گزارش نامه 165 اول شهریور 97

 زمانه درس عبرت است اگر عقلی …

       چند روز قبل، ساعاتی در یکی از این باغ­ های گردشگری منطقه، توی یکی از آلاچیق­ ها نشسته بودم و فضای سبز، رودخانه و نیز چهره­ های شاد گردشگران را می ­نگریستم. جای دل ­   انگیزی بود، جای همشهریان شادزیم خالی. پخش ترانه ­هایی از بلندگوها، فضای باغ را، دل­ انگیزتر کرده و روان ­ها را نوازش می ­داد. شنیدن ترانه­ ها گذشته را در ذهنم تداعی کرد و من را به گذشته برد و ذهنم را مشغول کرد. چرا؟ برای اینکه ترانه­ ها از سه بانوی هنرمند ایران یعنی؛ مهستی، عهدیه و هایده انتخاب شده بودند. با شنیدن صدای دلنواز هنرمندان، در ذهن خاطره ­های گذشته را مرور می­ کردم. تهمت­ ها، انگ ها، برچسب ­ها، ناسزاها، نارواهایی را که آخوند در طول این چهل سال به این هنرمندان مردمی نسبت داده و حق مسلم انسانی و شهروندی آنها را زیر پا گذاشته، همانند پرده سیما در ذهن از از جلو چشمم می ­گذشت. یک لحظه از خودم بدم آمد که بدون اینکه اطلاعاتی و شناخت عمیقی داشته باشم چشم و گوش بسته در انقلاب دنباله رو آخوند شده بودم و آخوند با حمایت سیل ادم­ های کم دانی همچون من، قدرت را قبضه کرد و انچه که نباید اتفاق می ­افتاد، متاسفانه اتفاق افتاد و امروز گرفتار جامعه ­ای شده­ ایم که زشتی دروغ زدوده شده، برای زدودن زشتی دزدی نامش را تغییر داده و اختلاس گذاشته ­اند، تهمت زدن، انگ زدن، برچسب زدن، خبرچینی، آدم فروشی، بی اعتمادی اجتماعی، ترس و بدبینی، زشتی خود را از دست داده و رواج یافته است.

         نکته ­ی جالب اینکه همه هم از این بی اخلاقی ­ها رنج می ­بریم و همه هم خسارت می ­پردازیم حتی همان ­هایی که در ظاهر قدرت دارند و جامعه را کنترل می­ کنند.

        و من امروز به نسبت پیروی چشم و گوش بسته­ ای که در انقلاب از آخوند کرده ­ام خود را مقصر و مسئول و گناهکار این نا بسامانی و رنج مردم می ­دانم.

       آیا می­ دانید آخوند با هنرمندان محبوب مردم چه کرد؟ با انگ و تهمت ­های ناجوان ­مردانه، آنها را از صحنه اجتماع راند، منزوی و حذف ­شان کرد تا به زعم خود راه را برای دستیابی به اهدافش هموارکند. آخوند می­ خواست این هنرمندان محبوب، مردمی و شادی­آفرین جامعه را، با تخریب شخصیت در جلو چشم مردم زشت و بد جلوه بدهد و حذف­ شان کند تا فقط خودش یکه و تنها در صحنه­ ی اجتماع بماند و فقط صدای او در جامعه طنین انداز باشد. هدف آخوند این بود که با حذف این هنرمندان شادی ­بخش، نشاط، شادی و ارزشمندی شادی را از جامعه حذف کند تا بتواند مرگ اندیشی، مرده پرستی، گریه و عزا را به عنوان یک ارزش در جامعه ترویج و حاکم کند تا مردم ناشاد، غمگین و گریان دور و بر آخوند یعنی: مروجان مرگ اندیشی، مُرده پرستی، عزاداری، قبرپرستی و ترویج دهندگان گریه­ زاری جمع شوند.

       آخوند در جهت دستیابی به هدف خود هنرمندان را تهدید کرد، به زندان افکند، شلاق ­شان زد، از سرزمین آبا و اجدادی­ شان تاراند، اموال­ شان را ازشان گرفت، حرمت­ شان را شکست، شخصیت ­  شان را لجن­ مال کرد، منزوی و گوشه نشین ­شان کرد و کوشش فراوانی کرد با تبلیغات از بلندگوهای متعدد، یک شخصیت بد و زشت از آنها  در جامعه جا بیندازد و یک چهره اهریمنی از آنها بسازد و یک حس تنفر از انها در اذهان بکارد.

