گزارش نامه 276 نیمه تیرماه 1402

  فراز و فرود یک زندگی (بخش سیزدهم)

   بعد از فروپاشی دکان بقالی، حج بگدلی چون دیگر درآمد و سرمایه ­ای نداشت به ناچار خانه رهنی را به صاحبش برگرداند و با زن و بچه به خانه ­ای که با خانم عزت فلفلیان، زن اصفهانی­ اش شریک بود، نقل مکان کرد و پول رهن را هم آهسته آهسته در زمانی که توی این خانه سکونت داشت مصرف کرد. ورود حج بگدلی به خانه مشترکش با زن اصفهانی، آغاز جنگ و دعوای همه روزه بین دوتا زَنِ حج­ بگدلی یعنی خانم شهربانو و خانم فلفلیان بود که؛ به هم ناسزا می­ گفتند، دم­ پایی به سوی هم پرت می­ کردند و گاهی هم دست به یقه می ­شدند. حج بگدلی به ناچار برای خاتمه دادن به جنگ و دعوای همه روزه دوتا زن، وسایلش را جمع کرد و به اتفاق زن یاسوچاهی ­اش یعنی خانم شهربانو، به روستای یاسوچای برگشت و دوتا از بچه پسرها را برای درس خواندن در آن خانه به جا گذاشت و از خانم فلفلیان، زن اصفهانی ­اش خواست که از این دوتا بچه مراقبت کند تا درس بخوانند. همسر اصفهانی ارباب بگدلی نتوانست با این دوتا بچه کنار بیاید و آنها ناگزیر مدت کمی بعد، لقای اصفهان و درس و مدرسه را به بقایش بخشیدند و به یاسوچای نزد خانواده برگشتند.

   حج ­بگدلی با خانواده از اصفهان به یاسوچای برگشت و بعد از مدتی کوتاه هم دوتا بچه پسرها تحصیل را رها کردند و آمدند. تابستان فرا رسید حج ­بگدلی هرچه کوشید کارگری برای درو گندم ­های دیم در صحرای مزرعه ­ی شهرگان نیافت در واقع کسی به کمک حج ­بگدلی نیامد. حج ­بگدلی ناگزیر بچه­ مدرسه­ ای ­های خود را روانه صحرا کرد تا گندم­ های دیم را درو کنند. بجه­ هایی که تا آن روز کارنکرده بودند و در خانه ارباب در ناز و نعمت بزرگ شده بودند. بچه ­ها هرچند ناشیانه و با سختی گندم­ های دیم را با طی زمان بیشتری درو کردند بافه ­ها را به خرمن بردند و بعد هم چوم کردند خرمن را باد دادند و گندم و کاه ­ها را به خانه آوردند. بچه پسرهای حج بگدلی در پایان کار درو و برداشت گندم دیم، به یک اعتماد به نفس رسیدند که؛ می ­توانیم زندگی از دست رفته را با کار روی همین اندک زمین کشاورزی باقی مانده دوباره برگردانیم. با مشورت هم گفتند: به پدر پیشنهاد کنیم که او تنها برود اصفهان کنار همان زن اصفهانی ­اش زندگی کند و مسئولیت کار و زندگی اینجا را به ما واگذار کند. یکی از پسرها به نمایندگی از طرف بقیه نزد پدر به اتاق مخصوص او رفت.

حج بگدلی اتاق مخصوص خود را داشت روی تشک الوانی می­ نشست به بالشت و یا مخده الوانی هم تکیه می ­داد همیشه جلوش منقل آتشی و قوری ­های چینی چای در دو سوی منقل و وافوری در کنار منقل بود و یک دستگاه رادیو آنداریا هم توی تاقچه بالای سرش قرار داشت. پسر خدمت پدر رسید و پیشنهاد را مؤدبانه به پدر گفت. حج بگدلی احساس کرد بچه­ ها می­ خواهند زندگی را از دست او خارج کنند برآشفت و پرخاش کنان سیلی به پسر زد و با نهیب امر به بیرون رفتن از اتاق کرد. حج بگدلی با این رفتار عملا پیشنهاد پسران خود را رد کرد.

   حج ­بگدلی حالا بعد از دوبار کوچ به شهر و سپس بازگشتش به روستا و از دست دادن ثروت خود دچار افسردگی بود و برای تسکین اضطراب و روان نا آرام خود بیشتر به دود تریاک پناه می ­برد و اغلب توی اتاق خود بود کمتر بیرون می ­آمد اداره امور خانه عمدتا توسط خانم خانه یعنی شهربانوی جوان اداره می ­شد.

