گزارش نامه 247 اول اسفند 1400

میرزا و نوروز (بخش سوم)

   یک ماهی از رخداد ناگوار کام ­جویی میرزا و نوروز از خانم­ سلطان می ­گذشت، خورشید زن ­بابای خانم ­سلطان متوجه شد خانم ­سلطان بی ­نماز (پریود) نشده است تعجب کرد از خانم­ سلطان پرسید و جواب شنید که؛ نه. خورشید خیلی موضوع را جدی نگرفت. ماه بعد هم با کنجکاوی بیشتر بی نمازی خانم­ سلطان را جویا شد بازهم پاسخ نه شنید. خورشید زن ­بابا به بی­ نماز نشدن خانم سلطان بدبین شد ماه چهارم، خورشید با شکم اندکی برآمده­ ی بدن لاغر  و استخوانی خانم ­سلطان مواجه شد او را به اتاق پشتی برد و با دست گذاشتن روی شکم و معاینه، با قاطعیت و تحقیر و سرزنش گفت:

   – خاکِ عالم به سَرِت! خودته کجا لا دادی؟ شکمت بالا اومده! از کی حامله شدی؟! با کی خوابیدی؟ و…

   خانم ­سلطان با شنیدن حامله بودن از زبان زن­ بابا، شوکه شد جهان جلو چشمش تیره و تار شد نزدیک بود قلبش از تپش بایستد و عرق سردی را بر بدن خود حس ­کرد احساس کرد نمی­ تواند روی پاهای خود بایستد به دیوار تکیه داد با این وجود هیچ حرفی نزد مثل اینکه زبانش بند آمده بود.

   خانم­ سلطان اندکی بزرگ و سنگین شدن شکم خود را حس  می ­کرد ولی اصلا به ذهنش نمی ­رسید که ممکن است بزرگی شکم بر اثر حاملگی باشد چون تقریبا اطلاعاتی درباره فرآیند تشکیل جنین نداشت و اصلا این را هم نمی ­دانست که زن وقتی حامله شود پریود نمی ­شود. وقتی که زن ­بابا خورشید در حین معاینه شکمش گفت: از کی حامله شدی؟! با کی بوده ­ای؟ به یادش آمد فقط میرزا و نوروز بوده ­اند که به او نزدیک شده­ اند برایش مسلم شد که جنین در شکمش، متعلق به این دو نفر است بازهم این را نمی­ دانست که یک جنین نمی ­تواند از دو نفر باشد. شب هنگام، خورشید زن­ بابا، در خلوت خود و شوهرش، دَرِ گوش چراغعلی، شوهر خود و بابای خانم­ سلطان، زمزمه کرد؛

   – دخترت خودشه لا داده و حامله است.

    چراغعلی هم با شنیدن این خبر ناگوار چیزی نمانده بود که قلبش از تپش بایستد و تا صبح اصلا خوابش نبرد و هزار جور فکر به سرش آمد مرتب این پرسش توی ذهنش می ­نشست؛ با این اتفاق ناگوار چکار باید کرد؟ صبح، پدر، دختر را توی اتاق پشتی برد و با چوب کتک مفصلی زد و چند بار تکراری پرسید:

  – با کی بودی؟

   خانم سلطان هیچ پاسخی به پدر نداد فقط بر خود می ­پیچید و ناله کنان به حال زار خود می­ گریست و با گریه و ناله ضربات چوب را تحمل پذیر می­ کرد.

     از لحظه ­ای که خانم ­سلطان، خبر حامله بودنش را از زبان زن­ بابا خورشید شنید و بویژه بعد از کتک خوردن از پدر، دنیا به سرش آخر شده بود به هیچ چیز به جز خودکشی فکر نمی ­کرد تنها راه رهایی از این رنج را، مرگ می ­دانست حال فقط به زمان و چگونگی این خودکشی می ­اندیشید.

