میرزا و نوروز (بخش سوم)
یک ماهی از رخداد ناگوار کام جویی میرزا و نوروز از خانم سلطان می گذشت، خورشید زن بابای خانم سلطان متوجه شد خانم سلطان بی نماز (پریود) نشده است تعجب کرد از خانم سلطان پرسید و جواب شنید که؛ نه. خورشید خیلی موضوع را جدی نگرفت. ماه بعد هم با کنجکاوی بیشتر بی نمازی خانم سلطان را جویا شد بازهم پاسخ نه شنید. خورشید زن بابا به بی نماز نشدن خانم سلطان بدبین شد ماه چهارم، خورشید با شکم اندکی برآمده ی بدن لاغر و استخوانی خانم سلطان مواجه شد او را به اتاق پشتی برد و با دست گذاشتن روی شکم و معاینه، با قاطعیت و تحقیر و سرزنش گفت:
– خاکِ عالم به سَرِت! خودته کجا لا دادی؟ شکمت بالا اومده! از کی حامله شدی؟! با کی خوابیدی؟ و…
خانم سلطان با شنیدن حامله بودن از زبان زن بابا، شوکه شد جهان جلو چشمش تیره و تار شد نزدیک بود قلبش از تپش بایستد و عرق سردی را بر بدن خود حس کرد احساس کرد نمی تواند روی پاهای خود بایستد به دیوار تکیه داد با این وجود هیچ حرفی نزد مثل اینکه زبانش بند آمده بود.
خانم سلطان اندکی بزرگ و سنگین شدن شکم خود را حس می کرد ولی اصلا به ذهنش نمی رسید که ممکن است بزرگی شکم بر اثر حاملگی باشد چون تقریبا اطلاعاتی درباره فرآیند تشکیل جنین نداشت و اصلا این را هم نمی دانست که زن وقتی حامله شود پریود نمی شود. وقتی که زن بابا خورشید در حین معاینه شکمش گفت: از کی حامله شدی؟! با کی بوده ای؟ به یادش آمد فقط میرزا و نوروز بوده اند که به او نزدیک شده اند برایش مسلم شد که جنین در شکمش، متعلق به این دو نفر است بازهم این را نمی دانست که یک جنین نمی تواند از دو نفر باشد. شب هنگام، خورشید زن بابا، در خلوت خود و شوهرش، دَرِ گوش چراغعلی، شوهر خود و بابای خانم سلطان، زمزمه کرد؛
– دخترت خودشه لا داده و حامله است.
چراغعلی هم با شنیدن این خبر ناگوار چیزی نمانده بود که قلبش از تپش بایستد و تا صبح اصلا خوابش نبرد و هزار جور فکر به سرش آمد مرتب این پرسش توی ذهنش می نشست؛ با این اتفاق ناگوار چکار باید کرد؟ صبح، پدر، دختر را توی اتاق پشتی برد و با چوب کتک مفصلی زد و چند بار تکراری پرسید:
– با کی بودی؟
خانم سلطان هیچ پاسخی به پدر نداد فقط بر خود می پیچید و ناله کنان به حال زار خود می گریست و با گریه و ناله ضربات چوب را تحمل پذیر می کرد.
از لحظه ای که خانم سلطان، خبر حامله بودنش را از زبان زن بابا خورشید شنید و بویژه بعد از کتک خوردن از پدر، دنیا به سرش آخر شده بود به هیچ چیز به جز خودکشی فکر نمی کرد تنها راه رهایی از این رنج را، مرگ می دانست حال فقط به زمان و چگونگی این خودکشی می اندیشید.
