فراز و فرود یک زندگی (بخش دوازدهم)
حج بگدلی پس از بازگشت از سفر زیارتی مکه خواست بیشتر خود را ارزیابی کند در باره رویدادهایی بین خود و پسرانش اندیشید مقابله بعضی از مردم ده با خود را در نظر آورد هر دو را ناخوشایند دید. قدری از آن حالت سرخوشی بیرون آمد و توانست بهتر و بیشتر واقعیت ها را ببیند و ارزیابی کند. او دریافت که ثروت، قدرت و شکوه و شوکتِ او، رو به افول هست. حالا مرتب آخرین جمله ی خانم شیرازی توی ذهنش جولان می کرد که: «بعد از من تو خیر نخواهی دید» حج بگدلی از تحقق این جمله وحشت داشت و دیگر سخنان خانم شیرازی هم همانند چکشی بودند که بر ذهن او فرود می آمدند: «چرا به این ده کوره آمدی؟ لا اقل توی یک شهر زندگی می کردی، اینجا یاسوچای نیست بلکه اینجا سیاه چال است و… » حج بگدلی با مرور گذشته خود پذیرفت کوچ او از کوت عبدالله و سکونت در یاسوچای اشتباه بزرگی بوده است و با این تصمیم اشتباه چه ستم بزرگی به فرزندان خود کرده است فرزندانش در اینجا محروم از تحصیل شدند و بی سواد بزرگ شده و می شوند. حج بگدلی با این فرو رفتگی در خود، دچار بحران میان سالی شده بود. تقریبا همه ی انسان ها این دوره بحران میان سالی را دارند. درد و رنج ناشی از بحران میان سالی افرادی که زندگی شان فراز و فرود زیادی داشته، شدید است و ممکن است بعضی ها را دچار افسردگی کند چون گذشته خود را ارزیابی می کنند و می بینند چه فرصت های گران بهایی را از دست داده اند یاآوری از دست رفتن این فرصت ها موجب درد و رنج می گردد و حج بگدلی این درد و رنج را شدید حس می کرد. چهره معصومانه فرزندانش که بی سواد بزرگ می شدند او را به مرز دیوانگی سوق داد می خواست تا آنجایی که امکان دارد ستم های گذشته را درباره فرزندانش جبران کند. حج بگدلی چاره کار را در این دید که قدری از املاک خود را بفروشد و خانه ای در نجف آباد بخرد و یا کرایه کند آنگاه با زن و بچه به آنجا کوچ کند و امکاناتی فراهم کند تا بچه هایش به مدرسه رفته درس بخوانند و با سواد شوند.
خانه ای در نجف آباد کرایه شد و کوچ به نجف آباد انجام شد دوران خوشی برای بچه ها بود 8 تا بچه که 6 تای آنها مدرسه برو بودند و در مدرسه ابتدایی ثبت نام شدند دوتا بچه دیگر که کوچک بودند در خانه در کنار مادرشان ماندند. بچه بزرگ را که حالا بیش از 10 سال داشت ثبت نام نمی کردند ولی حج بگدلی با قدری کمک مالی به مدرسه، رضایت مدیر مدرسه را فراهم کرد و او را هم ثبت نام کردند. خانم شهربانوی جوان مهربانانه با فراهم کردن غذا و شستن لباس و غیره از بچه ها مراقبت می کرد حتی پیراهن های یک رنگ و یک شکل برای همه ی بچه ها فراهم کرده بود و هنگامی که بچه ها از مدرسه به سمت خانه در صف، باز می گشتند 6 تا پسر بچه یک خانواده با پیراهن یک رنگ و یک دوخت بسیار مشخص، زبان زد مردم محله بود.
