گزارش نامه شماره 287 اول اسفند 1402

قصه مرادعلی (بخش نهم)

     قاضی گودرزی به من گفت: «شهود خود را معرفی کن». من آقای محمد کرمی صادق ­آبادی مشهور به محمدآقا را معرفی کردم. محمد کرمی گفت: «من تا یاد می ­دهم صفرعلی پدر بزرگ اینها کشاورز مزرعه­ ی قارا آغاج بوده و شخصا در آن کار می­ کرد». در این وحله باز مادر بزرکم آمد و با گریه از بدبختی خود و زورگویی آقای عباس کرمی شکایت­ ها کرد. قاضی به من گفت: «اگر مادرت را از اینجا دور نکنی، من بدون رسیدگی از اینجا می ­روم». و من مادر بزرگم را از محل دور کردم. قاضی به من گفت: «دومین گواه خود را معرفی کن». من آقای عزیزالله بهارلو هوره ­ای را معرفی کردم. آقای عزیزالله بهارلو گفت: «از آن زمان که من یاد می ­دهم عمو صفر در اینجا زارع بوده است و بعد از صفر بچه ­های او در اینجا مشغول کشاورزی بوده ­اند». قاضی گودرزی  پرسید: «بچه­ های ­صفر کی ­ها بودند؟» عزیزالله گفت: «حسن که پدر همین بچه ­ها باشد و بعد هم خود این بچه­ ها که بزرگ­ ترین ­شان همین مرادعلی باشد». قاضی پرسید: «شما این اطلاعات را از کجا بدست آورده ­اید؟» عزیزالله گفت: «من هوره ­ای هستم مزرعه ­ی من در کنار همین مزرعه­ ی قارا آغاج است ما همسایه هستیم به دیدن هم می ­رویم و بعضی وقت­ ها از یکدیگر وسیله بقرض می ­گیریم».

      قاضی به من گفت: «سومین شهود خود را معرفی کن». من یک نفر را که از مردم دشتی بود معرفی کردم. ایشان گفت: «من دو سال گوسفندان ده صادق­ آباد را می­ چرانیدم روزهایی که برای چرای گوسفندان به همین کوه، (اشاره به کوه مزرعه­ ی قارا آغاج نمود)، می ­آمدم می ­دیدم شخصی به نام صفرعلی معروف به صفر مراد در این مزرعه کشاورزی می­ کرد».

     قاضی به آقای عباس کرمی گفت: «شهود خود را معرفی کن». کدخدا کرمی آقای احمد آبپونه ­ای، برادر زَنِ خود را معرفی کرد. احمد آبپونه ­ای گفت: «بنیان گذار این مزرعه صفرعلی بود صفرعلی قبلا هم شوهر مادر من بود خواهر ناتنی من، از صفر و مادرم، همسر همین عباس کرمی است و ما قوم و خویش هستیم به همین جهت من از گذشته اطلاع کامل دارم».

     آقای عباس کرمی پس از شنیدن سخنان شاهدش که بر علیه او حرف زد، سخت شرمنده شده بود. در این وقت آقای قاضی از خود عباس کرمی پرسید: «شما می ­گویید این درختان مزرعه را چه کسی کاشته است؟»  گفت: «صفرعلی». قاضی بلافاصله پرسید: «پس ادعای شما چیست؟» آقای کرمی گفت: «من زمینی را ادعا می ­کنم که توسط مالک احیا شده است و در تصرف خود مالک بود». قاضی گودرزی گفت: «آن زمین کدام است؟» آقای عباس کرمی گفت: «در حال حاضر آن زمین به دلیل طغیان رودخانه زیر آب رفته و قسمتی از رودخانه است».

تحقیقات قاضی گودرزی به پایان رسید که با بدرقه حاضرین محل مزرعه را ترک کرد و پس از مدتی حکم بر نقض محکومیت من صادر شد. این حکم، ما را زارع مزرعه می ­شمرد. صدور حکم جدید و نقض حکم قبلی که حاکمیت عباس را در پی داشت، هم زمان شد با پایان پنج ساله زمان وکالت آقای عباس کرمی از طرف مالک، یعنی خانم بغدادی، بر مزرعه­ ی قارا آغاج. بعد از این دخالت و مزاحمت­ های عباس کرمی خیلی کم شد ولی تمام نشد.

