گزارش نامه 297 اول مرداد ماه 1403

     قصه مرادعلی (بخش نوزدهم)

      در این وقت حاج آقا فاضل، قاضی دادگاه هم به دفتر رئیس دادگستری وارد شد، آقای ظاهرنیا از روی صندلی ­اش به احترام آقای فاضل بلند شد و دستور داد چای آوردند و آقای بهارلو را هم صدا کرد و او هم آمد داخل دفتر. آقای بهارلو وقتی وارد شد باز قدری با صدای بلند شروع به داد و فریاد کرد که: «کسی به داد من نمی ­رسد و… » آقای ظاهرنیا رئیس دادگستری به آقای بهارلو گفت: «ما که کَر نیستیم که اینقدر بلند حرف می ­زنید، دیروز هم هرچه گفتم من کار دارم، گوش ندادید و وقت من را گرفتید وقتی به فارسان محل دادگاه بخش رسیدم، همه جمع شده و منتظر من بودند و من از همه دیرتر رسیدم و از خجالت آب شدم مگر شما صحبت کردن بلد نیستید، حرف تان را قدری آهسته تر و با معنی و گویا بیان کنید و به حرف دیگران هم گوش دهید». آقای فاضل به آقای ظاهرنیا گفت: «پرونده را خواندید؟چه برداشتی کردید؟» آقای ظاهرنیا گفت: «آره، خواندم، این پرونده هم مصداق جریان بنیاد مستضعفان و مردم سامان است». آقای فاضل گفت: «کدام جریان؟» ظاهرنیا گفت: « آن موقع که من به دادگستری شهرکرد آمدم، یکی دو روز بعد، با خود گفتم: «یک سری به دادگاه انقلاب بزنم، دیداری داشته باشم و با قضات آنجا هم بیشتر آشنا بشوم». در دادگاه انقلاب به حضور آقای شجاعی که جلسه ­ای داشتند و به پرونده ­ای رسیدگی می ­کردند، رسیدم، جریان پرونده از این قرار بود که؛

«دکتر علیخان بختیاری، مزرعه ­ای در سامان داشته است و یک نفر زارع هم بر سر مزرعه بوده است، همه ­ی مالکان، از جمله دکتر علیخان، افراد با اطلاع و با نفوذی بودند، بسیاری از این مالکان از جمله دکتر علیخان هنگام اجرای قانون اصلاحات ارضی، با زارع خود قراردادی می­ نویسند که؛ زارع کارگر او است و این مزرعه شخصی کاری است و این قرارداد را به اداره اصلاحات ارضی ارائه داده است، با این وجود با زارع خود و نیز خانواده او مهربانانه برخورد می ­کند و هر سال برای عید بچه­ هایش لباس هم می ­آورده است بعدش هم پدر بچه ­ها که زارع بوده، فوت می­ کند و مادر بچه­ ها می ­شود سرپرست. بنیاد مستضعفان مزرعه­ ی آقای دکتر علی­خان را مصادره و از اداره امور ارضی وضعیت مزرعه را استعلام می­ کند، اداره امور اراضی هم به استناد همان قرارداد، مزرعه را شخصی کاری اعلام می­ کند و بنیاد مستضعفان هم می­ گوید؛ این خانم با بچه­ هایش باید از این مزرعه بیرون بروند، در آن جلسه که من خدمت آقای شجاعی قاضی دادگاه انقلاب رسیدم، خانم که مادر بچه­ ها باشد، می­ گفت؛ شش نفر صغیر دارم و چندین سال پدر این بچه­ ها  توی این مزرعه کار کرده است، حالا بنیاد مستضعفان آمده و می گوید؛ بروید بیرون، اینجا مال مستضعفان است، خانم فریاد می­ زد؛ چه کسی از بچه­ های من مستضعف تر هست؟ و می­ گفت؛ به خدا همان دکتر علی­ خان که شما می­ گویید طاقوت است، صد برابر بهتر از شما که خود را طرفدار مستضعف می­ دانید، بود؟»

