گزارش نامه 105 اول اسفند 94

سخن ­ها به کردار بازی بود

     جمله فوق از فردوسی است. فردوسی، بزرگ مرد تاریخ و ادب پارسی ما. با اینکه به نظر می­ رسد ما فرزندان خلفی برای فرهنگ و ادب ­مان نیستیم و فردوسی را نمی­ شناسیم و سرمان به جاهای دیگه بند است، ولی سخن فردوسی زبان حال امروز ما است.

     چند روز قبل برای شرکت در مراسم تازه در گذشته ­ای به مسجد رفتم. طبق عادات مالوف و رسوم مرسوم، نشستم، فاتحه ­ای و صفحه ­ای قرآن خواندم، بعد ضمن تکیه به دیوار و تحملِ رنجِ صدای بلند و گوش­ خراش بلندگو که؛ نمی­ دانم در یک فضای بسته این همه صدای بلند چه ضرورت دارد!؟ چهره­ های حاضران را می ­نگریستم. واعظ محترم جوانکی بود، عوام ­الناس را درس اخلاق می­ داد که:

     «…آی مردم همیشه و در همه جا خود را از آن چیزی که هستید کوچکتر و پایین­ تر و کمتر نشان بدهید…».   

     بی ­گمان جوانک واعظ متوجه بی اخلاقی بودن دعوتش نبود و پی ­آمد این دعوت را نمی ­دانست وگرنه از مردم دعوت نمی ­کرد آنگونه که هستید خود را نشان ندهید بلکه کمتر و کوچکتر نشان دهید غیر مستقیم یعنی دو رو باشید، ریاکار باشید، متظاهر باشید و نقاب بر چهره خود بزنید.

     پس ­زمینه ­ی چنین ذهنیتی که خود را کوچک­، حقیر و کم ­ارزش می­ پندارد این است که؛ من بدم و دیگران هم بدند. چرا در پس ­زمینه آدمی چنین نتیجه گیری می ­شود؟ دلیلش این هست که در کودکی به علت شرایط ناسالم خانواده و محیط، حرمت­ نفس در وجود کودک شکل نگرفته است که خود را خوب بپندارد و دیگران را هم خوب بداند و جهان را هم زیبا. حال در نبود حرمت­ نفس، خود و دیگران را بد می ­پندارد؟ آدمی با کوچک و حقیر نشان دادن خود که؛ به غلط در فرهنگ ما تواضع نام گرفته، می­ خواهد خود را خوب جلوه بدهد تا توجه دیگران را جلب کند تا بدی او را نبینند و ندانند و او را آدمی متواضع و فروتن بپندارند.

       باید دانست خود کوچک و کم ­ارزش و حقیر پنداشتن ناشی از سلامتی روانی ما نیست، عملی اخلاقی هم نیست، بلکه ناشی از بیماری روان آدمی است و آن بیماری؛ مهرطلبی نام دارد.

       وقتی آدمی و یا آدمیانی در یک جامعه خود را کوچک و کم ارزش و حقیر پنداشتند آنگاه آدمی و یا آدمیانی هم یافت می ­شوند سوار بر گُرده کوچکان و کم ­ارزشان و حقیران شود و سواری بگیرد، می­ گویید نه!؟ باور ندارید!؟ تاریخ را بخوانید ببینیدید زورگویان از این کم­ ارزشان و کوچکان و حقیران چه سواری ­ها گرفته ­اند و این کوچکان و کم ­ارزشان و حقیران چقدر راحت عمله ­جات قدرت­ مندان ستمگر ­شده ­اند. همین کم ­ارزشان و کوچکان و حقیران چه راحت قدرت­ مندان ستمگر را مدح­ های اغراق ­آمیز گفته ­اند، ستایش ­های خداگونه ازشان کرده ­اند با چاپلوسی و تملق بیمارگونه و بوسیدن و دست پای ­شان آن ­ها را به عرش رسانده ­اند، به واژه ­های ظل ­الله، قبله ­عالم، خدایگان و… دقت کنید. وقتی سعدی بزرگوار می­ گوید: این دغل دوستان… مکسانند گرد… دقیقا اشاره ­اش به همین آدم­ های خود حقیر و کوچک پندار است در دوروبر قدرتمندان. همین کوچکان و کم ­ارزشان و حقیران وقتی از قدرتمندی اشارت می ­شده که کلاه بیاورند با سر می ­دویدند، فکر می­ کنید جمله­ ی؛ از تو به یک اشارت، از من به سر دویدن را کی ­ها ساخته ­اند؟ همین خود کوچک ­پنداران که دوروبر قدرتمندان بودند، و بعد برای خوشنودی بیشتر قدرت ­مند، کلاه را با سر یکجا می ­آورده ­اند.

     چرا خود واقعی ­مان نباشیم؟ معرفی و نشان دادن خود آنگونه که هستیم عین اخلاق است آدم متکی به اصول اخلاق، نه خود را بالاتر از دیگر هم نوعان نشان می­ دهد و نه پایین ­تر و کمتر از هم نوعان، بلکه دقیق، خود را برابر و همسان با دیگران می ­داند و آنچه که هست و آنگونه که هست خود واقعی ­اش را می ­نمایاند بنابراین دعوت این جوانک واعظ به کمتر نشان دادن خود، عین بی اخلاقی است.

      تا اینجای قضیه هم عادی است، هر آدمی این حق را دارد که نظرات خود را، حتا اگر هم از نظر عده ­ای خطا باشد، بیان کند. پرسش این است که چرا جامعه­ ی ما اینقدر از نگرش، بینش و عقلانیت انتقادی تهی است که پرسشی و نقدی در برابر ادعاهای جوانک واعظ کم ­دانش مطرح نمی­ کند؟

       ما نباید از خود واقعی ­مان فرار کنیم بلکه باید خود واقعی ­مان را بپذیریم حال اگر دیدیم جنبه­ هایی از خود واقعی ­مان نا زیباست، بجای نقاب زدن، بهتر است خود را درمان کنیم.

      همانگونه که خود بزرگ پنداری (خودشیفته) ناپسند و بیماری است خود حقیر پنداری (مهرطلب) هم ناپسند و بیماری است این دو بیماری دو روی یک سکه هستند. بیماری خود بزرگ پنداری و خود حقیر پنداری ذاتی آدمیان نیست، ریشه در ژن ­های ما ندارد بلکه ناشی از آسیب دوران کودکی ما است، نتیجه ­ی صدمه ­ای است که پدر و مادر و اطرافیان کم­ دان، در طول دوران رشد کودکی به ما زده ­اند و خوشبختانه راه درمان دارد.

