گزارش نامه 228 نیمه اردیبهشت 1400

قوم غضب

     امروز یکی دو ساعتی، به منظور شرکت در مراسمی، توی مسجد نشسته بودم. مداحِ محلی مراسم، از آخوندی مارکده­ ای حاضر در مسجد، دعوت به سخنرانی کرد. آخوند پشت میکرفن قرار گرفت، هنوز در حال مقدمه چینی؛ از دست شیطان به خدا پناه بردن بود که آخوندی دیگر، غیر مارکده ­ای، از دَرِ مسجد وارد شد. آخوندِ مارکده ­ایِ سخنران، به آخوند تازه وارد؛ خیر مقدم گفت و ضمن استقبال و تکریم، از او دعوت به سخنرانی کرد و آخوندِ تازه واردِ غیر مارکده ­ای، مستقیم پشت میکرفن رفت و آغاز سخن نمود. 

      بعد از مقدمه سخن، از دو نفر مارکده ­ای، یکی آقا و دیگری خانم، یاد کرد و با احترام از آنها نام برد. دلیل این یادکرد و احترام، این بود که در گذشته، توی مسجد، هنگام روضه، با صدای بلند می ­گریستند، و با صدای بلند گریستن را ستود.

    برای مزید اطلاع خوانندگان عرض می­کنم، پدر بزرگ و بعد از مرگ پدر بزرگ، پدر این آخوندِ سخنران، دست­ِ کم، نیمه ­ی اول این قرن را، هر سال چند روزی، برای روضه خوانی به مارکده می ­آمده ­اند و این آخوندِ سخنران هم، هنگام بچگی و وقتی که جغله پسری بود همراه پدر به مارکده می ­آمد و همراه پدر از مردم احترام می ­دید، محبت دریافت می­ کرد و پذیرایی می ­شد و قاعدتا خاطرات خوبی باید از برخورد مهربانانه ­ی مردم مارکده داشته باشد. حالا بعد از چند دهه برای شرکت در مراسمی به مارکده آمده و از آن همه خاطرات مهربانانه و محبت و پذیرایی در دوران بچگی و جغلگی ­اش در مارکده، بلند بلند گریستن این دو نفر یادش افتاده است!

       مردم مارکده، طی 50 سال، هر ساله مقداری از محصولات کشاورزی و دامی خود را به عنوان نذری و راجدا به پدر بزرگ و بعد از او، به پدر آخوند سخنران می ­دادند و علاوه بر کمک ­ها از محصولات دامی و کشاورزی، هرساله چند نفر مارکده­ ای به این پدر و پسر مهمانی داده ­اند و بعضی از آنها تنها مرغ ­شان و یا تنها بزغاله ­شان را برای مهمانی این پدر و پسر سر بریده ­اند تعدادی همه ساله برای­ آنها رایگان اجناس نذری جمع کرده ­اند تعدادی اجناس نذری جمع­ آوری شده را بار خر کرده و با طی مسافت 40 کیلومتر به دَرِ خانه­ شان برده و تحویل داده­ اند هر سال یکی دو نفر تشک روی خر می­ انداختند و آنها را به مارکده می­ آوردند و دوباره می ­ بردند.

       بعد از سال 57، آخوندِ پدر، برای روضه خوانی به مارکده نمی ­آمد و یا خیلی کم می ­آمد به همین جهت مردان مارکده ­ای برای دیدار آقا دلتنگ می­ شوند! تعدادی از مردان تصمیم می­ گیرند به صورت جمعی به دیدار او در شهر قم بروند مینی بوسی کرایه می­ کنند پول روی­ هم می­ گذارند گوسفند قوچ بزرگ و چاقی را به عنوان هدیه تقدیمی به آقا، می ­خرند، برای غذای راه قوچ، بقچه­ ای هم یونجه در صندوق عقب مینی ­بوس می­ گذارند و خود روی صندلی­ های مینی ­بوس می­ نشینند و قوچ را در میان صندلی ­ها جا می ­دهند و در قم به خانه ­ی آقا می­ روند یکی از مردان قدری یونجه در گوشه ­ی حیاط خانه می ­ریزد و قوچ را مشغول خوردن یونجه رها می­ کند و همگی توی اتاق که با حیاط هم­ کف بوده خدمت آقا می ­رسند ضمن روبوسی و بعضا دست بوسی توی اتاق می ­نشینند و مشغول صحبت می­ شوند. قوچ قدری از یونجه ­ها را می ­خورد و پس از رفع گرسنگی به پیرامون خود نگاهی می ­اندازد که عکس خود را توی شیشه اتاق می ­بیند قدری عقب می­ رود و به منظور جنگیدن با قوچ عکس خود، با شدت به شیشه اتاق می­ کوبد شیشه شکسته و قوچ در میان مهمانان توی اتاق پرت می­ شود.

