گزارش نامه 296 نیمه تیرماه 1403

   قصه مرادعلی (بخش هجدهم)

     اندکی بعد از پیروزی انقلاب سال 57 ، این سخن سَرِ زبان ­ ها بود که: «انقلابیون می ­گویند قوانین اصلاحات ارضی زمان شاه از نظر اسلام حرام است». وقتی به اداره اصلاحات ارضی هم مراجعه می­ کردیم کارمندان می ­گفتند: «قوانین اداره اصلاحات ارضی به تعلیق در آمده و گفته ­اند هیچ اقدامی نکنید تا قانون اصلاحات ارضی اسلامی نوشته و تصویب و ابلاغ گردد». باز شایعه ­ای سر زبان ­ها بود که: «آقای هاشمی رفسنجانی، که آن روز یکی از افراد شاخص انقلاب شمرده می­ شد، چون خودش عمده مالک است جلو این قوانین را گرفته است».

       بعد از پیروزی انقلاب در سال 57 ، اول تابلو اداره اصلاحات ارضی را تغییر دادند و نام آن را، امور اراضی، گذاشتند. بعد بیشتر کارمندان اداره را هم تغییر دادند. وقتی وارد اداره اصلاحات ارضی قبلی و یا امور اراضی فعلی می ­شدی، در مقایسه با قبل از انقلاب، مثل این بود که وارد یک قبرستان شده ­ای، اداره سوت و کور بود، حرکت و فعالیت نبود، غبار نومیدی را می­ شد از نگاه و سخنان کارمندان اداره دید و حس و لمس کرد. از این حس و حال مدتی گذشت یک وقت هم خبر آمد که: «قانون جدید اصلاحات ارضی اسلامی تدوین و تصویب و ابلاغ شده است». کشاورزانی که با مالکان زمین مشکل داشتند، به هیجان آمدند و با شور و شوق به اداره مراجعه می­ کردند. من هم از آنجاییکه چندین سال بود با مالکان مزرعه­ ی قارا آغاج درگیری داشتم، به اداره امور اراضی رفتم و خواستار اجرای قانون فروش باغات در مزرعه ­ی قارا آغاج شدم. به من گفته شد که: « با رئیس خانه انصاف ده صادق ­آباد، آقای محمد کرمی همآهنگ کرده ­ایم که کارشناس اداره، فلان روز جهت آمار برداری از باغات روستای صادق ­آباد از جمله مزرعه­ ی قارا آغاج به صادق­ آباد بیاید، شما هم آنجا باشید تا از باغ شما هم آمار برداری نماید». روز موعود فرا رسید و کارشناس اداره امور اراضی آمد. عده ­ای زیاد توی خانه محمد کرمی رئیس خانه انصاف جمع شده بودیم. آقای عزیزالله بهارلو هم با چند نفر همراه از هوره آمد. در حضور کارشناس اداره امور اراضی جر و بحث من و آقای عزیزالله بهارلو بالا گرفت. در مشاجره من با آقای عزیزالله بهارلو، آقای محمد کرمی، رئیس خانه انصاف، بر خلاف رویه گذشته ­ی خود که همیشه مدافع من بود، این دفعه خیلی صریح از عزیزالله بهارلو حمایت کرد و گواهی داد که: «آقای عزیزالله بهارلو صاحب مزرعه و درختان مزرعه است». کارشناس اداره امور اراضی که به صادق ­آباد آمده بود، از قبل در جریان سوابق زراعی ما بود، به همین جهت چندان توجهی به ادعای آقای بهارلو و گواهی رئیس خانه انصاف ده بر ادعای آقای بهارلو نکرد و گفت: «مزرعه ­ی قرا آغاج را فعلا رها کنید باغات دیگر را بررسی کنیم، ببینیم غارس آنها کیست؟». مامور اداره امور اراضی به من گفت: «فردا بیا اداره، همانجا سوابق زراعی و غارس بودن شما را می­ نویسیم». مامور اداره امور اراضی به محمد کرمی رئیس خانه انصاف گفت: «ما شما را فردی صالح و درست کار می ­دانستیم، ولی حالا طوری نیست کار آقای مرادعلی ایزدی حل می ­شود». آن روز، توی آن جلسه در خانه محمدآقا کرمی، من حتی یک نفر حمایت کننده هم نداشتم. فردای آن روز رفتم اداره امور اراضی، باز آقای عزیزالله بهارلو هم آمده بود آنجا، توی اداره باز ما دو نفر جر و بحث کردیم که ما را از اداره بیرون کردند. بعد اداره امور اراضی نامه­ ای به دادگاه نوشت و از دادگاه درخواست کرد که برابر احکامی که دادگاه صادر کرده، آیا آقای مرادعلی ایزدی غارس درختان مزرعه ­ی قارا آغاج هست؟