دوران خوش و پر امیدی بود هم حج بگدلی و هم خانم شهربانو و بویژه بچه ها از این اقدام بسیار راضی بودند از این دوران امیدواری و خوشحالی دو سالی گذشت، بچه ها حالا کلاس دوم بودند که ناصر همان پسر بزرگ که مدرسه او را ثبت نام نمی کرد حالا قدم در وادی نوجوانی یعنی دوازده سالگی گذاشته بود بیمار شد حج بگدلی او را نزد پزشگ برد بیماری به درازا کشید پزشکان نتوانستند بیماری او را تشخیص دهند و درمان کنند بدن ناصر نوجوان روز به روز به تحلیل می رفت و رنجور می شد و سرانجام پس از مدتی فوت کرد جنازه ناصر در محل قبرآقای نجف آباد دفن شد مرگ ناصر روان حج بگدلی را بهم ریخت محیط برایش ناخوشایند شد تصمیم گرفت مدرسه رفتن بچه ها را تعطیل و به یاسوچای برگردد اسباب و وسیله زندگی و نیز زن و بچه را توی کامیون حج محمدحسین سبحانی تیمچه دار نجف آبادی ریخت و به یاسوچای باز گرداند.
حاج محمدحسین سبحانی یک فرد بازاری نجف آبادی بود که توی بازار، اول کوچه ملا تیمچه داشت و طرف حساب مردم روستاهای این منطقه بود. یک کامیونی خریده بود که هر چند روز به روستاهای این منطقه می آمد و بار و مسافر را به شهر می برد.
مدت کمی بعد از برگشت حج بگدلی از نجف آباد به یاسوچای، او تصمیم گرفت صفرعلی دومین پسر خانواده را عروسی کند. پدر، چند دختر را به صفرعلی پیشنهاد کرد، او نپذیرفت. صفرعلی که اعضا خانواده و نیز مردم عموما او را صفر می نامند، حالا جوانی بلند قد، دارای چهره ای زیبا و تناسب اندام و جوانی برازنده است. صفر عاشق گوهر، دختر رمضانعلی کدخدای ده آبپونه شده است. صفر یک روز با نبی الله یاسوچایی نوکرشان برای چیدن گیاه شیرمال به صحرا میروند. نبی الله مشغول چیدن شیرمال می شود و صفر لب چشمه آب روستای آبپونه می رود که آب برای آشامیدن بیاورد، گوهر، دختر رمضانعلی کدخدا را لب چشمه می بیند با هم گفت وگو می کنند و با معرفی پدران خود (ارباب بگدلی و رمضانعلی کدخدا) برای یکدیگر شناسا می شوند. هر دو در همان نگاه اول عاشق هم می شوند ساعاتی با هم خوش بوده اند و در پایان قرار می گذارند صفر هر چند روز یکبار برای دیدار گوهر به آبپونه بیاید و بعد از مدتی با هم عروسی کنند.
شیرمال، گیاه وحشی و خودرو زرد رنگی بود حدود نیمه اول ماه خرداد آن را از صحرا می چیدند به ده می آوردند و در محلی خرمن می کردند تا خشک شود. در نیمه اول تیرماه گندم و جو را درو می کردند محل درو را شخم و گیاه شیرمال خشک شده را با گِل و خاک زمین مخلوط میکردند و در آن بوته چلتوک نشاء می شد. گیاه شیرمال مخلوط شده با خاک و گِل، نقش کود را برای چلتوک داشت.
بعد از دیدار اولیه صفر و گوهر لب چشمه آب، چندین بار صفر برای نامزد بازی به آبپونه رفت و در خانه ی رجبعلی دوست پدرش، لحظاتی با گوهر خوب و خوش بود. وقتی صفر وارد آبپونه می شد مثل اینکه بوی او به مشام گوهر می رسید و یا مثل اینکه مویی از موهای سیمرغ را آتش زده باشند، فوری گوهر از آمدن صفرعلی با خبر می شد و خود را به وعده گاه در خانه ی رجبعلی می رساند تا با عشق خود دیدار کند. دیدارهای عاشقانه ی آنها تداوم یافت.