       آخوند این رفتارهای غیر انسانی را بدینجهت کرد که خاطرات خوش این هنرمندان محبوب را از اذهان بزداید تا دیگر هرگز امکان اینکه این افراد به جامعه در میان مردم باز گردند، و توی اذهان مردم جای باز کنند، نباشد، میدان اجتماعی خالی از افراد برجسته و محبوب باشد و اخوند تنها میدان­  دار و محبوب توی جامعه باشد.

       نتیجه چه شد؟ این شد که امروز سرنوشت زار آخوند را هم می ­بینم که منفور مردم شده است و سرنوشت هایده و مهستی و عهدیه را هم می ­بینم همان گونه که  محبوب بودند اکنون هم محبوب ­تر شده ­اند و و با همه ­ی فشار، تهدید، ترساندن و تهمت و فحش ناسزایی که بر علیه انها گفته شده، صدای ­شان را از توی باغ ­ها، اتومبیل ­ها، خانه ­ها، جشن­ ها، گوشی ­ها و هدفون ­های دَرِ گوش جوانان می­ شنویم و می­ بینیم. جوانایی که تحت نظارت شدید و آموزه ­های همه­ جانبه­ ی همین آخوند تعلیم دیده­ اند و پرورش یافته­ اند و بزرگ شده اند.

       این یکی از بسیار ستم آخوند در این چهل سال بر قشری از مردم بوده است متاسفانه هیچ قشری از مردم جامعه از ستم آخوند به دور نبوده است.

         پرسشی دارم از خوانندگان؛ می ­پرسم آیا آخوند از این رفتار نا بخردانه خود درسی خواهد آموخت که دست از خودخواهی، خودبرتر بینی و خود حقیقت پنداری بردارد، از پیله ­ی توهم تافته­ ی جدا بافته بودن خود بیرون بیاید  و خود را نه در آسمان ­ها بلکه در زمین، برابر، همسان و همانند با بقیه ببیند و بداند؟ گذشته این را نشان نداده، تا نظر شما چه باشد؟

                                    محمدعلی شاهسون مارکده 22 مرداد 97

     قاسم(بخش سی و یکم)

       ساعاتی از ظهر گذشته بود که عروس خانم و هیات همراه به محل دئنگ نزدیک ده قراداغ رسیدند از ده قراداغ اقوام و بستگان علی ­قلی، گروهی زن و مرد دختر و پسر جهت استقبال از عروس به محل دئنگ آمده بودند. حیدرلیطی و علی، نوازندگان ساز و دهل از میانه راه از هیات همراه عروس جلو افتادند و حالا در میان استقبال گنندگان بودند وقتی هیات همراه عروس­ خانم به محل دئنگ رسید آنها ساز و ناقاره نواختند استقبال کنندگان گیلیلی و شباش کشیدند دقایقی جلو عروس خانم رقصیدند بعد کارناوال به سمت ده قراداغ راه افتادند. کارناوال عروس را به خانه علی ­قلی آوردند و توی اتاق حجله نشاندند دختران ده قراداغ دور و بر عروس ­خانم نشستند و قسمت دوم عروسی در ده قراداغ در خانه علی ­قلی آغاز شد و در نیمه ­ی­ شب خدامراد را بر تخت نشاندند و آراستند اقوام او را بوسیدند و هدیه بهش دادند سپس توی اتاق حجله خدامراد را تحویل آهو عروس­ خانم دادند.

        عروسی خدامراد با آهو به پایان رسید علی نوازنده ناقاره به خانه آمد سر درد عجیبی گرفت شب نتوانست بخوابد. بعد از گذشت چند هفته حالا علی از آهو نا امید شده بود.

