روز 20 مهر ماه90 عصر هنگام، وقتی وارد جشن عروسی شدم، دیدم چندین جوان، در میانه میدان که جمعیتی دور آن حلقه زده اند می رقصند. جمعیتی بیش از 150 نفر، همه جوان. وقتی خوب نگریستم پیرترین شان من بودم.
گروه موسیقی سه نفر بودند نوازنده تنبک، ارگ و خواننده. رقص بیش از سه ساعت طول کشید. خواننده جوانی پرنفس بود بنظر می رسید در کارش مهارت و حافظه ی خوبی دارد چون مرتب ترانه های قدیمی و جدید از خواننده های مختلف را می خواند و همه ی این ترانه ها را از حفظ بود. تعداد جوانان رقصنده از 4-5 نفر تا 20 نفر در نوسان بود.
وقتی به حرکات موزون بدن جوانان رقصنده دقت می کردی، می دیدی که بعضی ها در حد حرفه ای مهارت داشتند و بعضی ها هم ناشی بودند. بعضی ها برای دل خودشان می رقصیدند و از رقص شان با تمام وجود لذت می بردند و بعضی ها هم قدری ناشیانه اندام های خود را حرکت می دادند.
نکته ی قابل توجه این بود که بعضی ها از اول تا آخر رقصیدند و احساس خستگی هم نکردند. رقص ها تقریبا هیچ شباهتی به رقص های دستمال بازی قدیمی روستا نداشت بنظر می رسد که به خاطر وقفه ای که طی سال های گذشته در انجام رقص های گذشتگان افتاده جوانان روستا با فرهنگ گذشته ی خود آشنایی ندارند و یا رقص سنتی و قدیمی دستمال بازی روستا آن قدر برای شان جذابیت نداشته و ندارد که بخواهند آن را بیاموزند. بنظر می رسد تمام دریافت های خود را از رقص، از شوهای ویدئویی آموخته اند. در گذشته بیشترین وقت نوازنده ها در جشن عروسی نواختن آهنگ چوب بازی بود و رقص دستمال بازی کم تر نواخته می شد ولی در این جمع از چوب بازی خبری نبود و یک سر آهنگ رقص نواخته شد. آهنگ با ریتم تند تا بسیار آرام. نکته ی جالب توجه این بود که خواننده هر ترانه ای را که می خواند رقصنده ها و بعضی از تماشاگران هم با صدای آهسته تر با او می خواندند که دو پیام را به بیننده می داد یکی اینکه آن آهنگ را زیاد گوش کرده و حفظ کرده اند و دیگر اینکه برای شان خوشایند و لذت بخش می نمود. صورت ها اصلاح شده، موها شانه کرده و بعضی ها هم روغن زده، و با لباس های اتو کرده، بعضی با پیراهن و شلوار، بعضی جلیقه هم روی پیراهن پوشیده بودند و بعضی ها هم با کت و شلوار و چند نفری هم کراوات زده بودند که برایم جالب بود. رنگ لباس ها نسبت به چندسال قبل روشن تر و چهره ها شادتر بود بنظر می رسید خوشبختانه پیشرفت اقتصادی روستا تاثیر مثبت خود را در همه زمینه های اجتماعی و روانی گذاشته است هم لباس ها شاد تر و هم چهره ها شاداب تر بودند که جای بسی امیدواری است. ولی سلیقه نوازنده ارگ و نیز خواننده را در پوشیدن لباس نپسندیدم چون کراوات قرمز و پیراهن سیاه پوشیده بودند به علاوه آن لبخند ژوکندی را که در چهره اغلب حاضران در جشن می شد دید در چهره گروه نوازنده احساس نمی شد. با اینکه قدری خسته بودم و از ایستادن زیاد پاهایم درد گرفته بود ولی جمع به قدری زیبا و با شکوه، دارای صفا و شوکت انسانی بود که خستگی پاها را حس نمی کردم و خرابی حالم که از ریاکاری و دورویی سخنان همکارانم در شورا که چند دقیقه قبل هنگام تایپ سخنان جلسه شورا در ذهنم تداعی شده بود را به کلی فراموش کردم و یک احساس خوشایندی بهم دست داده بود.
« بیز خوشودوق خیرات اولسون، توی السون»
چون فضا، فضای شاد، خوشایندی، هیجان و عواطف انسانی، یک سر زیبایی و شادی بود در همه ی وقتی که ایستاده و رقصنده ها را تماشا می کردم این جمله های شادروان استاد شهریار در ذهنم حاضر و ناظر بود.
«سلام اولسون شوکتیزه الیزه»
و یکی دوبار هم آن ها را زمزمه کردم ولی بر اثر صدای بلند بلندگو و نیز اینکه توجه ها جای دیگر بود مطمئنا کسی نشنید. در تخیل خود، جمع را همچون یک باغ پر از گل می دیدم که بعضی از گل ها، بر اثر ترنم و زمزمه ی نسیم، حرکات موزون داشتند، دقیقا به همین زیبایی. چهره ها شاداب بود، تبسم را در چهره ها می شد دید، لذت بخش بودن جمع و محیط را هم از دست زدن ها و نیز از زمزمه ترانه ها همراه خواننده می شد دید و حس کرد.
خواننده وقتی آهنگ «لب کارون» آغاسی را خواند، یاد و خاطره ی دوران سربازی در ذهنم تداعی شد. سال 50 بود که به سربازی رفتم در شهرکرد در محلی ما را جمع کردند تا به پادگان آموزشی اعزام کنند. صدای آغاسی را از رادیو شنیده بودم و با ترانه هایش هم کم و بیش آشنا، ولی خودش را ندیده بودم. در این جمعِ جوانان، چند نفری با نواختن تنبکی، ترانه های آغاسی را می خواندند و جمع زیادی از جوانان هم می رقصیدند. نکته ی جالب برایم این بود که، می دیدم خواننده ها هنگام خواندن، دستمال بردست و یک پای شان را هم بالا می گیرند. نمی دانستم چرا؟ پرسیدم. گفتند: آخی آغاسی شَل هست و چنین روی صحنه ظاهر می شود و می خواند. این روند در طول 4 ماه آموزشی در پادگان ژاندارمری کازرون تداوم داشت. هر روز بعد از ساعات آموزشی و نیز روزهای تعطیل، ساعاتی از بلندگوی پادگان ترانه های آغاسی پخش می شد و می دیدی هر گوشه ای از پادگان یک یا چند نفر جوان دستمال در دست، پای خود را بالا گرفته، همراه با صدای بلندگو می خوانند و می رقصند. در طول این مدت که این صحنه ها را می دیدم این پرسش در ذهنم تداعی می شد که؛ خوب، آغاسی شَل هست و ناگزیر پایش را بالا می گیرد، دیگران که شل نیستند چه لزومی دارد که پای شان را بالا بگیرند؟ می توانند با دوپای سالم هم همانند آغاسی بخوانند و برقصند!
محمدعلی شاهسون مارکده 21 مهر ماه 90