       اگر نیک بنگریم فرهنگ استبدادی ما نتیجه­ ی همین خود حقیر پنداری ما در طول تاریخ است که به غلط با نام تواضع، فروتنی و اخلاق به عنوان یک ارزش، به خورد ما داده ­اند و فرهنگ استبدادی، ذهنیت استبدادی تولید می ­کند و ما گرفتار این سیکل هستیم. آدمی پرورش یافته در فرهنگ استبدادی، به سرنوشت، قسمت، قضا قدر باورمند و در نهایت آدم بی ­مسئولیتی است.

         آدمی با ذهنیت قضا و قدری و مسئولیت ناپذیر دنبال یک قدرت و دستور دهنده می ­گردد تا به ما بگوید؛ چه چیز خوب است و چه چیز بد، چه چیز زشت است و چه چیز زیبا، درست و نادرست کدام است، راه کدام است و چاه کدام. به ما بگوید؛ چی بگوییم، چه بیندیشیم، چی ببینیم، چی بخوانیم، چه باورهایی داشته باشیم و چگونه رفتار کنیم. نتیجه­ ی این گوش به فرمان بودن این شده و می­ شود که عقل­ ها راکد می ­ماند همچنانکه قرن­ ها است خود را کوچک و حقیر می ­پنداریم و در جامعه و فرهنگ استبدادی غوطه ­وریم و گوش به فرمان دیگری هستیم، عقل ­ها راکد مانده و خلاقیت را در خود خفه کرده ­ایم از کلمه­ های برابری و همسانی، آزادی و داشتن اراده و اختیار و پذیرش مسئولیت هم وحشت داریم.

     می­ دانید چرا مقوله­ های؛ قضا و قدر، سرنوشت، شانس، بخت، نصیب و قسمت در میان ما طرفدار دارد؟ برای اینکه عقل و خردمان را بکار نگرفته­ ایم و جهان را نمی ­شناسیم خود را در مقابل جهان ناشناخته یافته­ ایم و نتوانسته ­ایم جهان را تبیین کنیم اصولا ناشناخته ­ها اضطراب و نگرانی در پی دارد و ما برای رهایی از رنج اضطراب و نگرانی به قضا و قدر و سرنوشت یعنی بی مسئولیتی پناه می ­بریم.

      این جوان واعظ توصیه­ هایی در تکریم مردگان هم داشت و گفت: «…مردگان شب هنگام می ­آیند در آسمان بالای خانه خود و از فرزندان انتظار خیرات دارند…». بعد از شنیدن این سخن این پرسش ­ها در ذهن من نشست:

        اگر فرزندان آن خانه را فروختند و خود به جاهای دیگر رفتند آیا مرده این را می­ داند که به آن خانه جدید فرزندان برود؟ و یا نه همچنان بالای سر خانه خود می ­آید؟ اگر خانه خراب شد و مثلا جایش جاده شد یا سیل آن را برد و یا زلزله آن را مدفون کرد یا بر اثر خشک ­سالی فرزندان آنجا را رها کردند و رفتند مرده چکار می ­کند؟ خوب حالا مردگانی که فرزند ندارند چی؟ و یا مردگانی که فرزندان ­شان تهی ­دست و بی ­چیز هستند چه می­ کنند؟ آنهایی که سال ­های دور مرده ­اند و بسته ­ی نزدیکی در این دیار ندارند کجا می ­روند؟ و چکار می­ کنند؟ با این وجود آسمان کره زمین شب هنگام جولانگاه میلیاردها مرده است که به گدایی به فضای این جهان آمده­ اند و ترافیک شدیدی را بوجود می ­آورند.

       قاعدتا باید جهان آخرت قاعده ­مندتر و کامل ­تر از این جهان باشد. اگر این نظر درست است چرا مردگان در آن جهان قاعده ­مند و کامل­ نمی­ توانند نیازهای خود را تامین کنند و دست به سوی دیگر و یا دیگران در این سرای ناکامل و فانی دراز می­ کنند؟ چرا مردگان به اندوخته­ های ناشی از دسترنج خود قانع نیستند و انتظار دارند فرزندان که هرکدام غرق در مشکلات زندگی خود هستند، به فکر آنها باشند و برای آنها خیرات بدهند؟

       بعد مداحِ مراسم، در آداب زیارت مُردگان یا به قول خودش اهل ­قبور داد سخن داد و توصیه به زیارت اهل ­قبور کرد و فرمود:

       «…اگر صبح قبل از طلوع آفتاب به زیارت بروی، مرده هم سخن تو را می ­شنود! و هم پاسخ می­ دهد!؟ اگر بعد از طلوع آفتاب بروی مرده سخن تو را می ­شنود! ولی پاسخ نمی ­دهد!؟ این وضع تا غروب آفتاب ادامه دارد! بعد از غروب آفتاب، مرده نه سخن تو را می­ شنود و نه پاسخ می ­دهد…».

       نکته تاسف ­بار اینکه مردم هم نشسته دهان­ شان باز و این سخن­ های دور از عقل و خرد را گوش می­ دادند.

       نکته­ ی دیگری مداح گفت «…تلفن­ هایی به من شده و از من خواسته شده آداب زیارت مردگان را مرتب بازگو کنم…»

      اگر این ادعا و سخن مداح مطابق با واقع باشد، آیا می­ توان گفت: خرد و عقلانیت در جامعه ­ی ما مُرده است؟ و اگر نگوییم؛ این سخن ­ها به کردار بازی بود، چه باید گفت؟

                                                          محمدعلی شاهسون مارکده 17 بهمن 94

    فصل نامه

     اولین شماره فصل نامه «در خط نیکان» روستای مارکده به سر دبیری و مدیر مسئولی …؟ در روز …؟ به مناسبت 22 بهمن در یک برگ A3  منتشر شد. انتشار فصل نامه موجب خرسندی است امید است پر دوام باشد و از محتوای شعاری کلیشه ­ای عوامانه ­­ی کنونی، به سمت و سوی پرباری تولید اندیشه و خردمندی، سوق داده شود.