        حالا این آخوند سخنران بعد از چند دهه برای شرکت در مراسمی به مارکده آمده است و به موجب یاد و خاطر پدر و پدر بزرگ، از او استقبال و تکریم می­ شود و مستقیم به سخنرانی دعوت می ­شود ولی متاسفانه این آخوند اینقدر شعور ندارد که خدمت بی دریغ صدها نفر مارکده ­ای را که در طی این 50 سال به پدر بزرگ و بعد پدرش کرده ­اند را ببیند و بداند و بفهمد و دست­ کم یک تشکر خشک و خالی و نه، یک یادکرد و اشاره خشک و خالی از این همه زحمات، از این همه محبت و کمک­ های بی دریغ همه ساله مردم بکند یعنی این همه زحمت و محبت را نمی­ بیند و نمی ­فهمد ولی دو نفر که در مسجد بلند بلند می­ گریسته ­اند برایش ارزشمند است و از آنها با احترام یاد می ­کند و ارزش می ­نهد و می­ ستاید. دقت کنید این احترام نه به خاطر خود آن دو نفر بلکه به خاطر بلند بلند گریستن­ شان است یعنی اگر این دو نفر هم بلندبلند نمی گریستند مانند صدها مارکده­ ای دیگر یادی از آنها هم نمی ­شد. می ­پرسم؛ اگر این را بی شعوری ننامیم، چه باید گفت؟ 

       آخوند سخنران، در ادامه سخنش به چند موضوع اشاره نمود که در انجام آن موضوع­ ها نباید عجله کرد سپس از چند موضوعی نام برد که در انجام آنها باید عجله کرد و بی درنگ انجامش داد یکی از این موضوع­ هایی که در انجامش نباید درنگ کرد بلکه باید عجله هم کرد؛ کشتن دشمن است!!

      فکرش را بکنید؟ بی درنگ و با عجله دشمن را باید کشت!؟ می ­پرسم اگر همه­ ی مردم جهان باوری مانند باور نفرت انگیز این آخوند داشته باشند و باور خود را تبدیل به عمل کنند آیا آدمی ­زاده ­ای زنده روی کره زمین خواهد ماند؟ آن­هم با این تعریف گسترده ­ای که آخوند از دشمن ارائه می ­دهد؟ خدا و پیامبر و امامان که جای خود دارد اگر آدمی بگوید بالای چشم آخوند ابرو هست و عبا و عمامه­ آخوند پارچه ژاپنی است بنابراین قداستی ندارد هم توهین تلقی و در دایره دشمنان قرار می­ گیرد و برابر نظر این آخوند باید بی درنگ او را کشت!؟ شاید باورتان نشود سرم از شنیدن این سخن ضد انسانی و نفرت ­انگیز این آخوند بی شعوردرد گرفت.

       یادم به دوران جنگ بیهوده 8 ساله ایران و عراق افتاد و با خود گفتم: اگر هر سرباز ایرانی و یا عراقی این همه اسیر را که دشمن تلقی می­ شد بی درنگ و با عجله می­ کشتند و یا شهرها و روستاهایی را که هر دو طرف تصرف می­ کردند به هر آدمی که می ­رسیدند او را می­ کشتند می ­دانید چه فاجعه ­ای می ­شد؟

      نمی­دانم چرا آخوند انسانیت را نمی ­فهمد، مهربانی را نمی ­فهمد، انصاف را نمی ­فهمد و از این فضیلت اخلاقی بی بهره است، نوع دوستی را نمی ­فهمد، و نمی­ خواهد بفهمد انسان­ها فارغ از باورهای­شان خوبند، حق­ مدارند، حرمت دارند، کرامت دارند و دارای احترام ­اند، همه ­اش از دشمن، لعن و نفرین، کشتن، مرگ، عزا، گریه و زاری، قبر و قبرستان، گناه و عذاب حرف می ­زند و همه­ ی اینها را هم می ­ستاید و ارزش می ­نهد و با این سخنان، تنفر در جامعه می ­پراکنند. نمی ­دانم چرا راه ورود شادی، عشق­ ورزی، دوست داشتنِ همه ­ی آدم­ ها؛ فارغ از باورهای ­شان و حق­ مداری همه­ ی انسان ­ها؛ فارغ از باورهای ­شان، در ذهن آخوند، بسته است. این سخنِ (بی درنگ کشتن دشمن) غیر انسانی و غیر اخلاقی آخوند من را یاد شعر خانم هیلا صدیقی این دختر آزاده­ ی ایران زمین انداخت که با هم می ­خوانیمش.

