهی نزد حسن می رفت و می دید که او چگونه کار می کند.
موضوع دیگری که قاسم را رنج می داد این بود که، یوسف و اعضا خانواده اش همانند بقیه مردم ده آق -سکو ترک زبان بودند و در خانه با هم ترکی صحبت می کردند ولی زبان مادری قاسم فارسی بود با اینکه ترکی را هم تا حدودی می دانست ولی به راحتی نمی توانست حرف بزند فرزندان یوسف هم نمی توانستند به راحتی فارسی صحبت کنند. اعضا خانواده یوسف با قاسم به زبان ترکی حرف می زدند و قاسم فارسی پاسخ می داد قاسم با آنها فارسی سخن می گفت و آنها با زبان ترکی به قاسم پاسخ می گفتند ولی خود یوسف با قاسم فارسی حرف می زد و دستوراتش را و امر و نهی هایش را به فارسی می گفت.
ساعتی پس از رفتن قلی، یوسف دست قاسم را گرفت به محل طویله و کاهدان برد و کارهای روزانه قاسم را به او آموزش داد؛
– روزانه باید چهار بار به حیوان ها کاه و آذوقه بدهی سبد را بر می داری در کاهدان پر از کاهش می کنی و توی آخور جلو حیوان ها می ریزی روزی دوبار، یک بار صبح آفتاب برآمده و بار دیگر نزدیک آفتاب غروب حیوان ها از طویله بیرون می آوری و کنار چشمه آب شان می دهی صبح و عصر هم به خاله کمک می کنی تا گاو را بدوشد. هر دو روز یکبار باید پِِهِن ها را از طویله بیرون ببری و توی دالان بریزی من هم در بیرون بردن پِهِن ها به تو کمک می کنم یکی دو روز که پِهِن ها توی دالان ماندند و کمی خشک شدند آماده برای بردن توی لته و زمین کشاورزی می شوند، همه روزه باید قاطر را اینگونه با چوبِ قشو، قشو کنی و…
قاسم برابر برنامه یوسف عمده وقتش در کاهدان و طویله می گذشت برابر برنامه گاو و قاطر و گوسفندان را آب و کاه می داد به خانم گل برای دوشیدن شیر گاو کمک می کرد و…
دو روز بعد یوسف قاطر را از طویله بیرون آورد، پالانش کرد گاله ای پِهن بارش نمود، افسارش را به قاسم داد و به پسرش ابراهیم گفت:
– کَرت گردویی را به قاسم نشان بده تا کودها را به آنجا ببرد.
سپس رو کرد به قاسم و گفت:
– کودها را من بار قاطر می کنم افسار قاطر را می گیری و می بری توی کرت از یک طرف کرت آغاز می کنی و هر گاله کود را با فاصله سه قدم از گاله قبلی و به ردیف روی زمین می اندازی و پهن ها را تخلیه می کنی.
ابراهیم پسر یوسف که دقیقا هم سن و سال قاسم بود از جلو حرکت کرد و قاسم هم افسار قاطر را گرفته پشت سر ابراهیم به راه افتاد، ابراهیم کرت گردویی را نشان قاسم داد و کناری ایستاد. کرتی بود که بالای سرش و در کنار جوی آب یک درخت تنومند گردو بود به همین جهت به آن کرت، کرت گردویی می گفتند. قاسم قاطر را نزدیک گوشه کرت برد چون قدش به زیرگاله روی قاطر نمی رسید ناگزیر سرش را زیر گاله ی پر از پهن تکیه داد یک سمت گاله را با زورِ سر، قدری بالا برد تا گاله از سمت دیگر قاطر روی زمین بیفتد ولی نتوانست با دست کنار پالان قاطر را گرفت روی نوک پا ایستاد تا قدش بلندتر شود و یک سمت گاله بیشتر بالا بیاید ولی باز هم نتوانست. ابراهیم که در کنار کرت به نظاره ایستاده بود به کمک آمد دو نفری، هریک با یک دست کنار پالان را گرفته و دست دیگرشان را زیر گاله قرار داده و بلند کردند و گاله را روی زمین انداختند. قاسم گاله را کامل خالی کرد گاله خالی را روی قاطر انداخت افسار قاطر را گرفت و به اتفاق ابراهیم به خانه یوسف بازگشتند.