اندیشه خودکشی قبلا هم توی ذهن خانم سلطان جولان داده می شد نا خوشایندی های مداوم، خانم سلطان را به افسردگی کشانده بود روان افسرده خانم سلطان هرگاه با کتک، سرزنش و تحقیرهای زن بابا و یا کارهای طاقت فرسایی که به او محول می شد و یا با نامهربانی و بی تفاوتی پدر نسبت به رنج هایش روبرو می گردید فکر خودکشی در او هم تجدید و تقویت می شد و با خودکشی می خواست خود را از رنج این فلاکت رها سازد. حالا به دنبال این رخداد، یعنی؛ حامله شدن به دنبال تجاوز میرزا و نوروز، احساس کرد زنده ماندن برایش خیلی بیشتر از گذشته رنج آور خواهد شد و هیچ کورسویی و روزنه امیدی به خوبی و خوشی که هیچ بلکه به یک زندگی عادی هم در افق برای خود نمی دید، نا امیدی تمام وجود او را فرا گرفته بود و فکر خودکشی، تصمیمی غالب و قطعی و حتمی، ذهنیت او را احاطه کرد. درباره راه های خودکشی هم قبلا گاه گاهی اندیشیده بود. خانم سلطان هربار که از روی پل چوبی مزرعه ی قابوق عبور می کرد وقتی به میانه رودخانه که عمق زیادی داشت و جریان آب هم شدید بود می رسید، خودکشی در ذهنش تداعی می شد و با خود زمزمه می کرد؛
– بپری توی آب و بعد دیگه هیچی نفهمی و راحتِ راحت بشی.
چراغعلی بعد از کتک زدن دخترش خانم سلطان، اندکی خشمش فرو نشست چپقش را چاق کرد وقتی ریه هایش را خوب دود اندود کرد از خود پرسید؛ اکنون چکار باید کرد؟ بعد، این پرسش را از خورشید زنش هم کرد خورشید تنها راه را سقط جنین دانست و به چراغعلی شوهر خود قول داد که از همین امشب در خانه پشتی دور از چشم دیگران با بستن سنگ آرچی (آسیاب دستی) روی شکم خانم سلطان جنین را سقط خواهد کرد و چراغعلی از خورشید خواست که حتما این کار را بکند و نگذارد کسی با خبر گردد و باعث آبرو ریزی شود. خانم سلطان سخنان خورشید زن بابا و بابایش را در باره سقط جنین هم شنید و با خود اندیشید: باید رنج تحمل سنگینی سنگ آرچی و نیز درد سقط جنین را هم تحمل کنم؟ و به دنبال آن تحقیرهای بیشتر و سرزنش های بیشتری را هم باید بشنوم. چشم انداز تحمل این درد و رنج ناشی از سقط جنین و نیز تحقیر و سرزنش بیشتر برای خانم سلطان طاقت فرسا آمد تصمیم گرفت فوری با نازنین زَنِ همسایه دیدار و راز تجاوز میرزا و نوروز را به او بگوید و با سرعت به محل خودکشی روانه گردد.
در نزدیکی خانه ی چراغعلی، پدر خانم سلطان، زن و شوهری جوان زندگی می کردند مردِ جوانِ مارکده ای، علی یار نام داشت، زنِ خانه، نازنین نام داشت و دختری از ده گرم دره بود که به علی یار مارکده ای شوهر کرده بود. نازنین زنی جوان، زیبا و بسیار مهربان بود، تنها زنی بود که خانم سلطان دختر چراغعلی، محبت از او دیده و واژه های مهربانانه از او می شنید. خانم سلطان هرگاه از خورشید، زن بابا، نا مهربانی و یا آزار و اذیت می دید و غم و غصه وجودش را فرا می گرفت و دنیا برایش تیره و تار می شد نزد نازنین مهربان می رفت و با او درد دل می کرد بعضی وقت ها هم در حین درد دل، می گریست و نازنین او را دلداری می داد و به آینده امیدوارش می کرد. غروب روز قبل، زن بابا خورشید، به خانم سلطان خبر داد؛ حامله است و حرف های رکیک هم به او زد و صبح امروز، پدر، او را کتک مفصل زد و در حین چوب زدن هم گفت؛ به خاطر کثافت کاری تو آبروی من می رود و من هرگز نمی توانم سرم را بالا بگیرم، تو اگر یک ذره غیرت داشتی خودت را می کشتی و… حالا ساعتی بعد از کتک خوردن از پدر، خانم سلطان تصمیم قطعی گرفت که خود را بکشد تا از این همه رنج رهایی یابد. خانم سلطان خوشحال از این تصمیم قطعی، خود را هم سرزنش می کرد که؛ چرا این تصمیم را روزها و یا سال ها قبل نگرفته است تا زودتر راحت شود؟! توی همین فضا و خیالات ذهنی از خود پرسید؛ چه وقت بهترین موقع خودکشی برایم بوده است؟ خانم سلطان فرایند زیست چند ساله اش با زن بابا خورشید را توی قسمت آگاه ذهنش آورد دید همه اش رنج و نا خوشایندی بوده است و نتیجه گرفت؛ بهترین موقع خودکشی همان روز بوده که مادرش مرده است اگر او هم خود را می کشت در کنار مادرش دفن می شد دیگر مجبور نبود با خورشید مواجه و این همه رنج و تحقیر را تحمل کند.