صفر که سخت عاشق گوهر شده بود حالا از پدر خواست که به خواستگاری او به آبپونه بروند. حج بگدلی پیام داد رجبعلی دوست آبپونه ای اش به یاسوچای آمد و از او درباره گوهر دختر رمضانعلی کدخدا پرسید. رجبعلی آبپونه ای مرد دانایی بود نخواست سِر و راز صفر را نزد پدرش فاش کند چون صفر به او اعتماد داشت که خانه او را برای دیدار با گوهر انتخاب کرده بود. رجبعلی گفت: «گوهر، دختر رمضانعلی کدخدا، نامزد دارد، نامزدش پسر عمه اش خان علی هست ولی به نظر میرسد که گوهر خان علی را نمی خواهد با این وجود رمضانعلی قول داده که دخترش را به خان علی بدهد چون خان علی هم پسر خواهرش هست و هم به عنوان نوکر چند سال است که برایش کار می کند. خان علی به این امید نوکری دایی خود را پذیرفته و در خانه او کار می کند که؛ روزی به گوهر دختر دایی خود دست یابد». حج بگدلی با شنیدن سخنان دوست آپونه ای خود به خواستگاری رفتن گوهر دختر رمضانعلی کدخدای آبپونه را به صلاح ندانست چون فکر می کرد اگر به خواستگاری برود جواب نه خواهد شنید آنگاه توی مردم کوچک خواهد شد.
در یکی از همبن روزهایی که صفر، پیشنهاد خواستگاری از گوهر را، به پدر خود حج بگدلی داده بود و انتظار اقدام پدر را داشت، سوار بر قاطر شد به آبپونه رفت تا ضمن دیدار و نامزدبازی، خبر به خواستگاری آمدن پدرش را به گوهر بدهد. صفر در خانه رجبعلی دوست دیرینه پدرش اتراق کرد گوهر دختر رمضانعلی کدخدا از آمدن صفر به آبپونه با خبرشد سریع به دیدار او آمد و با صفر دیدار کرد و ساعتی این دو دلداده در کنار هم زیر کرسی نشستند، با هم دل دادند و قلوه گرفتند و خوش بودند. خبر در کنار هم بودن این دو دلداده، یعنی صفر و گوهر، به رمضانعلی پدر گوهر می رسد رمضانعلی سخت بر می آشوبد با پسر و نوکر خود تصمیم به کشتن صفر می گیرند سه نفری به خانه رجبعلی یورش می برند. رجبعلی اندکی زودتر از حرکت رمضانعلی و پسر و نوکرش با خبر می شود موقعیت را بسیار خطرناک می بیند به منظور جلوگیری از قتل و خونریزی در خانه اش، موقعیت خطرناک را به صفر اطلاع می دهد و از او می خواهد که بی درنگ خانه را ترک کند صفر از کنار گوهر معشوق خود، شبانه شتابان بر می خیزد با عجله گیوه های خود را لنگه به لنگه عوضی می پوشد توی حیاط سوار بر قاطر از یک قدمی مهلکه فرار می کند و در تاریکی شب گم می شود و جان سالم به در می برد و از ترس تعقیب رمضانعلی کدخدا، بیراهه به روستای یاسوچای می آید. صفر سرخورده از این عشق و عاشقی چون دختر دیگری به جز گوهر را هم نمی پسندیده و از تعقیب و دستیابی رمضانعلی کدخدای آبپونه به خود هم ترس داشته تصمیم به مهاجرت گرفت.
در کنار خانه ای که حج بگدلی در نجف آباد کرایه کرده و زن و بچه اش دو سال در ان سکنا گزیده بودند و بچه هایش به مدرسه می رفتند، یک دکان بقالی بود صاحب دکان بقالی حج رحیم نام داشت حج رحیم هم سن و سال حج بگدلی بود حج بگدلی با حج رحیم دوست شده بود سلام و علیک با هم داشتند بعضی وقت ها هم حج بگدلی جلو دکان او می رفت روی چهارپایه می نشست و با هم از خاطرات گذشته خود حرف می زدند. صفر از این دوستی پدرش با حاج رحیم بقال نجف آبادی استفاده کرد نزد او رفت و با پیام دروغین پدر 200 تومان از او قرض گرفت و یک راست به بندر شاهپور رفت و در اداره بنادر و کشتیرانی استخدام و مشغول به کار شد و در همانجا ماندگار گشت. با مهاجرت صفر از یاسوچای به بندر شاهپور جشن عروسی او هم در یاسوچای منتفی شد. صفر در همان بندر شاهپور با یک دختری که تبار مشهدی داشت ازدواج کرد و بعد از بازنشستگی هم با زن و بچه به مشهد مهاجرت کرد و بقیه عمر را در همانجا زیست و در همانجا هم فوت کرد.