یوسف دوباره گاله را پرکرد افسار قاطر را به قاسم داد این مرتبه قاسم تنها بود، برای انداختن گاله از روی قاطر، زمان بیشتری زور زد. ولی نتوانست. گریه اش گرفت. در حین گریه، به ذهنش رسید که قاطر را نزدیک پهن تخلیه شده گاله قبلی ببرد روی کپه پهن ها بایستد تا قدش برسد. همین کار را کرد و توانست گاله را روی زمین بیندازد. قاسم از اینکه راهی برای سهولت کارش پیدا کرده بود خوشحال شد. ولی این کار با توصیه یوسف که؛ هرگاله پِهِن را با سه قدم فاصله و ردیف روی زمین بینداز، جور در نمی آمد. ناگزیر حدود دَه تا گاله پِهِنی که آن روز توی کرت ریخت نزدیک هم بود. قاسم چاره ای نداشت. به یوسف هم نگفت که تنهایی زورم نمی رسد که گاله را از روی قاطر به زمین بیندازم و باید روی گاله پهن تخلیه شده قرار بگیرم تا بتوانم به همین جهت گاله پهن ها را نزدیک هم خالی می کنم.
روز بعد کارِ بردن پهن توی کرت ادامه یافت مرتبه چهارم وقتی گاله پهن را توی کرت انداخت، افسار قاطر از دستش درآمد، قاطر فرار کرد و به خانه رفت. قاسم گاله ی خالی را بر دوش گرفت، گریهکنان به دنبال قاطر به خانه یوسف رفت. یوسف که شاهد زودتر آمدن قاطر بود و بعد دید که قاسم با حالت گریان گاله بر دوش رسید گفت:
– چرا افسار قاطر را رها کردی که فرار کند؟ این جور نمی شود کار کرد. چند وقت دیگر باید برای چیدن علف به مزرعه ی قابوق برویم که دور دست است به مزرعه ی گپز برویم که دورتر است، اگر سهل انگاری کنی و افسار قاطر را رها کنی و از آن دور دست ها قاطر فرار کند، همه ی کارها روی زمین می ماند.
روز ششم فرا رسید قاسم در ذهن خود فرار را برنامه ریزی کرد. بعد از بردن چندین بار کود، در پایان کار، درِ حیاط خانه یوسف، همین طور که افسار قاطر را در دست داشت، گفت:
– دایی، اجازه می دهی با قاطر از رودخونه عبور کنم، با پدر و مادرم دیدن کنم و برگردم؟
– تو دو سه روز قبل آمدی، به همین زودی دلت تنگ شده؟ مگر می شود از رودخانه ای که طغیان کرده با قاطر عبور کرد؟ نه اینکار را نمی شود کرد.
یوسف پالان قاطر را براداشت توی دالان پشت در گذاشت و به قاسم گفت:
– قاطر را ببر توی طویله سر آخورش ببند.
و از توی حیاط به طرف اتاق راه افتاد همین طور که از پله ها بالا می رفت، زمزمه کنان با زبان ترکی گفت:
– اوشاق، بوقده چرگی قارنو آلتونه ووروب!؟ (بچه، نان گندم زیر دلش زده)
قاسم با شنیدن زمزمه ی سرزنش یوسف عزمش برای رفتن جزم تر شد افسار قاطر را رها و فرار کرد. از کوچه باغ آق سکو گذشت و به محل گدار کنار رودخانه رسید. ایستاد. موج های بزرگ و خروشان آب رودخانه که روی هم می غلتیدند را دید که وحشتناک بود طغیان رودخانه به دلیل بارندگی 48 ساعت پیاپی در چند روز گذشته بیشتر شده بود قاسم موج ها و خروش ترسناک رودخانه را ورانداز کرد صدای خروشان طغیان آب لرزه بر اندام او انداخت گریه اش گرفت. با چشمان اشک آلود سرش را بالا گرفت به آسمان نگریست و با خود زمزمه کرد:
– خدایا به امید تو. یا علی، یا حسین، یا ابالفضل از همه تان کمک می خواهم. کمک کنید تا از رودخانه عبور کنم.
