اغلبِ افراد تحصیل کرده و یا کتاب خوان، وقتی نام «تولستوی» نویسنده نام آور روس را می شنوند کتاب مشهور و معروف «جنگ و صلح» در ذهن شان تداعی می شود حق هم همین است، منطقی هم هست. چون این دو؛ یعنی: خالق(تولستوی) و مخلوق(جنگ و صلح) هر دو بزرگ اند، جهانی اند و ماندگار. سبب این نوشته ی من تولستوی بوده است اما نه شهرت نویسندگی او و کتاب جنگ و صلح، بلکه ارباب ده بودن تولستوی بوده است.
چرا ارباب ده بودن تولستوی توانسته ذهن مرا معطوف به خود کند؟ بی گمان انسان دوستی و انسان گرایی ارباب تولستوی بوده که توجه مرا به خود جلب کرده است. ارباب تولستوی با رعیت های خود انسانی برخورد می کرده است و در اندیشه کاستن از رنج و محرومیت آن ها بوده است. اینکه اربابِ دهی بکوشد تا رنج رعیت و بچه رعیت هایش را کم کند برای منِ بچه رعیت بسیار ارزشمند است. چون من و افراد همانند من تجربه و خاطرات تلخ فراوانی از بی تفاوتی و خودخواهی های ارباب بمانیان اصفهانی ارباب دهمان نسبت به رنج و محرومیت های رعیت ها و نیز ما بچه رعیت ها داریم.
من، روستا زاده و بچه رعیت بوده ام، و رابطه ستمگرانه ارباب و رعیتی را دیده ام، تجربه و با تمام وجود حس و لمس کرده ام. پدرم مانند تمام مردان روستا، در کودکی و نوجوانی من، رعیت ارباب ده بود و من همه ساله شاهد بردن محصولات کشاورزی حاصل دسترنج پدر و مادرم توسط ارباب ده بودم و به دنبال آن نداشتن آذوقه، خوراک کافی، سختی و محرومیت زندگی را حس و لمس می کردم. این است که شنیدن واژه ارباب تداعی کننده به یغمارفتن خاطرات دسترنج رعیت و به دنبال آن رنجِ فقر و محرومیت است.
حال وقتی رفتارهای انسان دوستانه ارباب تولستوی روسی را می خوانم برایم جالب است و این پرسش در ذهنم می نشیند که مگر ارباب هم می تواند عواطف انسان دوستانه داشته باشد؟
رفتارهای انسان دوستانه ارباب تولستوی را با رفتارهای خِسّت مآبانه و گدا صفتی میرزا ابراهیم بمانیان اصفهانی ارباب ده خودمان مقایسه می کنم افسوس می خورم که چرا بجای آدمی مانند بمانیان، اربابی مانند تولستوی ارباب ده ما نشده است؟ تا کودکان آن روزِ هم سن و سال من و مردان آینده روستا سرنوشتی دگرگونه ای بیابند؟
لئونیکلایویچ تولستوی در سال 1828 میلادی در یک خانواده اشرافی روس به دنیا آمد. در 30 سالگی به مدت 5 سال از کشورهای اروپایی دیدن کرد و با بزرگانی همچون چارلزدیکنز( رمان نویس مشهور انگلیسی 1812-1870م) و… دیدار کرد وقتی به روسیه برگشت در روستاهای منطقه ای که زمین داشت و ارباب بود مدرسه ایجاد کرد و پسران رعیت های روستایی را آموزش داد کتاب درسی هم نبود شخصا کتاب درسی هم برای تدریس در مدرسه نوشت.
نامه ای که تولستوی در همین زمان به یکی از اقوام خود که در دربار پادشاه روس پست و مقامی داشته، نوشته حالات بچه رعیت ها را اینگونه توصیف کرده است.