     نامه را به من دادند و گفتند: «برو دادگاه و جوابش را بگیر و بیاور». دادگاه در پاسخ نامه نوشت: «همانگونه که در حکم آمده مرادعلی ایزدی غارس درختان مزرعه ­ی قارا آغاج می ­باشد». نامه را به اداره امور اراضی دادم. بازهم عزیزالله بهارلو آنجا بود و شلوغ می ­کرد. کارشناس اداره گفت: «من فلان روز برای تعیین تکلیف بقیه باغات به صادق ­آباد خواهم آمد، سابقه شما را در آنجا ثبت می ­کنم». کارشناس اداره امور اراضی برابر برنامه آمد من او را به خانه خودم بردم که عزیزالله بهارلو نتواند آنجا بیاید. کارشناس اداره امور اراضی غارس بودن ما را نوشت و غارس درختان مزرعه­ ی قارا آغاج بودن ما در اداره امور اراضی ثبت شد. 

                                                        ***

      بلدوزری آورده بودیم تا زمین ­های انتهای مزرعه­ ی قارا آغاج را شخم و هموار کنیم. آخرین روزِ کاری مان بود که آقای عزیزالله بهارلو با مینی ­بوس پسرش و دو تا پسر دیگرش به اتفاق یک مامور پاسگاه به محل زمین آمدند. مامور گفت: «بلدوزر نباید کار نکند و از اینجا هم باید برود». من گفتم: «برای چه؟» مامور گفت: «به دستور دادگاه». گفتم: «دادگاه بدون مقدمه، چنین حکمی صادر نمی ­کند». مامور گفت: «چرا؟» گفتم: «برای اینکه باید پرونده­ ای باشد که من قبلا در آن پرونده محاکمه و حکم محکومیت صادر شده باشد در آن صورت، اگر من کار کنم دادگاه به پاسگاه دستور می ­دهد که از کار من جلوگیری کند در صورتی که ما اصلا پرونده­ ای در دادگاه نداریم، اگر هم به تازگی شکایت شده، هنوز رسیدگی نشده و قبل از رسیدگی هم دستور منع کار کردن صادر نمی ­شود». مامور گفت: «یعنی شما می­ گویید ما دروغ می ­گوییم؟» گفتم: «هرچه باشد یک جای کار می ­لنگد». مامور تکه کاغذی از جیب خود در آورد و گفت: «این هم دستور دادگاه، بخوان». نامه دست نویس بود در سه سطر نوشته و مهر و امضا هم شده بود.گفتم: «این حکم نیست، این سند یک قاضی نیست، و اگر سند یک قاضی هم باشد دارای ایراد است». مامور گفت: «اگر کار را متوقف نمی­ کنی و بلدوزر را از محل کار بیرون نمی ­بری، باید بیایی برویم پاسگاه».

       با همان مینی ­بوس پسر عزیزالله بهارلو به پاسگاه رفتیم در پاسگاه دادخواست آقای عزیزالله بهارلو به من ابلاغ شد. دیدم این دادخواست، همان روز به قاضی فاضل داده شده بود و همان روز هم از دادگاه به پاسگاه ابلاغ شده بود و قاضی فاضل طی نامه سه خطی دست نویس جداگانه، دستور بیرون کردن ما از مزرعه را هم صادر کرده بود». فردای آن روز به دادگاه رفتیم، متوجه شدم رئیس دادگاه یک آخوند است که به او حاجی ­آقا و یا حاج ­آقا فاضل می ­گویند و صادر کننده آن نامه سه خطی دست نویس به پاسگاه که؛ ما را از مزرعه بیرون کنند، هم ایشان هست.