    اندیشه خودکشی قبلا هم توی ذهن خانم ­سلطان جولان داده می ­شد نا خوشایندی­ های مداوم، خانم ­سلطان را به افسردگی کشانده بود روان افسرده خانم ­سلطان هرگاه با کتک، سرزنش و تحقیرهای زن ­بابا و یا کارهای طاقت فرسایی که به او محول می ­شد و یا با نامهربانی و بی تفاوتی پدر نسبت به رنج­ هایش روبرو می­ گردید فکر خودکشی در او هم تجدید و تقویت می ­شد و با خودکشی می­ خواست خود را از رنج این فلاکت رها سازد. حالا به دنبال این رخداد، یعنی؛ حامله شدن به دنبال تجاوز میرزا و نوروز، احساس کرد زنده ماندن برایش خیلی بیشتر از گذشته رنج ­آور خواهد شد و هیچ کورسویی و روزنه امیدی به خوبی و خوشی که هیچ بلکه به یک زندگی عادی هم در افق برای خود  نمی ­دید، نا امیدی تمام وجود او را فرا گرفته بود و فکر خودکشی، تصمیمی غالب و قطعی و حتمی، ذهنیت  او را احاطه کرد. درباره راه ­های خودکشی هم قبلا گاه­ گاهی اندیشیده بود. خانم ­سلطان هربار که از روی پل چوبی مزرعه ­ی قابوق عبور می­ کرد وقتی به میانه رودخانه که عمق زیادی داشت و جریان آب هم شدید بود می ­رسید، خودکشی در ذهنش تداعی می ­شد و با خود زمزمه می­ کرد؛

    – بپری توی آب و بعد دیگه هیچی نفهمی و راحتِ راحت بشی. 

    چراغعلی بعد از کتک زدن دخترش خانم­ سلطان، اندکی خشمش فرو نشست چپقش را چاق کرد وقتی ریه ­هایش را خوب دود اندود کرد از خود پرسید؛ اکنون چکار باید کرد؟  بعد، این پرسش را از خورشید زنش هم کرد خورشید تنها راه را سقط جنین دانست و به چراغعلی شوهر خود قول داد که از همین امشب در خانه پشتی دور از چشم دیگران با بستن سنگ آرچی (آسیاب دستی) روی شکم خانم ­سلطان جنین را سقط خواهد کرد و چراغعلی از خورشید خواست که حتما این کار را بکند و نگذارد کسی با خبر گردد و باعث آبرو ریزی شود. خانم­ سلطان سخنان خورشید زن ­بابا و بابایش را در باره سقط جنین هم شنید و با خود اندیشید: باید رنج تحمل سنگینی سنگ آرچی و نیز درد سقط جنین را هم تحمل کنم؟ و به دنبال آن تحقیرهای بیشتر و سرزنش ­های بیشتری را هم باید بشنوم. چشم­ انداز تحمل این درد و رنج ناشی از سقط جنین و نیز تحقیر و سرزنش بیشتر برای خانم­ سلطان طاقت ­فرسا آمد تصمیم گرفت فوری با نازنین زَنِ همسایه دیدار و راز تجاوز میرزا و نوروز را به او بگوید و با سرعت به محل خودکشی روانه گردد.

    در نزدیکی خانه ­ی چراغعلی، پدر خانم ­سلطان، زن و شوهری جوان زندگی می­ کردند مردِ جوانِ مارکده ­ای، علی­ یار نام داشت، زنِ خانه، نازنین نام داشت و دختری از ده گرم­ دره بود که به علی­ یار مارکده ­ای شوهر کرده بود. نازنین زنی جوان، زیبا و بسیار مهربان بود، تنها زنی بود که خانم ­سلطان دختر چراغعلی، محبت از او دیده و واژه ­های مهربانانه از او می ­شنید. خانم­ سلطان هرگاه از خورشید، زن ­بابا، نا مهربانی و یا آزار و اذیت می ­دید و غم و غصه وجودش را فرا می­ گرفت و دنیا برایش تیره و تار می ­شد نزد نازنین مهربان می ­رفت و با او درد دل می ­کرد بعضی وقت ­ها هم در حین درد دل، می­ گریست و نازنین او را دلداری می ­داد و به آینده امیدوارش می­ کرد. غروب روز قبل، زن ­بابا خورشید، به خانم­ سلطان خبر داد؛ حامله است و حرف­ های رکیک هم به او زد و صبح امروز، پدر، او را کتک مفصل زد و در حین چوب زدن هم گفت؛ به خاطر کثافت کاری تو آبروی من می­ رود و من هرگز نمی ­توانم سرم را بالا بگیرم، تو اگر یک ذره غیرت داشتی خودت را می­ کشتی و… حالا ساعتی بعد از کتک خوردن از پدر، خانم ­سلطان تصمیم قطعی گرفت که خود را بکشد تا از این همه رنج رهایی یابد. خانم ­سلطان خوشحال از این تصمیم قطعی، خود را هم سرزنش می­ کرد که؛ چرا این تصمیم را روزها و یا سال ­ها قبل نگرفته است تا زودتر راحت شود؟! توی همین فضا و خیالات ذهنی از خود پرسید؛ چه وقت بهترین موقع خودکشی برایم بوده است؟ خانم­ سلطان فرایند زیست چند ساله ­اش با زن­ بابا خورشید را توی قسمت آگاه ذهنش آورد دید همه ­اش رنج و نا خوشایندی بوده است و نتیجه گرفت؛ بهترین موقع خودکشی همان روز بوده که مادرش مرده است اگر او هم خود را می­ کشت در کنار مادرش دفن می ­شد دیگر مجبور نبود با خورشید مواجه و این همه رنج و تحقیر را تحمل کند.

