گزارش نامه 242 نیمه آذر 1400

رئیس شورای ریشو (بخش چهار)

موضوع دومی که بعد از چوب خوردن زلفعلی در اذهان مردم ده دوباره تداعی  و به صحنه آگاه اذهان آمد و درباره­ اش حرف زده می ­شد ارتباط زلفعلی با زینب، یک زن شوهردار بود. زینب یکی از زنان جوان مارکده بود در مارکده متولد و نیز به یکی از مردان مهاجر به مارکده شوهر کرد. شوهر زینب در جایی دیگر متولد و در کودکی همراه پدر و مادر به مارکده مهاجرت می­ کنند.  زینب توی ده بر خلاف دیگر زنان، لباس شهری می ­پوشید و بر خلاف زنان ده، اندک آرایشی همانند زنان شهری داشت. شوهر زینب خوش­نشین بود یعنی کشاورزی و دامداری نداشت و زینب بر خلاف دیگر زنان ده به دور از کار پرورش دام و نیز کار در زمین کشاورزی، وقت کافی داشت تا به پوشش و نیز آرایش خود توجه کند. به همین جهت بسیاری از مردان ده او را از دیگر زنان ده زیبا تر می ­دیدند. زیبایی زینب برای زلفعلی، بسیار جذاب و او را بر انگیخت و خواست که خود را به زینب نزدیک کند زلفعلی در جهت تحقق این خواسته سخت کوشید و ترفندهای مختلف را بکار گرفت سرانجام موفق گردید به زینب نزدیک گردد و با او گفت­ وگو کند و از او تقاضای رابطه کند. زلفعلی برای تطمیع زینب پیشنهاد کرد یک تاچه ( در اصل تای­چه واژه ­ای ترکی، ظرف بافته شده همانند گونی، دارای دربند مخصوص و دو تا دستک حلقوی به منظور قرار دادن روی حیوان بارکش مثل خر و قاطر) چلتوک (برنج پوست نگرفته) به او بپردازد زینب هم پیشنهاد زلفعلی را می­ پذیرد و زمان ملاقات و گفت­ وگوی بعدی را به بعد از تحویل تاچه چلتوک محول می ­کند. دلیل پیشنهاد پرداخت چلتوک توسط زلفعلی، این بود که فصل پاییز و هنگام برداشت محصول چلتوک بود و زلفعلی می­ توانست دور از چشم پدر از توی خرمن، چلتوک برداشت کند و پدرش هم متوجه نگردد.  محل و زمان تحویل تاچه چلتوک هم تعیین می ­شود. زلفعلی یک تاچه چلتوک شب هنگام کنار دروازه ورودی خانه زینب قرار می ­دهد تا زینب برابر قرار و وعده بیاید بردارد و خود در توی خیابان در تاریکی در کنار دیواری به دیدبانی می­ ایستد تا هم آمدن زینب را ببیند و خود را به او برساند و زمان ملاقات و ارتباط را مشخص نماید و هم خود از دیده دیگران پنهان بماند.

 عباسعلی یکی از مردان مارکده، همسایه زینب و خانه ­اش دیوار به دیوار خانه زینب بود هر دو همسایه یک دروازه ورودی مشترک داشتند بعد از دروازه، فضای باز نسبتا وسیعی بود. ساختمان خانه مسکونی زینب سمت راست تقریبا روبروی در وازه و ساختمان خانه مسکونی عباسعلی سمت چبِ فضای باز، و کمی عقب­تر از خانه زینب قرار داشت. برابر قرار و مدار دوتا همسایه، بستن دروازه، شب هنگام به عهده شوهر زینب بود به دلیل اینکه که به دروازه نزدیک تر بود که معمولا هنگام خواب دروازه را می­بست و نرولاس پشت دروازه را می ­انداخت ولی تا هنگام خواب دروازه باز بود. عباسعلی در آن شب بر حسب اتفاق بیرون از خانه بود هنگام برگشت به خانه در کنار دروازه حیاط خانه تاچه چلتوک را توی تاریکی می­ بیند. عباسعلی وجود تاچه پر از چلتوک در این وقت شب بدون صاحب در کنار دروازه خانه را مشکوک می­ داند، لحظه ­ای مکث و می ­اندیشد که چه موضوعی پشت این تاچه چلتوک نهفته است؟ بعد از این تعقل، اندک شکّی هم می ­کند که ممکن است در ارتباط با زینب زَنِ همسایه باشد. با توجه به این اندک شک، تصمیم می­ گیرد تاچه چلتوک را با خود به خانه ­اش ببرد تا از ارتباط­ های نا سالم جلوگیری کرده باشد. به علاوه با پیدا شدن صاحب تاچه و چلتوک بداند و بفهمد قضیه چی بوده و کی پشت این قضیه هست؟ چند روزی می ­گذرد هیچ­ کس دنبال تاچه چلتوک نمی­ آید، کسی سراغی از تاچه چلتوک نمی ­گیرد. عباسعلی چلتوک را مصرف و تاچه خالی را هم تصاحب و مورد استفاده قرار می ­دهد. و در این باره چیزی هم به کسی نمی ­گوید.