         علی بعد از قطع امید از دست­ یابی ­اش به آهو، حالا دیگر مخالفتی با ازدواجش با منیژه دختر زن ­بابایش نداشت و رضایت خود را با ازدواج با منیژه اعلام کرد. شاه ­بگوم از این فرصت پیش ­آمده استفاده کرد جشن عروسی گرفته شد حیدرلیطی ساز زد و قاسم هم ناقاره، منیژه را در هیات عروس توی همان خانه تحویل علی دادند. شاه­ بگوم خوشحال از این اتفاق، احساس می­ کرد که به هدف خود رسیده و موفق شده است. شاه ­بگوم موفقیت خود را مدیون کمک ­های امام ­زاده سیدبادین محمد می ­دانست و بر این باور بود که امام ­زاده، علی یاغی را رام و راضی به ازدواج با منیژه کرد و منیژه را هم سر به راه کرد و بعد از برگشت از سیدبادین محمد دیگر مخالفت خود را ابراز نکرد. شاه­  بگوم خدا را شکر کرد و دوباره نذر کرد که علی با منیژه با هم خوشبخت باشند اولین بچه ­شان که به دنیا آمد بزغاله ­ ای نذر خواهد کرد و دوباره علی و منیژه و بچه ­شان را به سیدبادین محمد خواهد برد.

         آهو و خدامراد از همان اولین شب آغاز زندگی با هم اختلاف داشتند آهو هیچوقت با خدامراد پسر عموی خود راحت نبود به خاطر تنفری که از خدامراد داشت حتی حاضر نشد در ده قراداغ بماند. تنفر از خدامراد خاطرات خوب او را از ده قراداغ تبدیل به تنفر از قراداغ کرد آهو خدامراد را مجبور کرد که از قراداغ بروند یکی دو سالی هم در بیرون از ده با هم زیستند و سرانجام خدامراد با اتهام خیانت، آهو را که یک پسر بچه با هم داشتند طلاق داد و با بچه کوچک خود به قراداغ بازگشت.

       بیش از دو سه ماه از جدایی خدامراد از آهو می ­گذشت که برهم خوردن نامزدی قاسم با ستاره توی ده قراداغ پخش شد حالا دیگر مردم ده قراداغ ستاره را یک دختر دستمالی شده به حساب می ­آوردند و کمتر پسر باکره ­ای حاضر بود به سراغ ستاره برود خدامراد از این فرصت استفاده کرد و از درویشعلی ستاره را خواستگاری کرد. هم ستاره و هم پدرش درویشعلی خیلی زود و راحت جواب آری دادند ستاره با خدامراد ازدواج کرد.    

***

          وقتی شیرین زَنِ حیدرلیطی، خبر به هم خوردن نامزدی قاسم با ستاره را شنید بسیار خوشحال شد و توی دل، به خود آفرین گفت. خبر را گلنار در همان دقایق اولیه به مادرش رساند. گلنار خانه درویشعلی دائی ­اش بود. رفته بود نزد ستاره، که گفت ­وگوی قاسم را از توی کوچه با دائی ­اش که لب بام خانه ­اش ایستاده بود شنید وقتی به خانه خودشان برگشت خبر را به مادرش گفت. شیرین مادر گلنار از این خبر خوشحال شد و به گلنار گفت:

– حالا بهترین موقع است که قاسم را به طرف خودمان بکشیم هرچه زودتر باید قاسم را پیدا کنم حتی مانده که توی آسمان­ ها دنبالش بگردم باید بگردم و پیدایش کنم و باهاش صحبت کنم و به سمت و سوی خودمان بکشمش و به تو علاقه ­مندش کنم و مقدمات عروسی ­تان را فراهم کنم. خدا جای حق نشسته ستاره با نامزد بازیش جلو روی تو، و بی محلی به تو، و با فیس و افاده ­هاش، دل تو را سوزاند حالا او باید تا آخر عمرش دلش بسوزد. 

          دو سه روز بعد قاسم بیل بر دوش پیاده به سمت مزرعه ­ی اوزون­ چم می ­رفت سرش پایین بود و توی عالم خود و توجهی هم به این ­ور و آن ­ور نداشت احساس درماندگی وجود او را فرا گرفته بود غرق در عالم ذهنی خود بود و به سرنوشت خود می ­اندیشید. حالا این پرسش توی ذهنش نشسته بود که چرا همه ­ی راه ­هایی که او بر می­ گزیند و یا دگران برای او بر می ­گزینند به سرانجامی نمی ­رسد؟ که صدای: قاسم سلام. او را از عالم ذهن به عالم واقع آورد. صاحب صدا گلنار بود. قاسم سرش را به طرف صدا چرخاند چشمش به گلنار افتاد که لبخند بر لبان و دیگ بر سر، توی دروازه حیاط خانه ­شان ایستاده بود. گلنار دوباره گفت:

     – سلام قاسم.

     – سلام

     – قاسم وایسا نَنِم کارت داره.