       خیلی ناراحت بودم، خوب و بد، درست نادرست را هم خیلی نمی ­دانستم، خطاب به قاضی فاضل گفتم: «در کجای دنیا قبل از ابلاغ دادخواست، حکم تخلیه را به خوانده ابلاغ می­ کنند؟ این چه دستوری است که فرستاده ­ای؟» قاضی فاضل گفت: «رفتی زمین مردم را گرفتی، تازه دوقورت و نیم هم طلبکار هستی؟» گفتم: «آقای عزیزالله بهارلو پدر من را کشته، پس لطفا دستور فرمایید، قصاص شود». فاضل گفت: «حرف مفت نزن». گفتم: «چرا مفت؟» گفت: «برای اینکه دروغ است». گفتم: «چرا حرف بهارلو راست است ولی حرف من دروغ است؟». فاضل گفت: «او مدرک دارد». گفتم: «من هم مدرک دارم، مدرک اولم شناسنامه پدرم است، مدرک دوم گواهی فوت ایشان است، شما به کدام یک از این اسناد شک دارید؟ اینها اسناد من هست که می ­گویم آقای عزیزالله بهارلو او را کشته است». فاضل گفت: «چند سال قبل پدرت مرده است؟» گفتم: «نزدیک بیست سال است». فاضل گفت: «چرا تا کنون شکایت نکردی؟» گفتم: «همین زمینی را که شما دستور داده ­ای از آن بیرون بروم، در دست پدرم بود که همانجا پدرم کشته شد و تا امروز نمی ­دانستم پدرم را ایشان کشته است ولی چون امروز ایشان می­ گوید از ملک پدرت برو بیرون، فهمیدم که پدرم را ایشان کشته است که ملکش را تصرف کند». قاضی فاضل در این وقت دستش را به پیشانی­ اش گذاشت و گفت: «من دیگر سرم درد می­ کند و نمی ­توانم جواب تو را بدهم برو پیش رئیس دادگستری».

        آن روز اتاق قاضی حاج ­آقا فاضل خیلی شلوق بود. یک مرد جوانی همراه مادرش هم همانجا بودند. مادر و پسر به آقای فاضل اصرار داشتند که: «پرونده را بیاور ببینیم چرا چنین حکمی صادر شده است؟» فاضل هم می­گفت: »زن طلاق گرفت و رفت، دیگر چه چیز را شما می­ خواهید ببینید؟» مرد جوان گفت: «بدون اجازه من چطور طلاق گرفت و رفت؟» آقای فاضل گفت: «شما وکالت داده ­اید» مرد جوان گفت: «این وکالت که من داده ­ام کو؟» فاضل گفت: «روی پرونده است». مرد جوان گفت: «من می ­خواهم این وکالت را ببینم». فاضل گفت: «پرونده گم شده است». مرد جوان گفت: «تا من وکالت را نبینم از اینجا بیرون نمی ­روم». فاضل به دو نفر کارمند که آنجا بودند گفت: «بگردید ببینیم پرونده این آقا را پیدا می ­کنید؟» دقایقی از گشتن دو کارمند گذشت، یکی از آن دو کارمند که جُثه ریزتری هم داشت، پرونده را پیدا کرد و به دست حاج آقا فاضل داد. مرد جوان و مادرش جلو میز آقای فاضل ایستاده بودند و فاضل برگ ­های پرونده را ورق زد، از ورق زدن ایستاد به مرد جوان و مادرش گفت: «این برگ وکالت». مادرِ مردِ جوان، برگ وکالت را از روی پرونده قاپید و به سرعت از اتاق بیرون رفت و فرار کرد. آقای فاضل فریاد زد: «بگیریدش، بگیریدش». ولی زن رفت، و نتوانستند او را دستگیر کنند. آقای فاضل به آن دو نفر کارمند دستور داد: «این آقا، یعنی همان مرد جوان را، نگهدارید». مرد جوان هم به آقای فاضل نا سزا می­ گفت. آقای فاضل با اینکه دستش شدید می ­لرزید، از پشت میزش آمد این طرف، یک صندلی را برداشت که بر سر مرد جوان که ناسزا می­ گفت، بکوبد. مرد جوان صندلی را توی هوا گرفت. به دنبال سر و صداها، پاسبانی وارد اتاق شد و آن مرد جوان را از اتاق بیرون برد و توی همان دادگاه زندانی کرد.