 زلفعلی برداشته شدن تاچه چلتوک توسط عباسعلی را در تاریکی شب می ­بیند چیزی هم نمی­ تواند بگوید همچنان در محل مخفیگاه خود می ­ماند تا زینب به دَمِ دروازه به سراغ تاچه چلتوک بیاید لحظه ­ای بعد زینب می ­آید تاچه­ ای نمی ­بیند می­ خواهد ­بر گردد که زلفعلی خود را دَمِ دروازه می ­رساند و واقعه را با صدای آهسته می­ گوید و قول می­ دهد که تا ساعتی دیگر دوباره یک تاچه چلتوک خواهد آورد و زینب هم می­ گوید هروقت آوردی آنگاه حرف خواهیم زد. زلفعلی برابر قولی که به زینب داد فوری لِنگِه ­ی دیگر تاچه را در خرمن پر از چلتوک می کند و کنار دروازه خانه زینب می ­گذارد و زینب هم به موقع می­ رسد ضمن بردن تاچه چلتوک محل و زمان ملاقات و ارتباط هم تعیین می­گردد.

 در این شب، زلفعلی از طرف پدر مسئول نگهبانی چلتوک­ها در خرمن بود قرار بود برابر عرف، او توی خرمن بخوابد و از چلتوک­ها محافظت کند که خود دوتا تاچه چلتوک به دور از چشم پدر بر می ­دارد به علاوه ساعات زیادی هم از محل خرمن دور بوده است.

پیامد ارتباط زلفعلی با زینب، حسن پدر زلفعلی را هم کلافه کرد روز بعد، پدر زلفعلی می­ خواهد به اتفاق زلفعلی چلتوک­ ها را از خرمن به خانه بیاورد به محل تاچه ­ها در خانه می ­رود متوجه می ­شود یکی از تاچه­ ها نیست همه­ جای خانه را جستجو می­ کند آن را نمی ­یابد به یقین می ­رسد که لنگه تاچه­ دزدیده شده­ است. زلفعلی می ­دید که پدرش در جستجوی لنگه تاچه است و به هرکس می ­رسد سراغ لنگه تاچه ­اش را می­ گیرد ولی هیچ حرفی نمی ­زد. بلکه در جستجو، پدر را هم همراهی می ­کرد. حسن، پدر زلفعلی چند ماه بعد تاچه ­­اش را دست عباسعلی می­ بیند. عباسعلی توی تاچه، گندم به آسیاب آورده بود تا آرد کند و حسن هم برای آرد کردن گندم­ هایش در آسیاب بود. حسن از عباسعلی می ­پرسد: تاچه من دست تو چکار می­ کند؟ چند ماه است که من دنبال آن می­ گردم؟ عباسعلی می­ گوید: والله خودم هم نمی ­دانم، یک شب این تاچه را پر از چلتوک توی دروازه خانه ما گذاشته بودند من آن را به خانه بردم کسی هم به سراغش نیامد و من هم چلتوک ­هایش را مصرف کردم و تاچه را هم مورد استفاده قرار دادم و حالا شما می­ گویید تاچه از من است! من تاچه را تحویل شما می ­دهم، ولی آیا شما می­توانید به این پرسش من پاسخ دهید که؛ تاچه شما، توی دروازه خانه من، آن هم شب هنگام و پر از چلتوک چکار می­ کرده است؟

زلفعلی که حالا بیست سالش می ­شد قدی نسبتا کوتاه داشت سرش کامل کچل بود. زلفعلی بابت کچلی سرش در هنگام کودکی در بین هم سالان خود خیلی تحقیر می ­شد بچه ­ها هنگام دعوا و برخورد با یکدیگر برای تحقیر، او را کچل خوره­ ای می­ نامیدند. زلفعلی بارها این جمله را از بچه­ ها هنگام بازی شنیده و رنج برده بود زلفعلی برای پوشاندن سَرِ کچل خود معمولا کلاه نمدی قدری بزرگ سرش می­ گذاشت که  کامل سرش را بپوشاند. زلفعلی چند سال به مکتب جهت آموزش قران خوانی فرستاده شد و حالا یکی از قرآن خوانان خوش صدای ده محسوب می ­شد که قران را بسیار دلنشین می­ خواند و تحسین همه را بر می ­انگیخت مردم ده به هرکس که می ­توانست کتاب قران را بخواند و در جلسات قران خوانی شرکت می ­کرد و قران می ­خواند می ­گفتند: سرش توی کتاب و قران است. انتظاری در پی این جمله نهفته بود و آن اینکه کسی که سرش توی کتاب و قران است فردی اخلاقمند باشد حلال و حرام، خوب و بد، زشتی و زیبایی­های اخلاقی، اجتماعی و فرهنگی را تشخیص و رعایت کند. و این یک ارزش و اعتبار اجتماعی به حساب می ­آمد. زلفعلی در دهه اول ماه محرم، بخصوصا روزهای تاسوعا و عاشورا مرتب در نمایش تعزیه خوانی شرکت می­ کرد و عموما نقش ­ های مثبت را به عهده می ­گرفت و چون صدای صاف و زلالی داشت خوش می ­درخشید همچنین در دهه اول ماه محرم، یکی از نوحه­ خوان ­ها برای سینه زنان و نیز یکی از مصیبت خوانان به منظور گریاندن مردم بود همه­ ی این رفتارها و فعالیت­ ها ارزش اجتماعی محسوب و دارنده آن اعتبار اجتماعی داشت. زلفعلی با داشتن همه­ ی این ویژگی ­های مثبت از نظر مردم ده، حالا با چوب خوردن وجهه اجتماعی ­اش را تا حدودی از دست داد روانش هم دچار اخلال شد اعتماد به نفسش را از دست داده و گوشه گیر شده بود. 