       گلنار دیگ را ازسر برداشت، توی حیاط خانه دوید و با صدای بلند که قاسم از توی خیابان می ­شنید گفت:

      – ننه، ننه، اونه که تو آسمون دنبالش می­ گشتی، جلو خانمون وایساده.

         شیرین مادر گلنار پا برهنه جلو در حیاط خانه دوید تا چشمش به قاسم افتاد سلام کرد و گفت:

          – خوش­ اومدی قاسم، بیا تو، چرا اینجا وایسادی؟ تو آسمونا پِیِت می­ گشتم! حالا جلو دَرِخونمون پیدایت کردم.

        قاسم بیلش را از دوش برداشت توی حیاط خانه به دیوار تکیه داد و به دنبال شیرین توی اتاق رفت و روی تشکی که گلنار انداخت نشست و به دیوار تکیه داد. گلنار که دیگ بر سر گذاشته بود تا از چشمه آب بیاورد با آمدن قاسم از رفتن منصرف شد وقتی مادر قاسم را به خانه دعوت کرد فوری دوید و تشکی کنار دیوار اتاق انداخت تا قاسم بنشیند. توی خانه شیرین بود و گلنار و قاسم. گلنار مشغول پذیرایی از قاسم شد شیرین روبروی قاسم نشست و پس از احوال پرسی مجدد، گفت:

       – خوب شد که دیدمت، اگر امروز نمی ­دیدمت می ­آمدم شب درِ خانه، ولی حالا خیلی بهتر شد. قاسم می­ بینمت که خیلی مایوس و نا امیدی، چرا؟ برای چی؟ نکند برای از دست دادن ستاره، آن دختر ترشیده ناراحتی؟

        – نه، اونه که ولش کردم، دیگه کاری به من ندارد.

         – پس چه چیز تو را نگران کرده؟ چه چیز فکر تو را مشغول کرده؟ به چی فکر می ­کنی؟ بریز بیرون تا من کمکت کنم مشکلت حل بشه؟

         – به شانس و اقبال خودم فکر می ­کنم، به اینکه سرنوشتم چه خواهد شد، فکر می ­کنم!

          – سرنوشت تو هیچ فکری ندارد، تو بهترین شانس و اقبالم داری، چرا خودت را دست ­کم گرفتی؟ یک دستی گرفتی؟ پسر به این خوبی، پسر به این پاکی، نان حلال خورده، شیر پاک خورده، پسری زحمتکش، نان حلال در بیار، بازم برایت بشمارم؟ تو با داشتن این همه خوبی، چرا باید شانس خود را بد بدانی؟ این بد دانستن شانس، خود نتیجه انتخاب­ های اشتباه خودت بوده که الحمدالله از شرشان راحت شدی، تمام شده و رفته. قاسم ­آقا، این دخترایی که تا حالا دنبالشون بودی، هیچ کدام به درد تو نمی­ خوردن، زَنِ خانه برای تو نمی ­شدن، خدا خیلی کمک تو بوده که عروسی­ ات با این دخترها سر نگرفت، ستاره اصلا به درد تو نمی ­خورد، من نمی­ دونم چرا تو افتاده بودی دنبالش؟ می ­پرسم به چه چیز او دلت را خوش کرده بودی؟ یک دختر ترشیده که توی خونه­ ی باباش خون ازش سرازیر شده به چه درد تو می ­خورد؟ دختری که دست ­مالی شده، تو چطور می­ خواستی با او سر در یک بالین بگذاری؟ دختری که دزده نمی ­تواند زن خانه ­داری باشه، آن ­وقت مردی مثل تو که با زحمت­ و بدبختی دو من بار آوردی توی خانه ازت دزدیدنیه، من تورا مثل پسر خودم می ­دونم با پسرِم برایم فرقی ندارین، من خوبی ­تو را می ­خواهم، من خیر تورا می ­خواهم، می­ خواهم خوشبخت باشی. قاسم، بیبین، خدای بالا سر گواه که عین حقیقته بهت می­ گویم، بخت تو گلنارِ، من با اطمینان بهت می ­گویم، ستاره­ ی تو با گلنار جفته، شما دوتا را خدا واسه­ ی هم دُرُست کرده، فکر نکنی این ­هارا برای این می­ گویم که دخترم را بهت بدم، نه، دختر من صدتا خواستگار داره، خواستگاراش از بس که رفتن و آمدن پاشنه در خانه­ مان را در آوردن، ولی گلنار همه­ ی این خواستگارها را جواب نه داده، گلنار دنبال یک شیر حلال خورده­ مثل خودش می ­گرده که برود باهاش زندگی کند، دنبال پسری می ­گرده که لایقش باشه برای اینکه دخترِ زندگیه، می­ خواهد زن زندگی باشه، دختر شیر پاک خورده­ ی، دختر زحمت­ کشیه، دختر پاک و نجیبه. گلنار از توی پسرای ده فقط تو را پسندیده، فقط تو را لایق خودش می­ داند، برای اینکه مثل تو شیر حلال خورده است برای اینکه مثل تو پاک و نجیبه، برای اینکه مثل تو سر به زیر و زحمت­ کش است. منم تو را پسندیدم، منم تو را مثل پسر خودم عزیز دارم و دلم برایت می­ سوزد چون می­ دانم نان حلال خورده ­ای، پسرِ پاک و نجیبی، پسر زحمت­ کشی، می­ خواهی با زحمت، نان حلال دربیاری و بخوری. قاسم ببین دنبال چند تا دختر بودی؟ مادر کدام یک از این دخترها راه خانه­ دار شدن را نشانت دادند؟ ها؟ بگو؟ من همه ­شان را می ­شناسم، هیچ ­کدام راه خانه و زندگی­ دار شدن را بهت نشان ندادند. حالا من راه خانه ­دار شدن را بهت نشان می­ دهم، چهار گز پارچه لحافی تشکی با یک من پنبه بسون، بیار تا خودم با کمک گلنار برایت لحاف و تشک بدوزم، نخ دوتا گلیم هم بخر تا خودم با گلنار برایت دوتا گلیم هم ببافیم.

