گزارش نامه 161 اول تیر ماه 97

قدردانی فضیلت انسانی است

 روز 17 خرداد بود که خبر آمد آقای جواد عرب فرزند یدالله جهان را بدرود گفته است. چند روز بعد دقایقی جهت شرکت در مراسم ایشان توی مسجد نشستم با دقت گوش کردم ببینم آیا مداح اشاره ­ای به زندگی و فعالیت­ های ایشان در مارکده خواهد داشت؟ متاسفانه طبق عادت مالوف چیزی گفته نشد بلکه مداح تونلی در زمانه زد و به قرن ­ها قبل به سرگذشت آدم­ هایی که هیچ ارتباطی با روستای ما ندارند پرداخت ولی کوچک ترین اشاره­ ای به فعالیت ­های اجتماعی شادروان جواد عرب نکرد که برای من موجب تاسف بود که چرا ما خودمان را بی ­ارزش می ­دانیم و آدم­ هایی را که قرن ­ها قبل به دور از محل و منطقه­ ی ما فوت کرده ­اند و بود و نبودشان به زندگی ما در این محل ارتباطی نداشته و ندارد اینقدر بزرگ می ­پنداریم؟

    البته منصفانه نیست که تمام تقصیرها را گردن مداح  بیندازم فرزندان و بستگان جواد عرب که فهم و درک ­شان به روزتر است مقصر اصلی هستند اینها باید برنامه ریزی می ­کردند تا خدمات پدرشان به روستا را یک نفر که اطلاعات دارد طی سخنرانی چند دقیقه ­ای حداقل تیتروار برای حاضران در مسجد بازگو می ­کرد و یا حداقل این خدمات را تیتروار یادداشت و در اختیار مداح قرار می ­دادند و از او می ­خواستند تا در فواصل سخنان خود بدان ­ها اشاراتی بکند

       شادروان جواد عرب از طایفه ­ی بزرگ ابوالحسنی ­ها بود. پدرش یدالله نیز در زمان خود یکی از بزرگ مردان روستا محسوب می ­شد و یکی از چهارنفر فعال بود که با همت ­شان جوی آب مزرعه ­ی آغجه ­قیه پایینی احداث شد. یدالله خود پسر مختار بود و مختار یکی از چهار پسر میرزا، یکی از بزرگان ابوالحسنی بود. میرزا نیز پسر ابوالحسن بود که از روستای دشتی به مارکده مهاجرت کرد و سر منشا طایفه­ ای شد که بعدها به نام ایشان یعنی ابوالحسنی نامیده شد و امروز یکی از طوایف پر جمعیت روستای مارکده است.

      شادروان جواد عرب حداقل بیست سال در عرصه اجتماعی روستای مارکده فعال و یکی از تصمیم­ گیران و تاثیر گذاران مهم بر تحولات اجتماعی بود. سال­ ها یکی از اعضا انجمن ده بود که پس از تحولات موسوم به انقلاب سفید و یا انقلاب شاه و مردم در سال 40-41 رقم خورد. جواد عرب دو یا سه دوره انجمن ده بود دو دوره هم خانه انصاف روستا بود و زحمات زیادی کشیده است که جا دارد از زحمات ایشان قدردانی گردد.

      این یادداشت را بدین خاطر نوشتم شاید تلنگری باشد به ذهنیت از خود بیگانگی ما، تلنگری باشد به بی هویتی ما، تلنگری باشد به قدرناشناسی ما، تلنگری باشد به بیگانه پرستی ما، تا قدری بیندیشیم که چرا اینقدر از خودمان بدمان می­ آید؟ چرا اینقدر خودمان را بی ارزش می­ دانیم؟ تا قدری به خود بیاییم و اندکی از خود بیگانگی ­مان کم کنیم، قدری هویت و شان انسانی خودمان را بیابیم، قدری برای خود ارزش قائل باشیم و قدردان افرادی باشیم که برای جامعه­ مان قدمی برداشته­ اند، حرفی زده ­اند، وقتی صرف کرده ­اند، تصمیمی ­گرفته ­اند، هرچند این قدم­ ها، حرف­ ها و تصمیم ­ها اندک هم باشد. و بدانیم قدردانی از کسانی که برای جامعه زحمت کشیده­ اند فضیلت انسانی است.