      بعد از اینکه مرد جوان توسط پاسبان از اتاق بیرون برده شد و فضا قدری آرام گرفت، من گفتم: «حاج آقا، من چکار کنم؟» آقای فاضل با ناراحتی گفت: «مگر نگفتم برو پیش رئیس دادگستری؟» من هم از اتاق بیرون آمدم و به سمت دفتر رئیس دادگستری رفتم.

      رئیس دادگستری در آن روز ظاهرنیا نام داشت. دیدم آقای ظاهرنیا مهمانش را جلو دفترِ خود بدرقه می ­کند. ایستادم تا مهمان رفت. توی اتاق آقای ظاهرنیا رفتم و گفتم: «جناب رئیس، دیروز شخصی بر علیه من دادخواستی به حاج ­آقا فاضل، قاضی دادگاه، داده است و حاجی آقا همان دیروز طی نامه ­ای دستنویس سه خطی به پاسگاه دستور داده که ما را از زمین­ مان بیرون کنند، دیروز بعد از ظهر هم مامور پاسگاه آمده که ما را از مزرعه ­مان بیرون کند». آقای ظاهرنیا رئیس دادگستری گفت: «چرا دروغ می­ گویی؟» گفتم: «چه دروغی؟» گفت: «چنین چیزی امکان ندارد، برو پرونده را بگیر بیاور». من آمدم نزد حاج آقا فاضل و گفتم: «رئیس می­ گوید پرونده را بدهید». آقای فاضل گفت: «پرونده را که به دست شما نمی ­توانم بدهم». آقای فاضل پرونده را برداشت و به اتاق رئیس دادگستری آمد. رئیس دادگستری گفت: «حاج آقا جریان چیست؟» آقای فاضل گفت: «این آقا رفته زمینِ فرد دیگری را تصرف کرده است و به هیچ وچه به مالک اجازه نمی ­دهد داخل زمینش شود، این آقا یک یاغی تمام عیار شده است و دارد حکومت می­ کند». رئیس دادگستری گفت: «پرونده را بدهید به من و شما تشریف ببرید به کارهایتان برسید». آقای ظاهرنیا رئیس دادگستری بعد از رفتن آقای فاضل رو کرد به ما یعنی من و آقای عزیزالله بهارلو که در دفتر او حضور داشتیم و گفت: «من هم می ­خواهم بروم فارسان و دادگاه بخش آنجا را افتتاح کنیم، الان استاندار و دیگر مقامات رفته­ اند، من هم باید هرچه زودتر بروم، من پرونده را می ­برم خانه و شب آن را توی خانه مطالعه می ­کنم ببینم قضیه چی است، فردا صبح زود، قبل از آنکه دادگاه رسمیت پیدا کند، بیایید تا نتیجه را به شما بگویم». آقای عزیزالله بهارلو داد و فریاد کرد که: «تا کی من باید رفت و آمد کنم، من از اداره منابع طبیعی و نیز از استانداری اجازه گرفتم که برای زمینم جاده درست کنم، این آقا نمی­ گذارد، آمده و بلدوزر که مشغول جاده زدن بوده، نگذاشته کار کند، پسر عموی این آقا، شورای ده است، نامه برایش می ­نویسد، دادگاه هم کاری انجام نمی ­دهد، چندین سال است که من در این راه رفت و آمد به دادگاه، آواره­ ام، این آقا چرا زمین من را رها نمی ­کند، چرا کسی به داد من نمی ­رسد، من کجا بروم که به داد من برسند؟». آقای ظاهرنیا رئیس دادگستری گفت: «خیلی خوب، در حال حاضر من وقت ندارم، بروید فردا صبح زود بیایید، تا ببینم چه شده است. انشاءالله مسئله حل خواهد شد». آقای عزیزالله بهارلو باز گفت: «این آقا همه را فریب می­ دهد، همه را جادو می ­کند، زبانش زبان جادو است، همه از او طرفداری می ­کنند». بازهم آقای ظاهرنیا رئیس دادگستری با خونسردی گفت: «من وقت ندارم، بروید».