                                    محمدعلی شاهسون مارکده 20 بهمن 94 

   آقای خجسته (قسمت پنجم)

       امامقلی از همان جوانی به سمت و سوی راهزنی ­های کوچک و جزئی کشیده شد و با دزدان محلی آشنایی یافت و رفاقت داشت و با آنها یار و همراه بود در یکی از این رفت و آمدها و گشت گزارها در ده عزیزآباد با مردی آشنا شد مرد عزیزآبادی دختری داشت به نام شیرین. امامقلی عاشق شیرین شد توسط خانواده خواستگاری انجام و مراسم عروسی برگزار و شیرین و به قراباغ آورده شد. 

       بعضی از این دزدان محلی در کار راهزنی توانمندی و استعداد بیشتری داشتند و با جسارت بیشتری راهزنی می­ کردند در نتیجه به اموال زیادتری دست می ­یافتند و بر اثر تکرار، جرات ­شان افزون می ­شد و با استفاده از ثروت باد آورده یارگیری می­ کردند و برای خود دسته و گروه تشکیل می­ دادند و آنگاه دهی را غارت می ­کردند سر راه کاروانی را می­ بستند و اموال ­شان را می ­بردند.

       گروه که تشکیل می ­شد کار خود را دزدی نمی ­گذاشتند و اگر کسی هم بهشان می­ گفت شما دزد و راه­ زن هستید بدشان می ­آمد بلکه خود را خان و بزرگ منطقه می ­دانستند و ادعا داشتند که از امنیت مردم پاسداری می­ کنیم و خاطیان را گوشمال می­ دهیم. این گروه­ ها برای تامین هزینه­ های خود راه را بر مسافران می ­بستند و از مسافران مبالغی راهداری می­ گرفتند و از مردمان ده و شهرها هم باج و خراج و سیورسات می­ گرفتند و اگر دهی سیورسات نمی ­پرداخت غارتش می ­کردند همانگونه که مارکده به این بهانه توسط رضا خان جوزدانی غارت شد.

        نمونه­ ی اعلای دزدانی که از دزدی محلی به سردستگی و خانی رسیدند و برای خود گروه و دسته تشکیل دادند و منطقه وسیعی را در قلمرو خود داشتند و سایر دزدان محلی را زیر چتر خود گرفتند جعفرقلی­ خان چرمهینی و رضا خان جوزدانی بود.

       جعفرقلی چرمهینی نزد دایی خود کمک ساربان بود بین اصفهان و شیراز با یک قطار شتر بارکشی می­ کردند در بین راه با دایی خود اختلاف پیدا کرد، دایی و کار ساربانی را رها کرد به چرمهین برگشت و دزدی محلی را پیشه خود کرد. رضا جوزدانی کارش خارکنی بود از بیابان خار و بوته می­ کند و در ده و یا شهر می ­فروخت کارش را رها کرد و به دزدی روی­ آورد. جعفرقلی و رضا وقتی با اموال دزدی به ثروت و شهرت دست یافتند با هم همکاری کردند و برای خود لشکری آراستند.

         قدرت خانی و یاغی­ گری رضا و جعفرقلی دیری نپایید و توسط نصیرخان بختیاری، ملقب به سردارجنگ که نیروی دولتی محسوب می ­شد، شکست خوردند. جعفرقلی کشته شد و رضا هم اعدام گردید و اردوی ­شان هم از هم پاشید به دنبال از هم پاشیدن اردوی رضا و جعفرقلی هر یک از دزدان محلی با تجربه بیشتر و گستاخ­ تر به محل­ های خود برگشتند و به همان دزدی ­های محلی مشغول شدند.

        مردم ده مارکده در حافظه تاریخی خود از رضا جوزدانی و جعفرقلی چرمهینی خاطره ناخوشایندی دارند چون ده مارکده حاضر به پرداخت سیورسات نشد به علاوه از روی کوه مارکده به اردوی رضاخان نرسیده به دءنگ تیر اندازی هم کردند وقتی اردو به اول ده رسید مردم به استقبال نرفتند گاو و گوسفند جلو خان سر بریده نشد بنابر این خان از رفتار مردم مارکده ناراحت شد و دستور غارت و تخریب ده صادر شد نتیجه­ ی غارت و تخریب ده این بود که نیاکان ما سال­ ها متمادی با رنج فقر و گرسنگی هزینه این غارت را پرداخته ­اند.

       کم ­کم رضا شاه پهلوی بر مملکت سیطره یافت و جامعه از امنیت برخوردار گردید دولت مردم را خلع سلاح کرد و دزدان محلی خانه نشین شده بودند امامقلی هم بناچار از راهزنی دست کشید و بنا بر گفته خودش توبه کرد  امامقلی دیگر نمی ­توانست راه ­زنی کند بیکار و بی­ پول شده بود در قراباغ علاقه ­ای دیگر نداشت خواهرش و بچه ­های او به مارکده آمده بود در قراباغ اقوام نزدیک نداشت چون زنش هم عزیز­آبادی بود اقوام و بستگانی در قراباغ نداشت. امامقلی احساس تنهایی و بی ­کسی می ­نمود و در فقر و  تنگدستی و بیکسی غوطه می ­خورد در این زمان مصیبت و رنجی بزرگ هم بر زندگی امامقلی افزوده شد شیرین زن امامقلی فوت کرد.

       امامقلی یکی دو سالی هم در قراباغ ماند سختی زندگی هر روز افزون می ­شد ناگزیر دست خجسته، پسر و تنها فرزند خود را گرفت و به ماركده نقل مکان کرد تا در کنار خواهرش شاه­ بگوم­ که تازه بعد از مرگ شوهر و پسرش صاحب ثروت شده بود زندگی جدیدی را آغاز کند در اتاقی در خانه خواهر جای گرفت. خجسته را به عنوان نوکر تحویل دوتا پسر خواهر خود عبدالله و کرم داد. امامقلی کار خرید و فروش گاو و گوسفند در روستاهای پیرامون را پیشه ­ی خود کرد و گاهی هم در مارکده قصابی می ­کرد. کدخدا علی او را حمایت و دکان زیر خانه خود را در اختیارش قرار داد تا قصابی کند.

