گزارش نامه 299 اول شهریور 1403

      قصه مرادعلی(بخش بیست و یکم)   

       با تایید شدن حکم قاضی فاضل، توسط قاضی حسن­ شاهی، من شدید تحت فشار قرار گرفته بودم و خشمگین و ناراحت بودم. چون آقای عزیزالله بهارلو هم مرتب به دادگاه فشار می ­آورد که حکم اجرا شود و من هم تلاش می ­کردم که این حکم را خنثی کنم. هر روز دادگاه بودم و پیش وکلا می ­رفتم تا از آنها مشورت بگیرم به همین جهت تقریبا تمام کارکنان دادگستری من را می­ شناختند و مشکل من را می ­دانستند و هر وقت که سر حال بودند از من می ­پرسیدند: «کارت هنوز حل نشده است؟»

      در فکر بودم که بتوانم راه قانونی بیابم و یا آشنای با نفوذی پیدا کنم تا بتوانم این حکم را خنثی کنم که یک راهی به ذهنم رسید و آن این که از یک سرهنگ پاسدار کمک بگیرم و به او بگویم؛ قاضی حسن شاهی عالمانه و عامدانه حق ما را پایمال کرده است و از او تقاضا کنم با اِعمال نفوذ این حکم را خنثی کند. آن زمان به پاسدارها سربازان گمنام امام زمان می­ گفتند و بیشتر مردم فکر می­ کردند یک پاسدار می ­تواند در همه­ جا اعمال نفوذ کند و من و برادرم غلامرضا هم به دنبال این باور اجتماعی، تصمیم گرفتیم از  پاسدار سرهنگ شیرعلی کمک بگیریم. پاسدار سرهنگ شیرعلی توی جنگ ایران و عراق هر دو چشمش را از دست داده بود آن روزها در منطقه چهارمحال نام پاسدار شیرعلی تبلیغ و به عنوان الگو معرفی می ­شد و خیلی سر زبان ­ها و قابل ستایش و رسما از او تقدیر به عمل می ­آمد.

         برادرِ سرهنگ شیرعلی بنام درعلی، با برادر من غلامرضا در سنندج توی سازمان سپاه پاسداران در دوران سربازی هم دوره خدمت و دوستان صمیمی  بودند. این دوستی بعد از سربازی هم تداوم یافت و موجب دوستی با برادر درعلی یعنی شیرعلی هم شده بود. برادرم غلامرضا بعد از اتمام دوره سربازی به محل آمد و به کار کشاورزی پرداخت ولی درعلی و برادرش شیرعلی در همان سپاه ماندند و شیرعلی در جنگ ایران و عراق دو تا چشمش را متاسفانه از دست داد. درعلی و شیرعلی از مردمان روستای اَرجِنَک چهارمحال بودند. به اتفاق برادرم غلامرضا به سمت خانه سرهنگ شیرعلی راه افتادیم. در حین راه با یک عابر پیاده تصادف جزئی کردیم عابر پیاده یک نفر از لران هم استانی­ مان بود که به اتفاق زنش با هم سرگرم صحبت و گفت ­وگو بودند و از یک کوچه تنگ و باریک بدون اینکه این طرف و آن طرف خود را نگاه کنند با شتاب توی خیابان آمدند و به باربند وانت برخورد کردند. غلامرضا برادرم راننده بود مامور او را به کلانتری برد شب هم همانجا نگه داشتند و فردا صبح به دادگاه اعزام کردند یکصدهزار تومان  دیه دادیم و رضایت گرفتیم و دوباره به سمت خانه جناب سرهنگ شیرعلی به راه افتادیم. در خانه جناب سرهنگ شیرعلی موضوع را گفتیم ایشان راه حل را کمک گرفتن از تقی مبینی عنوان کرد و گفت؛ «با او دوست صمیمی هستم و می­توانم سفارش شما را بکنم.»