ساعتی از گسترش نور خورشید عالم تاب روی ده مارکده می گذشت، خانم سلطان خود را به نازنینِ مهربان، زن همسایه، رساند و رخداد تجاوز میرزا و نوروز را کامل به نازنین گفت و افزود؛
– تو تنها آدمی هستی که این راز را می دانی، با پدرم که هرگز نمی توانم در این باره حرف بزنم، خورشید زن بابا از بس از من به بابا بدگویی کرده که بابا هم از من بدش می آید به همین خاطر کوچکترین حرف مهربانانه با من نمی زند من هم کم کم از پدر به خاطر نا مهربانی اش متنفر شدم، بابا صبح در حین کتک زدن می پرسید؛ با کی بودی؟ که من هیچ حرفی نزدم و فقط گریه و ناله کردم، به خورشید زن بابایم هم اگر می گفتم که این دو نفر بی شرف با زور به من تجاوز کردند هرگز باور نمی کرد، او من را مقصر قلمداد می کند و فکر می کند من به سراغ مردها رفته ام و با مردی رابطه دارم بنابراین به او هم در این باره حرفی نزدم و نمی خواهم هم بزنم چون اصلا از او بدم می آید اصلا نمی خواهم ببینمش و از او متنفرم.
خانم سلطان بعد از درد دل و گریستن و شنیدن دلداری های نازنین، نازنین را ترک کرد و یک راست روی پل چوبی قابوق رفت، اطراف را خوب نگریست که کسی او را نبیند و بخواهد او را از خودکشی باز دارد وقتی مطمئن شد کسی در نزدیکی ها نیست و کسی او را نمی بیند، روی پل، میانه رودخانه را که عمق زیاد و آب بیشتری داشت برگزید و بدون کوچکترین درنگی خود را توی آب رودخانه انداخت و اندکی پس از دست و پا زدن، غرق شد و جنازه او روی آب آمد و با جریان آب رودخانه شناور شد.
