گزارش نامه 273 اول خرداد 1402

فراز و فرود یک زندگی (بخش دهم)

    در این ایام که ارباب بگدلی را وقت خوش بود، خبر رسید که ملوک ضرابی (خانم ملوکِ فرش ­فروش کاشانی معروف به ملوک ضرابی، زاده 1286 خورشیدی در کاشان و در گذشته در 1378 خورشیدی در تهران خواننده موسیقی سنتی ایرانی بود) در تهران کنسرت دارد. ارباب بگدلی تصمیم می­ گیرد که در این کنسرت شرکت کند از فتح ­الله پسر بزرگ خود که حالا مدیریت املاک و احشام را دارد خواست که هزینه سفر را برایش فراهم کند فتح ­الله 200 من (هر یک من 6 کیلو) جو و گندم می ­ فروشد به 200 تومان و پول را به پدر خود ارباب بگدلی می ­دهد و ارباب بگدلی عازم تهران می­ گردد و در کنسرت خانم ملوک ضرابی شرکت می ­کند که برایش خیلی لذت بخش بوده است در همان موقع که تهران بوده با خبر می­ شود که اپرایی هم در تالار اجرا می ­شود بلیط تهیه و به تماشا می ­نشیند.

    ارباب بگدلی به یاسوچای بر می ­گردد و دیده­ ها و شنیده­ ها را برای دوستان و مهمانان خود بارها بازگو می­ کند از کنسرت خانم ملوک ضرابی بسیار خوب و لذت بخش یاد می ­کند و ترانه معروف رعنا، خانم ضرابی را از بس دلنشین بوده بارها با خود زمزمه کرده بود و از حفظ شده بود ارباب بگدلی دیده ­های خود را از کنسرت خانم ضرابی این چنین تعریف می­ کرد:

 خانمی بود جوان، بسیار زیبا و با صدای دلنشین. کنسرت توی باغی پر درخت و سرسبز بود بدون بلیط کسی را راه نمی ­دادند روی بلیط­ هر آدمی یک شماره با خط درشت بود این شماره صندلی بود که به صاحب بلیط تعلق داشت و باید روی آن بنشیند خانم ضرابی اولین ترانه ­ای که خواند رعنا بود همه­ ی حاضران دست زدند و با همخوانی کلمه رعنا دم گرفتند و او هم خواند:

نرمک نرمک از لب چشمه می ­آید، رعنا.

خندان خندان ناز و کرشمه می ­آید، رعنا.

دلبر، رعنا. ستمگر، رعنا. مایه­ ی نازی، عمر درازی، گلِ مایی، رعنا. چو بلایی، رعنا.

اندک اندک در سرِ کویت افتادم، رعنا.

لنگان لنگان راه وصالت پیمودم، رعنا.

باغ بهاری، صبر و قراری، گل مایی، رعنا. چو بلایی، رعنا.

دریا دریا در شب هجرت خون گریم، رعنا.

یکدم بازآ، تا که ببینی چون گریم، رعنا.

باغ امیدی، صبح سفیدی، گل مایی، رعنا. چو بلایی، رعنا.

وقتی این ترانه به پایان رسید تماشاگران با هم فریاد زدند دوباره، دوباره. و خانم ضرابی دوباره این ترانه را خواند.

خانم ضرابی همراه با خواندن، ضرب هم می­ زد و چند نفر مرد نوازنده هم او را با سازهای­ شان همراهی می­ کردند و کلمه رعنا را در پایان هر جمله برای او دم می­ گرفتند. برنامه دو ساعت ادامه داشت و خانم ضرابی چند ترانه دیگر هم خواند. بسیار خوش گذشت. از بس این کنسرت دلنشین بود من دوشب پشت سرهم بلیط گرفتم و در کنسرت شرکت کردم. مدت زمان کنسرت یک هفته بود ساعتی بعد از غروب آفتاب، آمدن مردم آغاز می ­شد تا وقتی که همه روی صندلی­ها قرار می­ گرفتند یک ساعتی طول می ­کشید آنگاه برنامه آواز خوانی آغاز و تا نیمه شب ادامه می ­یافت. فضای باغ با چراغ برق روشن شده بود.

شب بعد با خبر شدم که در تالار اپرا هست باز بلیط گرفتم و رفتم و دو ساعت به تماشا نشستم چند دسته آمدند و برنامه اجرا کردند ولی من نپسندیدم یک نوع آواز خوانی بی معنی اجرا کردند که فقط جیغ می ­کشند.