حسن، پدر زلفعلی موقعیت اقتصادی متوسطی توی ده داشت کمی زمین کشاورزی از خود داشت و مقداری هم زمین اربابی را کشت می ­کرد زلفعلی هم به عنوان پسر بزرگ خانواده توی کار کشاورزی همیشه همراه و کمک پدر بود حسن، پدر زلفعلی در هنگام چوب خوردن زلفعلی در مارکده نبود پدر به اتفاق مادر زلفعلی و نیز دیگر فرزندان کوچک خانواده به مسافرت زیارتی مشهد رفته بودند. حسن در نبود خود، خانه و زندگی ­اش را به پسر بزرگ خانواده یعنی زلفعلی سپرد. حسن وقتی از سفر زیارتی آمد و خبر ناگوار چوب خوردن زلفعلی پسرش را شنید خیلی ناراحت شد، روانش بهم ریخت سخت خشمگین و همچون کلاف سر در گم نمی ­دانست چکار کند فقط می ­خواست این اتفاق نیفتاده باشد در پشت سر به مسئولان ده بد و بیراه می­ گفت. از سپاهی دانش که یک نفر بیگانه بود کمتر انتظار داشت ولی از اعضا انجمن ده و بویژه دو نفر کدخدای ده انتظار داشت که جلو سپاهی دانش می­ ایستادند و اجازه نمی ­دادند این اتفاق بیفتد نزد یک یک اعضا انجمن ده و نیز دو نفر کدخدای ده رفت به آنها اعتراض و از آنها گلایه کرد که؛ چرا اجازه دادید سپاهی دانش به پسر من چوب بزند که آبروی من را ببرید؟ از کجا معلوم این زنیکه (منظور بگوم­ جان است) با آن دختر باباغوری­ اش (اشاره به لکه روی قرنیه چشم رقیه)که معلوم نیست از کدام کلسور دره ­ای به مارکده آمده و معلوم نیست پدر و مادرش کیه؟ راست می ­گوید؟ از کجا معلوم یکی از بدخواهان من او را تحریک نکرده باشد؟ از کجا معلوم نمی ­خواسته با گفتن این دروغ اخاذی کند؟ و… اعضا انجمن ده و نیز دو نفر کدخدای ده در پاسخ اعتراض و گلایه حسن، عموما خود را تبرئه می­ کردند و می­ گفتند: بگوم­ جان مستقیم شکایتش را به آقامدیر کرده به همین جهت کار از دست ما بیرون بود و ما نمی ­توانستیم کاری بکنیم! تصمیم گیرنده آقامدیر  بود چون او نماینده دولت و قانون هست و هیچکس یارای مقابله با دولت و قانون را ندارد.

 حسن پدر زلفعلی، از چوب زدن به زلفعلی پسرش، بسیار خشمگین بود سخت بر این باور بود که؛ این اتهام یعنی مزاحمت زلفعلی برای رقیه دختر بگوم ­جان، ساختگی و دروغ است و بدخواهان با تحریک بگوم­ جان خواسته ­اند آبرویش را ببرند. حسن استدلال می­ کرد: جوانی که سرش توی کتاب و قران هست، قران خواندنش هر صبح بعد از نماز هیچگاه ترک نمی­ شود، نماز اول وقت خوان است اهل روزه و مسجد است و به دین و مذهب، ایمان قوی دارد، هیچگاه چنین رفتاری از او سر نخواهد زد. حسن به استناد همین استدلال ­ها که ریشه­ اش باورهای او بود از تصمیم سپاهی دانش و نیز دو نقر کدخدا و اعضا انجمن ده بسیار خشمگین بود و سخنان توجیهی آنها،  او را قانع نمی ­کرد ولی چاره­ ای هم نداشت اتفاقی بود که افتاده و تغییری در آن نمی ­توانست بدهد ولی همچنان رنج می ­برد و بر خود می ­پیچید و اعتراض و نا رضایتی خود را در برخورد با هر ادمی بر زبان می ­آورد.