میرزا و نوروز (بخش پنجم)
نازنین بی خبر از اتفاقی که برای علی یار افتاده و نیز تصمیمی که گرفته، در گرم دره، در خانواده پدری و مادری ماند، و در غیاب علی یار شوهر خود، زایمان کرد و دو ماه بعد از زایمان هم دچار بیماری تب حصبه شد و در غیاب علی یار فوت کرد و راز تجاوز میرزا و نوروز به خانم سلطان دختر چراغعلی را با خود به گور برد و یک دختر بچه دو ماهه از خود برجای گذاشت. با پخش شدن خبر مرگ نازنین، زَنِ علی یار، میرزا و نوروز احساس آرامش بیشتری کردند.
مهاجرت ناگهانی علی یار به نجف آباد، این شایعه و بگو مگو را در پی داشت که؛ علی یار جانش را برداشته و فرار کرده است علت فرار هم این بوده که راز مهمی از میرزا و نوروز می دانسته، این دو، علی یار را تهدید به مرگ کرده اند و او هم از ترس جانش، فرار را بر قرار ترجیح داده است. با گذشت زمان و نبود علی یار در مارکده، این شایعه و نیز خود علی یار هم، خیلی زود زیر زحمت های ظاقت فرسا و نیز سختی معیشت زندگی مردم به فراموشی سپرده شد.
بعد از مهاجرت و یا به عبارتی دیگر فرار علی یار از مارکده، و نیز بعد از مرگ نازنین زَنِ علی یار، میرزا و نوروز هم با اندکی آسودگی خیال، به زندگی خود ادامه دادند. علی یار بعد از فوت زَنَش، نازنین، با زن دیگری در نجف آباد ازدواج کرد و بعد از چندین سال زندگی مشترک، از آن زن نجف آبادی هم جدا شد و حالا در یکی از اتاق های یک کاروان سرایی در نجف آباد با دخترک خود می زیست و از طریق کارگری امرار معاش می کرد.
سال ها بعد، روزی میرزا و نوروز برای خرید و فروش به نجف آباد رفتند و در همان کاروان سرا که علی یار اقامت داشت اتراق کردند. در میانه روز که دخترک علی یار در کارگاه قالی بافی منتظر پدر بود تا غذای ناهاری برایش ببرد دختری دیگر از هم شاگردی های قالی باف که از خانه به کارگاه آمد به دخترک علی یار گفت:
– منتظر بابات نباش که برات غذا بیاره او خودشه توی چاه آب انداخته و مُرده.
دخترک علی یار گریان به طرف کاروان سرا دوید چشمش به جمعی از مردان افتاد در میان آنها میرزا و نوروز را شناخت. نوروز به دخترکِ گریانِ علی یار گفت:
– بابات خودشه توی چاه انداخته و خودکشی کرده حالا قراره مقنی بیاد تا جسدشه از چاه بیرون بیاره.
مرد مقنی آمد، درون چاه رفت، دو تا طناب به جسد علی یار بست و بالا آمد مردان حاضر علی علی گویان جسد علی یار را از چاه بیرون کشیدند فرقِ سَرِ علی یار شکافته شده بود.
علی یار به همت مردان نجف آبادی در گورستان نجف آباد دفن گردید. با دفن علی یار، تنها فرد آگاه به راز تجاوز میرزا و نوروز به خانم سلطان دختر چراغلی هم در زیر خروارها خاک مدفون شد. میرزا و نوروز به مارکده آمدند و خبر مرگ علی یار را به اقوام و بستگان رساندند و خود با خیالی آسوده به زندگی ادامه دادند.