     بعد از مدتی از صدور این حکم، یک روز خانم بغدادی به همراه رئیس پاسگاه ژاندارمری به خانه کدخدا عباس کرمی آمد. پیام دادند من هم رفتم. رئیس پاسگاه خطاب به من گفت: «چرا زمین خانم بغدادی را تصرف عدوانی کرده ­ای؟» گفتم: «جناب رئیس من را توی همین زمین زاییده ­اند، من توی همین زمین به دنیا آمده­ ام، من در عجبم چرا با اینکه با حکم قطعی دادگاه این مسئله به پایان رسیده، بازهم این حرف­ های بی اساس این قدر تکرار می­ شود؟» کدخدا عباس کرمی گفت: «منظور از زمینِ تصرف عدوانی که رئیس محترم پاسگاه می­ گوید، زمین ­های زیر جوی آب است که آقای بغدادی با گرفتن کارگر پیمانی آباد کرده است نه آن قسمت قدیمی که پدر بزرگ تو آباد کرده است». من گفتم: «شما که می ­گویید آقای بغدادی دزد است!» عباس کرمی گفت: «من کی چنین حرفی را زدم». خانم بغدادی با شنیدن این حرفِ من بسیار ناراحت شد و اصرار کرد که موضوع را بداند. من گفتم: «ایشان شکایت کرده بود که ارثیه پدری همسرش را از من بگیرد من گفتم ما صلح نامه داریم و صفر اموالش را به ما فرزندان حسن صلح کرده است ایشان گفت این صلح نامه را بغدادی به درخواست آغابیگم و با گرفتن انعام یا حق ­الزحمه، جعلی درست کرده است و روح صفر از این صلح نامه خبر نداشته است». خانم بغدادی بلافاصله از جای خود بلند شد و خشمگینانه به آقای عباس کرمی گفت: «من اگر زمینی هم دارم می­ خواهم همین مرادعلی بکارد و بخورد ولی توی بی حیا و بی شرف نخوری». بعد خانم بغدادی رو کرد به رئیس پاسگاه و گفت: «بلند شو برویم».

     نقل قول دزد خوانده شدن آقای علی بغدادی بهانه بود در واقع خشم خانم بغدادی از حکم قطعی بود که من را حاکم و کدخدا عباس را که وکالت خانم بغدادی را داشت محکوم کرده بود چون خانم بغدادی با دادن وکالت به عباس کرمی خواستش این بود که کدخدا بتواند من را از مزرعه بیرون کند ولی حالا که حکم به نفع من صادر شده بود از وکیل خود که شکست خورده بود ناراحت بود این اصل قضیه بود که از عباس بریده و به سمت من آمد.

    خانم بغدادی تنها نبود یک خانمی دیگر هم همراه او بود به اتفاق رئیس پاسگاه به مزرعه ­ی قارا آغاج رفتیم. رئیس پاسگاه سه شبانه روز در اتاق مزرعه ­ی قارا آغاج ماند و با این دو تا خانم شب و روز به عیش و نوش پرداخت. رئیس پاسگاه روز سوم خطاب به من گفت: «من باید تو را به پاسگاه ببرم و بگویم فراری بوده ­ای و در طول این سه روز تو را تعقیب کرده­ تا دستگیرت کرده­ ام.» خانم بغدادی و خانم همراه ایشان و من به اتفاق رئیس پاسگاه به پاسگاه رفتیم. رئیس پاسگاه در حضور من به معاون خود گفت: «پدرم در آمد تا این مرادعلی را دستگیر کردم سه روز دنبالش بودم». معاون در جواب گفت: «می­ خواستی بیایی اینجا و به من بگویی که مرادعلی فراری است، من پیغام می­دادم خودش با پای خودش به پاسگاه می ­آمد». معاون پاسگاه کامل من را می ­شناخت و با دیدن این دو تا خانم همراه رئیسش به قضایا کامل پی ­برده بود یواشکی دور از چشم رئیس به من گفت: «از این دوتا خانم دل نمی­ کند تو را بهانه کرده است».