        با گذشت زمان امامقلی با مردم مارکده بیشتر و بیشتر آشنا و خودمانی شد امامقلی داستان و خاطره ­های جالب و زیادی داشت از شناخت افراد گوناگون، از برخورد با این آدم ­ها و اطلاعاتی که از سرگذشت آنها داشت، از کارهایی که کرده و نیز چیزهایی که دیده بود. امامقلی این خاطره­ ها را در قالب داستان، جذاب و شیرین بیان می­ کرد که هر شنونده ­ای را علاقه ­مند به شنیدن می ­کرد به همین جهت بسیاری از مردان ده در فصل بیکاری در دکان او جمع می ­شدند تا این خاطره ­ها را بشنوند تجمع مردان، دکان قصابی امامقلی را به یکی از پاتوق ­های مهم ده تبدیل کرده بود. امامقلی تنها گوینده در پاتوق هم نبود بلکه هر مردی خاطره و شنیده­ های خود را بازگو می ­کرد در این جمع از هر دری سخن­ گفته می ­شد امامقلی هم بارها سرگذشت خود را تعریف کرد همه ­ی مردان ده داستان زندگی امامقلی را یا مستقیم از دهان خودش شنیده بودند و یا از کسانی دیگر. در واگویی همین داستان­ ها بود که مردم ده مارکده فهمیدند امامقلی هم در هنگام غارت مارکده توی اردوی رضاخان بوده چون نشانی اینکه چه کسانی دیگر از مردمان دهات اطراف بودند و هریک چکارهایی کردند و چه چیزهایی بردند را می ­داد. امامقلی حالا دیگر از کارهای گذشته ­اش پشیمان شده بود کارهای گذشته ­اش را از روی جاهلی و نادانی می ­دانست و به قول خودش توبه کرده بود و نان حلال در می ­آورد و می ­خورد. امامقلی رویدادی را که منجر به دست کشیدن از دزدی شده را اینگونه تعریف می­ کرد.

        «توی ده قراباغ کمی رعیتی داشتم درآمدم تکافوی زندگی ­را نمی­ داد تفنگی تهیه کردم و گهگاهی شب هنگام با استفاده از تاریکی شب در محدوده همین منطقه در تنگه ­ای و یا گردنه ­ای سر راه مسافری را می­ گرفتم و اندوخته ­اش را از دستش بیرون می ­آوردم. کم­ کم با یک نفر دیگر قراباغی یعنی عبدل، همدست شدم و دو نفری به راهزنی می ­رفتیم در حین راهزنی ­ها با یک نفر دیگر از مردم علی ­آباد به نام قلی هم آشنا و بعد رفیق شدیم و سه نفری راه ­زنی می­ کردیم. وقتی رضا خان جوزدانی آوازه پیدا کرد به تشویق قلی به اردوی او ملحق شدیم و هرگاه برنامه ­ای برای حمله به جایی را داشت به منظور غارت شرکت می­ کردیم. از جمله در غارت مارکده شرکت داشتیم اول هم قرار نبود مارکده غارت شود قرار بود یکی دو روز در مارکده بمانیم خستگی راه را از تن بدر کنیم بعد مقداری سیورسات و پول­ های سردار محتشم را گرفته و برگردیم ولی وقتی تفنگچیان از روی کوه به اردوی رضاخان قبل از رسیدن به دءنگ شلیک کردند و هنگامی که رضاخان همراه اردویش به ده وارد شد مردم به استقبال خان نیامدند و گاو و گوسفند جلو خان سر نبریدند خان هم خشمگین شد و دستور غارت را داد. در غارت مارکده من و عبدل از قراباغ بودیم رفیقم قلی هم بود ولی از ده آبپونه تعداد بیشتری بود و بیشتر گاو­های غارتی هم به آبپونه رفت. در جنگ و گریز رضاخان با سردارجنگ تا آنجا که روی تپه تیران صورت گرفت ما سه نفر هم شرکت داشتیم وقتی رضاخان شبانه به سمت جوزدان فرار کرد من و دو نفر رفیقم دیگر دنبالش نرفتیم و شبانه از روی تپه فرار کردیم و به سمت قراباغ آمدیم بعد هم شنیدم خان شکست خورده دستگیر شده و در میدان شاه به دار آویخته شده. ما سه نفر دوباره در همین منطقه راهزنی را ادامه دادیم. من و عبدل هنگام حمله به کاروان فقط دنبال به دست آوردن کالا و پول بودیم ولی قلی علی ­آبادی علاوه بر کالا و پول اگر در کاروان زن مسافری هم بود به زن هم تجاوز می ­کرد من از این عمل قلی بدم می ­آمد چون ناجوان ­مردانه بود چند بار هم به او تذکر دادم که دست از این کار کثیفش بردارد ولی افاغه نکرد. روزی من و قلی دو نفری به یک قافله حمله کردیم آن روز عبدل همراه ما نبود تعداد نفرات قافله کم بود ولی دو نفر مسافر زن هم داشتند که یکی جوان و دیگری پیر زن بود قافله را غارت کردیم قلی قصد داشت به زن جوان هم تجاوز کند که با التماس و گریه شدید هر دو زن مواجه شدیم من دلم به حال زنان که زار زار می ­گریستند و قلی را به خدا و پیامبر و امام و جان بچه ­هایش قسم می ­دادند که دست به آنها نزند سوخت و به قلی گفتم اگر به این زنان دست دراز کردی همینجا یک گلوله توی کلت خالی می ­کنم قلی از رو در رو ایستادن من که نگذاشتم به خواسته کثیفش برسد ناراحت شد و با من خشم داشت در راه برگشت به قراباغ روی همین رفتار کثیف قلی جر و بحث می­ کردیم قلی نمی ­خواست بپذیرد که کارش کثیف و نا جوان­ مردانه است از سمت موسی ­آباد می ­آمدیم به سر دره هوره که رسیدیم کنار تکه سنگ بزرگی نشستیم تا غذایی بخوریم و استراحت کنیم جر و بحث بالا گرفت من دیدم قلی آدم بشو نیست یک گلوله خرج کلش کردم و بعد در کنار همان تکه سنگ بزرگ چاله ­ای کندم و دفنش کردم. بعد از کشتن قلی عذاب وجدان گرفتم احساس کردم آدم ­کش هستم و مرتکب گناه بزرگی شده ­ام شب­ ها کابوس می­ دیدم و داشتم دیوانه می ­شدم. چون سال­ ها با قلی رفاقت و دوستی داشتیم توی خانه همدیگر رفته بودیم و نان نمک با هم خورده بودیم همانند دوتا برادر توی تنگ و تفاق ­ها یار هم بودیم خاطره ­های خیلی خوبی با هم داشتیم. برای چاره جویی به منظور رهایی از این عذاب وجدان راهی نجف ­آباد شدم و به حضور آقا عطا روحانی مشهور و معروف رفتم دستش را بوسیدم گریه کنان روی پایش افتادم که بلندم کرد با حالت گریه گفتم حضرت آقا:   