مرگ علی یار در یکی سال هایی اتفاق افتاد که مصادف بود با گستردگی تبلیغات حزب توده ایران با شعار دهقانان متحد شوید. تبلیغات و نیز شعار حزب به ده دور افتاده مارکده هم رسیده بود و به تعداد انگشتان یک دست از مردان مارکده جذب این تبلیغات شده بودند این تعداد اندک به دعوت حزب با پای پیاده به دهکرد رفته و در چند همایش و نیز سخنرانی های لیدر این حزب و نیز جلسات گفت وگوی آنها هم شرکت کرده بودند و موضوع هایی همچون بهره کشی ارباب از رعیت و زمین حق دهقانان است به گوششان خورده بود. این جمع مردان اندک، یک حلقه روشنفکری در سطح و مفهوم روستائی اش را توی ده مارکده تشکیل می دادند و می کوشیدند موضوعات و مجهولات را در بین خود ارزیابی و حلاجی کنند حالا وقتی خبر مرگ علی یار توسط میرزا و نوروز در مارکده پخش شد و این خبر به گوش این چند نفر دهقان توده ای روشنفکر مارکده ای رسید داستان فراموش شده ی فرار علی یار از مارکده به خاطر تهدیدهای میرزا و نوروز در چند سال قبل به ذهن شان تداعی شد. این دو اتفاق یعنی فرار علی یار از مارکده به خاطر تهدیدهای میرزا و نوروز و نیز شاهد خودکشی علی یار بودن میرزا و نوروز در کاروان سرایی در نجف آباد را به هم ربط دادند و استدلال کردند؛ مهاجرت علی یار مشکوک بود و همان موقع گفته می شد علی یار رازی از میرزا و نوروز را می دانسته و آنها او را تهدید به مرگ کردند و علی یار از ترس جانش نه مهاجرت بلکه فرار کرده، این از عجایب روزگار است همان دو نفر که علی یار را تهدید به مرگ کردند حالا تنها شاهدان خودکشی او بوده اند!؟ و این نمی تواند صرفا یک اتفاق باشد به علاوه کسی که با سر توی آب چاه بیفتد، آب ضربه را می گیرد و منجر به شکاف فرق سر نمی شود این در حالی است که گفته شده چاه هم آب فراوان دارد بنابراین مرگ علی یار نمی تواند خودکشی باشد بلکه به احتمال زیاد علی یار توسط میرزا و نوروز روی زمین با ضربه ای که به سرش زده اند کشته شده سپس برای رد گم کردن توی چاه انداخته شده است.
تحلیل و استدلال و بازگویی راز مرگ علی یار در نجف آباد توسط چند مرد معدود روشنفکر توده ای ده مارکده خیلی بین مردم خریدار پیدا نکرد و گسترش نیافت دلیلش این بود که میرزا، به عنوان مردی مومن، خداترس، خداجو در تمام جلسات قران خوانی که اقوام و بستگان برای علی یار تشکیل می دادند دعوت و حضور می یافت و بارها و بارها رویداد خودکشی علی یار را با حالتی اندوهگین برای مردم بیان کرده بود به همین جهت سخن میرزا گفتمان غالب مردم ده شد و گفتمان چند نفر معدود افراد روشنفکر توده ای ده، که به دلیل کمونیست بودن به مجالس قران خوانی هم دعوت نمی شدند مخاطب زیادی پیدا نکرد و زیر سایه گفتمان غالب نتوانست گسترش یابد و محدود ماند و اندکی بعد هم زیر کار طاقت فرسا و سختی معیشت زندگی ها فراموش گردید مثل اینکه ده مارکده فرزندی به نام علی یار نداشته است.
سال ها گذشت و میرزا و نوروز بعد از مرگ نازنین و نیز علی یار با خیال آسوده به زندگی عادی خود مشغول بودند حدود یک دهه بعد، دولتِ وقت، یک نفر را با عنوان دهدار به منظور مدیریت عمرانی و بهداشتی ده، برای مدت یک سال به مارکده فرستاد. نام خانوادگی دهدار، غضنفرآبادی بود. توی ده، عده ای او را آقای دهدار و عده ای دیگر هم او را آقای غضنفرآبادی می نامیدند. آقای غضنفرآبادی مرد جوانی بود می گفتند تا کلاس ششم درس خوانده است. غضنفرآبادی اتاقی را کرایه کرد و منیژه زن خود را هم همراه آورد و در مارکده ساکن شد. مردم زَنِ آقای غضنفرآبادی را هم، منیژه خانم می نامیدند.