        گلنار که بین مادر و قاسم در پایین اتاق نشسته بود سخن مادرش را قطع کرد و گفت:

        – جا وکارگاهش هم آماده است چند روز پیش با ننم دوتا گلیم برای کاکام بافتیم.

        گلنار دوتا گلیم را که کنار اتاق لوله شده بودند را کمی باز کرد و گفت:

       – خیلی قشنگ شدن توی روی آدم می ­خندن مخصوص اتاق عروس و دامادن.

        شیرین دنباله سخن خود را گرفت و گفت:

        – برای من جور کردن وسایل زندگی هیچ کاری ندارد برای اینکه همه کارهایش از دست خودم ور­می­ آید. لحاف را خودم با گلنار می ­دوزم، گلیم را هم با گلنار می ­بافیم اینها که آماده شدند دوتا تیکه خرت و پرت دیگه­ هم می ­خواهی جور می­ کنی، تو که افراشته را هم داری که به نجباد رفت و آمد داره این دوتا تیکه خرت و پرت را می ­گویی بخرد برایت بیاورد، همه­ ی اینها را توی یک خانه می ­چینیم، می ­شوند اسباب زندگی، وسایل زندگی، دست گلنار را بگیر وردار برو و زندگی ­­ات را شروع کن، آیا می­ دانی از هم قدی ­هایت عقب ماندی؟ مقصر این عقب ماندن کیه؟ فقط خودت، چون که بیراهه رفتی. اگه تا صد سال دیگه­ ام نوکری کنی و بِدهی زن­ بابا بخوره، یه دستت درد نکند هم بهت نخواهد گفت. اگه منتظری که شاه ­ بگوم زن بابات برایت وسیله زندگی جورکند صدسال دیگه هم تو صاحب خانه نخواهی شد. حالا ببین کی دلسوز واقعی تو هست؟ بگو بببینم ننه­ ی کدام یک از این دخترها که تو دنبال ­شان بودی به این راحتی و سادگی راه خانه دار شدن را بهت نشان دادند؟

         قاسم حرفی برای گفتن نداشت وجناتش نشان از رضایت و قبول تقاضای شیرین، مادر گلنار را داشت. شیرین، مادر گلنار، در او رضایت و تسلیم را حس کرد. ولی قاسم حرفی نزد خداحافظی کرد و بیرون آمد.