شهربانو چهارمین زن حج بگدلی زنی با هوش بود  با اینکه جوان بود و تجربه چندانی نداشت، روستا زاده بود، بی سواد بود ولی حج ­بگدلی را درک می ­کرد و با این تصمیم­ های ناپایدار شوهر خود، کوچ به شهر و بازگشت به روستا، کنار می ­آمد به خاطر از دست دادن سرمایه شوهر خود را سرزنش نمی ­کرد حال شوهرش را می ­فهمید و می ­کوشید یار و یاور او باشد. هوش بالای شهربانوی جوان از او یک زن مهربانی ساخته بود به همین جهت زنی قرقرو و نق ­نقو نبود بلکه با کار و عمل می­ خواست سامان خانه را حفظ کند، سقوط اقتصادی را هم می ­دید با این حال می­ کوشید همین وضع موجود را خوب مدیریت کند و از سقوط بیشتر جلوگیری کند. شهربانو خود را در اداره امور از هم پاشیده خانه تنها می ­دید چون پسران بزرگ حج ­بگدلی همه رفته­ بودند فتح ­الله به قوچان کوچ کرده، صفر در بندر شاهپور بود و تیمور هم پس از ازدواج با یک دختر صادق ­آبادی به سربازی برده شد. شهربانو برای اداره امور از برادران خود کمک خواست و عمده کار کشاورزی را به آنها سپرد. زمین گزّه( گِز به زبان ترکی یعنی چشم و گزّه یعنی چشمه)  را به سلطانعلی سپرد تا کشت کند و سهم آنها را از محصول بدهد و زمین مزرعه­ ی قالات (قالات مخفف و ترکی شده ­ی قلعه­ تک فارسی است) را به محمد برادر دیگرش سپرد.

   سلطانعلی برادر بزرگ و تنی خانم شهربانو بود به علاوه داماد حج ­بگدلی هم بود گفته ­می ­شود مردی باسواد و به قول آن روزی ­ها ملا هم بود اغلب او را مردی خیرمند و کاردان هم می­ دانستند سلطانعلی علاوه بر کشت زمین گزه در اداره امور خانه یار و یاور خواهر خود هم بود. شهربانو با هوش خود و کمک گرفتن از برادر خود سلطانعلی توانست مدتی خانه حج ­بگدلی را به خوبی اداره کند و اندکی سرعت از هم پاشیدگی را کند کند.

  شهربانو چهارمین زن حج ­بگدلی دچار بیماری­ صرع بود هر از گاهی دچار تشنج می ­شد چند بار هنگام تشنج دچار آسیب از بام افتادگی، به زمین خوردگی و یا سوختگی پایش در چاله آتش کرسی شده بود. هنگامی که در اصفهان سکونت داشت به منظور مداوای صرع خود به پزشک مراجعه می­ کند دکتر با تاکید گفته بود: «هرگز نباید حامله شوی». ولی وقتی به یاسوچای برگشت دوباره حامله شد این هنگامی بود که حج بگدلی ثروت خود را از دست داده بود و کسی حاضر نبود در کار خانه به کمک شهربانو  بیاید حتی افرادی که قبلا در خانه حج بگدلی به کار و فرمان­ بری مشغول بودند.  شهربانو همچون شیر زن عمده کارهای خانه را خود انجام می ­داده است. برای نمونه: روزهای پایانی حاملگی خود را می­ گذراند توی خانه نان نبود و باید خمیر کرده می ­شد و نان پخته می ­شد. شهربانو زن برادری داشت که سال­ های سال می ­آمد خانه حج بگدلی و در کار خانه به شهربانو کمک می­ کرد و مزد می­ گرفت شهربانو به بچه خود می­ گوید: «برو به زن دایی ­ات بگو بیاید برای ما خمیر کند». زن دایی با آوردن بهانه ­ای نمی ­پذیرد و نمی ­آید. شهربانو ناگزیر فرزند خود را دنبال چند نفر دیگر هم روانه می­ کند و از آنها هم درخواست کمک می­ کند هریک با آوردن بهانه ­ای درخواست او را رد می­ کنند و عملا کسی به کمک شهربانو زن حج بگدلی برای خمیر کردن نمی ­آید. شهربانو ناگزیر از دختر همسایه درخواست می ­ کند و او می­ پذیرد و می ­آید با اینکه برابر باورهای عوام خمیرکردن و نان پختن یک دختر را بد شگون می­ دانستند. خمیر توسط دختر همسایه انجام و بعد از چند ساعتی خمیر ورآمد حالا باز کسی نبود که نان بپزد. شهربانو از هر کس که فکر می ­کرد ممکن است درخواستش را بپذیرد و نان او را بپزد درخواست کمک کرد ولی همه از کمک به شهربانو زن حج بگدلی سر باز زدند.