     تماشای کنسرت ملوک ضرابی لحظات بسیار خوب و خوشی از عمر ارباب بگدلی محسوب می ­شد زیبایی و جذابیت ملوک ضرابی هم برای ارباب بگدلی بسیار خوشایند، دلنشین و به یاد ماندنی بود. چند سال بعد که آخرین دختر او از چهارمین همسر او یعنی خانم شهربانو متولد شد ارباب بگدلی نام او را ملوک گذاشت تا با دیدن دختر خود یاد و خاطره لحظات زیبا و دلنشین کنسرت ملوک ضرابی در ذهنش تداعی و لذت آن را تجدید کند.

  ارباب بگدلی وقتی از کوت ­عبدالله اهواز به روستای یاسوچای کوچ کرد با داشتن ثروت و قدرت و شهرت در کنار زنی زیبا و برازنده همچون خانم شیرازی ایام خوشی داشت وقتی خانم شیرازی را طلاق داد دچار افسردگی گردید رنج افسردگی او را به مرز دیوانگی نزدیک کرد در این دوران که حال خوبی نداشت خود را به هر دری می ­زد تا باز دوران خوش را به زندگی خود باز گرداند ازدواجش در اصفهان با خانم فلفلیان و نیز خواستگاری از دختر جوان و زیبای باسوچایی به نام لیلا و بعد خواستگاری از دختر جوان و زیبای دیگر یاسوچایی به نام شهربانو همه ­اش به این دلیل بود که از رنج افسردگی بدر آید و دوران خوشی دیگر برای خود بیافریند. سرانجام با ازدواجش با شهربانو توانست قدری آرام بگیرد و ایام خوشی داشته باشد چند سالی این خوبی و خوشی دوباره ادامه داشت که با بالا رفتن سن، دچار بحران میان سالی گردید. حالا ارباب بگدلی مسیر آمده را ارزیابی می­ کرد، مسیر پیش رو را هم برای خود ترسیم می­ کرد، نزدیکی با دوران پیری و سر انجام فرا رسیدن مرگ را احساس می ­کرد. اضطراب مرگ و سختی گذر از پل صراط و حساب رسی روز محشر  را در ذهن مجسم می ­کرد و درآخر به بهشت وجهنم می ­اندیشید.   ارباب بگدلی برای رهایی از این اضطراب و رنج ذهنی تصمیم گرفت به سفر زیارتی مکه برود. باز از پسر بزرگ خود که مدیریت املاک و اموالش را داشت خواست که هزینه سفر را فراهم نماید.

   ارباب بگدلی تصمیم گرفت قبل از سفر زیارتی مکه، سفری به کوت عبدالله داشته باشد تا از دوتا خواهر خود و نیز دوستان و آشنایان و همکاران که هنوز در قید حیات هستند طلب حلالیت کند و از آنجا هم سفری به آغاجاری کند و با عزیزآقا برادرش که به قهر به آنجا رفته دیداری کند و طلب حلالیت نماید. ارباب بگدلی در این سفر دوتا از پسران کوچک خود را هم که در یاسوچای متولد شده بودند با خود برد تا با عمه­ های ­شان آشنا گردند و محل زیست و رشد پدرشان را ببینند.

ارباب بگدلی در کوت عبدالله نخست با دوتا خواهر خود دیدار کرد بعد با اقوام دیگر و بعد هم دوستان و آشنایان بخصوص با باجناق خود که در دوران رشد اقتصادی صادقانه کمک شایانی به او  نموده بود در طی این روزهایی که دید و بازدید انجام می­ شد خانه ­هایی را که آنجا داشته را به دوتا پسر همراه خود نشان داد تا بچه ­ها شکوه پدر خود را ببینند. ارباب بگدلی در روزهای پایانی دیدار خود در کوت­ عبدالله یاد دختر بی سر پرستی افتاد که او را به خانه آورد و به عنوان پدر خوانده سرپرستی او را به عهده گرفت و بزرگش کرد و شوهر داد. ارباب بگدلی مصمم شد که او را هم ببیند به دوتا پسر همراه خود گفت: « یک عمه دیگر هم دارید که باید برویم و او را هم ببینیم» بچه ­ها تعجب کردند چون همیشه به آنها گفته شده بود دو تا عمه دارند با پرس و جو، خانه­ دختر خوانده ­اش را پیدا کرد وقتی وارد خانه شد و آن دختر که حالا خانمی و مادری شده بود و فرزندانی هم داشت را در یک خانه­ ای بزرگ یافت همدیگر را در آغوش گرفتند هر دو از شوق دیدار و تجدید خاطرات بغض کرده بودند نمی ­توانستند حرف بزنند و فقط اشک شوق از چشمان شان سرازیر بود این حالت دقیقه ­ای طول کشید بعد دور هم نشستند و پس از احوال پرسی و جویای حال یکدیگر از خاطرات ایام گذشته حرف زدند به درخواست و اصرار آن دختر خوانده، ارباب بگدلی یکی دو روز در آنجا ماند. ارباب بگدلی بارها و بارها از این دیدار به عنوان بهترین لحظات عمر خود یاد می­ کرد.