«هرگاه به مدرسه قدم می گذارم، چهره کودکان فقیر، کثیف، لاغر با موهای ژولیده و چشمان براق را می بینم. با دیدن این چهره ها روانم دستخوش ناآرامی می شود، ای خدای بزرگ! چگونه می توانم آنها را نجات دهم؟ نمی دانم به کدام یک از آنها کمک کنم. من آموزش و پرورش را فقط برای توده های مردم می خواهم می کوشم این بچه ها را از غرق شدن در فقر و جهل و نادانی نجات دهم بی گمان از میان همین بچه های فقیر و ژولیده در آینده شاعران و نویسندگان بزرگی پدید خواهد آمد». ( اندکی ساده شده)
نکته جالب این هست که این اقدام انسان دوستانه تولستوی به مذاق حاکمان وقت روسیه که مردم را جاهل و نادان می خواستند خوش نیامد مدارس را تعطیل کردند ولی تولستوی بیکار ننشست و به فعالیت فرهنگی و تربیتی خود ادامه داد.
تولستوی گرچه کوتاه ولی توصیف دقیق و درستی از بچه رعیت های روستا ارائه می دهد. آری بچه های روستایی کثیف اند، لاغراند و موهای ژولیده دارند، پا برهنه اند، لباس های کهنه، پاره، و وصله ای دارند. من شخصا و نیز بچه های دیگر روستا در زمان کودکی من این چنین بودیم. مواد غذایی کافی نداشتیم به همین جهت بر اثر سوء تغذیه لاغر، مردنی و اغلب با شکم باد کرده و برآمده بودیم. رخت و لباس کافی نداشتیم بنابر این لباس های تن مان پاره، وصله ای و کثیف و تقریبا همه مان پا برهنه بودیم، محیط گرد و خاکی بود، مواد شوینده در دسترس نبود، حمام خانگی هم نبود، پدرها و مادرها اطلاعات بهداشتی هم نداشتند بنابر این روی دست و پاهای مان کِوِرِه بسته بود بدن مان نَشُستِه بود، موهایمان نَشُستِه و ژولیده بود، لابلای موهایسرمان و نیز در رخت های مان شپش و رِشک یعنی تخم شپش بود.
بی گمان بمانیان اصفهانی ارباب ده ما همانند ارباب تولستوی حال زار ما بچه رعیت های خود را می دید. چون ما در کوچه سرِ راه او می لولیدیم، همراه پدر و مادرمان در جلو چشم ارباب گندم درو می کردیم، همراه پدر و مادرمان محصول را توی خرمن چوم می کردیم، توی کرت تولکی می زدیم، دسته های نشا چلتوک را با خر و لوده و یا چارچوب جا بجا می کردیم. اغلب هم پا برهنه و ژنده پوش و ژولیده دنبال خر و گاو توی زمین می رفتیم ولی آیا مشاهده چهره های لاغر، نحیف و مردنی، ژنده پوشی و ژولیدگی و کثیفی ما بچه ها که توی خاک های کوچه می لولیدیم و همراه پدر و مادرمان در کارهای رعیتی ارباب کار می کردیم تلنگری به وجدان بمانیان ارباب روستای ما زده است؟ او را به واکنش و برداشتن قدمی جهت کمرنگ کردن این رنج واداشته است؟ در جمع مردان رعیت روستا حرفی که نشان دهد با دیدن این بچه ها عواطفش جریحه دار شده بر زبان آورده است؟
هیچ شاهد و گواهی که ارباب بمانیان یک کلمه واکنش عاطفی از خود ابراز کرده باشد در دست نیست همچنین نمی توانید ببینید کوچکترین اقدام عاطفی و یا کمک مادی جهت کاستن از رنج کودکان از طرف ارباب بمانیان صورت گرفته باشد ولی مصداق های عکس این را می توان دید برای مثال: به دستور ارباب رعیت ها از بردن بچه های خود توی باغ هنگام چیدن میوه منع شده بودند تا مبادا بچه رعیت از میوه های ارباب بخورد. بدون تردید سعدی بزرگوار، شعر اخلاقی انسانی پر مغز خود را با مشاهده رفتار غیر اخلاقی آدم هایی همانند ارباب بمانیان که در همه ی اعصار بوده، هستند و خواهند بود، سروده است. تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی.