       صبح زودِ روز بعد، برابر قول و وعده، من و آقای بهارلو، همزمان به دادگاه رسیدیم و نزد آقای ظاهرنیا رفتیم. آقای ظاهرنیا رئیس دادگستری گفت: «آقای بهارلو شما چند لحظه بیرون بایستید، بعد صدای ­تان می­ کنم». و رو کرد به من و گفت: «شما بیایید تو ببینم چه می­ گویید؟» رئیس دادگستری گفت: «استانداری  و اداره منابع طبیعی اجازه داده که آقای بهارلو جاده درست کند، چرا شما اجازه ندادید کار کند؟» گفتم: «این مزرعه جاده دارد، چرا از آن جاده استفاده نمی ­کند؟» آقای ظاهرنیا گفت: «نمی ­دانم، خودت بگو چرا؟» گفتم: «آقای بهارلو دو سه سالی است که ادعا دارد مالک این مزرعه شده است و تمام تلاش او این است که ما را از مزرعه بیرون کند، چون از طریق دادگاه نمی ­تواند کارش را پیش ببرد، می­ خواهد از طرف روستای هوره که روستای خودش است، جاده درست کند تا مجبور نباشد از توی روستای صادق ­آباد عبور کند، عده ­ای هم او را یاری می ­کنند، هدفش این هست که این مزرعه را از چنگ ما بدر آورد و عوائد ما را ببرد، آقای استاندار که نمی­ داند قصد این بنده خدا چی است البته که استانداری با جاده درست کردن موافق است، درست کردن جاده ظاهر قضیه است، این موضوع نیاز به مطالعه و بررسی دقیق و عمیق دارد که آقای استاندار چنین بررسی دقیق و عمیقی نکرده است بنابراین خبر هم ندارد که چرا آقای بهارلو می­ خواهد جاده ­ای جداگانه درست کند اداره منابع طبیعی هم وقتی دیده مسیر جاده، گون ندارد و درخت جنگلی ندارد، اجازه داده جاده درست شود. موضوع من و آقای بهارلو فراتر از این مجوزها است و در حیطه مسئولیت استانداری و منابع طبیعی نیست حرف من و فریاد من در دفاع از حق و حقوق خودم هست من می­ گویم بیش از یکصد سال است که جد پدری من در این مزرعه زراعت کرده است از دل کوه با شکستن سنگ جوی آب درست کرده زمین نا هموار را هموار و درخت کاشته است حالا این آقای بهارلو می­ خواهد ما را از این مزرعه بیرون کند و حق ما را پایمال کند من می­ گویم اگر هم قرار باشد ما مزرعه را تخلیه کنیم باید تمام حق الزحمه یکصدساله ما را بدهند و یا ما زمینی که در تصرف ­مان است تحویل نخواهیم داد اگر آقای بهارلو آدم قانونمندی بود اول از طریق دادگاه مزرعه را به تصرف خود در می ­آورد آنگاه اقدام به جاده سازی می ­کرد دلیل اینکه آقای بهارلو متوسل به استانداری و اداره منابع طبیعی می ­شود این هست که توی دادگاه حرف حسابی برای گفتن ندارد».

ادامه دارد

محمدعلی شاهسون مارکده

همراه 09132855112