هِچکیم بالاسو اِلمَسین

 در کندوکاوی که در روستا داشته ام، به نام یکی دو نفر پا منبری خوان مشهور و محبوب هم برخورده ام که در زمان خود زبان زد بوده اند. شاید بتوان گفت نیاکان ما در گذشته قدری ساده تر و احتمالا با باورهای خود صادق تر از ما مردم امروزی بوده اند و به دنبال آن توی مسجد که می رفتند چه برای عبادت خدای و چه برای عزاداری، کم تر خودنمایی می شده است این را از لابلای خاطرات پیرمردان می شود حدس زد. امروزه هم زرق و برق و هم امکانات زیادتر شده است به همین میزان هم تظاهر و خودنمایی چشمگیرتر بنظر می رسد و سادگی، صداقت و اخلاص قدری رقیق شده است.

     برای پی بردن به لایه های تودرتوی زندگی آدمیان، قدری مطالعات فرهنگی اجتماعی می خواهد، قدری هم علاقه. مطالعات و اطلاعات فرهنگی اجتماعی باعث می شود تا تو به عنوان کندوکاوگر به ریشه و عمق باورها و اسطوره های فرهنگی که ذهن گوینده تحت تاثیر انها بوده را بهتر بفهمی، علاقه موجب می شود تا جهت شناخت دقیق تر شیوه زندگی و رفتار مردم وقت و انرژی کافی و لازم صرف کنی. در کنارِ داشتن مطالعات فرهنگی اجتماعی، علاقه و صرف وقت، باید هنر رازداری را آموخته باشی. حال این سه ویژگی را که داشتی می نشینی پای سخن افراد بزرگ سال، آنگاه می بینی درونیات خود را برایت بیرون می ریزند که با آنچه تا کنون دیده، شنیده و دورنمای ذهنیت بود، متفاوت است. در این وقت یک احساس یگانگی، یکرنگی، خودمانی و همانندی با دیگر انسان ها خواهی داشت و می توانی شخصیت واقعی مردم را بشناسی و به حقیقت ها پی ببری و چه لحظات شیرینی است وقتی که فردی آنگونه که هست خود را به تو می نمایاند و تو را با اسرار خود شریک می کند. منِ نگارنده بارها و بارها شیرینی چنین لحظاتی را چشیده ام. در این لحظات، ظواهر کنار می رود، راوی می شود خودِ خودش، شاید باور نکنید، ولی لحظات زیبایی است که، بفهمی گوینده دقیق و درست آنچه که اتفاق افتاده را برایت بازگو می کند، چیزی را نمی پوشاند، روایتش را از دیده ها و شنیده ها حذف اضافه نمی کند، اغراق و تخفیف در سخنش نیست. شیرین ترین جنبه این لحظات این است که بدانی بیان واقعیت¬ها نه با زور، نه با تهدید، نه تطمیع، بلکه با رغبت، رضایت و خوشنودی است.     

    امروز با استفاده از نیروی برق و ابزارهای صوتی بسیاری از آدم ها می توانند هم صدای شان را به گوش حاضران برسانند و هم ضعف و نقصان صدای شان را بپوشانند ولی در گذشته کسی که می خواست در مسجد پا منبری و یا نوحه ای بخواند باید صدایی رسا می داشت. بنابر این هر آدم نوحه خوانی نمی توانست به شهرت برسد و محبوب گردد.

نکته ای دیگر که گذشته با امروز تفاوت دارد این است که در گذشته بیش تر ادب و آداب رعایت می شد حرمت بزرگ ترها و پیشکسوتان بیش از امروز لحاظ می شد. نمونه ای که می توان ذکر کرد رعایت نوبت پامنبری خوان بود وقتی روحانی روستا، پس از اتمام روضه، از روی منبر پایین می آمد محبوب ترین نوحه خوان نوحه ی خود را می خواند بعد از او، نیمه محبوب ها و سپس کسانی که می خواستند پا منبری خوانی را تمرین کنند، دعوت می شدند و یا نوحه ی خود را می خواندند. ناگفته پیداست کسی که می توانست در خواندن پا منبری شوری بپا کند، کم کم به شهرت می رسید.

یکی از پا منبری خوان ها که ازش بسیار یاد می شود، رجب بود، رجب، مشهور به رجب قدم.