تاریخ 1338/11/30 کدخدا فیض الله طی نامه ای از اداره فرهنگ شهرکرد
درخواست می کند در روستای مارکده دبستان احداث گردد. اداره فرهنگ طی نامه شماره 14287 مورخ 1338/12/2 در پاسخ می نویسد:
«آقای فیض الله شاهسون کدخدای مارکده. پاسخ به نامه مورخ 38/11/30
در صورتی که تا آخر مهر 39 محلی که دارای لااقل 6 اتاق باشد از طرف اهالی در مارکده ساختمان شود مراتب را در اول مهر یاد آوری تا محل مذکور مورد بازدید قرار گرفته و نسبت به تاسیس دبستان در آن محل اقدام گردد.
رئیس اداره کل فرهنگ بختیاری و چهارمحال. رفیعیان»
نامه فوق به دبستان بن فرستاده می شود تا به مارکده برسد آقای پرویز افلاکی مدیر دبستان بن نیز نامه ای به شماره 8 مورخ 28 فروردین 1339 به شرح زیر به نامه اداره فرهنگ ضمیمه می کند و به مارکده می فرستد.
«آقای ملّا فیض الله شاهسون کدخدای قریه مارکده. عین نامه اداره محترم کل فرهنگ بختیاری و چهارمحال به همراه این نامه ارسال می گردد مقتضی است مفاد دستور را در نظر گرفته و تا فرصت باقی است نسبت به ساختمان دبستان با شراکت عموم اهالی اقدام نمایید.
مدیر دبستان دولتی علامه بن – افلاکی»
در مارکده جلسه ای با بزرگان روستا گرفته می شود مشورت می گردد و توافق می شود محل مدرسه جای خرابه های حج علی احداث شود جمعیت مردان روستا دهه بندی گردد هر ده نفر تعداد معینی خشت در محل خرمن های غرب روستا بزنند و عموم مردان، شب هنگام که از کار می آیند هر مردی دوتا گاله خشت بار خرِ خود کند و در محل احداث مدرسه پیاده کند اندکی از این کار صورت گرفت عده ای از مردم از این زحمت اضافی ناراضی و مایل به انجام آن نبودند، قُر و نق می کردند. ارباب بمانیان بجای اینکه به کمک مردم بیاید و با برعهده گرفتن قسمتی از ساخت، رنج مردم را کم کند در همین حین فیض الله را از کدخدایی روستا بر کنار کرد.
یکی ازخطاهای فیض الله، بنابر گفته شادروان عباس کرمی هم این بوده که وقتی خرمن جو و گندم رعیت را تقسیم می کرده مقداری جو و گندم ته خرمن را برای رعیت رها می کرده است. با برکناری فیض الله از کدخدایی روستا کار ساخت مدرسه هم رها گردید.
سال 1341 اولین سپاهی دانش به مارکده آمد جوانی بود از طایفه ی گله دارهای مردم شهرکرد به نام محمدتقی نجفی، یادش گرامی باد. جوانی پاک سرشت، دلسوز مردم، علاقه مند به پیشرفت فرهنگ و دانش در روستا. اگر همت والای او نبود دبستان در روستای مارکده به این سادگی ساخته نمی شد. نجفی با کمک بزرگان روستا مدرسه موقتی در خانه ای تشکیل داد و برابر برنامه دولت قرار شد ساختمان دبستانی در روستا ساخته شود دستور این بود که تیرهای چوبی برای پوشش سقف دبستان های روستایی از محل تامین شود.
در روستای گرم دره، حسن افلاکی بنی پسر ارباب املاک روستا، از این دستور استقبال کرد و دستور داد تمام تیرهای مورد نیاز دبستان را از تیر کبوده های موجود باغ های او بریده و سقف مدرسه را بپوشانند. حسن افلاکی مقدار 6 حبه زمین هم در مارکده داشت اجازه داد هرچه تیر کبوده مناسب در باغ های او هست بریده در مدرسه مارکده استفاده کنند. ولی ارباب بمانیان اصفهانی که عمده مالک زمین های قریه مارکده بود یکجا همه ی تیرکبوده های موجود در باغ های مزرعه ی چم بالا را به عباس کرمی کدخدای صادق آباد واگذار کرد تا بریده به صادق آباد ببرند و سقف مدرسه روستای صادق آباد را بپوشانند!