     ساعتی از گسترش نور خورشید عالم­ تاب روی ده مارکده  می­ گذشت، خانم سلطان خود را به نازنینِ مهربان، زن همسایه، رساند و رخداد تجاوز میرزا و نوروز را کامل به نازنین گفت و افزود؛

   –  تو تنها آدمی هستی که این راز را می ­دانی، با پدرم که هرگز  نمی ­توانم در این باره حرف بزنم، خورشید زن ­بابا از بس از من به بابا بدگویی کرده که بابا هم از من بدش می ­آید به همین خاطر کوچکترین حرف مهربانانه با من نمی ­زند من هم کم ­کم از پدر به خاطر نا مهربانی ­اش متنفر شدم، بابا صبح در حین کتک زدن می ­پرسید؛ با کی بودی؟ که من هیچ حرفی نزدم و فقط گریه و ناله کردم،  به خورشید زن بابایم هم اگر می­ گفتم که این دو نفر بی شرف با زور به من تجاوز کردند هرگز باور نمی ­کرد، او من را مقصر قلمداد می­ کند و فکر می­ کند من به سراغ مردها رفته ­ام و با مردی رابطه دارم بنابراین به او هم در این باره حرفی نزدم و نمی ­خواهم هم بزنم چون اصلا از او بدم می ­آید اصلا نمی ­خواهم ببینمش و از او متنفرم.

    خانم ­سلطان بعد از درد دل و گریستن و شنیدن دلداری ­های نازنین، نازنین را ترک کرد و یک راست روی پل چوبی قابوق رفت، اطراف را خوب نگریست که کسی او را نبیند و بخواهد او را از خودکشی باز دارد وقتی مطمئن شد کسی در نزدیکی ­ها نیست و کسی او را نمی ­بیند، روی پل، میانه رودخانه را که عمق زیاد و آب بیشتری داشت برگزید و بدون کوچکترین درنگی خود را توی آب رودخانه انداخت و اندکی پس از دست و پا زدن، غرق شد و جنازه او روی آب آمد و با جریان آب رودخانه شناور شد.