        تقی مبینی یک نفر شهرکردی بود و از دو جهت مردی شناخته شده بود. یکی اینکه در رشته حقوق تحصیل کرده بود و آن روز دوره کارآموزی خود را در دادگستری شهرکرد طی می­ کرد و می ­خواست دفتر وکالت بزند. بدین جهت بین قضات و وکلا و کسانی که پرونده در دادگستری داشتند و دنبال وکیل و یا پارتی می ­گشتند، آدمی شناخته شده بود و دیگری اینکه برادرش علی مبینی نماینده شهرکرد در مجلس بود و از طریق برادرش هم بسیاری او را می ­شناختند.

       تقی مبینی هنگام انتخابات مجلس به منظور جمع آوری رای برای برادرش علی مبینی، بسیار فعال بود و توی  شهرها و روستاها می ­رفت و مردم را تشویق می ­کرد که به برادرش علی مبینی رای دهند به همین جهت بیشتر افراد سرشناس و فعالان اجتماعی او را می ­شناختند از جمله افراد سرشناس روستاها که هنگام انتخابات با او همکاری می­ کردند خودِ من را کامل می­ شناخت چون من در دسته ­بندی ­های انتخاباتی نمایندگان مجلس، در لشکر آقای مبینی بودم.

       سرهنگ شیرعلی راه خروج از این بن ­بستی که من به دنبال حکم قاضی حسن شاهی قرار گرفته بودم را کمک گرفتن از تقی مبینی دانست و گفت: «من با تقی مبینی رفاقت دارم، زنگ می­زنم و سفارش شما را می­ کنم شما نزد او بروید او می­ تواند کمک مؤثر کند.» گفتم: «با تقی مبینی خودم هم آشنا هستم راضی به زحمت شما نیستم.» از خانه جناب سرهنگ شیرعلی بیرون آمدیم. تصمیم گرفتم نزد تقی مبینی بروم و از او کمک بگیرم. نزد ایشان رفتم و پس از احوال پرسی و تعارفات معمول، آقای تقی مبینی گفت: «راستی حکم آن پرونده ­تان صادر شد؟» گفتم: «کدام پرونده؟» گفت: «همان که طرف تو آقای عزیزالله بهارلو هوره ­ای بود؟» گفتم: «شما از کجا می ­دانید که من توی دادگاه با آقای عزیزالله بهارلو هوره­ ای پرونده دارم؟» گفت: «مدیر دفتر شعبه سوم دادگاه که پرونده شما در آنجا در حال رسیدگی بود با آقای عزیزالله بهارلو هوره­ ای ششدانگ رفیق است و رفت و آمد خانوادگی دارند در تابستان­ ها بارها با زن و بچه توی باغ آقای عزیزالله بهارلو می ­رود این مدیر دفتر، آقای عزیزالله بهارلو را راهنمایی کرده بود که نزد من بیاید و از من کمک بگیرد و گفته بود قاضی حسن­ شاهی با تقی مبینی رفاقت دارد برو بگو سفارشت را به حسن شاهی بکند. وقتی آقای عزیزالله بهارلو نزد من آمد، من نتوانستم رویش را نگیرم چون ایشان هم همانند شما در پروژه انتخابات خیلی به ما کمک کرد و من خود را مدیون او می ­دانم در نظر داشتم که اگر بشود جایی کمک کنم تا جبران کمک ­هایش را کرده باشم. آقای عزیزالله بهارلو یک بار دیگر قبلا به من رو زده بود و از من کمک خواسته بود و می­ خواست من وساطت کنم و یک مجرم مواد مخدر توی دادگاه تبرئه گردد و من خیلی صریح به او جواب رد دادم و گفتم: در باره مجرمان مواد مخدر هیچ کمکی به کسی نمی ­کنم. چون آن روز نتوانسته بودم رویش را بگیرم، دچار عذاب وجدان بودم این بار که آمد و درباره پرونده­ اش به طرفیت شما را مطرح کرد و تقاضای کمک کرد دیگر هیچ بهانه ­ای نمی ­توانستم داشته باشم و تقاضای او را پذیرفتم و قول دادم که او را کمک کنم. در یک مراجعه به دادگاه نزد قاضی حسن شاهی رفتم و در باره شما و آقای بهارلو با او حرف زدم و به حسن شاهی گفتم هردو اینها یعنی آقای بهارلو و نیز آقای ایزدی از دوستان و آشناها هستند و هر دو هم آدم­ های خوبی هستند و به ما در پروژه انتخابات کمک فراوان کرده ­اند ولی اگر در پرونده راهی وجود دارد هوای بهارلو را داشته باشید ایشان اولویت دارد و من بعد از این گفت ­وگو دیگر از نتیجه­ ی این سفارش خبری ندارم.»