و توی ذهن به خود گفت:
ـ حتما خدا به من کمک می کند چونکه من کار بدی نکردم، گناهی ندارم.
قاسم یادش آمد که روز عاشورا سینه زده و با خود زمزمه کرد:
– حتما امام حسین و حضرت ابوالفضل هم کمکم خواهند کرد تا از رودخانه به سلامتی عبورکنم.
قاسم تنبانش را در آورد و روی گردنش انداخت یادش افتاد چند سال قبل در همین محل گردباد تنبانش را از روی گردنش به هوا برد فوری دوتا پاچه تنبانش را زیر گلویش گره زد تا باد و آب نتواند تنبان را ببرد در حین گره زدن متوجه محاسبات اشتباه خود شد و با خود گفت:
– من باید با شناکردن از رودخانه عبورکنم بنابراین تنبانم چه پیچیده به گردنم باشد و چه پوشیده باشمش تر خواهد شد خوب بهتر است که بپوشم. قاسم در حال باز کردن گره پاچه های تنبانش بود که صدایی گفت:
ـ قاسم! قاسم! وایسا! وایسا!
صاحب صدا کل احمد آق سکویی بود. کل احمد از همان روزی که به درخواست یوسف، قلی و قاسم را بر دوش خود نهاد و از رودخانه عبور داد و بعد در حین گذر از کوچه باغ، قلی برای کل احمد تعریف کرد قصد دارد قاسم را به عنوان نوکر به خانه یوسف بفرستد، از این تصمیم قلی خوشش نیامد آن را غیر انسانی می دانست دلش برای قاسمِ کودک سوخت به همین جهت دورا دور قاسم را زیر نظر داشت که در صورت لزوم از حق و حقوق او دفاع کند. توی این چند روز که قاسم با قاطر یوسف پهن توی کرت گردویی می آورد او را از توی ایوان خانه اش می دید اینکه قاسم توان انداختن گاله پهن را ندارد و گریستنش را هم دیده بود حالا هم توی ایوان خانه اش ایستاده بود و خروش رودخانه را تماشا می کرد که دید قاسم از کوچه باغ دوان دوان به طرف رودخانه می رود کل احمد حدس زد که قاسم از خانه یوسف فرار کرده و قصد دارد از رودخانه عبور و به ده قراداغ برود برای کل احمد این روشن بود و این را خوب می دانست که رفتن قاسم توی آب همان و مرگ حتمی او هم همانا به همین جهت درنگ نکرد فوری از خانه خارج شد و از کوچه باغ پشت سر او دوید تا قبل از اینکه قاسم وارد آب رودخانه شود به او برسد و از مرگ حتمی او جلوگیری کند هنوز چند ده متر مانده به رودخانه دید قاسم تنبانش را درآورده و می -خواهد وارد آب رودخانه شود که صدا زد قاسم قاسم وایسا وایسا
قاسم پس از راز و نیاز با خدا و استمداد از مقدسین به خصوص امام حسین و حضرت ابالفضل که به خاطر آنها روز عاشورا سینه زده بود آماده می شد وارد آب شود که صدای قاسم قاسم وایسا وایسا را شنید برگشت.کل احمد آق سکویی را دید که از کوچه باغ به طرف او می دود. کل احمد نزد قاسم رسید. فوری دست قاسم را گرفت و گفت:
– مگر دیوانه شدی!؟ مگر قصد خودکشی داری!؟ آخی مگر تو بچه می توانی از این رودخانه خروشان عبور کنی!؟ چرا می خواهی بری؟
قاسم بغضش ترکید و هق هق کنان. گفت:
– نمی خواهم اینجا وایسم. می خواهم برم خانه مان.