      آقای ظاهرنیا ­افزود: «من به قاضی حاج آقا شجاعی، قاضی دادگاه انقلاب گفتم؛ اینکه می ­بینید این خانم زجه می­ زند، و به حکومت فحاشی می­ کند و دری وری می­ گوید، علت، داوری نا مناسب شماست، چون عوض اینکه به درد آن خانم عمیق شوید و بدانید که درد او چیست، از سر و صدای او ناراحت می ­شوید که؛ چرا به جمهوری اسلامی و بزرگان آن چنین و چنان می­ گوید، اولا این زن اطلاعاتی ندارد که قصد و غرضی داشته باشد که بخواهیم او را ضد انقلاب فرض کنیم، این بنده خدا، خوش خدمتی ظاهری دکتر علیخان اربابش را دیده است در حالی که حق او را همان دکتر علیخان از بین برده است ولی از طرف دیگر با ظاهر سازی که دکتر علی­ خان می­ کرده، از او راضی بوده ­اند ولی شما عوض اینکه دل مردم را نسبت حکومت خوش ­بین کنید، کاری می­ کنید که او از این حکومت فرار کند بخصوص شما هم که ملبس به لباس روحانیت هستید، مردم شما را عین جمهوری اسلامی می ­دانند. جناب حاج­ آقا فاضل، پرونده مرادعلی ایزدی هم مثل پرونده آن خانم است چرا که حقوق اینها را مالکین قبلی از بین برده ­اند و با خوش برخوردی، اینها را راضی نگهداشته­ اند و اکنون شما هم مدارک را قبول می­ کنید البته دادگاه از طریق مدارک کار می ­کند با این وجود بعضی وقت­ ها قاضی متوجه می ­شود که حق جور دیگری است و با مدارک ارائه شده همخوانی ندارد در چنین مواقعی قاضی باید در انشاء  حکم قدری تامل­ کند».

     حاج آقا فاضل گفت: «پس اگر نظر شما این هست، آن مجوزهای استانداری و اداره منابع طبیعی برای احداث جاده چه می ­شود؟» آقای ظاهرنیا گفت: «استانداری و منابع طبیعی مرجع رسیدگی نیستند، طرفین را بازجویی نکرده ­اند که بدانند حق با کیست؟ بنابراین به اصل موضوع پی نمی ­برند لذا در جهت جاده سازی و دیگر فعالیت­ های عمرانی می­ کوشند ولی دادگاه باید حق را تشخیص بدهد و حکم بر عدالت کند». آقای ظاهرنیا در پایان سخن خود، با نگریستن به صورت قاضی فاضل گفت: «حالا من موضوع را صورت جلسه می ­کنم و پرونده را جهت رسیدگی خدمت شما می ­فرستم». در این وقت قاضی فاضل جلسه را ترک کرد.

    آقای ظاهرنیا از من پرسید: «خانمی به نام آغابیگم، نوشته ­ای را امضاء کرده که زمینی را به آقای علی بغدادی واگذار کرده است، جریان چیست؟» من گفتم: «آغابیگم مادر بزرگ من است، مادرِ مادرم می ­باشد، ولی هیچ سمتی ندارد و چنین حقی و اختیاری هم نداشته است که بخواهد زمین ما را بفروشد و اما آن زمین، این زمین مزرعه­ ی قارا آغاج هم نیست معامله یک کرت زمین تخمدان چلتوک بوده است آقای بغدادی بوته ­های تخمدان چلتوک آن زمین را خرید تا او هم مانند مردم چلتوک نشاء کند و چلتوک درو کند». آقای ظاهرنیا گفت: «چلتوک چی است؟» گفتم: «برنج با پوست را چلتوک می ­گوییم». بعد آقای ظاهرنیا گفت: «خودِ تو، یعنی مرادعلی هم این واگذاری را امضا کردی؟» گفتم: «ببینید این شناسنامه من است، آن موقع من صغیر بودم، هرکاری که من آن زمان کرده باشم، امروز قبول ندارم، من امروز که حالا یعنی بزرگ شده ­ام، نفع و ضرر خودم را نمی ­توانم تشخیص بدهم، چطور آن زمان که صغیر بودم، تصمیمم می ­ تواند درست باشد؟» آقای ظاهرنیا گفت: «چند نفر قرارداد نامه ­ ای را امضا کرده­ اند که کارگر بغدادی بوده ­اند و در مزرعه کار می­ کرده­ اند و انها عبارتند از: حسین شیرمست، براتعلی اثباتی، احمد بهارلو، حسین بهارلو و چندتای دیگر». گفتم: «آقای بغدادی این قرارداد را نوشته که مدرک باشد بر علیه من، آقای بغدادی ارباب بود او خوب می ­دانست که چکار می­ کند، ولی امضاء کنندگان نمی­ دانستند چکار می ­کنند این نوشته واقعیت ندارد و به منظور سند سازی نوشته شده است». آقای ظاهرنیا گفت: «این قرارداد محضری هم هست؟» گفتم: «فرقی در محضری و غیر محضری قرارداد ندارد، دفتر خانه هرچه شما بخواهید می ­نویسد و پول می­ گیرد شما همین الآن متنی را بنوسید تا من ببرم محضری کنم».