      – من با رفيقم دزدي مي ­كرديم، قافله مي ­زديم، مسافران را لخت مي­ كرديم رفيقم برخلاف من به زنان مسافر تجاوز هم مي ­كرد، من این کار او را زشت و کثیف و ناجوان مردانه می­ دانستم او را بارها نصیحت کردم و ازش خواستم که به زنان مسافر دست درازی نکند ولی افاغه نکرد به همين خاطر رفیقم را كشتم آيا من آدم کش هستم؟ گناه كرده ­ام؟ و جایم توی جهنم است؟ 

      حضرت­آقا در پاسخ پرسش من گفت:

     – چون رفيق تو به ناموس مردم تجاوز مي ­كرده تو گناه مرتكب نشده­ اي بلكه ثواب هم كرده ­اي و از اين بابت نگران نباش! ولی تو که چنین وجدان بیداری داری و فطرتت هنوز نمرده چرا نمی ­روی کار شرافت مندانه بکنی؟

      سخن حضرت آقا یک آرامش به من داد و از عذاب وجدان کشتن قلی راحت شدم ولی این جمله ­ی حضرت­ آقا: « تو که چنین وجدان بیداری داری و فطرتت نمرده چرا نمی ­روی کار شرافت مندانه بکنی؟» جایگزین آن شد و همینطور توی گوشم بود و با خود تکرار می­ کردم تا به قراباغ برگشتم به حمام رفتم با بدن پاکیزه مستقیم از حمام به مسجد رفتم نمازم را خواندم و با خدای خود راز و نیاز کردم و از کارهای گذشته ­ی خود ابراز پشیمانی و توبه کردم با خدا عهد بستم که دیگر دستم به مال مردم دراز نشود این بود که کار خرید و فروش گاو و گوسفند را پیشه کردم و به دنبال مردن زنم چون در قراباغ دیگر تعلقاتی و اقوام نزدیکی هم نداشتم به مارکده آمدم تا در کنار بچه ­های خواهرم که نزدیکترین اقوام من محسوب می ­شوند با هم زندگی کنیم».

       سید عطاءالله مرتضوی از مردم بن بود شغل و حرفه ­اش آخوندی و ملایی بود پدرش سید محمدباقر هم چنین بود عطاءالله مرتضوی در نجف­ آباد مسجدی داشت منبر می ­رفت و موعظه می ­کرد زمانی در اوج محبوبیت مردم بود مردم نجف ­آباد برای او کراماتی و قداستی قائل بودند و دست و پایش را می ­بوسیدند به همین جهت او را مطلق آقا می ­نامیدند ولی در این منطقه او را با نام آقاعطا می ­شناختند و باز برایش کرامات هم قائل و از احترام زیادی برخوردار بود.

       عطاءالله مرتضوی و نیز پدرش برای رفت و آمد بین بن و نجف­ آباد از جاده هوره می ­گذشتند هردو سختی عبور از رودخانه به خصوص هنگام طغیان رودخانه را تجربه کرده بودند به همین جهت هر دو در زمان خودشان مردم را تشویق به ساخت پل در محل هوره کردند پل اولی را که سید محمدباقر مرتضوی باعث و بانی بود هنوز تمام نشده در یک طغیان رودخانه خراب شد سال­ ها بعد سید عطاءالله مرتضوی باعث و بانی ساخت پل فعلی هوره کمی پایین ­تر از محل پل قبلی شد ساخت پل به دلیل نبود بودجه دو سال طول کشید در تامین منابع مالی و نیز کمک به مدیریت ساخت پل محمدیادگار یکی از هوره ­ای های مقیم آبادان نقش اصلی را داشت.

       جامعه ­ی آن روز، به دنبال سال ­های زیادی که نا امنی بود و تولید کافی نبود، غارت و چپاول صورت گرفته بود، زمین ­ها توسط خان های بختیاری تصاحب شده بود و دسترنج مردم به خانه و قلعه خان می ­رفت، جامعه ­ای به معنی مطلق کلمه فقیر و تهی ­دست بود ارزاق و احشام زیادی نبود به همین جهت کار خرید و فروش احشام و نیز قصابی امامقلی هم رونقی نداشت و درآمدی کافی برای امامقلی در پی­ نداشت بنابر این امامقلی همچنان مانند بیشتر مردم جامعه فقیر و تهی­ دست و گرسنه بود.

       امامقلی زندگی سختی را می­ گذراند، فقر و گرسنگی، نداشتن زن و وسایل زندگی، نداشتن خانه، نداشتن درآمد، نبود یک افق امید به زندگی بهتر، همگی دست به دست هم داده بود و عرصه را برای امامقلی تاریک و تنگ کرده بود. امامقلی سخت خشمگین بود هرگاه هم که خشمش شدت می ­یافت چشمانش سخت قرمز می ­شد و خشم خود را تبدیل به عصبانیت رفتاری می­ کرد و به تنها آدمی هم که زورش می ­رسید و خشمش را بر سر او خالی می­ کرد خجسته پسرش بود. امامقلی خجسته را عامل بدبختی خودش می ­دانست بارها گفته بود:

     – اگر این جونم ­مرگ مرده را نداشتم یکجا پای ­بست نمی شدم از این محل می­ رفتم بالاخره دوتا دست از پس یک دهان بر می­ آید.

        امامقلی با این استدلال هرگاه عرصه را برای خود تنگ می ­دید سخت خشمگین و عصبانی می ­شد کافی بود که خجسته در این وقت یک نافرمانی و یا بازیگوشی و یا شیطنتی بکند آنگاه امامقلی خجسته را با شدت کتک می ­زد. چندبار هم خشم و عصبانیتش بسیار شدید بود با کارد قصابی تصمیم گرفت که سر خجسته را ببرد.

       اولین بار ساعات بعد از ظهر روز پایانی اسفند ماه سالی بود یعنی درست شب سال تحویل، جلو همان اتاقی که در خانه خواهر خود زندگی می­ کرد کاردش را برداشت گردن خجسته را گرفت روی بام جلو اتاق در کنار ناودان بام، روی زمین خواباندش تا کارد را بر گلویش بکشد که عبدالله پرید و امامقلی را از پشت بغل کرد و او را به عقب کشید خجسته بلند شد و پا برهنه فرار کرد امامقلی خود را از دست عبدالله رهانید و چون هنوز خشمش فروکش نکرده بود به دنبال خجسته تا سر گردنه قورقوتی رفت که او را بگیرد و سرش را ببرد. خجسته از پدر چابک­ تر بود و امامقلی نتوانست به او دست یابد.

