گزارش نامه 245 اول بهمن ماه 1400

میرزا و نوروز(بخش اول)

    میرزا و نوروز دوقلوهای نا همزاد ده مارکده بودند یعنی پدر و مادری واحد نداشتند نوروز پسرِ برادرِ ­میرزا، و میرزا عموی نوروز بود. پدرِ نوروز، فرزندِ بزرگِ خانواده، و میرزا فرزند کوچک خانواده بود. مادر خانواده و نیز عروس خانواده (مادرشوهر و عروس) همزمان آبستن می ­شوند و هر دو در یک روز، مادر شوهر  صبح و عروس­ خانواده نزدیک غروب همان روز  زایمان می ­کنند هر دو نوزاد هم پسر بودند. باور عمومی این بود که دو پسر همزمان در یک خانواده متولد شود، آمد و نیامد دارد. پدر خانواده، به منظور بی اثر کردن این آمد و نیامد و برای کوری چشمان شور همسایه­ ها، چاره ­ای اندیشید، چاره چی بود؟ تشکیل مجلس قرآن خوانی. پدر خانواده با دعوت از مردان قرآن خوان ده، مجلس قرآن خوانی سوره انعام از کتاب قرآن را تشکیل داد در همین جمعِ قرآن خوانی، نام فرزند مادر خانواده را میرزا نهادند و ملایِ حاضر در جمع قرآن خوانان، کلمه ی میرزا را،  بعد از ادای جمله ­های اذان، توی دو گوشِ نوزادِِ پیچیده شده در قُنداق، دمید و به نوزاد چهل روزه، تفهیم کرد که؛ نامش میرزا است. و نام فرزند عروس خانواده را نوروز برگزیدند و باز ملایِ حاضر در جمع قران خوانان، نام  نوروز را، بعد از ادای جمله­ های اذان، توی گوش نوزاد آواز داد و به او تفهیم کرد که؛ نامش نوروز است.

   این دو پسر، یعنی عمو که میرزا نام گذاری شد و پسرِ برادر که نام نوروز برایش برگزیدند، در یک خانواده، در یک روز، از دوتا مادر، متولد و با هم در یک خانواده به شکل دو قلو بزرگ ­شدند و از قضا با هم، هم دوست صمیمی بودند، با هم کار می ­کردند، هر کجا که قرار بود بروند، با هم می ­رفتند، مردم ده مارکده این دو نفر را از کودکی تا نوجوانی و بعد هم جوانی، بیشتر وقت ­ها؛ در حین بازی و کار و رفت­ و آمدها، با هم و در کنار هم می ­دیدند. بین ­شان صمیمیت حاکم بود و راز و رمزهای مشترک داشتند و هر دو هم، از راز و رمز کار و رفتار و گفتار یکدیگرکامل با خبر بودند و این صمیمیت و آگاه بودن از راز و رمز یکدیگر همراه با وفاداری نسبت به هم تا پایان عمرشان برقرار بود. نکته ­ی جالب اینکه چهره و قد و قواره­ شان هم خیلی به هم شباهت داشت اگر کسی نمی ­شناخت، آنها را دوقلوی همزاد و همسان می­ پنداشت. با این وجود، تفاوت هم داشتند؛

­­  میرزا، مردی با قد متوسط سَرِ کاملا کچل بود. وقتی از جوانی گذر کرد و شخصیتش ثباتی پیدا کرد مردم او را در کار و زندگی بسیار جدی می ­دیدند، شوخی را نمی ­فهمید، خیلی کم لبخند بر لبانش نقش می ­بست، مردی بود بی احساس به مسائل هنری و ذوقی مثل موسیقی و رقص، سخت کار می ­کرد، قدری خسیس، حسابگر در مسائل مالی، و برنامه ریز برای دست ­یابی به درآمد بیشتر و انباشت ثروت بود. میرزا  توی ده موقعیت اقتصادی متوسطی داشت با این وجود با قناعت می ­زیست گفته می ­شد آب می­ خورد انگشتان دستش را می ­لیسد و این جمله تقریبا یک باور عمومی بود و در پشت سَرِ او گفته می ­شد.