     قدم، یکی از مردان مارکده ای بوده است دو پسر داشته، یکی علی آقا و دیگری رجب. از علی آقا یک پسر مانده به نام اکبر، مشهور به اکبر علی آقا، که اکنون در میان ما نیست.

     رجب پسر نداشته است از او دختری مانده به نام زهرا که به یک پسر مارکده ای به نام نعمت، مشهور به نعمتِ میرزابابا شوهر می کند و به حسن آباد کهنه مهاجرت می کنند و ساکن می شوند. متاسفانه از رجب امروز در مارکده بازمانده ای نیست.

     رجب، ناظم جلسات مذهبی در دهه عاشورا در مسجد بوده است. می گویند: ترکه ای در دست داشته و توی مردم حاضر در مسجد می چرخیده، هر بچه ای که شیطنت می کرده ترکه  را روی سرش می گذاشته و یا احیانا آهسته توی سرِ بچه می زده و بچه را سرجایش می نشانده و وادار به سکوتش می-نموده است. همچنین گفته می شود سالیان دراز رجب یکی از پا منبری خوان های مشهور بوده، صدایی رسا داشته، سوزناک می خوانده، هنگام پامنبری خواندن رجب، صدای ناله و گریه جمعی مرد و زن تا دور دست ها هم می رسیده است. 

     نوحه ی مشهور رجب، به زبان ترکی و در غم از دست دادن فرزند بوده است. این نوحه حداقل در سال سه بار در شب تاسوعا و عاشورا و شام غریبان در مسجد خوانده می شد. از بس این نوحه در مسجد و نیز در عزای فرزندان و یا سرِ گور فرزندان تکرار شده بود اغلب همه و یا بیشتر ابیات آن را حفظ بودند و زیر لبی با خواننده می خواندند    می گویند: خودِ رجب هم، همراه مردم می گریسته و می خوانده است.

   بی گمان عمده دلایل استقبال مردم از این نوحه و زارزار گریستن مردم، ناشی از شرایط زمانه بوده است. آن زمان زن و مردی را شما نمی توانستی توی روستا پیدا کنی که مرگ فرزند ندیده باشد. آن هم، نه یکی، بلکه چندتا. هر زنی 10 تا 14 تا می زایید و آخر سر می دیدی یکی دو تا فرزند برایش باقی می ماند. اغلب بچه ها می مردند. هر پدر و مادری چند تجربه دردناک و جانکاهِ جان دادن فرزند در بغل خود و یا در بستر برابر چشمان خود را دیده و در نهایت درماندگی و نا آگاهی از چرایی آن، آن را تجربه کرده است و عملا می دیده کارهای رایج مانند دعا گرفتن، نذر و نیاز کردن و صدقه دادن هم هیچ تاثیری در تخفیف درد و جلوگیری از مرگ فرزند ندارد لذا نومیدانه و مایوسانه می گفت:«تقدیر خدا چنین است!؟»

    امروز ما فرزندان همان گذشتگان می دانیم این جمله «تقدیر خدا چنین است» یک مغلطه است و رسیدن به این نتیجه غیر عقلانی و دور از خرد، از روی درماندگی بوده و ریشه این درماندگی هم بی گمان نادانی و ناتوانی بوده و دلیل نادانی و نا توانی هم بکار نگرفتن نیروی تعقل و خرد خدادادی بوده است.

    متاسفانه در جامعه های سنتی از عقل کمتر استفاده می شود، بیشتر مردم خرد خود را بکار نمی گیرند، دانش و اطلاعات هم کم هست که منجر به درماندگی می شود در این حالت درماندگی که به دنبال کم دانی ما می آید، به نظر می رسد دیوار خدا کوتاه ترین دیوارها باشد چون می بینیم انسان سنتی، هرجا که می ماند، هرجا که نمی داند، هرجا که نمی تواند، بجای بکار انداختن عقل و خرد خود و یافتن علل و چرایی ان رویداد ناگوار، به باور تقدیر، خواست خدا، سرنوشت، قضا و قدر، نصیب و قسمت، و…  پناه می برد بدین جهت به این باور پناه می برد و آن را  مطرح می کند که مسئولیت بکار نگرفتن عقل و خرد و در نتیجه کم کاری، کم دانی خود را توجیه و خود را مظلوم و راضی به این مظلومیت نشان دهد تا بتواند از دیگران توجه بگیرد، همدردی ببیند، و قدری آرامش یابد. اگر نیک بنگریم خواهیم دید این آرامش سطحی، موقتی و زودگذراست.