از خاکم و هم­ خاک من از جان و تنم نیست

انگار که این قوم غضب هم وطنم نیست

اینجا قلم و حرمت و قانون شکستند

با پرچم بی رنگ بر این خانه نشستند

پا از قدم مردم این شهر گرفتند

رای و نفس و حق با قهر گرفتند

شعری سرودیم به صد حیله ستاندند

با ساز دروغین همه جا بر همه خواندند …

بردند از این خاک مصیبت زده نعمت

این خاک کهن ­بوم سراسر غم و محنت

از هیبت تاریخی ­اش آوار به جا ماند

یک باغ پر از آفت و بیمار به جا ماند.

از طایفه رستم و سهراب و سیاوش

هیهات که صد مرد عزادار به جا ماند

از مملکت فلسفه و شعر و شریعت

جهل و غضب و غفلت و انکار به جا ماند …

    سخنرانی آخوند غیر مارکده ­ای تمام شد، آمد نشست، چند نفر از مردم مارکده از گوشه و کنار مسجد، یکی یکی بلند شدند و آمدند با این آخوند دست دادند، روبوسی کردند، خیر مقدم گفتند و احوال پرسی کردند و خدا رحمت کند پدرت را، نور به قبرش ببارد گفتند. یکی دو نفرشان هم دست او را بوسیدند این دست­بوسی همشهریان، من را به فکر فرو برد و این پرسش را توی ذهن من کاشت که چرا ما اینقدر بدبخت هستیم که پای سخنان چنین آدم بی سوادی می ­نشینیم؟ و به سخنان نفرت انگیز او گوش فرا می ­دهیم؟ و بعد دست او را هم می ­بوسیم؟ دست آخوند بوسی همشهریانم، من را یاد نادانی ­های 40 سال پیش خودم انداخت.

     چند ماهی مانده به پیروزی انقلاب، آقای منتظری پس از آزادی از زندان، برای اولین بار به نجف ­آباد می­ آمد قسمت زیادی از مسیر جاده نجف ­آباد به اصفهان، همه­ اش آدم بود، عده ­ای از اصفهان او را بدرقه می­ کردند، عده ­ای هم از سمت نجف­ آباد و اطراف به استقبال او رفته بودند، همانند یک قهرمان ملی، او را بدرقه و استقبال کردند من هم، یکی از استقبال کننده­ ها بودم مسافت زیادی به استقبال رفتم و تا سَرِقبرآقای نجف ­آباد پیاده آمدیم و اینجا نماز ظهر را، در محل قبرستان، که تازه با گریدر قبرها را صاف کرده بودند، روی خاک ­ها، به امامت آقای منتظری خواندیم و بر خود می ­بالیدم که این همه مسافت به استقبال رفته ­ام و در این نماز جماعت پر شکوه و تاریخی شرکت کرده ­ام.  نادانی من به حدی غلیظ بود که اصلا فکر نکردم و از خود نپرسیدم آقای منتظری برای چه با حاکمیت در افتاده بود که او را به زندان افکنده­ اند؟ که من و دیگران، همانند یک قهرمان ملی، از او استقبال می ­کنیم؟ بعدها که توانستم به اندیشه انتقادی دست یابم فهمیدم او مخالف حق رای زنان بود، مخالف اصلاحات ارضی و خواهان تداوم ارباب و رعیتی بود و … و باید دانست قانون اصلاحات ارزی گرچه خیلی دیر آمد ولی توانست یوغِ ارباب را از گردن ما کشاورزان بردارد. جان کلام اینکه ما مردم متاسفانه خدمت کنندگان راستین خود را نمی ­شناسیم. وقتی خاطره استقبال از آقای منتظری را به یاد ­آوردم کپی نادانی خود را در چهره این همشهریان دیدارکننده، روبوسی کننده و دست بوسی­ از آخوند، دیدم.

محمدعلی شاهسون مارکده 9 خرداد 98