گزارش نامه 284 نیمه دی ماه 1402

   قصه مرادعلی(بخش ششم)

      هم مالکان و هم آقای حسینی مامور اداره کشاورزی، شب هم در همان ساختمان مزرعه­ ی قارا آغاج ماندند. صبح روز بعد، آقای براتی راننده ماشین اداره کشاورزی و نیز آقای حسینی مامور اداره، کنار رودخانه رفته بودند. آقای براتی من را صدا کرد، نزد آنها رفتم. آقای حسینی دست من را گرفت و گفت: «برویم دورتر». آقای حسینی گفت: «بی ­بی محترم به آقای براتی راننده من گفته؛ مرادعلی در جایی گفته، به آقای حسینی رشوه داده ­ام، آیا تو چنین حرفی زده­ ای؟» من گفتم: «مگر من چیزی به شما داده ­ام؟» آقای حسینی گفت: «نه» گفتم: «پس بدان که چنین حرفی هم نزده­ ام» آقای حسینی گفت: «حاضری رو در روی بی ­بی محترم بگویی؟» گفتم: «بله» من به اتفاق آقای حسینی پیش بی ­بی محترم رفتیم. آقای حسینی گفت: «بی ­بی محترم، چی به آقای براتی گفته ­اید؟». بی­ بی محترم گفت: «راست گفته­ ام!» آقای حسینی گفت: «کی به شما این حرف را گفته است؟» بی­ بی محترم گفت: «این آقای علی بغدادی». من به آقای علی بغدادی گفتم: «این من و این هم شما، من کی چنین حرفی زده­ ام؟» آقای بغدادی جوابی به من نداد. بی­ بی محترم و آقای بغدادی با هم سخت درگیر شدند. آقای حسینی هم از این موقعیت سود جست و خطاب به مالکان گفت: «شما در فصلی که میوه­ ها رسیده­ اند و موقع جمع­ آوری محصولات کشاورزی است، حق ندارید بیایید اینجا بمانید و انتظار داشته باشید که کشاورز خدمت ­کار شما باشد در حالیکه محصولات از بین می­رود، فقط می­ توانید یک نفر نماینده انتخاب کنید بیاید سهم مالکانه را بگیرد».

    آقای حسینی مضمون این حرف­ ها را که بر زبان آورد صورت جلسه هم کرد. سپس رو در روی مالکان، خطاب به من گفت: «اگر این مالکان تا فردا صبح محل را ترک نکردند بیا اداره و اطلاع بده تا بنویسم پاسگاه ژاندارمری بیاید بیرون شان کند».

مالکان برابر دستور آقای حسینی صبح روز بعد رفتند و دو نفر از مردم سوادجان یکی به نام علی خسروی و دیگری به نام محمدابراهیم خسروی به عنوان نماینده بی­ بی محترم و بی­ بی آغابیگم آمدند و سهم مالکانه از محصول را دریافت کردند. این شیوه چند سال تداوم داشت.

       و اما رابطه ­ی اعضاءخانواده ما با ارباب بغدادی خیلی متفاوت با رابطه ما با دو نفر مالک دیگر مزرعه، یعنی بی­ بی محترم و بی­ بی آغابیگم بود. آقای علی بغدادی در زمان پدر بزرگم تمام جمعه ­ها از اصفهان به روستای صادق­ آباد می­ آمد و به عنوان مهمان در خانه ما اتراق می­ کرد و در ظاهر با پدر بزرگم خیلی رفیق بود در واقع امین پدر بزرگم بود به همین جهت بسیاری از مدارک و اسناد ما، نزد او نگهداری می­ شد. ظاهر این رفاقت و صمیمیت به حدی بود که بعد از فوت پدر بزرگم، آقای علی بغدادی خود را وصی پدر بزرگم و وکیل ما بچه­ های صغیرِ حسن، می­دانست و در جای جای سخنان خود، خود را دلسوز ما بچه­ ها معرفی می­ کرد و می­ گفت: «من که کسی را ندارم، من که بچه­ ای ندارم، شما بچه­ های من هستید، این کارها را هم که انجام می­ دهم برای شما هست». اعضا خانواده ما هم برای او احترام زیادی قائل بودند و او را دوست، یارِدلسوز و غمخوار واقعی خود می­ پنداشتند و تمام تصمیمات خانوادگی ما با راهنمایی و صلاحدید او گرفته می ­شد. آقای بغدادی زیر نقاب دلسوزی برای ما، رفتارهای متضادی هم با ما داشت که موجب رنج و زحمت ما می ­گردید. برای مثال: آدم ­های ناجوری می­ آورد و به عنوان نماینده بر سر ملک خود در مزرعه­ ی قارا آغاج می­ گمارد تا بر کار ما و برداشت محصول نظارت کند. وجود و حضور این آدم­ های ناجور در حین کار در مزرعه برای ما مزاحمت و رنج روانی بود.