       من گفتم: «قاضی حسن شاهی هم برابر توصیه شما رای به نفع آقای بهارلو داده است و حق یکصدساله ما را پایمال کرده است و من هم به همین جهت اکنون خدمت شما رسیدم و هدفم این بود که در این خصوص از شما کمک بگیرم و بتوانم این رای ناحق را خنثی کنم که با فرمایشات­ تان متوجه شدم حق ما بوسیله شما پایمال شده است.»

       روز بعد توی اداره کشاورزی سخنان آقای تقی مبینی مبنی بر سفارش آقای بهارلو به قاضی حسن شاهی را به آقای مهندس علی حسینی یکی از کارشناسان برجسته آن اداره گفتم. آقای حسینی هم شهرکردی و از همشهریان علی مبینی نماینده مجلس بود علاوه بر همشهری، هم با تقی مبینی و هم با علی مبینی رفیق شفیق هم بودند همین آقای مهندس علی حسینی به جهت شغل و سمتش در اداره کشاورزی با اغلب کشاورزان آشنایی داشت و موقع انتخابات مجلس یکی از اعضاء هیات کارزار انتخاباتی علی مبینی بود و با استفاده از شناخت و آشنایی خود با کشاورزان، آنها  را تشویق می­ کرد که به علی مبینی رای دهند. من هم بنابر شغلم که کشاورزی بود و هم اینکه هنگام انتخابات در لشکر علی مبینی بودم با آقای مهندس حسینی آشنایی کامل داشتم و با هم حداقل یک نیمه رفیق بودیم.

آقای مهندس حسینی نمی ­توانست قبول کند که تقی مبینی نزد من اینگونه صریح اعتراف کرده باشد یعنی نقل قول حرف ­های تقی مبینی توسط من برای مهندس علی حسینی غیر قابل باور بود. آقای مهندس حسینی در اولین دیدار با تقی مبینی از خودش صحت و سقم نقل قول من را پرسیده بود و پس از اقرار آقای تقی مبینی، آقای مهندس حسینی گلایه کرده و گفته بود: «مرادعلی ایزدی در مزرعه­ ی قارا آغاج زارع هستند که با این سفارش شما و حکم قاضی حسن شاهی حق زارع بودن یکصد ساله آنها پایمال شده است.»     

     حدود 10 روز بعد از اینکه، من به حکم قاضی حسن ­شاهی اعتراض کردم و آقای حسن ­شاهی پرونده را به دادگاه شعبه اول تجدید نظر فرستاد، از دادگاه تجدید نظر حکمی به دستم رسید که نوشته بود: «این دادگاه صلاحیت رسیدگی به حکم تجدید نظر شده را ندارد». و پرونده باز به دادگاه شعبه سه برگشت داده شده بود. زمانی این حکم دادگاه تجدید نظر به دستم رسید که قاضی حسن ­شاهی، صادر کننده حکم، از شعبه سه دادگاه بدوی به شعبه دو دادگاه تجدید نظر، انتقال یافته بود و بجای حسن­ شاهی، فرد دیگری به نام آقای حماسیان آمده و قاضی شعبه سه بدوی شده بود و حالا پرونده برگشت داده شده­ ی ما در اختیار قاضی حماسیان قرار داشت. قاضی حماسیان سخت تصمیم گرفته بود حکمی را که قاضی حسن شاهی بر علیه من صادر کرده بود اجرا کند. من در همان دادگاه شعبه سه به آقای حماسیان هم دادخواست اعاده دادرسی حکم قاضی حسن شاهی را داده بودم ولی هروقت قاضی حماسیان من را می ­دید با من برخورد بدی داشت و در مقابل اعتراض من می­ گفت: «هیچ متهمی محکومیت خود را قبول نمی ­کند و هیچ محکومی حکم محکومیتش را قبول ندارد بی خود به اینجا نیا و ما حکم را اجرا خواهیم کرد و تو راهی جز تسلیم نداری». قاضی حماسیان به مدیر دفتر خود هم دستور داده بود که اجازه ندهد من نزد او بروم و من را از اتاقش بیرون کند.

