گزارش نامه 240 نیمه آبان 1400

رئیس شورای ریشو (بخش دو)

صبح جمعه و مدرسه تعطیل بود بگوم ­جان با دَرِ بسته مدرسه مواجه شد با خود گفت؛ کاش خدا کند آقا مدیر اینجا باشد و به شهر نرفته باشد. با دست به در آهنی مدرسه زد آقای احمدی سپاهی دانش ده، در را بازکرد بگوم ­جان سلام گفت و از اینکه روز تعطیل مزاحم او شده عذرخواهی و خود را معرفی و گفت: در مارکده غریبم جز خدای بالاسر هیچکس را زیر این آسمان ندارم یک سالی است که شوهر کردم به مش درویشعلی و با دخترم به مارکده آمده ­ام دیشب زلفعلی آمده پشت در اتاق دخترم و از او خواسته در اتاق را باز کند می ­خواسته به دخترم تجاوز کند دخترم در را باز نمی­ کند و جیغ می ­کشد من که در اتاق دیگر خواب بودم بیدار شدم فوری بیرون آمدم زلفعلی در تاریکی فرار کرد. آقای مدیر به داد من غریب و بی­کس برسید من به جز خدای بالاسر هیچ ­کس را ندارم و امیدم به شماست. بگوم­ جان وقتی جمله ­ی آخر را می­ گفت گریه ­اش گرفت که با بال چارقدش اشک چشمانش را پاک کرد. آقای احمدی سپاهی ­ دانش پرسید: توی تاریکی شب از کجا فهمیدید که فرد مزاحم زلفعلی هست؟ بگوم جان گفت: آقای مدیر از پشت در اتاق دخترم خودش را معرفی کرده و گفته هرچه پول هم خواستی می ­دهم و از دخترم خواسته که در را باز کند که دخترم در را باز نکرده و جیغ زده که من از خواب بیدار شدم از اتاقم بیرون آمدم که زلفعلی فرار کرد آقای مدیر از این می ­ترسم که این مزاجمت ادامه یابد و باعث آبروریزی گردد. آقای احمدی سپاهی دانش باز پرسید: آیا نزد افراد دیگر هم به شکایت رفته­ ای؟ بگوم­ جان گفت: نه، فقط به شما گفتم. آقای احمدی قول رسیدگی داد و از بگوم ­جان خواست که به خانه برود، نگران نباشد و اطمینان داشته باشد که زلفعلی تنبیه خواهد شد.

پس از رفتن بگوم ­جان، آقای احمدی به فکر فرو رفت می­ خواست راه برخورد معقولانه ­ای با زلفعلی را بیابد سرانجام به این نتیجه رسید که چند نفر از بزرگان و مسئولان ده را دعوت کند تا تصمیم جمعی و خردمندانه ­ای گرفته شود. آقای احمدی پیام داد حبیب دشتبان، دشتبان املاک دَمِ ده، به مدرسه آمد آقای احمدی از حبیب دشتبان خواست کدخدا خدابخش، کدخدا علیداد، آقای خجسته رئیس انجمن ده و آقایان محمد، احمد، مجید و جارالله، اعضا انجمن ده را دعوت کند که فوری به مدرسه بیایند. دعوت شده­ ها آمدند جلسه ­ای تشکیل شد آقای احمدی موضوع شکایت بگوم ­جان را با بزرگان و مسئولان ده در میان گذاشت و نحوه تنبیه و برخورد با زلفعلی را از آنها خواستار شد. کدخدا خدابخش گفت: بهتر است جمع ما هم مستقیم سخنان بگوم­ جان و بخصوص رقیه دخترش را  بشنویم. کدخدا خدابخش به حبیب دشتبان گفت: از بگوم­ جان و دخترش رقیه هم دعوت کن تا در جلسه حضور یابند و واقعه را برای حضار بازگو کنند. بگوم­ جان و رقیه دخترش آمدند سلام گفتند و دَمِ دَرِ اتاق در حضور بزرگان و مسئولان ده دو زانو نشستند کدخدا خدابخش از رقیه خواست آنچه رویداده را برای اعضا جلسه بازگو کند. رقیه در حالتی خجالت زده که به سمت پایین می ­نگریست و با چادرش چشم معیوب خود و بیش از نیمی از صورتش را پوشانده، عرق ریزان، بریده بریده در یک حالت لکنت زبانی، شنیده­ هایش را گفت. کدخدا خدابخش پرسید: مطمئن هستی که خواب ندیدی و اینها را که می­گویی در بیداری بوده است؟ رقیه گفت: خواب بودم با ضربه ای که در اتاق زد بیدار شدم که گفتم: کیه؟ از پشت در گفت: من زلفعلی ­ام و… من اول التماس کردم که از اینجا برو وگرنه جیغ می ­زنم که باز خواسته ­اش را تکرار کرد و من هم جیغ زدم و… سپس بگوم­ جان هم دیده و شنیده­ هایش را گفت. در این وقت آقای احمدی سپاهی ­دانش از بگوم ­جان و رقیه خواست که به خانه بروند و اطمینان داشته باشند که زلفعلی تنبیه خواهد شد. آقای احمدی از حبیب دشتبان خواست که زلفعلی را پیدا کند و بیاورد و بزرگان ده به اتفاق آقای احمدی سپاهی دانش به گفت­ وگو پیرامون نحوه برخورد با زلفعلی پرداختند سرانجام به اتفاق تصمیم اعضا جلسه بر این قرار گرفت که در حضور بزرگان و مسئولان ده به زلفعلی چوب زده شود تا تنبیه گردد و برای دیگر جوانان ده درس عبرت گردد. آقای احمدی سپاهی ­دانش به عنوان نماینده قانون، با نظارت بزرگان ده، مسئول اجرای این تصمیم شد.