      از نظر من شادروان جواد عرب یکی از افراد شاخص روستا در زمان خود بوده و به قدر توان خود به روستا هم خدمت کرده است شایسته است خدمات او برای مردم بازگو گردد و یاد و خاطرش را گرامی بداریم. روانش شاد باد.

محمدعلی شاهسون مارکده خرداد 97  

     قاسم (بخش بیست و هفتم)

      کارگران در سایه درخت نشستند و غذا خوردند. قاسم به دلیل گرما تمان خود را در آورد و با زیر شلوار کار می ­کرد وقتی کارگران ناهار خوردند خانم افراشته ظرف­ ها را جمع کرد که به خانه بر گردد قاسم به خانم افراشته گفت:

      – تمان من را هم از روی درخت ببر خانه چون حالا می­ خواهیم به قابوق بریم باید دسته تخم ­ها را توی چارچوب بگذارم، دستگیرم هست.

نزدیک آفتاب غروب کارگران رفتند قاسم با همان زیر شلواری به خانه آمد و اول سراغ تمانش را از خانم افراشته گرفت خانم افراشته گفت:

      – با وسیله­ ها گذاشتم توی انباری برو بردار.

       قاسم وقتی وارد انباری شد دید زَنِ سیف ­الله خواهر خانم­ افراشته توی انباری مشغول پاک کردن برنج هست چون قرار بود برای شام کارگران آش مصطفی پخته شود قاسم تمانش را پیدا کرد بر دست گرفت و دَمِ در انباری شروع به پوشیدن کرد همان لحظه سیف­ الله هم داشت به انباری نزدیک می ­شد که قاسم را در حال پوشیدن تمان دید.

       بعد از خوردن شام، قاسم و افراشته و سیف­الله با هم نشسته بودند سیف ­الله زبان به شکایت قاسم نزد افراشته گشود که:

      – آقای افراشته، هیچ می­ دانی توی خانه­ ی تو چی می ­گذرد؟  وقتی از تولکی برگشتیم قاسم یک راست توی انباری رفت و به زَنِ من که توی انباری مشغول کار بود دست درازی کرد و من هنگام پوشیدن تمانش رسیدم و با چشم خودم دیدم که تمانش را می­ پوشید.

        افراشته نگاه خشم­ آلود و در عین حال پرسشگری به قاسم کرد قاسم برآشفت  فوری از اتاق بیرون آمد آفتابه آب را برداشت توی ایوان جلو اتاق در جلو دید افراشته با آب آفتابه وضو گرفت دستان خیسش را زیر بغل گذاشت و آب ­شان را گرفت توی اتاق برگشت کتاب قرآن را از توی تاقچه برداشت جلو افراشته دو زانو نشست و کتاب قرآن را روی زمین گذاشت و دست خود را روی قرآن گذاشت و گفت:

      – همین قرآن توی کمر من بزند اگر من دستی به زن سیف ­الله زده ­ ام و یا حتی نظری به زن او داشته ­ام. و همین قرآن توی کمر کسی بزند که عمدا دروغ می ­سازد و می­ گوید.

       سپس قاسم با چشمان اشک آلود داستان آوردن تمانش توسط خانم افراشته و سراغ تمان را از خانم افراشته گرفتن و رفتن توی انباری برای برداشتن تمان و پوشیدن تمانش را توضیح داد.