    در کنار مرگ فرزندان بسیار، مرگ جوانان، زن و مرد را هم باید افزود زنان جوانی که اغلب هنگام زایمان به دلیل نبود دانش و امکانات پزشکی می مردند که گفته می شد سرِ زا رفتند و نیز بسیاری که به دلیل بیماری های کوچک از جمله آپاندیسیت می مردند و داغ مرگ انها برای بازماندگان سنگین و بسیار ناگوار بود را هم باید به غم و درد و رنج مردم ان روز افزود. 

     می دانیم نا توانی در کمک به درد و جلوگیری از مرگ فرزند، عواطف پدر و مادر را سخت جریحه دار می کرده و همین طور مرگ جوانان بس طاقت فرسا بوده و سبب آسیب شدید روانی بر بازماندگان  می شده است همین صدمه دیدگی و دردمندی عواطف که در طول عمر چندبار تجربه می شده است را غم می گویند غمی بوده سنگین و جانگاه که همه با خود داشتند. شاید گفتن شرح و رویداد مرگ فرزند برای کسانی که چنین تجربه ای را ندارند آسان باشد ولی کسی عمق درد و رنج را حس خواهد کرد که پدر و یا مادر بوده باشد و ببیند فرزندش جلو چشمش می میرد و کاری هم از دستش بر نمی آید.

      من در هنگام کودکی بارها پدر و مادران را دیده ام که بچه شان در جلو چشم شان در تب می سوخته و جان می داده، زارزار می گریستند، بر سر و صورت خود می زدند و هیچکاری هم از دست شان برای تخفیف درد و یا بهبودی بر نمی آمده در حین زاری و بر سر و صورت زدن از روی درماندگی نذر و نیاز می کردند و در آخر از روی نومیدی دست به سوی آسمان بلند می کردند و می گفتند:«خدایا رضایم به رضایت تو!؟»یعنی از روی نادانی مرگ فرزند خود را خواست و رضایت خدا تلقی می کردند.

      بی گمان نسل جوان امروز نمی تواند عمق دردِ غمِ فرزند را حس کند ولی منِ نگارنده که ان روز کودک و نوجوان و شاهد مردن کودکان در جلو چشم پدران و مادران بودم تا حدودی می توانم عمق این غم را درک کنم. مردن بچه ها بعضی وقت ها به یک اپیدمی و همه گیر تبدیل می شد آنگاه می گفتند: «بچه مرگی آمده». یعنی در یک زمان کوتاهی تعداد زیادی از بچه های روستا می مردند. با توجه به این پدیده ی رنج آور، همه داغدار بودند، همه داغ فرزند را داشتند، همه دل های دردمند داشتند، همه هنگام شنیدن نوحه ی هچکیم بالاسو اِلمَسینِ رجب، لحظه های جانکاه جان دادن فرزندان در بغل خود و یا جلو چشمان خود در بستر را بیاد می آوردند و آن صحنه ی دلخراش دوباره جلو چشم شان ظاهر، تازه و یک بار دیگر در ذهن تجربه می شد. به این داغ ها، رنجِ فقر و گرسنگی، فرسودگی و خستگی ناشی از زحمت های طاقت فرسای کار یدی، و تنگناهای زندگی اجتماعی، نومیدی های ناشی از محرومیت های زندگی را، که عمومیت داشت، هم بیفزاییم می توانیم ذهنیت مردم آن روز را بفهمیم. حال وقتی رجب با سوز و آه و یک حالت درماندگی روانی، مرثیه در توصیف غم از دست دادن فرزند را آن هم در مسجد و در دهه اول ماه محرم و در فضای ذهنیت عاشورایی و عزای حسینی و از زبان زینب و یا دیگر بازماندگان واقعه ی کربلا می خواند، صدای ناله مرد و زن بلند می شد همراه زار زار گریستن، صدای کوبیدن مشت گره کرده بعضی ها بر سینه و جمله ی «الهی نَنِت بمیره» را هم می شد شنید حتا بعضی از زن ها نام فرزند خود را هم جیغ کشان بر زبان می آوردند. صدای گریه ها هم یکسان نبود بعضی ها ملایم تر بود، تعداد جیغ های شدید بیشتر بود. اگر بخواهیم با توجه به اطلاعات امروز به ان فضای بسیار غمگین بنگریم نوحه رجب در حقیقت مردم را به حالت هیپنوتیزم می برد و هریک از گریه کنندگان، دیگر آن نبودند که در مسجد نشسته اند، بلکه آنی بودند که بچه شان در بغل و یا در بستر و جلو  چشم شان جان می دهد و این جان دادن را در آن لحظه به عینه می دیدند به همین جهت می دیدی حتا دقایقی بعد از اتمام نوحه رجب که، فرد دیگری، نوحه دیگری را در زمینه ی دیگری آغاز کرده و می خواند ولی هنوز نرمک-نرمک؛ «صدای نَنِت بمیره» «چرا من نَمردم» «کاشکی دردِت به جیگر من می خورد» و… به گوش می رسید.