       بار دوم جلو دکان قصابی­ اش بود که خجسته را همانند یک گوسفند کنار جوی آب خواباند تا سرش را ببرد که توسط مردانی که آنجا بودند دستانش گرفته شد و کارد را از دستش بیرون آوردند و خجسته توانست بگریزد.

        بار سوم در یکی از روزهای پایانی اسفندماه سالی بود که خجسته در خانه اصغر بود خجسته قماربازی کرده و اندک پول خود را باخته بود امامقلی از رفتار خجسته خشمگین و عصبانی شده بود و با خجسته بگو مگو می­ کرد که ناگهان چاقویش را از جیبش درآورد گردن خجسته را گرفت سر ناودانِ بام جلو اتاق اصغر خواباند که سرش را ببرد اصغر از پشت ­سر امامقلی را بغل کرد و به عقب کشید خجسته بلند شد و فرار کرد. اصغر امامقلی را کنار دیوار اتاق سینه آفتاب کشاند چپقش را چاق کرد و به امامقلی داد وقتی ریه­ های امامقلی چندبار پر و خالی از دود شد گفت:

      – لعنت خدا بر شیطان حروم ­زاده!؟

      امامقلی از کار خود شرمگین شد نتوانست روی اصغر نگاه کند شرمگینانه از خانه اصغر بیرون رفت ساعتی بعد از مارکده هم خارج شد و تا بعد از سیزده ­بدر هم نیامد.

        نا ملایمات و سختی ­های زندگی از امامقلی آدمی خشمگین ساخته بود وقتی خشمگین می­ شد چهره ­اش بر افروخته و چشمانش قرمز می­ شد این حالت­ های خشمگینی و عصبانیت حالا که عمری از او گذشته بود بر اثر تداوم سختی ­ها و ناکامی ­های زندگی در او شدید هم شده و او را سخت فرسوده بود مردم با توجه به این حالت ­های خشمگینی و رفتارهای خشن، در پشت سر، او را امامقلی شمر می­ گفتند.

       سال 1320 فرا رسید رضاشاه از کشور رفت ابوالقاسم خان بختیاری به منطقه آمد و بنای خود سری را گذاشت و دوباره منطقه دچار هرج و مرج شد. خان­ بختیاری مالک سابق املاک مارکده از این موقعیت هرج و مرج استفاده کرد سه نفر را به ده مارکده فرستاد و املاکش را که به حکم حکومتی به بمانیان اصفهانی فروخته شده بود دوباره تصاحب کرد. رئیس این سه نفر نمایندگان خان بختیاری نامش سپهری بود و در ده به آقای سپهری معروف و مشهور شده بود ورود و حضور آقای سپهری به مارکده چنان ناگهانی و غافلگیر کننده بود که نماینده ارباب اصفهانی که در آن سال حاج خدابخش آپونه­ ای بود و محصول را اجاره کرده بود فرصت نیافت قاطرش را از طویله بیرون بیاورد و سوار شود، از ترس جانش پیاده فرار کرد قاطر و دیگر وسایل حاج ­خدابخش آپونه ­ای اجاره ­دار ارباب اصفهانی را آقای سپهری تصاحب کرد خرمن ­ها و انبار چلتوک اربابی به دست نمایندگان خان ­های بختیاری به سرپرستی آقای سپهری افتاد.

       نا امنی دوباره زندگی مردم را به هم ریخت راه­ ها نا امن شد هر روز خبر به سرقت رفتن گله­ های گاو و گوسفند دهی در صحراها و سرقت اموال مسافران در گردنه­ ها به گوش می ­رسید. گله گوسفند ده قوچان که اسفندیار شاهبندری چوپانش بود و گله گاو قوچان که حسن کمرانی چوپانش بود در همین سال به سرقت رفت و به منطقه بختیاری برده شد مدتی اسفندیار و کدخدا شکایت و پیگیری کردند، نتیجه ­ای نگرفتند. در همین سال گله گوسفند ده یاسه ­چاه هم سرقت شد و به منطقه بختیاری برده شد در همان موقع استاد علیرضا بنای مشهور یاسه­ چاهی در منطقه بختیاری ­ها مشغول ساخت حمام بود که با استفاده از نفوذ خود نزد خان­ های بختیاری توانست گله را به یاسه­ چاه برگرداند. باز در همین سال سه نفر دزد توی دره امام جهت سرقت گله گوسفند مارکده به اکبر چوپان حمله کردند او را که در برابر دزدان مقاومت کرده بود به قصد کشت کتک زدند یک گوسفند نر را سربریدند و کباب پخته و خوردند احمد پسر امیر مارکده­ ای از طایفه دلاک­ ها به صورت اتفاقی از آن نزدیک عبور می­ کرده می ­ بیند اکبر روی زمین افتاده و ناله می ­کند و سه نفر غریبه هم کباب درست کرده و می ­خورند نزدیک نمی ­رود و فرار می­ کند خود را روی عوض گدیگی می ­رساند و فریاد می ­زند:

      –  اکبر را کشتند، گله را بردند.

      مردم ده زن و مرد چوب و بیل به دست از راه گوسفندرو به سمت عوض ­گدیگی راه می ­افتند وقتی به دره امام می­ رسند دزدها فرار می­ کنند. مردم این سال را سال ابوالقاسم خانی نامیدند و بعدها برای بیان رویدادها از آن سال با نام سال ابوالقاسم خانی یاد می ­کردند.

     در همین سال ابوالقاسم خانی چند نفر از مردم مارکده و قوچان؛ امیر شاهبندری، مهدیقلی عرب، میرزا عرب، احمد عرب و محمد عرب، گروهی جهت خرید به نجف ­آباد می ­روند هنگام برگشت در گردنه قورمز دو نفر دزد مسلح سر راه را کمین کرده اموال و حتی لباس و گیوه ­های مسافران را گرفته و رهای ­شان می ­کنند.

          مال باختگان لخت و پا برهنه به مارکده آمدند و شکایت نزد آقای سپهری رئیس نمایندگان خان بختیاری که آن روز در مارکده نماینده حاکمیت محسوب می­ شدند، بردند و نشانی و مشخصات دزدان را دادند. امامقلی هم آنجا بود و گزارش را شنید. امامقلی وقتی نشانی­ های داده شده از دزدان را شنید از روی نشانی ­ها دزدان را شناخت و گفت:

       – کل­ علی ریزی است او را کاملا می­ شناسم با هم در اردوی رضا جوزانی بودیم.