       شیرین، مادر گلنار، در همین چند دقیقه، دریافت که قاسم اندک تمایلی به گلنار دارد این را از نگاه­ هایی که به گلنار داشت فهمید شیرین به فکر افتاد که این تمایل را تقویت کند موضوع را با حیدرلیطی شوهرش در میان گذاشت و از او خواست که علی پسر قلی و برادر قاسم را که در عروسی­ ها به همراه حیدر لیطی ناقاره می ­نوازد دعوت کند بیاید خانه، علی آمد، شیرین علاقه ­مندی و نیازمندی علی به حیدر را خوب می­ دانست، از این علاقه ­ی ­علی به حیدر سود جست و به علی گفت:

         – قاسم هر چند وقت عاشق یک دختری شد بعد آن دختر از دستش رفت و یا از دستش در آوردند الآن مایوس و نا امید شده این نا امیدی را توی خودش ریخته اگر دقت کرده باشید دیگر آن پسر شاد گذشته نیست به دادش برسید سر و سامان بهش بدید. من قاسم را مانند پسر خودم دوست دارم قاسم حرف دلش را به من گفته حرف دل قاسم گلنارِ. قاسم عاشق گلنار است ولی رویش نمی­شود که به شما بگوید این را به من گفته و من هم این را به تو می ­گویم که با حیدر دوست جان در یک قالب هستید تا به داد برادرت قاسم برسی.

       – چه کاری برایش می­ توانیم بکنیم؟

         – گفتم که الان سخت عاشق گلنار شده بیایین خواستگاری، تو که با حیدر جان در یک قالب هستی، از این دوستی استفاده کن بیا تا دست به دست بدهیم و قاسم را عروسی کنیم و با گلنار بروند سر خانه و زندگی­ شان.

         علی سخت به حیدر لیطی نیاز داشت چون عاشق نواختن ناقاره بود هیچ کاری به اندازه نواختن ناقاره، خوشآیند علی نبود به همین جهت سخت وابسته به حیدر بود علی برای خوشآیندی حیدر به شیرین قول داد که شاه­ بگوم و پدرش قلی را راضی خواهد کرد و همین دو سه روز آینده به خواستگاری خواهند آمد. 

          با خواست علی، برادر بزرگ قاسم، شبی قلی، شاه­ بگوم و علی، به خانه حیدرلیطی رفتند و رسما از حیدر گلنار را برای قاسم خواستگاری کردند. علی از این رویداد خیلی خوشحال بود چون حالا خود را با حیدر نزدیک­ تر می ­دید. شاه­ بگوم هم از خوشحالی علی دامادش خوشحال بود.

         شیرین احساس پیروزی می ­کرد که توانسته خواسته­ ی دخترش گلنار را تحقق ببخشد گلنار بیشتر از همه خوشحال بود چون حالا قاسم دنیای او و مال او بود می­ توانست انتقام خود را از ستاره بگیرد و رنج مشاهده نامزد بازی ستاره را در ذهنش کم کند. حالا گلنار قاسم را به دست آورده و می ­تواند همانند ستاره با او نامزد بازی کند. بی محلی ­های ستاره هم یاد گلنار آمد حالا احساس می­ کرد از ستاره انتقام می­ گیرد.

         دو ماهی از شب خواستگاری گلنار برای قاسم گذشت با همت و پشتگار علی، فقط برای خوشایندی و جلب رضایت حیدرلیطی، مراسم عروسی برگزار، و گلنار را با هیات عروس، در یک نیمه ­شبی، با نواختن ساز توسط خودِ حیدر، و نواختن ناقاره توسط علی، و کشیدنِ گیلیلی­ های ممتد، توسط زنانِ شرکت کننده در جشن عروسی، و فریادِ پی ­درپی شباش توسط مردان عروسی، از خانه­­ ی حیدرلیطی به خانه قلی آوردند و توی اتاق حجله، تحویل قاسم دادند. قاسمی که در وجودش نه عشقی مانده بود و نه شور و نه شوقی و نه احساسی. از صبح فردای آن نیمه شب، قاسم یک مردی، همانند چند دَه­ مردِ دیگرِ ده قراداغ بود و گلنار هم زنی همانند ده­ ها زن قراداغ.

       نکته ­ای که توجه معدود آدم ­های نکته سنج ده قراداغ را جلب کرد این بود که درست و دقیق یک نیمه شب قبل ستاره را در هیات عروس در حجله تحویل خدامراد دادند و صبح روز بعد که عروسی گلنار و قاسم آغاز می ­شد، ستاره هم زنی همانند ده ­ها زن ده قراداغ بود.

                                                                ادامه دارد