       در این زمان شخصی به نام حسین شیرمست، از مردان روستای بن، به روستای یاسوچای نقل مکان کرده، زن گرفته و ساکن شده بود. حسین شیرمست، مدتی نماینده ارباب افلاکی (محمد ابراهیم افلاکی یکی از مردان سرشناس و معروف روستای بن و مشهور به ارباب افلاکی بود در چند روستا از جمله در یاسوچای قدری املاک داشت) در روستای یاسوچای بود تا بر املاک و محصول او نظارت کند، اذیت و ستم این بنده خدا، داد و فغان رعیت یاسوچایی را بلند کرد و در ستمگری زبان زد مردم روستای یاسوجای شد. حالا آقای علی بغدادی، دوست و امین خانواده ما، ارباب سه دانگ مزرعه­ ی قارا آغاج، که خود را دلسوز ما بچه­ های صغیر معرفی می­ کرد، این آقای حسین شیرمست با این گذشته­ ی سیاه را آورد به عنوان نماینده خود بالای سر ما در مزرعه­ ی قارا آغاج گمارد. آقای حسین شیرمست تفنگی هم داشت، او هر روز به مزرعه قارا آغاج می ­آمد و به بهانه­ ای سر و صدا می­ کرد و روان ما را به هم می­ ریخت. حتی روزی با نشانه رفتن تفنگش به روی ما، من و برادران و خواهرانم را تهدید به کشتن کرد که؛ همان احمد آبپونه­ ای، کارگر ارباب بغدادی، در آنجا حضور داشت او را از پشتِ­ سر بغل کرد و تفنگش را از دستش خارج کرد و با او دعوای لفظی نمود، سرزنش و تحقیرش کرد از جمله به او گفت: «پدرت، در بن، صبح تا شب کارش شکار روباه بود و آدم کثیفی بود و  هیچ یک از مردم بن حاضر نبود با پدرِ تو نشست و برخاست داشته باشد و سر سفره شان بنشیند و اصلا او را آدم حساب نمی­ کردند! می­دانی تو چرا به یاسوچای آمدی؟ برای اینکه توی بن تو را هم آدم حساب نمی­ کردند و تو ناگزیر شدی بن را ترک کنی و به یاسوچای بیایی».

         یک مورد دیگر را هم برایتان شرح می ­دهم. در همان سال که حسین شیرمست روی ما بچه­ ها تفنگ کشید، زمستان سختی شد، سپاهی­ دانش روستای صادق­ آباد، در اصفهان، نزد آقای علی بغدادی می­ رود و از او درخواست می­ کند که، دستور دهد قدری چوب برای سوزاندن توی بخاری در مدرسه، از مزرعه­ ی قارا آغاج به او بدهند. ارباب بغدادی طی یادداشتی به من نوشت؛ «قدری چوب تحویل سپاهی دانش بدهید». من به اتفاق دو سه نفر از جوانان صادق­ آباد به مزرعه­ ی قارا آغاج رفتیم و یک اصله درخت سنجد بسیار بزرگ را از کف بریدیم، قطعه قطعه کردیم و به مدرسه آوردیم. دوتا از این قطعه­ های چوب در محل ماند آن دو قطعه را من به خانه آوردم. حسین شیرمست با خبر شده بود. از یاسوچای به محل مدرسه صادق­ آباد آمد و به سپاهی­ دانش گفت؛ «مرادعلی دو قطعه از چوب شما را به خانه­ اش برده است». سپاهی­ دانش پیام داد من به مدرسه رفتم. مشاهده کردم علاوه بر سپاهی­ دانش روستای صادق­ آباد، دو سه نفر سپاهی دیگر هم از دوستان او در آنجا هستند. حسین شیرمست که خود را نماینده ارباب بغدادی به سپاهی­ دانش معرفی کرده بود، با فحش و ناسزا خطاب به من گفت: «چرا آن دو قطعه چوب­ های بجا مانده را هم به مدرسه نیاوردی؟» و این را خطای من نزد سپاهی­ دانش بر شمرد و از سپاهی دانش درخواست کرد من را به جرم بردن آن دو قطعه چوب، تنبیه کند. سپاهی دانش من را توی یکی از کلاس­ های مدرسه زندانی کرد. عمو حسین از زندانی شدن من با خبر شده بود، آمد و گفت: «مرادعلی چکار کرده است که او را زندان کرده­ اید؟» سپاهی­ دانش به او هم حمله کرد، او را هل داد و بر زمین زد بعد او را هم نزد من زندانی کرد. در این حین یکی از مردان روستای صادق­ آباد به نام میرزا نصیر ( یکی از بزرگ مردان طایفه پر جمعیت کرمی­ های ده صادق ­آباد) به مدرسه آمد. وقتی از جریان با خبر شد به حسین شیرمست ناسزا گفت و خطاب به سپاهی­ دانش گفت: «شما از طرف دولت آمده­ اید، یعنی آدم حسابی هستید، شما به خواست آدم بی شخصیتی مثل این بابا (اشاره به حسین شیرمست) اینجا زندان درست کرده­ و مردم را زندانی کرده­ اید؟ اگر مملکت این چنین هرج و مرج است، تا من هم الآن جار بزنم، مردم بیایند و همه­ ی شما را دستگیر و تحویل قانون بدهیم ببینیم شما چنین اختیاری دارید که این کارها را بکنید؟» سپاهی­ دانش گفت: «چرا رفته چوب­ های ما را آورده؟» میرزا نصیر گفت: «شما چوب از کجا آورده­ اید؟ بد کاری کرده چوب به مدرسه داده؟ حالا یک تکه هم خودش آورده است، اصلا این درختان را پدر بزرگ ایشان کاشته است، حالا چوب­ ها مال شما شده است؟» یکی از سپاهیان دانش گفت: «نگران نباشید، حالا آزاد می­ شوند». چند نفر سپاهی دانش با هم مشورت کردند و به ما گفتند: «آزادید، بروید و دیگر از این کارها نکنید».       

