به ثروت رسی مست نگردی، مردی!

 روز 18/7/93 ساعت 9 صبح در میهمانی مقدماتی یک جشن عروسی، در کنار پیر مردی 80 ساله نشسته بودم. پیر مرد می دانست که من علاقه مند به شنیدن خاطرات هستم، همین دانستن او را سرِ شوق آورد و با اشتیاق شروع به سخن نمود. من هم سراپا گوش شدم. چند خاطره برایم گفت. نخستینش این هست که با هم می خوانیم.

یک ضرب المثل عامیانه معروف و قدری بی ادبانه هست که می گوید:

«به ثروت رسی مست نگردی، مردی!  به نکبت رسی خر نگردی، مردی!».

در اینجا منظور از مردی، انسانِ نَر نیست، بلکه مطلق صفات خوب و پسندیده انسان است، مردی یعنی داشتن تعادل روانی و رعایت اصول اخلاقی، مهربانی و انصاف در رفتار با دیگران است فرقی هم نمی کند چه رفتار زن باشد و چه رفتار مرد.

خدای را شکر می کنم که طی چند سال گذشته با ایجاد مزارع پمپاژی، درآمد مردم خوب شده، زندگی ها رونق گرفته و اغلب در نعمت فراوان زندگی می کنند. بیشتر مردم قدر این نعمت فراوان را می دانند و شکر گزار خدای مهربان هم هستند ضمن اینکه تلاش می کنند و درآمد خوب و در نتیجه زندگی با امکانت خوبی دارند مانند همان: «درختی که بار دارد سرش سرازیر هست» زندگی آرام، منطقی و عادی دارند و به قول خودمان «باباشونه گم نکردن» ولی اگر کمی با دقت رفتار و حرکات بعضی ها را بنگریم بیشتر به مستی شباهت دارد تا رفتار یک آدم متعادل. اینها همان نوکیسه و نو دولت هستند که حافظ هم بدان اشاره دارد.

یارب این نو دولتان را بر خر خودسان نشان

کین همه ناز از غلامِ تُرک و اَستر می کنند.

شما کمی دقت در رفتار این آدم ها داشته باشید، دقیق خواهید دید و فهمید من چه می گویم. طرز ماشین راندن¬شان، طرز برخوردشان با دیگران و خودنمایی های رفتاری شان، پُز و فیس و افاده فروختن شان، به قول معروف بابا گم کردن شان، نشان از تواضع، مهربانی و افتادگی ندارد بلکه اگر نیک بنگریم یک خود گم کردگی در رفتارها می شود دید.

شاید کسی که این سخن مرا بشنود بگوید: پیر مرد، به تو چه؟ دیگری دارد می خورد، مست کرده و یا نکرده، به تو چه مربوط؟ نو کیسه است و یا کهنه کیسه، پولش را از کیسه تو که بر نداشته؟ پول دارد و دوست دارد مستانه زندگی کند؟ تو خود را باش و هرجور که می خواهی زندگی کن، چکار به کار مردم داری؟

در جواب می گویم حق با تو است، نوکیسه و کسی که رفتارهای مستانه دارد پولش را از جیب من بر نداشته و به من هم ربطی ندارد ولی من با توجه به سنی که ازم گذشته و سردی گرمی، بلندی و پستی، غم و شادی هایی که دیده ام، نگرانم. نگرانی ام هم این هست که؛ اکنون که در بلندی هستیم، در زمان وفور نعمت هستیم، قدر نعمت های خدا را ندانیم، تواضع اخلاقی را رعایت نکنیم، فروتنی لازمه انسانیت را نداشته باشیم، با انها که اکنون در پَستی افتاده اند مهربان نباشیم، بلکه فخر بفروشیم و از روی غرور رفتارهای مستانه از خود بروز دهیم و چار صباحی دیگر، که بعید هم نیست، خود در پستی بفتیم. من آن افتادن در پستی را نمی خواهم و نگران آن هستم. فکر نکنید این حرف ها را هوایی بدون پایه و مایه می زنم، نه، این بلندی و پستی را با چشم خود دیده ام. یک خاطره برایت تعریف می کنم.