این عمل نا بخردانه، ناجوان مردانه و غیر انسانی ارباب بمانیان برای مردم مارکده بسیار ناگوار آمد و آن ها را به چاره جویی و تدبیر واداشت.
شادروان عباس کرمی کدخدای روستای صادق آباد واقعه ی چاره جویی مردم
مارکده را این چنین برایم تعریف کرده است.
«من چندین سال افتخاری و بدون چشم داشت مزد بر املاک و محصول ارباب بمانیان نظارت می کردم. ارباب بمانیان برای جبران زحمات صادقانه چندین ساله من، تیرکبوده های خود در باغ چم بالا را به من بخشید من هم آن ها را برای ساخت مدرسه روستای صادق آباد در نظر گرفتم.
فیض الله قلبا با من بد بود من این را با گذشت زمان دریافته بودم ولی این بد بودن با من را ظاهر نمی کرد شما در ظاهر نمی توانستی بفهمی که با من مخالف هست به همین جهت اصلا نمی خواست من به عنوان ناظر املاک ارباب بمانیان به مارکده بیایم. حال وقتی خبر بخشیده شدن تیر کبوده ها توسط ارباب بمانیان به من، به گوش فیض الله می رسد بر می آشوبد و ان ها را حق مدرسه مارکده می داند و چاره ای می اندیشد.
جلسه ای سرّی بین فیض الله و محمدتقی نجفی سپاهی دانش تشکیل و راجع به جلوگیری از بردن تیرهای کبوده گفت وگو می شود و تصمیماتی به شرح زیر برنامه ریزی می گردد.
فیض الله به من پیشنهاد دهد که حاضر است به عنوان کارگر متخصص در ازاء دریافت مزد تیرهای اربابی در باغ چم بالا را به قطعه های مناسب بریده آن ها را بسته بندی نموده و آماده حمل روی آب رودخانه کرده و تحویل فرد صادق آبادی نماید تا به صادق آباد حمل شود.
آقای محمدتقی نجفی سپاهی دانش هم چندین نفر از مردان تنومند روستا را در روز معین جمع کند و روبروی روستا تیرهای بسته بندی شده شناور روی آب رودخانه را که توسط فرد صادق آبادی هدایت می شود از صادق آبادی گرفته و به کنار رودخانه هدایت و تیرها را به مدرسه بیاورند. فیض الله هم وقتی بسته های تیر را تحویل داد از همان دره چم بالا به صحرا برود تا به عنوان تحریک کننده قلمداد نشود و در محکمه بگوید من اصلا خبر ندارم.
بدین دلیل قرار می شود فیض الله به عنوان کارگر من بریدن تیرها را بپذیرد که من افراد زیادی از صادق آباد به مارکده نیاورم فقط چند نفر معدود برای بردن بسته تیرها بیایند که منجر به درگیری جمعی نگردد همچنین قرار می گردد هنگام تصرف بسته های تیر کبوده توسط مردم مارکده گفته شود که: «ما رعیت بمانیان هستیم و این تیر کبوده ها را ما پرورش داده ایم حق ما است که در مدرسه مارکده استفاده شوند» تا سخنی معقول گفته باشند و فرد صادق آبادی حامل تیرها پاسخی نداشته باشد و به آسانی تسلیم شود و منجر به درگیری نگردد. وقتی فیض الله نزد من امد و پیش نهاد بریدن تیرها را داد یک لحظه شک کردم ولی لحن و حالاتش نشان از برنامه ریزی نمی داد و یا من اینگونه فهمیدم پیشنهادش را پذیرفتم کمی هم خوشحال شدم بدین دلیل خوشحال شدم که حدس می زدم ممکن است درگیری پیش بیاید ولی حالا که فیض الله مسئولیت بریدن تیرها را به عهده می گیرد قدری از پیش آمد درگیری خاطرم آسوده شد چون فکر می کردم با حضور فیض الله کسی خود را درگیر نمی کند ولی بعد دیدم همین فیض الله چه نقشه ها کشیده بوده است. این بنده خدا (فیض الله) از خود نپرسید خوب سنه نه؟ تیر از بمانیان است مالش را به هرکه میخواهد می تواند ببخشد تو چرا زورت می آید؟ یعنی بمانیان حق ندارد تیرهایش را به من ببخشد؟ بمانیان بارها به من گفت: هرگاه توی مارکده توطئه ای بر علیه ارباب صورت گرفته دست فیض الله توی کار بوده است!