       کل­ علی ریزی فردی تنومند بود، ریش قرمز و چشمان درشتی داشت، در کار راهزنی بسیار ماهر و یکی از دلاوران اردوی رضاخان جوزانی محسوب می ­شد. پس از کشته شدن رضاخان جوزانی و به دنبال آن امنیتی که در زمان پادشاهی رضا شاه پهلوی بوجود آمد، به ناچار دست از دزدی برداشت حال که دو باره منطقه نا امن شده بود کار سابق خود را از سر گرفته بود.

         امامقلی از طرف آقای سپهری، ماموریت یافت به همراه دو نفر از مال باختگان، مهدیقلی و محمد، در پیرامون به جستجو بپردازند و کل­ علی ریزی را بیابند.

         امامقلی پس از چند روز جستجو، کل­ علی را در دره هلیله ­ی یانچشمه، در اتاقکی توی یک مزرعه­ ای، در حالی که تریاک دود می­ کرده غافل ­گیر و با مهارت خاصی که به کار می ­برد به اتفاق همراهش، امیر نام، دستگیر، دستانش را بسته و به مارکده آورد.

        امامقلی گزارش ماموریت خود را اینگونه برای آقای سپهری شرح داد:

       – در همان دره هلیله تمّانش را در آوردم و تا نزدیک مارکده کن لختی آوردمش گاهی هم چوبی روی کنش می ­زدم یکی دوبار هم آتش چپق توی یقه پیراهنش ریختم تا بلکه جای اموال را که مخفی کرده بود بگوید ولی نگفت. تا اینکه چهارتا چوب روی کن امیر همراه کل­ علی زدم نشانی محل اموال را داد.

       مال­ باختگان از روی نشانی رفتند و اموال خود را به خانه آوردند.

       کار امامقلی برای آقای سپهری فوق ­العاده بود. آقای سپهری امامقلی را تحسین و از او به عنوان یک قهرمان یاد نمود و مقداری چلتوک به او انعام داد. مال ­باختگان هم او را ستودند و هر یک نسبت به توان خود به امامقلی انعام دادند.

       حالا دیگر شاه­ بگوم فوت کرده بود و کرم هم از خانه مادری رفته بود در تقسیم اموال مادری خانه سهم عبدالله شده بود عبدالله هم دارای دو تا بچه شده بود. زینب، زن عبدالله با دیدن حالات خشم و عصبانیت امامقلی که می ­خواست سر پسر خود را ببرد در خانه احساس نا امنی می­ کرد و از عبدالله مکرر می ­خواست که امامقلی را از آنجا دور کند. زینب می­ گفت:

       – زمستان دارد می ­آید امامقلی ساعات بیشتری را در خانه خواهد ماند من هم دوتا بچه کوچک دارم هیچ امنیتی ندارم که امامقلی عصبانی نشود و سر بچه­ هایم را نبرد او را از خانه بیرون کن تا من و بچه­ هایم در امان باشیم.

        عبدالله از امامقلی خواست که خود و پسرش خجسته از خانه ­ی او بروند این زمان درست ماه قیس (آذرماه) بود. امامقلی از عبدالله می ­خواهد که زمستان را با او بسازد تا اول بهار برود ولی عبدالله قبول نمی ­کند و امامقلی به فکر چاره ­ای می ­افتد. حالا دیگر امامقلی قصابی را هم رها کرده و فقط دنبال خرید و فروش احشام است و هر روزی هم در یک دهی است. امامقلی در فکر جایی بود که زمستان را آنجا سپری کند. در خیابان به اصغر برخورد سلام گفت و بعد از سلام گفت:

       – پسر خواهرم عبدالله من و پسرم را از خانه ­اش بیرون کرده است سر زمستان است و من جایی ندارم که بروم آیا شما می­ توانی این زمستان را به من و پسرم در خانه­ ات جا بدهی؟ البته من بیشتر وقت­ ها مارکده نیستم ولی خجسته همیشه نزد شما می ­ماند.

       – من با زنم صحبت می ­کنم و پاسخش را بهت می ­دهم.

       اصغر در خانه با زنش بانو درخواست امامقلی را مطرح و می­ گوید:

       – من موافقم، چون آدم بدبختی است اگر تو هم موافق باشی بگویم بیاید ما که برای یک ­کرسی آتش درست ­می ­کنیم آنها هم توی ­یک­ پایه­ کرسی بخوابند.

       اصغر پسر تقی، مشهور به اصغر تقی، نوه ابراهیم و ابراهیم یکی از چهار پسر ملاحسن مشهور بود. ملاحسن یکی از بزرگان و ثروتمندان و از طایفه­ ی ترکان شاهسون مارکده بود. بازماندگان چهار پسر ملاحسن امروز طایفه ­ای را شکل داده ­اند. ملاحسن در شرق ده زندگی می­ کرد نوادگانش هم در همان محل زندگی می ­کنند. 

        اصغر آدمی ساده، مهربان، صادق و یکرنگ بود. ثروتمند نبود ولی زندگی عادی و با صفایی داشت. بانو، زن اصغر، دختر کَرم دهکردی بود. کار اصلی کرم، پینه دوزی و به کرم پینه دوز مشهور بود. کرم به این مناطق جهت دوختن گیوه می ­آمد و در مارکده ماندگار شد.

          اصغر پیشنهاد امامقلی را در خانه با همسرش خانم­ بانو در میان گذاشت و به توافق ­رسیدند که به امامقلی و پسرش خجسته در طول زمستان در خانه خود جای دهند.  اصغر دو پسر داشت که کمی کوچتر از خجسته بودند حال با آمدن خجسته به خانه اصغر، سه تا جغله پسر و اصغر و بانو زیر یک کرسی و در یک اتاق زندگی می­ کردند و زمستان را گذراندند. خانم بانو هم همانند اصغر، شوهر خود، زنی ساده و مهربان بود در توزیع غذا و دیگر امکانات هیچ تفاوتی بین پسران خود و خجسته نمی­ گذاشت و با خجسته همانند فرزندان خود با مهربانی رفتار می­ کرد. زمستان آن سال امامقلی خیلی کم در مارکده ماند چون خجالت می­ کشید که علاوه بر پسرش خود هم سربار خانواده اصغر شود مشغول خرید و فروش گاو و گوسفند بود و در منطقه می­ چرخید. امامقلی از اینکه سربار خانواده اصغر شده بود خجالت می­ کشید و تصمیم گرفت سال آینده فکری اساسی برای برون رفت از این تنگنای زندگی کند.  