یک سال بعد از اینکه حج بگدلی از نجف آباد به یاسوچای برگشت دوباره با نگریستن به چهره فرزندان خود که توی ده بی سواد بزرگ می شدند دچار عذاب وجدان گردید و خود را مقصر اصلی بی سواد شدن فرزندانش می دانست و احساس گناه شدیدی می کرد. باز صدای خانم شیرازی در گوش حج بگدلی طنین انداز بود که؛ « بعد از من خیر نخواهی دید، این چه جایی است که آمدی، حداقل در یک شهر مسکن می گزیدی، اینجا یاسوچای نیست اینجا سیاه چال است». حج بگدلی دلیل اصلی اینکه در یاسوچای مانده را نیاز به درآمد املاکش می دانست حالا اندیشید که اگر بتواند این درآمد را در جای دیگر مثلا توی شهر داشته باشد، خوب می تواند همیشه توی شهر هم زندگی کند و بچه هایش هم درس بخوانند و با سواد گردند این احساس گناه و نیز نگاه معصومانه فرزندان و نیز سخنان پر مغز خانم شیرازی او را بر آن داشت تا راه برون رفتی از این تنگنا بیابد. سر انجام پس از ماه ها کلنجار رفتن با خود به فکر افتاد که باقی مانده املاک قریه خود را بفروشد و در اصفهان هم ساکن شود و هم کار اقتصادی بکند تا نیاز به ماندن در روستا نداشته باشد. تا اینجا حج بگدلی مقدار زیادی از املاکش را فروخته بود و در سراشیبی کامل افول اقتصادی و اجتماعی بود حالا 8 حبه دیگر از املاک قریه مانده بود آن را فروخت و تصمیم گرفت بقیه عمر را در شهر اصفهان زندگی کند. زنش شهربانو و نیز بچه ها را جمع کرد و به اصفهان کوچ کرد در اصفهان محله سنبلستان خانه ای رهن نمود و ساکن شد و بچه ها را به مدرسه فرستاد و ایده و هدف خود را که قصد دارد یک کار اقتصادی درآمد زا پیش بگیرد را با بستگان همسر قبلی خود یعنی خانم عزت فلفلیان در میان گذاشت و از آنها راهنمایی و کمک خواست. خانواده فلفلیان، حسین پسر خواهر خانم عزت فلفلیان را به او معرفی کردند. حسین بالای بیست سال سن داشت توی بازار کار می کرد به همین جهت در کار داد و ستد و دکان داری وارد بود. حسین قبول کرد که با حج بگدلی در باز کردن یک باب مغازه بقالی همکاری کند قرار شد سرمایه از حج بگدلی باشد و کار بلدی هم از او. یک مغازه توی خیابان صارمیه اصفهان اجاره کردند و اجناس بقالی فراوانی در آن قرار دادند و قرار شد فتح الله پسر بزرگ حج بگدلی به اتفاق حسین پسر خواهر عزت فلفلیان در کار فروشندگی و نیز فراهم آوردن اجناس مغازه با هم همکاری کنند. بعد از مدت کوتاهی بین فتح الله و حسین اختلاف بوجود آمد و فتح الله مغازه را رها کرد و به یاسوچای برگشت بعد از این جدایی، دکان هم اندک اندک از هم پاشید و یکسر برای حج بگدلی زیان ببار آورد. و این شکستی بزرگ اقتصادی برای حج بگدلی بود.
ادامه دارد
محمدعلی شاهسون مارکده همراه 09132855112