***

     یک روزِ زمستانی، توی خانه نشسته بودم، زنگِ دَرِ خانه به صدا درآمد وقتی در را باز کردم با دو نفر مرد نا شناس روبرو شدم که گفتند: «با مرادعلی کار داریم». گفتم: «خودم هستم، بفرمایید». گفتند: «ما از سوادجان هستیم و از طرف بی ­بی محترم آمده­ ایم». دو نفر سوادجانی را به داخل خانه دعوت کردم و ضمن پذیرایی، هدف آنها از آمدن به اینجا را جویا شدم. یک نفرشان لب به سخن گشود و با اشاره به همراه خود گفت: «این آقا، اسدالله عسگری، برادر محمدآقا کدخدای سوادجان است قبلا در اصفهان و جاهای دیگر زندگی می­ کرده است اکنون بی ­بی محترم به ایشان نمایندگی داده که بیاید و سهم محصول اربابی مزرعه­ ی قارا آغاج را از شما تحویل بگیرد حالا آمده خدمت شما تا با شما ضمن آشنایی، گفت­ و گو کند و تکلیف سهم بی ­بی محترم و بی ­بی آغابیگم را روشن نماید». من گفتم: «ما کشاورز هستیم و روی زمین کار می ­کنیم و محصول تولید می­ کنیم محصول که به دست آمد چه شما و چه خود بی ­بی می­ تواند بیاید و سهمش را تحویل بگیرد». مردِ سخنگوی سوادجانی گفت: «قصد بی ­بی محترم آن هست که زمینش را خود، شخصا کشت کند». من گفتم: «ما و شما سوادجانی­ ها از قدیم همسایه بوده ­ایم و این را خوب می­ دانید که پدران من بیش از صد سال است که روی این زمین کار می ­کنند مزرعه زمینی بایر بوده و پدران من با زحمت آن را دایر کرده ­اند حدود 5 هزار درخت کاشته ­اند جوی آب برای آن احداث کرده ­اند زمین را برای کشت جو و گندم هموار کرده ­اند خود شما روستا زاده هستید و می ­ دانید زمین بایر را دایر کردن چقدر زحمت دارد و نیازی به گفتن من نیست من حالا عمویم را دعوت می ­کنم که به اینجا بیاید و رنج زحمت و مرارتی که ایشان و پدرش که پدر بزرگ من باشد به اتفاق حسن پدرم توی این مزرعه کشیده ­اند را برایتان بازگو­ کند تا به عمق قضایا پی ببرید».

      عمو حسین آمد و خاطرات چندین ساله دوران نوجوانی و جوانی ­اش را بازگو کرد رنج زحمات طاقت فرسای شبانه روزی که همراه با رنج فقر و گرسنگی بوده و در روزگارانی که به علت زورگویی خان­ های منطقه امنیت هم نداشته ­اند را برای این دو نفر سوادجانی تا پاسی از شب که گذشت، باز گو کرد و در پایان هم گفت: «این بچه ­ها توی مزرعه کار می­ کنند و از محصول تولید شده سهم ارباب را می ­دهند حال شما می­ خواهید بیایید سَرِ خرمن تحویل بگیرید، نمی­ خواهید سالیانه بیایید تحویل بگیرید این شیوه ­ای عادلانه است این کل حرف ما است شما این حرف ­های ما را به بی­ بی محترم بگویید».

      دو نفر مرد سوادجانی شب هم خانه من خوابیدند و صبح به دیدار کدخدا عباس کرمی رفتند آن روز و شب هم در خانه او ماندند و بعد رفتند و من دیگر خبری از آنها نداشتم تا اینکه حدود یک ماه بعد از عید نوروز خبر آمد که مامور پاسگاه ژاندارمری به اتفاق اسدالله عسگری سوادجانی آمده خانه کدخدا عباس کرمی و قرار است فردا صبح به مزرعه­ ی قارا آغاج بیایند و آقایان قهرمان ( یکی از بزرگ مردان یاسوجای پسر کل خداوردی کدخدای مشهور و برادر سلیمان کدخدا) یاسوچایی و نیز عبدالله یاسوچایی به اتفاق فرزندان ­شان را بیاورند تا آنها مزرعه ­ی قارا آغاج را کشت کنند و به زور مامور ما را هم از مزرعه بیرون کنند. من برای اینکه در دسترس نباشم به بالای کوه رفتم و از دور به نظاره ایستادم. مامور پاسگاه ژاندارمری حسینی نام داشت و به گروهبان حسینی مشهور بود. سرکار حسینی سوار یابو بود و چوبی هم در دست داشت. در این حین دوتا برادر کوچک من یعنی غلامرضا و عبدالرضا به اتفاق کارگرمان به نام محمدعلی نوری در مزرعه حضور داشتند مامور با همان چوبی که در دست داشت دوتا برادر کوچک من را کتک زد آنها فرار کردند مامور آنها را دنبال کرد تا از مزرعه بیرون رفتند مامور از محمدعلی نوری کارگر هم خواست که مزرعه را ترک کند او گفت: «می­ گویید کار نکن نمی­کنم ولی این گاو و گوسفندان و این بچه کوچک، اشاره به حسینقلی برادر نا تنی­ ام، تحویل من هستند من نمی ­توانم اینها را رها کنم اجازه بدهید خودشان بیایند و اینها را تحویل بدهم آنگاه خواهم رفت». افراد یاسوچایی همراه مامور، وارد خانه ­ی مزرعه شدند مقداری روغن حیوانی و مقداری هم ماست برداشتند و به مامور دادند و رفتند. من از کوه پایین آمدم جملگی یعنی با برادران و مادرم به هوره رفتیم و با اقوام و تنی چند از بزرگان هوره مشورت کردیم صبح روز بعد مادرم و بچه ­ها همگی به مزرعه برگشتند و من به اصفهان رفتم و با آقای قدیمی پسر خواهر آقای بغدادی و وارث ملکِ آقای بغدادی یکی دیگر از مالکان، دیدار و شرح وقایع روز گذشته را با او در میان گذاشتم. آقای قدیمی از این اتفاق بسیار ناراحت شد و عریضه ­ای از زبان من به دادگاه شهرکرد نوشت که؛ مامور پاسگاه آمده و برادران من را کتک زده است. من شب را در خانه آقای قدیمی در اصفهان ماندم و قرار شد صبح به شهرکرد بروم. صبح زود در حال خوردن صبحانه بودیم که زنگ دَرِ خانه آقای قدیمی به صدا در آمد خانم آقای قدیمی در را باز کرد و آمد و گفت: «کدخدا عباس کرمی است بگویم بیاید تو یا نه». آقای قدیمی گفت: «بگو اینجا نیست». خانم آقای قدیمی هم نزدیک در با صدای بلند گفت: آقای قدیمی حمام هستند، برو یک ساعت دیگر بیا». کدخدا کرمی گفت: «اجازه بدهید بیایم خانه تا از حمام بیایند». خانم قدیمی هم گفت: «وقتی شوهرم خانه نباشد من چنین اجازه­ ای ندارم». وقتی کدخدا عباس کرمی از خانه دور شد من به اتفاق آقای قدیمی سوار بر ماشین از خانه خارج شدیم و من به شهرکرد رفتم.