صورت جلسه توسط آقای ظاهرنیا رئیس دادگستری تنظیم گردید. موضوع صورت جلسه عبارت بود از اینکه: «دستور دو سه روز قبل قاضی فاضل که به پاسگاه نوشته بود که مرادعلی ایزدی را از مزرعه بیرون کنند، ابطال گردد و مرادعلی ایزدی هم در مزرعه ­ی قارا آغاج کماکان مشغول باشد ولی حق هیچگونه تغییر شکل در مزرعه را ندارد و آقای عزیزالله بهارلو هم هیچگونه مزاحمتی برای آقای مرادعلی ایزدی ایجاد ننماید تا زمانی که حکم بعدی توسط حاج آقا فاضل پس از تحقیق صادر می ­گردد، در آن حکم تکلیف مالکیت آقای عزیزالله بهارلو هم مشخص خواهد شد».

    آقای ظاهرنیا صورت جلسه را گذاشت جلو آقای بهارلو و گفت: «امضا کنید و بروید تا حاج آقا فاضل پرونده را رسیدگی کند و حکم برحقی صادر کند و در آ ن حکم حق به حقدار برسد». به ترتیبی که نشسته بودیم همه امضا کردند آنگاه آقای ظاهرنیا رئیس دادگستری صورت جلسه را تحویل کارمند دادگاه داد و گفت: «ببرید بدهید به حاج آقا فاضل». 

آقای عزیزالله بهارلو از نتایج این جلسه راضی نبود، داد و فریاد کرد که: «چرا اجازه نمی ­دهید این مزاحم ها را بیندازم بیرون، تا کی من باید گرفتار این مزاحمان باشم، بگوییید من کجا بروم که به حرف من گوش کنند و حق من را از دست این مزاحمان بگیرند و… » آقای ظاهرنیا گفت: «شما فکر می­ کنید خیلی زرنگ هستید، ولی اینطور نیست». آقای بهارلو گفت: «چکار کرده­ ام که زرنگم؟» آقای ظاهرنیا گفت: «جَر خَری کرده ­ای و فکر کردید یک ملک بزرگی را به قیمت ارزان خریدید، در حالی که گول خوردید، چون اگر به این آسانی که شما فکر می ­کنید، بشود این آقایان را بیرون ریخت، آن قبلی ها خودشان این کار را کرده بودند و زمین ­شان را مفت به شما نمی ­دادند، با اینکه شما دیدید که آنها نتوانستند اینها را بیرون کنند شما خود را زرنگ ­تر از آنها پنداشتید، من خدمت شما می ­گویم؛ این قضیه سر دراز دارد و حالا حالا ها دستتان بند است پس خیلی عجله نکن».

        حاج ­آقا فاضل درباره این پرونده تحقیقات انجام داده و بررسی ­های لازم را کرده بود ولی پرونده همچنان راکد مانده و مدت زمانی گذشته و حکم صادر نشده بود.

    روزی به دادگاه رفتم و از حاج آقا فاضل پرسیدم: «چرا حکم این پرونده صادر نمی ­شود؟» حاج آقا فاضل گفت: «چه عجله ­ ای داری؟ شما که محکوم هستید». گفتم: «ممکن نیست من محکوم شوم، چون حق با من است». حاج آقا فاضل گفت: «من باید تشخیص بدهم که حق با کی هست، یا شما؟» گفتم: هر دو، چون اگر من تشخیص ندهم، حق من پایمال می ­شود و اگر شما تشخیص ندهید، نمی ­توانید حکم عادلانه بکنید». حاج آقا فاضل گفت: «اگر محکوم شوید چه می ­کنید؟» گفتم: «حکم را نقض می ­کنم». گفت: «نمی ­توانید حکم را نقض کنید». گفتم: «چرا نمی ­توانیم؟» گفت: «حکمی می­دهم که نقض ناپذیر باشد». گفتم: «آنگاه محکومیت من هم نقض شده است». گفت: «به چه دلیل؟» گفتم: «پنج تا حکم دادگاه، قبل از این حکم دارم که من را حاکم دانسته است و این احکام هم توی دست من هستند، شما این احکام را چکار می­ کنید؟ حکم در برابر حکم، اصلا امکان ندارد». حاج آقا فاضل گفت: «تمام آنها را هم باطل می­ کنم». گفتم: «خوب اگر اینطور هست، پس خدا حافظ».