آقای غضنفرآبادی مرد خوش برخوردی بود با مردم خیلی راحت می جوشید، گفت وگو می کرد و خوش و بش می کرد روزها توی خیابان های ده قدم می زد و با خوشرویی امر و نهی های عمرانی بهداشتی می کرد برای مثال؛ از مردم می خواست که خروجی چاله مستراح خود را که اغلب به سمت خیابان بود تغییر بدهند و توی حیاط خانه خود باز کنند و یا از کسانی که پِهِنِ زیرِ پایِ گاو و گوسفندان خود را به عنوان کود و به منظور خشکیدن توی خیابان می ریختند در خواست می کرد هرچه زودتر آنها را توی باغ و زمین های زراعی ببرند تا محل تجمع و تخم گذاری حشرات نباشد و نیز از مردم ده می خواست هر خانواده ای همه روزه، صبح هنگام، قسمتی از خیابان و کوچه جلو حیاط خانه خود را آب پاشی کنند تا هنگام رفت و آمد گرد و خاک کمتری گردد بیشترین کوشش آقای غضنفرآبادی در باره آب خزینه حمام عمومی بود همیشه به حمام چی تذکر می داد و در خواست داشت که حداقل هفته ای یکبار آب خزینه را خالی و مجددا از آب تمیز پر کند و گرم نماید که تقریبا این خواست او تحقق نمی یافت چون هیزم کافی برای سوخت نبود همچنین آقای غضنفرآبادی چند بار بزرگان وقت روستا را جمع کرد و در خواست کرد حمام را دوشی کنند که هیچ پاسخ موافقی از مردم نگرفت بزرگان روستا نبود امکانات مالی را برای تغییر حمام عنوان می کردند ولی همه ی علت مخالفت این نبود مردم بر این باور بودند که با ریزش مقدار کمی آب از دوش بر روی سر و بدن نمی شود غسل کرد یعنی با این آب کم بدن پاک نمی گردد همه جای بدن باید غرق در آب باشد تا غسل صحیح باشد چون اگر غسل آدمی درست نباشد بدن نجس و به تبع همه ی زندگی آدم نجس خواهد بود بنابراین یک سال حرف زدن و حرص خوردن آقای غضنفرآبادی درباره حمام عمومی نتیجه ای ببار نیاورد ولی با فشار آقای غضنفرآبادی مسئولان وقت ده برای چشمه آب آشامیدنی واقع در کنار حمام عمومی مخزنی سیمانی ساختند و برای خروجی ان هم لوله ای فلزی کار گذاشتند و مردم خیلی راحتتر میتوانستند آب آشامیدنی برداشت کنند. آقای غضنفرآبادی اولین آدمی بود که توی ده مارکده آلوده بودن آب رودخانه را برای نوشیدن به مردم گوشزد و با تاکید مردم را از نوشیدن آب رودخانه منع کرد به همین جهت کوشید چشمه ی آب کنار حمام را سر و سامان دهد تا مردم آب آشامیدنی خود را از چشمه تهیه کنند که مستقیم از زیر زمین بیرون می آمد.
در همسایگی خانه ی آقای غضنفرآبادی، ملک نساء، زَنِ جوان طلاق داده شده ای، در خانه ارثیه پدری اش زندگی می کرد ملک نساء دو سه سال قبل توسط شوهرش طلاق داده شده بود. ملک نساء خود را به منیژه خانم نزدیک کرد و در کارهای سخت خانه مثل؛ آوردن آب، پختن نان، شستن لباس و غیره به او کمک می کرد. با تداوم کمک های ملک نساء به منیژه خانم، موجب انس و الفت بین این دو زن بوجود آمد. منیژه خانم از وضعیت حمام عمومی مارکده که خزینه ای بود خیلی ناراضی بود هرگز توی آب خزینه نرفت بلکه اجاق فتیله ای نفت سوز توی حمام می برد و روی آن توی دیگ آب گرم می کرد و بدن خود را می شست. ملک نساء در حمام کردن هم به منیژه خانم کمک می کرد ملک نساء زودتر اجاق و دیگ را به حمام می برد آب گرم می کرد تا وقتی که منیژه خانم می آید آب گرم آماده باشد. منیژه خانم اولین آدمی بود که توی حمام عمومی مارکده دمپایی پلاستیکی پوشید و توی حمام با دمپایی رفت و آمد می کرد این رفتار منیژه خانم برای مردم تازگی داشت منیژه خانم از ملک نساء همراه خود هم خواست که توی حمام دمپایی بپوشد و او هم پوشید. آقای غضنفرآبادی ماهیانه مبلغ اندکی بابت مزد زحمات به ملک نساء هم پرداخت می کرد.
حدود شش ماه از ماموریت آقای غضنفرآبادی در مارکده می گذشت که منیژه خانم تحملش از زندگی در مارکده به سر آمد و تصمیم گرفت 6 ماه باقیمانده از ماموریت شوهرش آقای غضنفرآبادی را که فصل زمستان بود در شهر بگذراند حالا آقای غضنفرآبادی تنها در مارکده به ماموریت خود ادامه می داد و هرچند روز یکبار به شهر می رفت و چند روزی هم در کنار زن و بچه اش می ماند و دوباره به مارکده باز می گشت. ملک نساء به خاطر همان انس و الفتی که با منیژه خانم پیدا کرده بود بعد از رفتن او باز هم امکانات زیست مثل آتش برای کرسی، اوردن آب، پختن غذا و نان و شستن لباس و ظروف برای آقای غضنفرآبادی فراهم می کرد. تداوم کار ملک نساء در خانه آقای غضنفرآبادی در غیاب منیژه خانم، موجب صمیمیت، نزدیکی و ارتباط این دو گردید. زمان ماموریت آقای غضنفرآبادی به اتمام رسید بیشتر وسایل خانه اش را نبرد آنها را به ملک نساء بخشید علاوه بر وسایل خانه مبلغی هم پول پرداخت کرد و از ملک نساء خواست که از او راضی بوده باشد و او را حلال کند و ملک نساء هم او را دعا کرد و دوری و ندیدنش را طاقت فرسا دانست.
ادامه دارد
محمدعلی شاهسون مارکده