  خانم شهربانوی جوان نومیدانه تصمیم گرفت خود نان بپزد این در حالی بود که روزهای پایانی حاملگی خود را طی می­ کرد با کمک بچه ­های خود آتشی در تنور فراهم و تغار خمیر را به ایوان تنوری بردند و در کنار تنور قرار دادند و خانم شهربانو به هر زحمتی بود نان را پخت. درست لحظه ­ای بعد از اتمام پخت نان، خانم شهربانو احساس درد زایمان را حس کرد در اتاق خود قرار گرفت دو نفر از زنان قابله ­ی روستا را خبر کردند زایمان با مشکل مواجه شد ساعت دوازده شب بچه ­ای کبود ومُرده متولد شد و ساعت 8 صبح روز بعد هم خانم شهربانو فوت کرد. حاصل ازدواج حج بگدلی با شهربانو سه پسر و یک دختر بود بچه بزرگ که پسر بود هنگام فوت مادر 15 سال داشت و بچه کوچک پنج ساله بود.

   حج­ بگدلی حالا از شکوه و شوکت اقتصادی افتاده بود و دستش بسیار خالی بود به تبع شکوه اجتماعی دوران اربابی خود را هم از دست داده بود دیگر  بزرگان منطقه و نیز بزرگان ده که، روزی همنشینان او بودند، نزد او نمی ­آمدند و او را هم به مهمانی ­های خود دعوت نمی­ کردند. مردم عادی روستا هم نزدیک او نمی ­آمدند و اگر هم او را می ­دیدند خود را به ندیدن می ­زدند و راه خود را کج می ­کردند تا ناگزیر نگردند به او سلام و احوال پرسی کنند. حج بگدلی در واقع از دایره رفت ­وآمد و نشست­ برخاست با بزرگان طرد شده بود.

   حالا در این سقوط اقتصادی و از دست دادن شکوه اجتماعی و تنهایی حج ­بگدلی، دو نفر افراد کم مایه با او همنشین شده بودند و حج­ بگدلی با آنها مانوس شده بود. ویژگی برجسته این دو نفر همنشین حج­ بگدلی، بدنامی این دو نفر در میان مردم بود.