چند روز بعد، خبر آمد که قاضی فاضل به پاسگاه دستور داده ما را از مزرعه بیرون کنند و مزرعه را تحویل آقای عزیزالله بهارلو دهند نزد قاضی فاضل رفتم. آقای عزیزالله بهارلو هم که بیشتر وقتش را توی دادگاه می­ گذراند همراه من نزد قاضی فاضل آمد. من ضمن عرض سلام گفتم: «حاج ­آقا، لطفا، از دستوری که دو روز قبل در ارتباط با ما به پاسگاه فرستاده­ اید، یک کپی به من بدهید».

    حاج آقا فاضل پرونده را به دست من داد و گفت: «پرونده را به آقای داوری، رئیسِ دفتر، بدهید تا کپی گرفته و  تحویل دهد». آقای داوری پرونده را از من گرفت و گفت: «برو یک روز دیگر بیا». من گفتم: «چرا الآن که پرونده دَمِ دست هست، یک برگ کپی نمی ­دهید که روز دیگر باید دنبال آن هم بگردید؟» گفت:«پرونده همین­جا هست، گم نمی ­شود». من برگشتم نزد حاج آقا فاضل و گفتم: « آقای داوری کپی نمی ­دهد». حاج آقا فاضل گفت: «به آقای داوری بگو بیاید اینجا». آقای داوری پرونده را در دست گرفت و نزد حاج آقا فاضل رفت و من هم دنبال او. آقای داوری به حاج آقا فاضل گفت: «شما می ­دانید چکار می ­کنید؟ این حکم را اگر به دست این آقایان بدهید یعنی سند مجرمیت خودتان را تحویل داده ­اید». حاج آقا گفت: «خلاف من هست یا شما؟» آقای داوری گفت: «خلاف شما». حاج آقا فاضل گفت: «خیلی خوب، من خودم می­ گویم یک برگ کپی بدهید و اگر خلاف هم هست، من این خلاف را کرده ­ام، شما چرا می ­ترسید؟ من اگر قدرت نداشتم، این دستور را صادر نمی ­کردم». آقای داوری به حاج آقا فاضل گفت: «این پرونده و این هم خودت، عوض یک برگ کپی، ده برگ بدهید». آقای داوری رفت. حاج آقا فاضل به من گفت: «آقای ایزدی، بروید، من خودم کپی می­ گیرم و نزد خودم نگه می ­دارم، هروقت آمدید دادگاه، بیایید بگیرید».

     یک هفته بعد، حکمی که آقای فاضل صادر کرده بود به دستم رسید حاج آقا فاضل، طی این حکم، تمام احکام صادر شده قبلی را باطل اعلام کرده بود و ما را موظف به تخلیه مزرعه و تحویل آن به آقای عزیزالله بهارلو کرده بود. علاوه بر تحویل مزرعه، محصول چهار سالی که آقای بهارلو مالک شده بود را هم باید بپردازیم همچنین خسارات وارده در طی این چهارسال تا زمان اجرای حکم را هم باید بپردازیم و آخرین جمله­ ی این حکم، این بود؛ «حکم قطعی است».

      حکم را نزد هر آدم مطلعی می ­بردم و راهنمایی می ­خواستم می ­گفت: «حکم قطعی است و کاری نمی­ توان انجام داد». نزد رئیس دادگستری رفتم و از او کمک خواستم گفت: «کاری از دست من ساخته نیست». رئیس دادگستری از من پرسید: «چرا قبل از صدور حکم، اعتراض به قیمت پیشنهادی آقای عزیزالله بهارلو نکردی؟» گفتم: «یعنی چه؟» گفت: «این شعبه بدوی است، فقط می­تواند به پرونده­های تا ده هزار تومان رسیدگی کند و حکم صادر نماید و بالاتر از 10 هزار تومان، حق ندارد رسیدگی کند، اگر شما اعتراض کرده بودید، پرونده به شعبه ­ی دیگری می ­رفت، اطمینان دارم هیچ شعبه ­ای چنین حکمی صادر نمی ­کرد، اکنون دیگر کاری از دست من ساخته نیست».

ادامه دارد

محمدعلی شاهسون مارکده

همراه 09132855112