      ناگزیر دوباره پیش آقای حسن­ شاهی رفتم و برخورد تند و سخنان آقای حماسیان را به او گفتم. آقای حسن ­شاهی گفت: «من حکم ناحقی بر علیه شما داده­ ام شما می­ توانید بر علیه من شکایت کنید و من ناگزیر باید پاسخگوی کار خودم باشم، کار دیگری از دستم بر نمی ­آید که برایت بکنم بنابراین آمدن تو نزد من برای شما سودی ندارد». من گفتم: «شکایت بر علیه شما، برای من فایده ­ای ندارد با اینکه از دست شما بسیار ناراضی هم هستم ولی تاکنون شکایتی بر علیه شما هم نکرده ­ام چون عملا فایده ­ای برای من ندارد چون همه­ ی قضایا را فهمیده ­ام، فهمیده ­ام که با فشار دیگری این حکم صادر شده است و من هم اکنون می ­بینم که جناب ­عالی از کار خود پشیمان هستی لذا برای آرامش وجدان خودتان هم که شده اگر کاری از دستت در جهت کمک به من بر می ­آید لطفا و خواهشا انجام بدهید». آقای حسن­ شاهی تلفن را برداشت و به قاضی حماسیان زنگ زد و گفت: «آقای حماسیان، شما وارث کارهای من می ­باشید، من طی حکمی، حقی را از بین برده ­ام که در حال حاضر آن پرونده در اختیار شما است و از دست من دیگر خارج است اکنون ایشان که حق ­شان به دست من پایمال شده به خدمت می ­رسند اگر می ­توانید کمکش بکنید». آقای حسن ­شاهی به من گفت: «برو پیش آقای حماسیان». وقتی من جلو اتاق دادگاه شعبه سه آمدم، آقای حماسیان جلو در ایستاده بود. من سلام گفتم، جواب سلامم را به خوبی داد و به دفتر دار گفت: «پرونده این آقا را بیاورید». مدیر دفتر گفت: «چطور شد؟ شما می ­گفتید این را راه ندهید؟» آقای حماسیان گفت: «آقای حسن ­شاهی زنگ زد و سفارش ایشان را کرد، خودِ صادر کننده حکم، اقرار دارد که حکم نا حق است و از من خواسته هر کمکی که از دستم بر می آید بکنم، حالا پرونده را بفرست ببینم قضیه چی است». آقای حماسیان پرونده را مطالعه کرد، چند سند و مدرک خواست دادم، سند و مدرک ­هایی که از من گرفت هم خواند و به فکر فرو رفت و لحظه­ ای بعد گفت: « چند روزی باید صبر کنی تا من بیندیشم و راه ­های برون رفت از این تنگنا را بیابم برای یافتن راه ­های برون رفت، پرونده باید دوباره بررسی گردد. برای قدم اول، شما باید مبلغی به دادگستری بسپاری، یک شماره حساب بانک به تو می ­دهم شما مبلغ دویست هزارتومان سپرده به منظور ضرر و زیان به حساب دادگاه بریزید و رسید آن را به دادگاه ارائه دهید. اگر در بررسی دوباره شما پیروز شدی که دویست هزارتومان به شما برگردانده خواهد شد ولی اگر رای بعدی به زیان شما صادر گردد آن دویست هزار تومان از دست­ تان خواهد رفت بعد از سپردن این مبلغ چند روز دیگه یک سر بیا دادگاه تا نتیجه تصمیم روند کار را به شما بگویم»