کل احمد وقتی حال زار قاسم را دید، با صدای بلند، و با زبان ترکی،  قلی و شاه بگوم را، نا سزا گفت، حتا فحش داد، حتا فحش های بد به شاه بگوم گفت. صدای کل احمد با خروش رودخانه در هم شد. بی گمان کسی جز قاسم آن ناسزاها را نشنید. بعد بقچه ای که به کمر بسته بود باز کرد لنگی هم زیر بقچه به کمر بسته بود آن را هم باز کرد بقچه را روی زمین پهن کرد لباس هایش را درآورد و توی بقچه گذاشت، لُنگ را به کمر بست و دوتا گره محکمی زد سپس زیرشلوار خود را هم درآورد و توی بقچه گذاشت و بقچه را هم بست و گره محکم زد و آن را به دست قاسم داد و با زبان فارسی و لحن ترکی به قاسم گفت:
ـ روی گردن من می نشینی، با یه دست بقچه لباس های من را بالا می گیری که خیس نشود، دست دیگرت را می اندازی رو پیشانی من و سفت می چسبی که نیفتی. فقط مواظب باش دستت روی چشم های من نیاد تا من شناکنان تو را از رودخانه عبور بدهم.
کل احمد خود را به آب زد تا آنجا که می شد روی پا توی آب راه رفت و عرض رودخانه را پیمود وقتی فشار آب زیاد شد دیگر امکان راه رفتن توی آب نبود و فشار آب اجازه راه رفتن را نمی داد شنا کرد و شنا کنان به صورت اریب مقداری پایین تر در سمت دیگر رودخانه بیرون آمد قاسم را از پشت گردن خود روی زمین گذاشت لباس هایش را پوشید. به اتفاق قاسم هنگام نزدیک به آفتاب غروب به خانه ی قلی رسیدند.
قلی با زن و فرزندان زیر کرسی نشسته بودند. قاسم سلام گفت و کنار برادرش زیر کرسی نشست. کل احمد سلام هم نگفت توی درِ اتاق ایستاد، همان ناسزاها را که کنار رودخانه گفته بود دوباره با صدایی بلندتر و با خشمی کوبنده تر رو در رو با زبان ترکی به قلی و شاه بگوم گفت. و با همان حالت خشم گینانه چند بار پرسید:
– این بچه را فرستادید تو غربت به نوکری تا مُزدش را بگیرید و شما بی غیرت ها بخورید؟! سه تیر بخورید! کارد تو همچو شکم بره! کوفت و زهرمار بخورید! شما انسانید؟! چرا لال مونی گرفتید؟! چرا جوابی به من نمی دهید؟! به من بگید ببینم این بچه حالا وقت نوکری کردنش است؟
 قلی و شاه بگوم هیچ نگفتند. وقتی کل احمد خشمش فرو نشست،  قلی و شاه بگوم با او احوال پرسی کردند و کل احمد باز با خشم گفت:
– می بینید که حالم بد است نمی خواهم آدم هایی مثل شما بی احساس و عاطفه حال من را بپرسد.
قلی و شاه بگوم باز صبر کردند تا کل احمد قدری آرام بگیرد آنگاه تعارف کردند که بنشیند گرم شود و شام بخورد.
کل احمد باز با خشم گفت:
– شام تان هم تو سرتان بخورد! شامِ مرد و زنِ به این بی غیرتی و بی شرفی را من هرگز نمی خورم.
کل احمد خشمگینانه و بدون خداحافظی خانه قلی را ترک کرد.