       رمضان، مشهور به رمضان حسن، آسیابان آسیاب آجوقایه، (تلفظ محلی از واژه مرکب ترکی آغجَه­ قَیَه یعنی محلی که سنک کوهش سفید رنگ است، نام مزرعه­ ای واقع در شرق مارکده) پایین ­تر از محل پل قابوق، جلو آسیاب نشسته بود و آبی که از زیر ساختمان آسیاب پس از برخورد با پره ­های چرخ، به صورت پودر و سفید رنگ، رقص­ کنان به بیرون فواره می­ زد و با آب رودخانه مخلوط می­ گردید را، می ­نگریست که چشمش به جنازه آدمی شناور روی آب رودخانه افتاد، فوری توی آب پرید و شنا کنان جنازه را گرفت، بیرون آورد، او را شناخت؛ خانم ­سلطان دختر چراغعلی. رمضانِ آسیابان، فوری آرخالق خود را که توی ساختمان آسیاب به دیوار آویزان بود برداشت و روی جنازه خانم­ سلطان کشید و یک نفر را که گندم برای آردکردن به آسیاب آورده بود توی ده فرستاد و خبر مرگ خانم ­سلطان را به خانواده رساند. اقوام، بستگان و نیز تعدادی از مردم آبادی آمدند، اطراف آسیاب شلوغ شد از روی گورستان تابوت را آوردند و جنازه خانم­ سلطان را به حمام عمومی برای شستشو و کفن بردند توی حمام عمومی، در حین شستن جنازه، زنان شکمِ ورآمده خانم ­سلطان را دیدند همچنین جای جای بدن او را کبود و ورم کرده یافتند که جای ضربه ­های چوب چراغعلی پدر خانم ­سلطان بود حالا با دیدن شکم بالا آمده خانم­ سلطان، برای همه روشن شد که علت خودکشی همین حامگی بوده است جنازه خانم ­سلطان توسط زنان شسته و توی پارچه­ ای به نام کفن پیچیده شد و توسط مردان در گورستان ده دفن شد و هرکس دنبال کار و زندگی خود رفت. حالا مردم ده هر یک حدس و گمان خود را داشت که حاملگی خانم ­سلطان دختر چراغعلی توسط چه کسی صورت گرفته است؟ گمانه­ ها به صورت یک کلاغ و چهل کلاغ در بین مردم بازگو می ­شد. بعد از دفن جنازه خانم­ سلطان، خورشید زن­ بابا، با اینکه در ظاهر خود را غمگین نشان می­ داد و می­ گریست ولی در درون بسیار هم خوشحال بود این آرزوی خورشید بود که خانم ­سلطان در کنار او نباشد آرزوی خورشید وقتی با چراغعلی ازدواج کرد این بود که خانم­ سلطان در آن خانه نباشد تا او با چراغعلی زندگی اختصاصی خود را داشته باشد حالا با مرگ خانم­ سلطان این آرزو تحقق یافته بود. 

     دقایقی بعد از اینکه، خانم­ سلطان، از کنار نازنین، زن همسایه­ شان رفت، علی­ یار، شوهر نازنین به خانه آمد و نازنین سخنان خانم­ سلطان را به علی ­یار شوهر خود بازگو کرد علی­ یار به نازنین گفت؛ همین الآن یک قفل بر دهان خود می ­زنی و این راز را هرگز هرگز به کسی نمی­ گویی، مثل اینکه اصلا این حرف­ ها را نشنیدی. نازنین قول صد در صد به علی ­یار شوهر خود داد. لحظه ­ای بعد از بازگویی راز خانم­ سلطان توسط نازنین، هنوز علی­ یار نتوانسته بود این خبر را توی ذهن خود هضم کند و ذهنش کامل درگیر تحلیل این خبر بود و داشت به میرزا و نوروز می ­اندیشید و توی ذهن، این دو را نامرد و پَست می­ پنداشت و به آنها بد می­ گفت که خبری ناگوار توی ده پیچید؛ خانم­ سلطان دختر چراغلی خود را توی رودخانه انداخته و خودکشی کرده، رمضان آسیابان، جنازه او را از آب گرفته است. علی ­یار با شنیدن خبر مرگ خانم ­سلطان دختر چراغعلی، با توجه به خبری که چند دقیقه قبل نازنین زنش درباره تجاوز میرزا و نوروز به خانم ­سلطان و به دنبال آن حامله ­شدن خانم­ سلطان شنیده بود روانش سخت به هم ریخت دلش می ­خواست فریاد بزند که؛ میرزا و نوروز مسبب مرگ خانم­ سلطان بی­ گناه شده ­اند دوست داشت برود دستش را بیخ گلوی نوروز و میرزا بگذارد و هردوی آنها را خفه کند و زمین و فضای ده مارکده را از وجود این دو نا مرد نا نجیب پست فطرت پاک کند ولی کوشید خود را کنترل کند و کنترل کرد و مانند دیگر مردم ده در کار دفن خانم­ سلطان شرکت کرد ولی ذهنش همچنان آشفته بود و میرزا و نوروز را جنایت کار و مسبب مرگ خانم­ سلطان، این دختر بی گناه و مظلوم می ­ دانست و نسبت به آن دو خشم داشت.

ادامه دارد

محمدعلی شاهسون مارکده