حدود 5-6 دهه قبل که من جوانی بودم، روستاها و قلعه های منطقه موسی آباد بخاطر کشت درخت بادام و تولید محصول فراوان، مانند امروز روستاهای حاشیه زاینده رود رونق یافته بود، مردم آنجا از موقعیت اقتصادی خوبی برخوردار بودند. هرسال دسته دسته، به مکه می رفتند، دستمال به گردن شان می بستند که حکم پاپیون و کراوات را داشت در گفتارشان غرور و فخر را می شد به عینه دید، بارها توی گفت وگوها با غرور و فخر برای دیگران نقل می کردند: من فقط با پول پَرِ هلوهایم به مکه رفته ام و…

در همان ایام، من جوانی 24-25 ساله بودم، روزی از باغم واقع در قیروق قابوق که؛ مشهور و معروف به باغ کَلِ سکینه بود، یک جفت لوده سیب درختی چیدم و برای فروش به آپونه بردم. آن روز هم همه ی مردم آپونه توی قلعه زندگی می کردند، ترازویی از یک آشنا که داشتم گرفتم و در گوشه ای از قلعه در سایه دیوار شروع به تعویض سیب با جو و گندم کردم. دو تا دختر جوان که بعدها فهمیدم، دختر خاله یکدیگر هستند، آمدند و قیمت سیب را پرسیدند، بعد مرا مسخره کردند و خندیدند. سیب بر می داشتند، یک گاز می زدند می گفتند: خواستگار نداشته خیلی مانده، ترش شده! باید زودتر بدادشان می رسیدی و می چیدی! بی مزه است! گندیده! و آن را جلو خر که در کناری بسته بودم می انداختند. بعد مقداری از سیب ها را دانه دانه بر می داشتند و به عنوان اینکه گنچشک و یا کلاغ می پرانند و یا با دخترهای دیگر شوخی می کنند و یا با هم مسابقه می دادند که؛ کی می تواند دورتر سیب را پرت کند! به اطراف پرت می کردند. بعد از مسخره کردن سیب هایم، خودم را مسخره کردند کلاهم را، پیراهنم را، موهایم را، چشم هایم را. بعد خرم را مسخره کردند که پالانش فلان است و… هرچه می گفتم چرا این کار را می کنید؟ چرا سیب ها را پرت می کنید؟ چکار به کار من دارید؟ باز بیشتر مرا مسخره می کردند، بهم متلک می گفتند و می خندیدند. دیگران هم رفتار این دو دختر را که می دیدند، چیزی نمی گفتند و بی توجه می گذشتند. من هم چون مرد جوانی بودم جرئت اینکه دست انها را بگیرم و از آنجا دورشان کنم و یا چیز جدی بگویم و آنها را از این کار آزار رسانی باز دارم، نداشتم. چون می ترسیدم در جای غربت انگی و تهمتی بهم زده شود. نتیجه این شد که حدود یک سوم از سیب های من را این دو تا دختر از بین بردند.

از قضا بعدها یکی از ان دخترها به مارکده آمد یعنی به یک نفر مارکده ای شوهر کرد، هنوز هم هست، پیر زنی شده، دو سه بار اتفاق افتاده که با او گفت وگو کرده ام و پرسیده ام: راستی چرا آن روز با من چنین رفتاری کردید؟ مرا اذیت کردید و سیب هایم را هم به این طرف و آن طرف پرت کردید؟ هر دو سه بار در پاسخ من، دندان روی سخنش نگذاشت، بی تعارف و بی پرده گفته: «هارودیک! بادام لر هار المیشدی بلمیزی!» هار بودیم بادام ها هارمان کرده بود!

زمستان ها برف فراوانی می بارید تابستان ها هم قنات ها، چشمه ها و حتی کف دره ها آب فراوان داشت به دلیل فراوانی آب، مردمان منطقه موسی آباد با کاشت و پرورش درختان بادام به یک رونق و شکوفایی اقتصادی رسیده بودند، متاسفانه دوره خشک سالی آغاز شد و تمام درختان بادام و هلو خشکیدند، رونق هم از آن منطقه رخت بربست، سال ها بعد تا همین امروز با تاسف خشکی و ویرانی را شاهدیم که بسیار هم بی رحمانه، دل آزار و ناراحت کننده است. حال با توجه به این خاطره و با توجه به اینکه گفته می شود 30 سال آینده خشک سالی است  و با توجه به اینکه آب رودخانه هر سال کمتر می شود، ممکن است بخواهند آب مزارع پمپاژها را کم کنند و یا قطع کنند، آیا نگرانی ندارد که سرنوشت ما هم همانند سرنوشت مردم موسی آباد گردد؟ و رونق ما هم از هم بپاشد؟ آنگاه ما هم در آینده، برای توجیه رفتارهای مستانه امروزی بعضی هامان مجبور شویم بگوییم: «هارودیک بادام لر هار المیشدی بلمیزی!!؟؟».                                                                                                                                                                                    محمدعلی شاهسون مارکده