     در شهرکرد نامه را به دادگاه بخش دادم رئیس دادگاه زیر همان دادخواستِ من به گروهان ژاندارمری دستور رسیدگی داد. نامه را به گروهان ژاندارمری بردم فرمانده گروهان زیر همان ورقه به رئیس پاسگاه ژاندارمری بن دستور بررسی و ارائه گزارش داد. نامه را به پاسگاه بن آوردم. در پاسگاه، به اولین نفری که برخورد کردم همان گروهبان حسینی بود و این اولین بار بود که ایشان را می­ دیدم و با هم، هم ­کلام می­ شدیم. گروهبان حسینی پرسید: «اسمت چیه؟» گفتم: «مرادعلی ایزدی». گفت: «تو چرا ملک آقای عباس کرمی را تحویلش نمی­ دهی، دیروز مامور آمد آنجا تو کجا بودی؟ کجا فرار کرده بودی؟». گفتم: «من در شهرکرد توی دادگاه و توی اداره کشاورزی به دنبال همین شکایت بودم و نمی­ دانستم شما تشریف می­ آورید، شما هروقت می­ خواهید تشریف بیاورید آنجا، زودتر خبر بدهید تا من در خدمت تان باشم، من حالا از دست آن ماموری که دیروز اعضا خانواده من را کتک زده شکایت کرده ­ام، مگر دنیا قانون ندارد چرا شما که خودتان مامور قانون هستید باید غیر قانونی عمل کنید؟» گروهبان حسینی گفت: «شلوقش نکن، مامور، خود من بودم. بعد متوجه شدم که گروهبان حسینی سواد ندارد به همین دلیل نامه را که از من گرفت نخواند، نامه را تحویل رئیس پاسگاه به نام آقای فرخی داد. آقای فرخی رئیس پاسگاه بن نامه را خواند و گفت: «تو چرا فرار می ­کنی؟ مگر مامور لولو خور خوره است که ازش فرار می­ کنی؟» گفتم: «شما چه دلیلی دارید که من فرار کردم؟ من دیروز برای همین گرفتاری که برای من درست کرده­ اند و مالکان می­ خواهند حق یکصد ساله ما را از بین ببرند به دادگاه و اداره کشاورزی رفته بودم، یعنی شما می­ فرمایید من حق ندارم به دادخواهی بروم؟» آقای فرخی رئیس پاسگاه با نهیب گفت: «برو بیرون، حرف زیادی نزن». من از دفتر پاسگاه بیرون آمدم و توی حیاط پاسگاه منتظر ایستادم ببینم دستور بعدی چی است. بعد از نیم ساعتی همان گروهبان حسینی از دفتر بیرون آمد و گفت: «تو هنوز اینجا ایستادی؟» گفتم: «آره». گفت: «چرا نمی­ روی خانه­ ات؟». گفتم: «تکلیف نامه ­ام چی می ­شود؟». گفت­: «به تو ربطی ندارد ما جواب دادگاه را می­ دهیم». و من هم پیاده راه افتادم و از بن به صادق ­آباد آمدم. 

ادامه دارد

محمدعلی شاهسون مارکده.  همراه 09132855112