   وقتی ارباب بگدلی از سفر اهواز به یاسوچای برگشت بعد با برگذاری جلسه قرآن خوانی و دعوت از همه ­ی مردان ده از آنها هم طلب حلالیت کرد. هزینه سفر هم توسط پسر بزرگ خانواده که مدیرت اموال و املاک را به عهده داشت فراهم شده بود ارباب بگدلی با بدرقه تقریبا تمام  مردم ده یاسوچای عازم سفر زیارتی مکه شد. هنگام بازگشت از سفر زیارتی هم تقریبا همه ­ی مردم ده یاسوچای به استقبالش رفتند و به او زیارت قبول گفتند و او را حج ­بگدلی نامیدند صفت حج، جایگزین صفت ارباب در پیشوند نام او گردید و بر زبان مردم جاری و ساری گشت. و مَنِ نگارنده هم به تبعیت از مردم از این به بعد در این نوشتار او را حج ­بگدلی می ­نامم. 

      چندین سال قبل از سفر زیارتی و بویژه بعد از برگشت از سفر زیارتی حج­ بگدلی، تضاد منافع در بین اعضا خانواده و نیز در بین اطرافیان با او، روز به روز آشکارتر می­ شد. کم ­کم حج بگدلی متوجه شد که روزگار بر وفق مراد پیش نمی ­رود و نشانه­ هایی از افول، هرچند اندک در زندگی اقتصادی اجتماعی را حس و لمس می­ کرد.

  یکی از این نشانه­ های تضاد منافع در خانواده، اعتراض و نارضایتی دو تا از پسران بزرگش بود که از پدر سهم خواهی داشتند. حج بگدلی این اعتراض و سهم خواهی پسرانش را تحریک برادر خود عزیزآقا مشهور به کل­ عزیز می ­دانست. چرا عزیزآقا پسران برادرش را بر علیه پدرشان که برادر خود باشد می ­شوراند؟ برای پی بردن به این پرسش باید گفتمان­ های حاشیه­ ای زندگی حج بگدلی را بشنویم.

    وقتی حج بگدلی با ثروت کلان به یاسوچای آمد و ساکن شد و مردم زندگی اشرافی و بریز و بپاش او را می ­دیدند این پرسش برای بسیاری پیش آمد که؛  «حج بگدلی در زمان نه چندان دراز خود در اهواز چگونه توانست به ثروت کلان دست یابد و بتواند دو دانگ از املاک ده و نیز قسمتی از مزرعه­ ی قدیمی شهرگان و گله گوسفندی را یکجا بخرد؟» مردم حج بگدلی را با دیگرانی که به اهواز و آبادان به منظور کارگری کوچ کرده بودند مقایسه می ­کردند و می ­گفتند:« بقیه فقط توانسته ­اند یک زندگی معمولی فراهم کنند ولی حج بگدلی در زمانی اندک صاحب ثروت کلان شده است!؟».

 این پرسش در پشت سر حج بگدلی در حین گفت ­و گو بین مردم مطرح می ­شد و کم و بیش به گوش حج بگدلی هم می­ رسید. حج بگدلی در سخنان خود در مجالس که با بزرگان داشت داستان طلب معوقه کلان خود از شرکت نفت انگلیس و ایران را بیان می­ کرد و در توضیح آن می­ گفت: «من یکی از پیمان کاران بزرگ و مشهور شرکت نفت انگلیس و ایران در تولید آجر بودم مدت زیادی کارهای پیمانی برای شرکت نفت می ­کردم و شرکت طلب من را نداده بود تا اینکه طلب من مبلغ کلانی شد و شرکت آن را یکجا پرداخت کرد و من از آن پول مزد کارگرانم را دادم و به هریک از آنها که درخواست وام هم داشتند وام هم دادم بازهم مبلغ کلانی برایم ماند که ناگزیر آنها را که همه ­اش سکه بود توی چندین دله ریختم و توی تاقچه­ های اتاق جا دادم این مبلغ که حاصل دسترنج من بود سرمایه من شد و توانستم املاک یاسوچای را خریداری کنم».

ادامه دارد

محمدعلی شاهسون مارکده  همراه 09132855112