***

       پاییز سال 1350 قانون اصلاحات ارضی در روستای صادق­ آباد اجرا شد و زمین­ های کشاورزی به کشاورزان واگذارگردید. من نامه­ ای به اداره اصلاحات ارضی نوشتم و درخواست کردم که زمین­ های مزرعه­ ی قارا آغاج هم مشمول قانون اصلاحات ارضی گردد و این قانون اینجا هم اجرا شود و مرتب پیگیر اجرای این درخواستم در اداره اصلاحات ارضی بودم. حالا آقای علی بغدادی که مالک یک دانگ و نیم مزرعه­ ی قارا آغاج بود، فوت کرده بود و اختیار ملک او هم به دست همسرش، حاجیه­ خانم تربتی مشهور به خانم بغدادی افتاده بود و خانم بغدادی اختیار سه دانگ مزرعه را داشت. خانم بغدادی، آقای عباس کرمی کدخدای صادق­ آباد را نماینده خود کرده بود تا سه دانگ املاک مزرعه­ ی قارا آغاج را سرپرستی کند. آن دو نفر ( احمد، مشهور به احمدِ حسن­ آقا و عبدالله، مشهور به عبدالله کاظم) رعیت را که آقای علی بغدادی از آبپونه آورده بود تا قسمتی از زمین را هموار و کشت کنند، قراردادشان به اتمام رسید و مزرعه را ترک کردند حالا آقای عباس کرمی به عنوان نماینده خانم بغدادی، به فرد دیگری از مردمان روستای یاسوچای به نام حسن علامی (یکی از مردان روستای یاسوچای معروف و مشهور به حسن روح­الامین) ماموریت داده بود تا در قسمت زمین هموار و آباد شده مشغول به کشت و کار گردد.

        آقای حسن علامی به بهانه تعمیر و بازسازی جوی آب، تعداد یکصد اصله درخت بید از کنار جویی که احداث شده بود، بریده و چوب­ ها را برده بود. من به خانه انصاف ده شکایت کردم که؛ «آقای حسن علامی درختانی را که پدر بزرگ من کاشته، قطع کرده است.» از طرف خانه انصاف ده، یک نفر کارشناس محلی انتخاب گردید تا ضمن بررسی صدق ادعای من، برآورد خسارت هم بکند. کارشناس محلی، صدق ادعای من را کامل تایید کرد و میزان خسارت را هم یک هزار تومان برآورد نمود. خانه انصاف ده، حکمی مبنی محکومیت آقای حسن علامی صادر و او را ملزم نمود که مبلغ یک هزار تومان به عنوان خسارت، به من بپردازد.

      آقای عباس کرمی، کدخدای ده که از طرف خانم بغدادی، نماینده سه دانگ مزرعه­ ی قارا آقاج بود و آقای حسن علامی را او به مزرعه­ ی قارا آغاج فرستاده بود تا زمین تازه آباد کرده شده را کشت نماید، از حکم خانه انصاف بر علیه آقای حسن علامی برآشفت. کدخدا کرمی به منظور حمایت از فرستاده خود یعنی حسن علامی، دنبال راه چاره ­ای بود تا او این مبلغ خسارت را به من نپردازد.

ادامه دارد

محمدعلی شاهسون مارکده همراه 09132855112