     من جبهه­ ی دیگری برای اثبات حق زارع بودن­ مان در اداره امور اراضی گشوده بودم و سخت پیگیر بودم، نامه ­ای به اداره امور اراضی داده و درخواست اجرای قانون فروش باغات را کرده بودم. پرونده کارشناسی شده بود و من پیگیر اجرای حکم کارشناسی؛ یعنی فروش باغات به زارعان شده بودم. آقای عزیزالله بهارلو هم بیکار ننشسته بود و با استناد به حکم دادگاه، جلو اجرای قانون فروش باغات در اداره امور اراضی را گرفته بود.

از طرف دیگر، حکم قاضی حسن ­شاهی جهت اجرا به پاسگاه فرستاده شده بود و من تحت تعقیب پاسگاه بودم و هر چند روز یکبار، مامور من را به پاسگاه می­ برد و به دادگاه می ­فرستاد و در دادگاه مجددا نوشته می ­شد که صورت جلسه ­ای تنظیم و ما مزرعه را تخلیه و تحویل دهیم و من هم برای اینکه این صورت جلسه تنظیم نشود تا ما مجبور به تخلیه و تحویل مزرعه نشویم مرتب توی ادارات و دادگاه و نیز در تهران پیگیر اثبات حق و حقوق خودمان بودم.

      در همین موقع آقای عزیزالله بهارلو شکایت دیگری مبنی بر سرقت آلوچه خشکه از خرمن در مزرعه­ ی قارا آغاج بر علیه من و پنج نفر دیگر برادر و خواهرانم نمود و درگیری جدیدی را باز کرد در این شکایت جدید دو نفر، براتعلی پسرعمو و شیرعلی نوه عموی من هم، گواه آقای عزیزالله بهارلو شده بودند. این شکایت هم مدتی ما را درگیر کرد و نتیجه ­ای هم برای آقای بهارلو در پی نداشت.

       در همین زمان، ماشین وانت نیسان آقای شیرعلی عرب، نوه عموی من، در شهرکرد دزدیده شد، شیرعلی به من و برادرم غلامرضا مظنون بود. آقای عزیزالله بهارلو به کمک شیرعلی شتافت و گواهی داد که؛ ما دو برادر، ماشین شیرعلی را دزدیده­ ایم. این شکایت هم مدتی وقت ما را گرفت و هم قدری از انرژی ما را به هدر داد و نتیجه ­ای هم برای شیرعلی به بار نیاورد.

       اجرای قانون فروش باغات در اداره امور اراضی، راکد مانده بود به همین جهت اداره امور اراضی شهرکرد نمی­توانست این قانون را درمورد مزرعه ­ی قارا آغاج اجرا کند. اداره امور اراضی نامه ­ای به امور اراضی مرکز نوشت و درخواست راهکار برای حل این معضل کرد و من این نامه را به تهران بردم.

       در کنار این راکد ماندن اجرای قانون فروش باغات، بعضی روایت ­ها هم مبنی بر این بود که دوباره این قانون جهت اجرا در مرکز تصویب شده است. من با نامه اداره امور اراضی به تهران رفتم تا شخصا پرس جو از چگونگی این قانون بکنم. وقتی جلو دَرِ اداره امور اراضی مرکز رسیدم آقای عزیزالله بهارلو را هم آنجا دیدم خود را پنهان کردم تا او از اداره دور شد توی اداره نزد مسئول مربوطه به نام آقای ساعدی رفتم نامه را دادم و موضوع چگونگی اجرای فروش باغات را پرسیدم. ایشان گفت: «نه، هنوز دستورِ اجرا داده نشده است». و یواشکی به من گفت: «بین خودمان بماند، آقای رفسنجانی خودش باغدار است و هرگز نمی­ گذارد قانون فروش باغات اجرا شود».

ادامه دارد.

محمدعلی شاهسون مارکده

همراه 09132855112