   نوروز هم قدی متوسط داشت ولی کچل نبود اندکی شوخ طبع، اندکی هم خنده رو بود، از نظر رفتاری به شدت میرزا کار نمی ­کرد، رفتارش عادی به نظر می ­رسید نگرشش نسبت به موضوعات هنری مثل موسیقی مانند بقیه مردم جامعه بود نوروز موقعیت اقتصادی ­و اجتماعی ­اش پایین ­تر از میرزا بود. ­میرزا هم به عنوان عمو و هم اینکه موقعیت اقتصادی و اجتماعی بالاتری داشت در اینکه؛ چه تصمیمی بگیرند، کجا بروند و چکاری بکنند دست بالاتر و نقش رهبری را داشت و نوروز، عموی خود را پیروی می ­کرد و قدری رابطه­ ی مرید و مرادی بین ­شان حاکم بود نوروز مرید وفادار میرزا، عموی خود بود.

    روزی، نوروز، در آغاز شور جوانی، در محل زمین­ های کشاورزی قیروق، ( تلفظ محلی از کلمه قویروخ ترکی یعنی دُم و انتها) مزرعه­ ی قابوق، (تلفظ محلی از کلمه قاباق ترکی به معنی پیش­ ِرو، مزرعه ­ای روبروی ده مارکده) آبیار بود و میرزا هم در قسمت بالا دست که؛ مزرعه ( این قطعه زمین به این دلیل مزرعه نامیده می ­شد که آب آن از چشمه بود نه رودخانه) نامیده می ­شد، مشغول هرس (در مارکده به هرس، پایش گفته می ­شد که به نظر من تلفظ محلی از کلمه پالایش می ­تواند باشد) سبز درختِ مو ( درخت مو حداقل در طول سال دو نوبت هرس می­ شد یک بار نیمه دوم اسفندماه که هنوز از خواب زمستانی بیرون نیامده و برگی نداشت و دیگری وقتی که خوشه­ هایش مرحله گل را پشت سر می­ گذاشت و دوران غوره آغاز می ­شد که به آن سبزه­ کاری گفته می ­شد) بود. نوروز در حین انجام آبیاری متوجه می ­شود خانم­ سلطان، دختر چراغعلی مارکده ­ای، در انتهای زمین ­های قیروق، توی کرت شبدر، تنها، مشغول چیدن شبدر هست.