      سیف­ الله به بدگویی ­هایش از قاسم نزد افراشته ادامه داد هدفش این بود که قاسم را از خانه افراشته براند تا جای خودش فراخ­ تر باشد. بدگویی­ های سیف ­الله توانست قاسم را خسته و دل ­زده کند. روزهای پایانی سال فرا رسید و قاسم از این دسیسه چینی ­ها خسته و دل ­زده شده بود به بهانه اینکه؛ می ­خواهم آقای خود باشم، نوکری آقای افراشته را رها کرد و به خانه پدر رفت.

          آقای افراشته بسیار کوشید توجه قاسم را جلب کند تا به سر کار خود بر گردد خودش مستقیم با او حرف زد یکی دو نفر دیگر را واسطه قرار داد ولی مرغ قاسم یک پا داشت می­ گفت؛ مگر به پیشانی من نوشتن که همیشه نوکری کنم می­ خواهم آقای خودم باشم و از برگشت به خانه افراشته خود داری کرد.

      افراشته در آن سال رسما نوکر انتخاب نکرد ولی از وجود سیف ­الله همریش خود به صورت روز مزد کمک می ­گرفت. سیف ­الله از اتفاق رفتن قاسم خوشحال بود و دوست نداشت قاسم به خانه افراشته برگردد. سیف­ الله بسیار مایل بود افراشته او را به جای قاسم به عنوان نوکر به کار گیرد تا با خاطری آسوده همیشه کار داشته باشد. سیف­ الله قاسم را رقیب خود می­ دانست و فکر می ­کرد در نبود قاسم، افراشته او را به کار خواهد گرفت.

        افراشته بعد از نا امید شدن از برگشت قاسم، از حضور و وجود سیف­ الله به شکل کارگر روز مزد بیشتر کمک گرفت. سیف ­الله با اینکه دوست داشت افراشته او را رسما به عنوان نوکر به کار به گمارد تا همانند قاسم کارها را مدیریت کند ولی افراشته به سیف ­الله خیلی اعتماد نداشت رفتارهایی نادرست هرچند کوچک از سیف ­الله دیده بود که نمی­ توانست به او  اعتماد کند.

        سیف ­الله وقتی برای افراشته کار می­ کرد زنش هم به خانه افراشته می ­آمد تا به خواهر خود کمک کند در این صورت غذای روزانه سیف ­الله با زن و بچه ­اش در خانه افراشته تامین می ­شد سیف ­الله در کنار افراشته و در خانه افراشته امنیت غذایی را داشت.

       قاسم یکی دو ماه به قول خودش آقای خود بود و برای دیگران روزانه کار می­ کرد و شب هم به خانه پدری می­ آمد بعد به نوکری به خانه کرم رفت و پاییز، بعد از عروسی برادرش حسن، هم نوکری خانه کرم را رها کرد و به خانه پدری برگشت.

        به آقای افراشته خبر رسید قاسم نوکری کرم را رها کرده و به خانه پدرش رفته است افراشته موقعیت را غنیمت شمرد شخصا با قاسم صحبت کرد وعده مزد بیشتر و مزایای بهتر و اختیارات بیشتر به قاسم داد و از او تقاضا کرد به سر کار خود برگردد وقتی قاسم مِن ­مِن کرد افراشته گفت:

       – من تو را آدمی منصف و با وجدان می ­دانم میزان مزدت را خودت تعیین کن هرچه گفتی قبول می ­کنم و می­ پردازم.

         قاسم دیگر حرفی نداشت که بزند وقتی قلی پدرش و شاه ­بگوم زن بابا و علی برادر بزرگش پیشنهاد افراشته را مبنی بر تعیین مزد توسط خود قاسم را شنیدند همگی بر قاسم فشار آوردند که نوکری افراشته را قبول کند و به سرِ کار خود بر گردد. قاسم به عنوان نوکر به خانه افراشته برگشت.