مرگ فرزند، برای پدر و مادر یکی از دردناکترین غم ها است به همین خاطر مرثیه هایی که در باب سوگ فرزند هم سروده و خوانده می شود شورانگیز ترین است. در اینجا چند بیت مرثیه در سوگ فرزند را که رجب دهه ها قبل در مسجد مارکده به زبان ترکی می خوانده را با هم مرور می کنیم. متذکر می شوم مصرع های دم گیری و تکرار «بابای السین بالام» را به شکل های مختلف «ننی السین بالام» «کاکای السین بالام» « باجیی السین بالام» هم گفته می شده است. 

یول اوزاقیدی گَلَه بیلمَدیم           چای خیلی دی گِئچه بیلمَدیم

زنجیر بوی نومدَه قیرَه بیلمَدیم          بابای اِلسین، نازلو بالام 

بابای السین، نازلو بالام.

راه دور بود نتوانستم بیایم. آب رودخانه زیاد بود نتوانستم از آن عبور کنم. زنجیر گردنم را نتوانستم پاره کنم. پدرت بمیرد فرزند نازم. پدرت بمیرد فرزند نازم.

هِچکیم بالاسو اِلمَسین        قارداش داغونو گِیرمَسین

منیم تکی اوتورمَسین   بابای السین، نازلو بالام.    بابای السین، گِزَل بالام.

الهی فرزند هیچکس نمیرد. داغ برادر را نبیند. همانند من زمینگیر نشود. پدرت بمیرد فرزند نازم. پدرت بمیرد فرزند زیبایم.

باد صبا گُذر ایلَه                  قارداش لَری خبر ایلَه

منیم نعشیم قالور یِردَه    خوب نازودَن اِلدی بالام    غریب بالام، نازلو بالام.

باد صبا گذر کن.  برادرها را خبر کن. جنازه من روی زمین خواهد ماند. خوب با ناز مردی فرزندم. فرزند غریبم، فرزند نازم.

حجی اصغر سَن گَل کاکا           تابوتومو گِتیر کاکا

مَنَه قورآن اوخور کاکا     خوب نازودن الدی بالام     گزل بالام، نازلو بالام.

برادرم حاجی اصغر تو بیا. تابوتم را بردار برادر. برایم قرآن بخوان برادر. خوب با ناز مردی فرزندم. فرزند زیبایم فرزند نازم.

مَچچید اولوب مَنَه مکان          کِرپیش اولوب دور متکا

تورپاخ لار سنه بالام      خوب نازودن الدی بالام    گزل بالام، نازلی بالام.

مسجد مکان من شده است. خشت(دیوار مسجد) هم متکای من شده.

 خاک¬ها هم متکای تو شده است. خوب با ناز مردی فرزندم. فرزند زیبایم

 فرزند نازم.

نه باجوم وار نه قارداشیم           تُرپاقدَن گِئتیره باشوم

یِرده قالوب مَنیم نعشیم    خوب نازودن الدی بالام    گزل بالام، نازلو بالام.

نه خواهری دارم و نه برادری. که از روی خاک سرم را بلند کنند. جنازه من

 روی زمین مانده. خوب با ناز مردی فرزندم. فرزند زیبایم فرزند نازم.

اِزیم اوتورَم آغلارام              قانلو جیگری داغلارام

اِز قارا بختیمه آغلارام    خوب نازودن الدی بالام      گزل بالام، نازلو بالام.

خودم می نشینم و می گریم. جگر خونینم را داغ می کنم. برای بخت سیاهم می گریم. خوب با ناز مردی فرزندم. فرزند زیبایم فرزند نازم.

                                          محمدعلی شاهسون مارکده 15/11/92