       آن سال از همان اوایل زمستان خانم بانو و اصغر در صدد بودند که قدری پول نقد فراهم کنند تا از نجف ­آباد پنبه بخرند و خانم بانو پنبه­ ها را بریسد و کرباس ببافد و برای شب عید بچه ­ها و نیز خودشان لباس نو بدوزند زن و شوهر در مشورت با هم توافق کردند قدری پنبه بیشتر بخرند تا برای خجسته هم همانند پسران خود لباس فراهم کنند استدلال شان این بود که؛

     خدا خوشش نمی ­آید که فرق بگذاریم.

     اصغردر طول زمستان نتوانست پول فراهم کند. بعد از نوروز این اتفاق افتاد و اصغر مبلغی فراهم کرد. حدود 20 روز بعد از نوروز بود که چهار نفر از مارکده به سمت نجف ­آباد حرکت کردند. اصغر به منظور خرید پنبه عازم بود. امامقلی به منظور رفتن به آبادان و یافتن کار و برون رفت از این تنگنای زندگی با پسرش خجسته همراه اصغر شدند. حسن نام که از سوادجان به مارکده آمده و در اینجا ساکن بود و به حسن­ سوادجانی مشهور بود، هم به منظور رفتن به آبادان برای کار همراه شده بود.

        در عبور از سراشیبی دره قارادره نرسیده به کف درّه، امامقلی چماق خود را بالا برد و خطاب به اصغر گفت:

      – یالّلا، زود پولت را درآر بده به من و الا با چماق بر فرق سرت می­ کوبم تا بمیری!؟

        خجسته گریه کنان به دامان پدر چسبید که:

       – بابا، عمو اصغر چندماه ما را در خانه ­اش جا داده، غذای ­مان را داده، تو را به خدا اینکار را نکن، من خجالت می ­کشم، خدا را خوش نمیاد.

         امامقلی یقه خجسته را گرفت و به کناری پرتش کرد و خطاب به اصغر گفت:

       – اگر این دست و آن دست کنی چماق بر فرقت فرود خواهد آمد همین که گفتم زودباش پول ­ها را بده.

       حسن سوادجانی که تا این لحظه تماشا گر بود و فکر می ­کرد این عمل یک شوخی است وقتی فهمید، نه، تهدید امامقلی جدی است به سرعت از پشت، امامقلی را در بغل گرفت او را به زمین نشاند و به اتفاق خجسته و نیز اصغر چماق را از او گرفتند و کارد قصابی را از زیر لباسش بیرون آوردند و سرزنشش کردند. امامقلی چپقی چاق کرد، وقتی ریه ­هایش را چندبار با دود چپق پر و خالی کرد،آرام گرفت و گفت:

       – لعنت خدا بر شیطان حرام ­زاده!؟ 

       امامقلی و خجسته به آبادان رفتند و در آنجا مشغول کار شدند زندگی ­شان خیلی بهتر از اینجا بود حداقل می ­توانستند غذای کافی بدست آورند نزدیکی ­های پاییز امامقلی بیمار شد چند بار خجسته پدر را نزد پزشک برد بیماری پدر بهتر نمی ­شد دکتر به خجسته گفت:

     – پدرت پیرمردی است آب و هوای اینجا با او سازگار نیست بهتر است به همان ولایت خودتان برگردید وگرنه پدرت خواهد مرد.

      خجسته که حالا پرستار پدر شده بود به اتفاق پدر از آبادان برگشتند. در شهر قم در محله خاک ­فرج در اتاقکی در کاروان ­سرایی موقت اتراق کردند. حالِ امامقلی بدتر شده بود ادامه مسافرت میسر نبود. صبح روزی، خجسته از خواب بیدار شد دید بر طبق معمول پدر ناله ­ای نمی­ کند فکر کرد درد بیماری ­اش کم شده و به خواب رفته ساعتی بعد او را وارسی کرد که دید پدر شب هنگام مرده است. لحظه ­ای به فکر فرو رفت که چه کند؟ راه معقول را این دید بدون اینکه سر و صدایی کند و به کسی چیزی بگوید محل را برای همیشه ترک کند. جیب لباس ­های پدر را گشت پدر اندکی پول داشت، برداشت، گیوه و دیگر لباس ­هایش را که قابل استفاده بودند هم برداشت و توی بقچه­ ای بست و توی همان اتاق گیوه­ هایش را ورکشید از اتاق بیرون آمد درِ اتاق را بست و بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند یک راست به قراباغ آمد و از آنجاییکه کسی را نداشت بلا فاصله نزد یک نفر از ثروتمندان قراباغی به عنوان نوکر مشغول به کار شد.

       کمتر از یک سال از نوکری خجسته در قراباغ گذشت ارباب خجسته آدمی خسیس و بی ­رحمی بود انجام کار زیادی از او می ­خواست ولی مواد غذایی و لباس کافی هم به او نمی ­داد. در طول یکسال، خجسته سختی­ های زیادی کشید غذای کافی نمی ­خورد. خجسته ادامه نوکری نزد اربابش را طاقت فرسا دید تصمیم گرفت به مارکده نزد پسران عمه خود عبدالله و کرم بیاید.

      روزی عبدالله همراه پسر خود علی،­ گاله کودی بار خرِ خود کرده و به سمت آغجقیه می­ رفت در محله ­ی ترک­ ها، اول سربالایی، روبروی خانه مهراب، به خجسته برخورد که به مارکده می ­آمد وقتی خجسته پسر عمه خود، عبدالله را دید، بغضش همانند انار ترکید، خود را در آغوش او انداخت و های ­های با صدای بلند گریست. عبدالله هم اشکش درآمد او را در آغوش گرفت دست نوازش به سر او کشید و گفت:

      – نمی ­دانم چرا تقدیر و سرنوشت اینقدر دربدری و بدبختی نصیب طایفه ما کرد. و ما را از هم جدا و  پراکند و این بدبختی­ ها را نصیب ما کرد.

     بعد از دقایقی گریه و آه و افسوس، عبدالله به علی پسرش گفت:

     – خر را برگردان تا به خانه برویم.

      و سه نفری به سمت خانه روانه شدند. در خانه، عبدالله به زنش زینب گفت:

      – از لباس ­های علی­ بیاور تا خجسته بپوشد و لباس ­های خجسته را همین الآن بشوی، صابون و کیسه به خجسته بده که عصر به حمام برود و بدنش را خوب بشوید و لباس ­های شسته ­اش را بپوشد. 

                                                                 ادامه دارد