***
فتح الله جوانی از خانواده آسیابان های قراداغ بود خانواده آسیابان  ها در محله پایین ده قراداغ می زیستند حرفه این خانواده ساخت و نصب سنگ آسياب آبي و تيشه زني سنگ آسیاب و مدیریت کار آسیاب آبی بود پدر بزرگ فتح الله براي همين كار به ده قراداغ مهاجرت می کند و ساکن می شود و حالا جمع نوادگان او یک خانواده بزرگ مردم ده قراداغ را تشکیل می دادند که باید طایفه نامیدش. فتح الله یکی از جوانان این خانواده بزرگ و یا طایفه بود. فتح الله کار آسیابانی نمیکرد بلکه کار و حرفهی او بر خلاف پدر بزرگش، کشاورزی بود که آن روز رعیت نامیده می شد فتح الله با تاجبگوم دختر محمدتقی، خواهرِ شاه بگوم، ازدواج کرد. تاج بگوم دختر بزرگ خانواده و شاه بگوم دختر کوچک بود سال ها از زندگی مشترک فتح الله با تاج بگوم گذشت حاصل ازدواج و زندگی مشترک تاج بگوم و فتح الله شش دختر و یک پسر بود که سه تا از دخترها در کودکی مرده بودند و سه تای دیگر زنده ماندند و آخرین بچه خانواده هم با کلی نذر و نیاز پسر به دنیا آمد که عزیز دردانه خانواده محسوب می شد. فتح الله سه تا دخترش را که بچه های بزرگ خانواده بودند شوهر داد و حدود پنجاه سالگی اش فوت کرد در این وقت فرزند کوچک او که پسر بود و قربانعلی نام داشت و بعد از شش تا دختر آمده بود و عزیز دردانه بود نو جوانک 14-15 ساله بود.
بعد از فوت فتح الله حالا تاج بگوم هم مادر و هم پدر خانواده محسوب و با یگانه پسرش که تمام دنیایش محسوب می شد زندگی می کرد، خانه ای برایش مانده بود قدری زمین کشاورزی داشت. ماده گاوی داشت، ورزاوی، خری و تعدادی هم گوسفند و مرغ و خروس یعنی امکانات یک زندگی در ده.
فتح الله در اوایل زمستان فوت کرد پس از برگزاری مراسم عزا و بیرون آمدن از حال و هوای عزاداری، تاج بگوم در این اندیشه بود که چگونه زندگی را اداره کند از آنجاییکه قربانعلی یگانه پسر خانواده و عزیز دردانه بود پدر و مادر تا کنون نخواسته بودند او وارد کار جدی شود تاج  بگوم حالا هم نمی خواست او زحمت زیادی بکشد و می گفت:
– بچه ام تا حالا کار نکرده است و نمی تواند کار سنگین بکند.
به همین جهت در فکر چاره ای دیگر بود چه چاره ای؟ هنوز نمی دانست. تا اینکه شبی پسر دایی اش کل -احمد آق سکویی به خانه شان آمد. تاج بگوم متوجه شد کل احمد قدری برافروخته است و آن حال و هوای خوب و خوش همیشگی را ندارد در حین پذیرایی، علت ناراحتی اش را پرسید کل احمد باز قدری ناسزا به شاه بگوم و قلی گفت که تاج بگوم را بیشتر به تعجب واداشت و کنجکاو شد تا علت را بیابد کل احمد کمی سکوت کرد و سپس گفت:
– وقتی آدم ظلم می بیند، بی غیرتی می بیند، بی شرفی می بیند نمی تواند آرامش داشته باشد، نمی تواند سکوت کند، نمی تواند کاری نکند، نمی تواند فریاد نزند، نمی تواند چشمش را روی هم بگذارد، نمی تواند از کنار ظلم بگذرد، بی تفاوت باشد و بی غیرتی پیشه کند حداقل من اینگونه ام وقتی ظلم و بیداد می بینم وجدانم ناراحت می شود ناگزیرم که حرفی بزنم و یا کاری بکنم. اوقات تلخی من امروز از دست شاه بگوم خواهرت است که یک ذره رحم و مروت ندارد، یک ذره انصاف ندارد، یک ذره شرف ندارد، یک ذره رحم ندارد، به قلی شوهر