رمضان، مشهور به رمضان حسن، آسیابان آسیاب آجوقایه، (تلفظ محلی از واژه مرکب ترکی آغجَه قَیَه یعنی محلی که سنک کوهش سفید رنگ است، نام مزرعه ای واقع در شرق مارکده) پایین تر از محل پل قابوق، جلو آسیاب نشسته بود و آبی که از زیر ساختمان آسیاب پس از برخورد با پره های چرخ، به صورت پودر و سفید رنگ، رقص کنان به بیرون فواره می زد و با آب رودخانه مخلوط می گردید را، می نگریست که چشمش به جنازه آدمی شناور روی آب رودخانه افتاد، فوری توی آب پرید و شنا کنان جنازه را گرفت، بیرون آورد، او را شناخت؛ خانم سلطان دختر چراغعلی. رمضانِ آسیابان، فوری آرخالق خود را که توی ساختمان آسیاب به دیوار آویزان بود برداشت و روی جنازه خانم سلطان کشید و یک نفر را که گندم برای آردکردن به آسیاب آورده بود توی ده فرستاد و خبر مرگ خانم سلطان را به خانواده رساند. اقوام، بستگان و نیز تعدادی از مردم آبادی آمدند، اطراف آسیاب شلوغ شد از روی گورستان تابوت را آوردند و جنازه خانم سلطان را به حمام عمومی برای شستشو و کفن بردند توی حمام عمومی، در حین شستن جنازه، زنان شکمِ ورآمده خانم سلطان را دیدند همچنین جای جای بدن او را کبود و ورم کرده یافتند که جای ضربه های چوب چراغعلی پدر خانم سلطان بود حالا با دیدن شکم بالا آمده خانم سلطان، برای همه روشن شد که علت خودکشی همین حامگی بوده است جنازه خانم سلطان توسط زنان شسته و توی پارچه ای به نام کفن پیچیده شد و توسط مردان در گورستان ده دفن شد و هرکس دنبال کار و زندگی خود رفت. حالا مردم ده هر یک حدس و گمان خود را داشت که حاملگی خانم سلطان دختر چراغعلی توسط چه کسی صورت گرفته است؟ گمانه ها به صورت یک کلاغ و چهل کلاغ در بین مردم بازگو می شد. بعد از دفن جنازه خانم سلطان، خورشید زن بابا، با اینکه در ظاهر خود را غمگین نشان می داد و می گریست ولی در درون بسیار هم خوشحال بود این آرزوی خورشید بود که خانم سلطان در کنار او نباشد آرزوی خورشید وقتی با چراغعلی ازدواج کرد این بود که خانم سلطان در آن خانه نباشد تا او با چراغعلی زندگی اختصاصی خود را داشته باشد حالا با مرگ خانم سلطان این آرزو تحقق یافته بود.
دقایقی بعد از اینکه، خانم سلطان، از کنار نازنین، زن همسایه شان رفت، علی یار، شوهر نازنین به خانه آمد و نازنین سخنان خانم سلطان را به علی یار شوهر خود بازگو کرد علی یار به نازنین گفت؛ همین الآن یک قفل بر دهان خود می زنی و این راز را هرگز هرگز به کسی نمی گویی، مثل اینکه اصلا این حرف ها را نشنیدی. نازنین قول صد در صد به علی یار شوهر خود داد. لحظه ای بعد از بازگویی راز خانم سلطان توسط نازنین، هنوز علی یار نتوانسته بود این خبر را توی ذهن خود هضم کند و ذهنش کامل درگیر تحلیل این خبر بود و داشت به میرزا و نوروز می اندیشید و توی ذهن، این دو را نامرد و پَست می پنداشت و به آنها بد می گفت که خبری ناگوار توی ده پیچید؛ خانم سلطان دختر چراغلی خود را توی رودخانه انداخته و خودکشی کرده، رمضان آسیابان، جنازه او را از آب گرفته است. علی یار با شنیدن خبر مرگ خانم سلطان دختر چراغعلی، با توجه به خبری که چند دقیقه قبل نازنین زنش درباره تجاوز میرزا و نوروز به خانم سلطان و به دنبال آن حامله شدن خانم سلطان شنیده بود روانش سخت به هم ریخت دلش می خواست فریاد بزند که؛ میرزا و نوروز مسبب مرگ خانم سلطان بی گناه شده اند دوست داشت برود دستش را بیخ گلوی نوروز و میرزا بگذارد و هردوی آنها را خفه کند و زمین و فضای ده مارکده را از وجود این دو نا مرد نا نجیب پست فطرت پاک کند ولی کوشید خود را کنترل کند و کنترل کرد و مانند دیگر مردم ده در کار دفن خانم سلطان شرکت کرد ولی ذهنش همچنان آشفته بود و میرزا و نوروز را جنایت کار و مسبب مرگ خانم سلطان، این دختر بی گناه و مظلوم می دانست و نسبت به آن دو خشم داشت.
ادامه دارد
محمدعلی شاهسون مارکده