در این هنگام، غلامعلی، یکی از مردان مارکده ­ای، برای یک کار دیگری به مدرسه آمده  و توی حیاط مدرسه منتظر بود تا آقای احمدی از اتاق و جلسه بیرون بیاید تا او را ملاقات کند. وقتی آقای احمدی از اتاق جلسه بیرون آمد و چشمش به غلامعلی افتاد گفت: مش غلامعلی چند عدد چوب از درختان بِبُر و بیاور قرار است زلفعلی را چوب بزنیم. غلامعلی گفت: آقای مدیر من برای کار دیگری آمدم. آقای احمدی گفت: الان وقت کار دیگری نیست زود چوب ببر و بیاور بعد از چوب زدن زلفعلی، آن وقت کارت را بگو. چند قطعه چوب توسط غلامعلی آورده شد. حبیب دشتبان زلفعلی را هم آورد آقای احمدی به زلفعلی گفت: گزارش رسیده تو دیشب به قصد تجاوز رفته ­ای پشت دَرِ اتاق رقیه دختر خانم بگوم­ جان و مزاحم او شده ­ای و به او پیشنهاد دادن پول دادی و اصرار داشته ­ای که رقیه در اتاقش را باز کند تا با او همخوابه شوی، درست است؟ زلفعلی گفت: همه ی اینها دروغ است و من چنین کاری را نکردم. آقای احمدی دو سه تا سیلی محکم و پشت سر هم  به صورت زلفعلی زد زلفعلی مِن مِن کنان به همه­ ی آنچه که شب گذشته اتفاق افتاده بود در حضور بزرگان ده اعتراف کرد. سپس آقای احمدی سپاهی­دانش از زلفعلی پرسید: تنها بودی یا رفیق و همراه هم داشتی؟ باز زلفعلی گفت: نه، تنها بودم. آقای احمدی سیلی دیگری به صورت زلفعلی زد و گفت: مثل اینکه تا کتک نخوری حرف راست نمی ­زنی؟ زلفعلی باز مِن مِن­کنان رفیق همراه خود را هم معرفی کرد. آقای احمدی زلفعلی را در یکی از کلاس ­های مدرسه زندانی کرد و به حبیب دشتبان گفت: برو رفیق زلفعلی را هم بیاور. رفیق زلفعلی به مدرسه آورده شد آقای احمدی گفت: رفیقت زلفعلی، اول همه چیز را حاشا کرد وقتی سیلی خورد به هر آنچه که اتفاق افتاده اعتراف کرد تو هم می ­توانی بدون سیلی خوردن همه چیز را راست بگویی نمی­خواهی با سیلی تو را هم وادار به راست گویی خواهم کرد. رفیق زلفعلی گفت: طراح این رویداد زلفعلی بوده و قرار شد نخست زلفعلی برود و با رقیه همخوابه شود و پول خود را بدهد بعد او که بیرون آمد من بروم و پول سهم خودم را بدهم که رقیه در اتاقش را باز نکرد و جیغ کشید به دنبال جیغ رقیه، بگوم ­جان مادرش، از اتاقش بیرون آمد زلفعلی فرار کرد و من هم که کمی آنورتر  منتظر نشسته و نظاره­ گر و منتظر بودم که نوبتم شود، فرار کردم.