   یکی از این دو نفر همنشینان و هم صحبت­ های دوران فرود حج ­بگدلی، آقای الف­ از مردم روستای بن بود که به الف­ قاف مشهور و معروف بود. مردم رو در رو او را مشهدی الف خطاب می ­کردند و در پشت سر الف ­قاف. از ویژگی ­های بارز آقای الف ­قاف که زبان ­زد خاص و عام  هم بود زرنگی و چابکی فوق ­ العاده او در انجام دزدی ­های شبانه بود که خواب را از چشمان مردم منطقه ربوده بود. ویژگی دیگر او، داشتن روابط و بند و بست با دست­اندرکاران دولتی از جمله ماموران و رؤسای پاسگاه ژاندارمری بود. مردم بر این باور بودند که آقای الف ­قاف یک دزد حرفه ­ای است و به دزدی ­های کلان اقدام می ­کند و با چابکی، عمدتا احشام مردم را می ­رباید و با شتاب هم از محل دور می­ شود که اثری از او برجای نماند. هر چند وقت یکبار خبر می ­ رسید که گوسفندان فلان شخص در فلان ده یا مزرعه و یا قلعه، شب هنگام به سرقت رفته است. همه­ ی مردم بدون اینکه دزد را دیده باشند و یا نهاد و یا افراد بی طرفی تحقیق کرده و معلوم شده باشد که دزد کیست؟ می­ گفتند: کار الف ­قاف است. با وجود این همه نگرش بدبینانه مردم نسبت به آقای الف ­قاف، آقای الف ­قاف بیشتر وقت ­ها خیلی آزادانه با گردنی بر افراشته و اعتماد به نفسی بالا، سوار یابوی خود بین روستاهای منطقه رفت ­­و آمد داشت و با مردم حشر و نشر داشت و مردم هنگام رو در رویی با او، او را مشهدی الف می ­نامیدند و با او به احترام برخورد می­ کردند این احترام ناشی از ترس بود. می ­گفتند: آقای الف ­قاف از هرکس که خشمگین گردد به او خسارت وارد می ­کند بدین جهت می ­خواستند با برخورد احترام آمیز، بهانه ­ای دست او ندهند. آقای الف ­قاف در هر روستایی هم یکی دو سه نفر رفیق شفیق داشت که به خانه آنها می ­رفت، غذایش را می­ خورد، استراحتش را می­ کرد و راهی دهی دیگر می ­گشت. شغل آشکار و رسمی آقای الف ­قاف دلالی گاو و گوسفند و اسب خر و قاطر بود به این حرفه، چوبداری می­ گفتند. آقای الف­ قاف همیشه یکی دو راس خر و قاطر و یابو و همچنین تعدادی گاو و گوسفند برای فروش داشت و هرکس که فروشنده حیوان بود او خریدار بود. باور عمومی این بود که آقای الف ­قاف با زبان چرب و نرمی که دارد و به علت آن ترس پنهانی که مردم از او دارند می ­تواند در معاملات حیوانات به راحتی سر فروشنده کلاه بگذارد و هنگام فروش حیوانات خود، سر خریدار کلاه بگذارد به همین جهت هر آدمی با او وارد معامله نمی ­شد مگر اینکه مجبور باشد. مردم بر این باور بودند که: آقای الف ­قاف یک حُسن هم دارد و آن اینکه به زن و دختر مردم چشم طمع ندارد. 

   فرد دیگری که همنشین حج بگدلی شده بود آقای ح­ شین بود. آقای ح ­شین اصالتا از مردمان روستای بن بود ولی در روستای یاسوچای اقامت داشت. آقای ح ­شین در روستای بن زاده شده بود و در نوجوانی به دلیل فقر و تهی ­دستی خانواده، نزد فردی به نام حاج­ حسن از مردمان بن، نوکر می ­شود و چند سال برای اربابش کرپه و گوسفند می ­چرانیده است.

   در این زمان زنی به نام خ از دختران روستای بن به یکی از جوانان روستای یاسوچای به نام عین ­ر شوهر کرده بود. آقای عین ­ر، جوان یاسوچایی، خانم خ را مناسب خود نمی ­داند و از او ناراضی بود و او را طلاق داد. خانم خ بعد از طلاق به زادگاه خود یعنی روستای بن بازگشت. حالا آقای ح ­شین هم جوانی شده است با خانم خ بیوه ازدواج می­ کند و به تشویق خانم خ برای سکونت به یاسوچای کوچ می ­کند. خانم خ از شوهر قبلی خود بسیار خشم داشت و فکر می­ کرد او را به ناحق طلاق داده است. خانم خ می ­خواست حالا که با آقای ح­ ش ازدواج کرده در روستای یاسوچای شوهر دوم خود را به رخ شوهر سابقش بکشد و او را رنج دهد. گفته می ­­شود خانم خ هنگام گفت ­و گو با زنان، از خوبی­ ها و مردانگی­ های آقای ح­ شین تعریف و او را یکی از بهترین مردان می ­نامید که خدا نصیب او کرده است و او اکنون زنی خوشبخت است. خانم خ عامدانه این تعریف ­ها را می­ کرد که به گوش شوهر سابقش برسد و بتواند به او رنج پشیمانی و عذاب وجدان دهد.  آقای ح ­شین وقتی با خانم خ به یاسوچای آمدند به کار چوپانی گله گوسفند ده مشغول شد. بعد از چند سال کار چوپانی را رها کرد و در مزرعه ­ی قدیمی و مشهور شهرگان که بین مردم یاسوچای و بن مشترک بود به کار دشتبانی پرداخت.  بعد شغل دشتبانی را هم رها کرد و از طرف ارباب افلاکی بنی که مقداری مُلک در مزرعه­ ی کلوچای یاسوچای داشت مامور شد که املاک او را سرپرستی کند.

ادامه دارد

محمدعلی شاهسون مارکده  همراه 09132855112