کارها برابر برنامه ریزی پیش می رود. تیر کبوده ها در قالب چند بسته هر یک روی آب رودخانه تحویل یک نفر صادق آبادی می گردد. پیام به نجفی داده می شود که بسته تیرها روی آب انداخته شد.
محمدتقی نجفی با جمعی از مردان مارکده روبروی مدرسه کنار رودخانه در کمین می نشینند وقتی بسته های تیر شناور بر روی آب می رسند مردان مارکده ای خود را روی بسته ها می رسانند و آن ها را به کناری هدایت می کنند به صادق آبادی ها می گویند: «تیرها را ما پرورش داده ایم حق ما است که در مدرسه اینجا استفاده شود با شما هم کاری نداریم به خانه تان بروید» بیشتر ناخدایان بسته تیرهای شناور وقتی جمعیت را می بینند به راحتی تسلیم می شوند و بسته ی تیرها را تحویل میدهند دو سه نفر مقاومت می کند و بسته تیر را تحویل نمی دهند با کشمکش بسته ای از تیرها کمی پایین تر به پل چوبی مزرعه ی قابوق برخورد و قسمتی از پل را خراب می کند که مردان مارکده ای موفق به هدایت بسته تیر به کنار رودخانه و تصاحب ان می شوند. بیشتر تیرها به محل مدرسه مارکده برده می شوند و در پوشش سقف استفاده می گردد. دوتا از بسته تیرها به صاق آباد رسید.
من ناگزیر بر علیه محمدتقی نجفی سپاهی دانش و نیز فیض الله به دادگاه شکایت کردم که هر دو نفر محکوم شدند.
باز فیض الله بیکار ننشست. کشاورزان مزرعه قابوق که از خراب شدن پل شاکی بودند فیض الله وکالت آن ها را گرفت و به عنوان وکیل کشاورزان مزرعه ی قابوق بر علیه من به دادگاه شکایت برد و ادعای خسارت کرد که سرانجام من محکوم به پرداخت خسارت پل شدم».
بی توجهی ارباب بمانیان به رعیت های خود فقط در زمینه مدرسه نبود ابعاد گسترده تری داشت. برای نمونه هرسال از کدخدای ده می خواست که هنگام فصل بیکاری رعیت ها را بسیج و نخست جاده ارابه رو و بعد ماشین رو را مرمت کنند تا برای بردن محصول اربابی ارابه و بعد ماشین به راحتی به ده بیاید ولی کوچک ترین کمکی در این خصوص به مردم نمی کرد.
ارباب بمانیان محصول جو، گندم و چلتوک روستا را می برد آخرهای زمستان که آذوقه رعیت تمام می شد و فریاد ما گرسنه ایم رعیت در اصفهان به گوش ارباب می رسید قدری ارزن از ته مانده های انبارها فراهم و برای رعیت های خود می فرستاد تا از گرسنگی نمی رند مشروط بر اینکه بعد از نوروز برای ارباب، زمین آباد کنند، جوی خراب شده توسط سیل را ترمیم کنند و کنار رودخانه سد بزنند تا از تخریب زمین توسط آب رودخانه جلوگیری گردد.
لیستی از تقسیم ارزن ارسال شده ارباب با اثر انگشت تحویل گیرندگان در دست است که با مطالعه ی آن اشک چشم انسان در می آید.
محمدعلی شاهسون مارکده 92/11/7