کرد زندگی او را پاشاند، مادر را از بچه های قلی جدا کرد دوتا بچه هم از شوهران قبلی خود به خانه قلی برد و نان خور به خانه قلی اضافه کرد حالا برای اینکه بتوانند هزینه زندگی شان را تامین کنند، قاسم پسر بچه 11-12 ساله قلی را در ده آق سکو نزد یوسف، این مردیکه نزول خوارِ بی رحم و مروت، به نوکری فرستادند. این مردیکه نزول خوار هم انتظار دارد یک بچه 11-12 ساله کار یک مرد بزرگسال را برایش بکند و با قاطر کود ببرد! کار با قاطر کار هرکس نیست، مرد تنومند کاری می خواهد، آن هم بچه ای که قدش و زورش نمی رسد گاله کود را از روی قاطر به زمین بیندازد من خود از دور شاهد گریه این بچه بودم که زور می زد ولی نمی توانست گاله را از روی قاطر بر زمین بیندازد تا اینکه امروز عصر اتفاقی دیدم که قاسم از کوچه باغ ده آق سکو به طرف رودخانه می دود حدس زدم که از خانه یوسف فرار کرده و می خواهد به ده قراداغ بیاید که به دنبالش دویدم وقتی به او رسیدم دیدم حدسم درست است و قصد دارد از رودخانه در حال طغیان بگذرد فکرش را بکن، وارد آب شدن این بچه همانا و غرق شدنش هم همانا. او را بر دوش خود نشاندم و شناکنان به این طرف آب آوردمش و بردم خانه پدرش و کلی هم به شاه بگوم و قلی بد و بیراه گفتم، هرچه اصرار کردند که شب آنجا بمانم، وجدانم قبول نکرد در کنار آدم های بی وجدان و بی غیرتی مثل شاه بگوم و قلی بنشینم و غذای آنها را بخورم این بود که آمدم اینجا. درست می گویی من آن آدم همیشگی نیستم دلیلش هم اینها بود که گفتم.
تاج بگوم پس از شنیدن سخنان پسر دایی اش کل احمد چاره کارش را که مدتی بود فکرش را مشغول کرده بود یافت با خود گفت:
– باید از این فرصت استفاده کنم و قاسم را به نوکری بیاورم تا در کارها کمک قربانعلی باشد. دوتا جغله جوان هستند با هم کار یک مرد کاری را خواهند کرد فشار کار هم به قربانعلی نخواهد آمد من هم که انتظار کار یک مرد را از قاسم ندارم که بخواهد به او ظلم شود.
فردای همان روز تاج بگوم با شاه بگوم خواهر خود ملاقات کرد و از او قول نوکری قاسم را گرفت و گفت:
– می خواهم در کنار قربانعلی کمک او باشد تا کار بر بچه ام سنگین نباشد.
شاه بگوم پیشنهاد تاج بگوم را با قلی در میان گذاشت قلی هم موافق بود شاه بگوم به خواهرش خبر داد که مستقیم با قلی صحبت کند و پس از تعیین مزدش دست قاسم را بگیرد و ببرد روز بعد قاسم به عنوان نوکر با مزد سالیانه یک تا جو ( 45 کیلو جو ) وارد خانه تاج بگوم شد. قرار شد تاج بگوم لباس، پای پوش و خوراک و محل خواب و استراحت قاسم را هم فراهم کند.
تاج بگوم زنی آرام بود سر و صدای زیادی نداشت، کمی سادگی هم داشت دیگر زنان محله او را مهربان می شماردند به نظر می رسید قدری منصف هم باشد چون زنان همسایه داوری او را می پذیرفتند تاج بگوم با این اوصاف با قاسم به مهربانی برخورد می کرد از او در حد توانش کار می خواست نه بیشتر گاهی حتا مانند فرزند خود نوازشش می کرد با محبت و مهربانی با او سخن می گفت از لحاظ خوراکی توی خانه هیچ تفاوتی بین قاسم و پسر عزیز دردانه اش قربانعلی نمی گذاشت حتا گاهی به قاسم توجه بیشتری می کرد تا او دلگرم گردد و کارها بهتر انجام شود.
ادامه دارد