         سیف ­الله در نبود قاسم جای خود را در خانه افراشته فراخ­ تر می ­ دید و خوشحال بود حالا با آمدن قاسم منافع خود را محدود تر می­ دید و خوشحال نبود در صدد برآمد با بدنام کردن قاسم او را از خانه افراشته برای همیشه براند تا امنیت جایگاه قبلی خود را در خانه افراشته حفظ کند.

       در یکی از روزها، سیف ­الله از افراشته خواست چند دقیقه وقتش را به او اختصاص دهد تا او رازی را برایش بگوید افراشته با سیف ­الله دقایقی در غیاب قاسم توی اتاق نشیمن نشستند و سیف ­الله گفت:

         – می ­دانی که تا یک سال قبل من با قاسم دوست صمیمی بودم قاسم تمام رازهایش را به من می ­گفت قاسم جوان چشم نا پاکی است نمک تو را می­ خورد و نمک­ دان را هم می ­شکند قاسم به خانم افراشته نظر دارد تو چطور او را به راحتی به خانه ­ات راه می ­دهی؟ من به جای تو به غیرتم بر می ­خورد چون خانم افراشته برای من مثل خواهر است.

      – چی دیدی؟ چی شنیدی؟ چی می ­دانی؟

       – از شنیده­ هایم فقط یک نمونه ­اش را بهت می ­گویم روزی من و قاسم از مزرعه­ ی قورقوتی می ­آمدیم و با هم حرف هم می­ زدیم سر گردنه­ ی قورقوتی که رسیدیم ح رف قاسم به رابطه ­اش با خانم افراشته کشیده شد توضیح داد که چگونه توانسته به خانم افراشته نزدیک شود و با او رابطه برقرار کند.

       افراشته بر افروخت قاسم را صدا زد قاسم توی اتاق آمد افراشته از سیف ­الله خواست که حرف­ هایی را که قاسم روی گردنه قورقوتی در باره ارتباطش با خانم افراشته زده جلو روی قاسم باز گو کند. سیف ­الله گفت:

       – آقای افراشته من شرمم می ­آید جزئیاتش را بگویم ولی کلیاتش را می­ گویم.

       سیف­الله چند جمله ­ای از زبان قاسم بیان کرد که نشان از رابطه ­اش با خانم افراشته را بازگو می ­کرده، قاسم وقتی سخنان سیف ­الله را شنید بسیار تعجب کرد و بر آشفت و گفت:

      – مرد، از خدا به ترس! تهمت نزن! دروغ نگو! من کی این حرف­ ها را زدم؟ این تو بودی که رابطه­ ات را با زن خودت با جزئیات برای من تعریف می­ کردی!

       چشمان قاسم پر از اشک شد و خطاب به افراشته گفت:

      – من هم اکنون وضو می­ گیرم و دستم را روی قرآن می ­گذارم و قسم می­ خورم که این حرف ­های سیف ­الله کاملا دروغ و تهمت است.

       قاسم از اتاق بیرون آمد، وضو گرفت، توی اتاق برگشت کتاب قرآن را از تاقچه برداشت، جلو افراشته دو زانو روی زمین نشست و همچنان که دستش روی کتاب قرآن بود گفت:

    – به این قرآن قسم من با زن تو هیچ رابطه ­ای نداشتم، و هیچ حرفی هم در این باره به سیف ­  الله نزدم، حرف­ های سیف ­الله کاملا دروغ است.

      قاسم سپس دستانش را به سمت آسمان بالا گرفت و گفت:

      – ای خدای بالا سر، تو همه چیز را می ­دانی، تو را به همین قرآن قسمت می­ دهم اگر من با خانم افراشته رابطه دارم، یک مرض لا علاجی نصیب من بکن، تا یک ماه دیگر زنده نباشم. و اگر سیف ­الله در حق من دروغ می ­گوید یک مرض لا علاج نصیب او کن و از روی زمین ورش ­دار.

       قاسم سپس قرآن را دو دستی از روی زمین و جلو افراشته برداشت، بوسیدش و دوباره توی تاقچه گذاشت.