آقای احمدی سپاهی دانش دَرِ کلاس را باز کرد و زلفعلی را به بیرون صدا زد و به حبیب دشتبان گفت: زلفعلی را توی سالن روی شکم روی زمین بخوابان و دستان و سرش را محکم نگهدار که تکان نخورد تا غلامعلی او را چوب بزند و به رفیق زلفعلی هم گفت: تو هم پاهای زلفعلی را محکم بگیر که تکان نخورد. حبیب دشتبان فوری زلفعلی را روی زمین خواباند و دستان و سرش را محکم گرفت و رفیق زلفعلی هم پاهای زلفعلی را با دوتا دست محکم گرفت آقای احمدی به غلامعلی که چوب بریده آورده بود هم دستور داد: زلفعلی را چوب بزن. غلامعلی گفت: آقا مدیر من نمی ­توانم، من برای کاری دیگر به مدرسه آمدم، اگر می ­دانستم چنین برنامه­ ای هست اصلا اکنون نمی ­آمدم. آقای احمدی دستور خود را تکرار و تاکید بر انجام آن کرد. غلامعلی ناگزیر بر پشت زلفعلی چوب زد که با فرود آمدن چوب، فریاد زلفعلی هم بلند شد. آقای احمدی تعداد ضربه­ ها را می ­شمرد وقتی به بیست تا ضربه رسید گفت: بس است. آقای احمدی به حبیب دشتبان و رفیق زلفعلی گفت: زلفعلی را رهایش کنید تا بلند شود وقتی زلفعلی از روی زمین بلند شد آقای احمدی گفت: زلفعلی، سرت را می ­اندازی پایین و به کار و زندگی خودت مشغول می ­شوی خیلی حواست را جمع کن، تا من توی مارکده هستم بار دیگر خطا نکنی. اگر دوباره مرتکب خطا بشی، یکصد ضربه چوب خواهی خورد. سپس به دستور سپاهی دانش رفیق زلفعلی را روی زمین خواباندند و تعداد دَه ضربه چوب هم به او زده شد و وقتی که رها شد که برود آقای احمدی گفت: تو هم حواست را جمع کن بار دیگر گول زلفعلی یا دیگری را نخوری و پایت را کج نگذاری که چوب خیلی بیشتری خواهی خورد.

اعضا انجمن ده و نیز دو نفر کدخدا یکی یکی خدا حافظی کردند و رفتند. خبر چوب خوردن زلفعلی به خاطر مزاحمت برای رقیه دختر یتیم، غریب و بدون حامی، در زمان اندکی دهان به دهان توی ده پخش شد، مدت­ها پچ ­پچ­ ها و درگوشی­ حرف زدن ­های مردم ده پیرامون زلفعلی بود. تعدادی از مردم ده  کار آقای احمدی سپاهی ­دانش یعنی چوب زدن زلفعلی را می­ستودند و می­ گفتند: زلفعلی حقش است کچل خوره ای، چشمان هیزی دارد، آدم کچل و اینقدر پر مدعا؟ باید بیشتر از اینها می ­زدندش، دست آقای احمدی مدیر درد نکند، اگر همان اولین بار که پایش را کج گذاشت و به لیلا این دختر معصوم دست درازی کرد چوب زده بودندش این اتفاق تکرار نمی­ شد، اگر آن روز که دنبال زینب زن شوهر دار افتاده بود چوب می ­زدند این اتفاق امروزی روی نمی­ داد، آدم خیلی باید بی­حیا و بی اصل و نسب باشد که با داشتن خواهر و مادر، دنبال خواهر و مادر دیگری بیفتد، و … با این وجود تعدادی از مردم مارکده هم این کار سپاهی دانش را نمی­ پسندیدند و او را جوان خام و جاهل می ­شمردند و می ­گفتند: آدم دانا آدمی است که وقتی چنین خبرهایی را شنید روی آن را می­ پوشاند تا آشکار نشود اگر آقای احمدی آدمی دانا بود وقتی که بگوم­ جان شکایتش را مطرح کرد به او می ­گفت؛ به هیچکس دیگر نگو، اگر از تو پرسیدند؛ شتر دیدی؟ بگوجای پایش را هم ندیدم! برو خانه و سکوت کن. بعد خودش یک روز بدون اینکه کسی بفهمد در گوشه و کناری زلفعلی را گیر می ­آورد و کشیده­ ای توی گوشش می ­زد و بعد توی گوشش می­ گفت؛ این سیلی بخاطر مزاحمت آن شب است که پشت در اتاق رقیه رفته بودی. اینگونه هم زلفعلی تنبیه می ­شد و هم کسی نمی ­فهمید و آبروی کسی هم ریخته نمی ­شد. نه اینکه برایش جلسه بگیرد و چوب بزند تا همه بفهمند خوب، الان قبح این کار  ریخته شده  و عمومی شده و چشم و گوش جوانان به این حرف­ ها باز شده است چون خیلی راحت در باره­ ریز حرف­ ها و رفتار زلفعلی حرف می­ زنند.

 یکی از کسانی که چوب زدن زلفعلی را کاری خطا و از روی نادانی و جهالت می ­دانست آقارحمان بود آقارحمان بیش از هر کس دیگر توی ده صدا داشت و نظرات خود را در هر جمعی  با رنگ و لعاب دین و مذهب، بیان می­کرد حتی اگر رنگ و لعاب دینی و مذهبی هم به سخنانش نمی ­داد مردم این تلقی را از او داشتند چون مردم بر این باور بودند که آقارحمان سَرَش توی کتاب و قرآن هست و برایش اعتبار قائل بودند. آقارحمان با استناد به یکی از صفات خدا که؛ ستارالعیوب است، معتقد بود ما بندگان خدا هم باید عیوب را بپوشانیم نه اینکه آن را در بوق و کرنا بگذاریم.