   انتهای زمین ­های قیروق به دره آغ ­دره، ( آغ واژه ­ای ترکی، یعنی؛ سفید، دره سفید) دره ­ای با عمق زیاد و کمی هم تنگ و بسیار خلوت، منتهی می ­شود. دره آغ­ دره به دلیل عدم رفت و آمد انسان، همیشه مرکز تجمع شغال بود به همین جهت محلی ترسناک تلقی می ­شد. سمت دیگر زمین­ های زراعی قیروق قابوق نیز کوه بلند و سنگی آلّوم ( نامی ترکی، یعنی؛ پیشانی، نام کوهی مقابل ده مارکده) با زاویه نزدیک به قائمه قرار دارد، بنابراین، انتهای زمین­ های قیروق جایی خلوت و ترسناک تلقی می­ شد. بالا دست قطعه زمین زراعی چراغعلی، چند اصله درخت مو بود که شاخه­ های درختان مو، روی درخت سنجد کشیده شده بود و پایینِ زمین نیز چند اصله درخت کبوده تنومند و بسیار بلند قرار داشت در بین درختان مو داربست و نیز کبوده ­های بلند قامت، قطعه­ ای کوچک زمین بود که شبدر کشت شده بود و سایه درخت ­های بالادست و پایین دست  قدری فضای آنجا را تاریک هم کرده بود خانم ­سلطان دختر چراغعلی توی این قطعه زمین کوچک شبدر می ­چید.  نوروز وسوسه می ­شود به خانم­ سلطان، دختر چراغعلی که تنها در حال چیدن شبدر هست دست درازی کند اول اطراف را خوب ورانداز می ­کند غیر خود و خانم­ سلطان کسی دیگر در آن محل نمی ­بیند تصمیم می ­گیرد خود را به خانم­ سلطان نزدیک کند که عمو و دوست صمیمی­ و دوقلویش یعنی میرزا یادش می ­افتد و با خود می ­گوید؛ انصاف نیست که این لذت را تنهایی ببرم. در صدد بر می آید عموی خود میرزا را هم شریک کند فوری خود را به عمو که در بالادست یعنی محل مزرعه مشغول هرس سبز درخت مو بود نزدیک و موضوع را با او در میان می­ گذارد میرزا هم موافقت می ­کند نوروز و  میرزا خود را به خانم­ سلطان نزدیک می­کنند نخست خدا قوت می­ گویند و می­ گویند؛ آمده ­ایم کمک کنیم. خانم­ سلطان هم می ­گوید؛ من کمک نمی ­خواهم چیدن یک بقچه شبدر نیاز به کمک دیگری ندارد. میرزا و نوروز اوراقچی (داس کوچک) را از دست خانم ­سلطان می­ گیرند و دست بر دهان او می­ گذارند و  او را زیر درخت مو که داربست و قدری کم ­نور بوده می ­کشند تا از دید احتمالی هم پنهان بمانند. کام گیری از خانم­ سلطان که همراه با گریه و دست و پا زدن هم بود انجام و او را رها می ­کنند. خانم ­سلطان پس از رهایی در حال گریه و ناله و نفرین و دشنام، چند سنگ هم به سمت میرزا و نوروز پرتاب می ­کند. میرزا و نوروز خانم­ سلطان را تهدید می­ کنند و با تاکید و بر زبان آوردن نام خدا، قسم یاد می­ کنند و می ­گویند:

   – اگر این رخداد را به کسی بگویی در جایی خلوت گیرت می ­آوریم و خفه ­ات می­ کنیم، شتر دیدی جای پایش را هم ندیدی.

     دقایقی بعد از دور شدن میرزا و نوروز از محل، خانم ­سلطان بقچه شبدر را روی سر گذاشت و به خانه آمد.

   حتی اگر میرزا و نوروز، با قسم خوردن، خانم ­سلطان را تهدید به مرگ هم نمی ­کردند، خانم­ سلطان چیزی به کسی نمی­ گفت چون موقعیت مناسبی توی خانواده نداشت. خانم ­سلطان که حالا نزدیک 20 سالش می­ شد در 8-9 سالگی، مادرش فوت می ­کند و چراغعلی پدرش، مدتی بعد با زنی دیگر به نام خورشید، ازدواج می­ کند. خورشید، زنی نا مهربان بود و زبان گزنده ­ای داشت و خانم ­سلطان دختر چراغعلی را دوست نداشت او را همانند هووی خود می ­پنداشت به همین جهت اگر کار خطایی از خانم ­سلطان سر می ­زد هم خودش او را تنبیه می­ کرد و هم نزد پدر از او بدگویی می­ کرد. چراغعلی، پدر خانم سلطان هم نا مهربان و مردی خشمگین بود و در مواجهه با نا خوشایندی ­ها به سرعت خشم خود را تبدیل به عصبانیت رفتاری می­ کرد، فریاد می ­زد، کتک می ­زد و ناسزا می­ گفت. چراغعلی هم تحت تاثیر بدگویی­ های خورشید، دخترش خانم­ سلطان را سرزنش، تحقیر و گاهی هم او را کتک می ­زد تکرار این تحقیر و کتک ­ها موجب تنفر خانم­ سلطان از پدر هم شده بود. چراغعلی پدر خانم ­سلطان و شوهر خورشید، مردی بود نا متعادل یعنی تعادل روانی نداشت و روانش موج می ­زد بیشتر وقت­ ها خشمگین و عصبانی بود گاهی هم می ­دیدی آن حالت خشم و عصبانیت را ندارد و خیلی هم سرحال است و پدر مهربانی شده و با حالت مهربانی به چشمان دخترش خانم­ سلطان نگاه می­ کند بعد او را نوازش هم می­ کند و دست به سرش می ­کشد و او را در آغوش خود هم می ­فشارد. وقتی خورشید چراغعلی را در حال نوازش خانم­ سلطان می­ دید حسادتش بر انگیخته می ­شد و به چراغعلی می ­گفت:

   – دست به سرش نکش، لوسش نکن، دختر لوس تا قیام قیامت، بیخ ریش باباش خواهند ماند همین نازکردن­ های تو باعث خواهد شد دختری بابایی بار بیاد و بعد نتونه توی خونه شوهر بمونه و فردای عروسی با شکم ورآمده برگرده بیخ ریشت.

    این جمله خورشید مانند آبی بود که روی آتش ریخته شود چراغعلی با شنیدن این جمله و به دنبال ان قرونق، فوری فتیله محبت و مهربانی خود را پایین می­ کشید و موج حالت مهربانی­ اش منجر به سردی و بی تفاوتی می ­شد. خورشید برای نا مهربانی خود هم دلیل داشت می­ گفت هرچه بر دختر سخت گیری زیادتری بشود دختر نجیب ­تر بزرگ خواهد شد و سازگاری ­اش با شوهر بیشتر و زَنِ زندگی خواهد شد.

     خورشید در توجیه رفتارش با خانم­ سلطان برای چراغعلی و نیز دیگران، با برزبان آوردن این اصطلاح نه چندان عمومی، خود را دلسوز خانم­ سلطان هم نشان می­ داد؛ دختری نجیب بار خواهد آمد که زیر دست 7 تا مادرِگَبر و سخت­گیر بزرگ شود!. گبر در اینجا علاوه بر داشتن معنی بی دین و کافر، بیشتر معنی سنگ­ دلی و بی ­رحمی را در اذهان تداعی می­ کرد و این سخن یک باور یقینی، قطعی و عمومی، و بر این فرض استوار بود که؛ مسلمانان دل ­رحم و مهربان هستند!؟ ولی کسانی که دین و مذهب دیگری دارند و یا اصولا کافر هستند از جمله گَبرها چنین نیستند!؟ بلکه آنها بی ­رحم و سنگ ­دل ­اند!؟ در همین راستا به کسی که بی ­رحم و سنگ ­دل بود می­ گفتند: دِلِ کافری دارد!؟

    خورشید زن­ بابا، این استدلال خود را بارها برای چراغعلی پدر خانم ­سلطان هم توضیح داده بود. بنابراین، خانم ­سلطان هیچ امنیتی در خانه نداشت، توی خانه دلخوش نبود، خانه برایش جای خوشایندی نبود، ماندن و بودن در خانه در کنار زن­ بابا برایش رنج­ آور بود این رابطه متقابل بود یعنی خورشید زنِ بابا، هم دوست نداشت خانم­ سلطان در کنارش توی خانه باشد. خورشید برای اینکه خانم ­سلطان توی خانه در کنارش نباشد مرتب او را دنبال کار مثل؛ علف چیدن، شبدر چیدن، میوه چیدن، آب آوردن، لباس شستن در کنار جوی آب و یا رودخانه، جمع­ آوری تاپاله برای هیزم زمستان، چیدن سنجد بادریز و یا همراه چراغعلی در کار کشاورزی روانه می­ کرد این روانه کردن هم همراه با نیش و کنایه و تحقیر بود؛

   – برو دو من تاپاله جمع­ کن بیار که یاد بگیری فردا تو خونه شوهرت به فکر زندگی باشی نَگَند زن ­بابا هیچی یادش نداده.

ادامه دارد

محمدعلی شاهسون مارکده