       افراشته زَنش را هم صدا کرد و در حضور قاسم از سیف ­الله خواست که بگوید قاسم چه حرف ­هایی زده سیف ­الله دوباره همان جمله­ ها را تکرار کرد خانم افراشته به گریه افتاد و چنین رابطه ­ای را کاملا انکار کرد افراشته به زنش گفت:

      – قسم می ­خوری که چنین رابطه ­ای نبوده؟

      – دوبار قسم می ­خورم، ده­ بار قسم می ­خورم.

       خانم افراشته وضو گرفت دستش را روی قرآن گذاشت و قسم خورد که این حرف­ ها همه ­اش دروغ است و قاسم همانند فرزند من هست و رابطه من و قاسم یک رابطه مادر و فرزندی است.

       افراشته مانده بود که چه بگوید چی را باور کند رو کرد به سیف ­الله و گفت:

       – تو قسم می ­خوری که قاسم این حرف ­ها را به تو زده؟

       – آره

       سیف ­الله هم وضو گرفت و قسم یاد کرد که این حرف­ ها را قاسم روی گردنه قورقوتی که با هم از مزرعه ­ی قورقوتی می ­آمدیم گفت.

           اتفاق سوگند قاسم، خانم افراشته و سیف ­الله در آذرماه افتاد. هنوز شب چله فرا نرسیده بود که برف سنگینی روی زمین نشست و جاده­ ها بسته و سرمای شدیدی آغاز شد. حالا بیش از دو هفته بود که جاده بسته بود گه­ گاهی هر چند روز یک ­بار مرد یا مردان پیاده­ ای از این ­ور به طرف شهر نجف­ آباد می ­رفت و یا از آن ­ور کسی می­ آمد. برای افراشته خبر آمد که مقداری اجناس دکان را ماشین از نجف ­آباد آورده چون راه بسته بوده در ده قرابولاغ پیاده کرده و بر گشته. افراشته تراکتوری را مامور کرد که به قرابولاغ برود هم برف ­های جاده را بکوبد و جاده را باز کند هم در برگشت، اجناس را بیاورد.

       درست از همان روزی که بارش برف آغاز شد سیف ­الله هم دچار سرما خوردگی شده بود. در عرض این سه هفته همه گونه مداوای محلی تجویز شد ولی نه تنها بهبودی در سیف ­الله مشاهده نشده بلکه روز به روز هم حالش بدتر می ­شد. برادر کوچک سیف ­الله هم تصمیم گرفت سیف ­الله برادر بیمار خود را با تراکتور تا ده قرابولاغ ببرد از آنجا با ماشین به نجف ­ آباد و  اصفهان نزد دکتر برساند. مسافران تراکتور قاسم، سیف ­الله­ ی بیمار و برادر کوچک سیف ­الله بودند که در اتاقک راننده روی گلگیرها نشستند.    صبح روزی، بعد از بالا آمدن خورشید حرکت کردند ارتفاع برف زیاد بود بعضی جاها هم برف باد روبه کرده بود به همین جهت سرعت تراکتور خیلی کم بود درست سر شرچاتی رسیده بودند که به دلیل ارتفاع زیاد برف بازهم از سرعت تراکتور کاسته شد. حال سیف ­  الله ­ی بیمار بدتر و بدتر می ­شد و مرتب با حالت ضعف شدید درخواست آب می­ کرد مسافران تراکتور آب نداشتند که به او بدهند یک وقت هم متوجه شدند بدن سیف ­الله خیلی سرد و بی ­چان شده او را از تراکتور پایین آوردند روی برف ­ها رو به قبله درازش کردند سیف ­الله در محل شرچاتی روی برف ­ها جهان را وداع گفت. تراکتور را برگرداندند و جسد سیف­ الله را به قراداغ آوردند. مردم ده با خبر شدند تقریبا همه­ ی مردان ده آمدند و جسد سیف ­الله را دفن کردند.

         مرگ سیف ­الله در جلو چشم قاسم موجب عذاب وجدان قاسم شد قاسم فکر می­ کرد علت اصلی مرگ زود هنگام سیف ­الله آه مظلومی او، و قسم قرآن او، و نفرینی بوده که او در حق سیف ­الله کرد. حالا قاسم با این باورها، سخت دچار عذاب وجدان شده بود، خود را سرزنش می­ کرد و می­  گفت:

      – کاش آن تهمت را تحمل می ­کردم و پای قرآن و قسم و نفرین را به میان نمی ­کشیدم تا این اتفاق نمی ­افتاد.

***

        آقای افراشته از برگشت قاسم به خانه ­ی او به عنوان نوکر بسیار خوشحال بود و خاطرش از انجام کارها آسوده شد ولی همان نگرانی گذشته وجود داشت و افراشته را رنج می ­داد افراشته نگران حضور و وجود قاسم جوان و مجرد توی خانه ­اش بود.

        افراشته آدمی با شخصیت دوگانه بود آدمی منافع جو بود می ­دید قاسم با زحمات صادقانه و مدیریتی که در کارها دارد برای او بسیار سودمند است منافع زیادی برای او تولید می ­کند بنابراین می ­خواست قاسم و فقط قاسم را به نوکری بگیرد چون به دست آوردن درآمد و منافع بیشتر و ثروت اندوزی برای افراشته بسیار شیرین بود افراشته تحت هیچ شرایطی حاضر نبود از این لذت چشم بپوشد. از طرف دیگر قاسم یک جوان مجرد بود جوان مجرد توی خانه وقت و بی وقت در بود و نبود افراشته در کنار زنش موجب اضطراب او می ­شد او را نگران می­ کرد احساس می ­کرد در خانه ­ اش امنیت ندارد احساس نا امنی، روان او را همیشه مضطرب داشت. با اینکه در طول چند سال گذشته هیچ رفتاری که این اضطراب افراشته را تایید کند از قاسم ندیده بود ولی بعضی از رفتارهای ساده لوحانه از خانم افراشته دیده بود که فکر او را مشغول داشت.

       سال ­ها قبل یک روز افراشته سر زده وارد اتاق می­ شود می ­بیند قاسم و خانم افراشته توی دوتا زاویه کرسی و درکنار هم نشستند کاسه ماست و شیره روی کرسی گذاشتند و با هم نان­ شان در آن فرو می­ کنند و می ­ خورند افراشته قاسم را به دنبال کاری ­فرستاد و خانم افراشته را سرزنش و تحقیر کرد که:

        – تو چطور با قاسم تنگاتنگ هم و کنار هم نشستی و توی یک کاسه با هم غذا می­ خوری؟ قاسم حالا دیگر جوانی شده همه­ ی روابط یک زن و مرد را می ­داند و به تو نامحرم است.

        خانم افراشته قاسم را همان قاسم کودک که روزهای اول به خانه­ شان آمده بود می­ پنداشت احساس می­ کرد قاسم بچه خودش است اصلا در ارتباط با قاسم و در گفت­ و­گو با قاسم احساس مردی و زنی نداشت بلکه احساس همان پسر بچه را نسبت به او داشت.

       اتفاقات دیگری هم روی داده بود که افراشته در خلوت خود به آنها می ­اندیشید مثلا: یک روز گاو آقای افراشته زایمان داشت زمان زایمان به درازا کشید خانم افراشته به اتفاق قاسم ساعتی را توی طویله با هم به گاو کمک کردند تا زایمان انجام شد. افراشته آن زمان خانه نبود وقتی به خانه آمد و خبر را شنید این ساعات و دقایق که قاسم جوان با زنش در خلوت طویله در ارتباط با رویداد زایمان در کنار هم بودن، توی ذهن افراشته بازسازی می ­شد و افراشته بدترین روابط را تخیل می­ کرد.

                                                         ادامه دارد