گزارش نامه 288 نیمه اسفند 1402

قصه مرادعلی (بخش دهم)

     آقای اسدالله عسگری سوادجانی به نمایندگی از بی ­بی محترم ساکت ننشست و بر علیه من به خانه انصاف ده صادق ­ آباد شکایت کرد و درخواست بیرون رفتن من از مزرعه­ ی قارا آغاج را نمود. رئیس خانه انصاف ده صادق ­آباد مردی بود به نام محمد کرمی معروف به محمدآقا. محمدآقا از طایفه پر جمعیت کرمی­ های صادق ­آباد هست مردی بسیار شجاع و با شهامت بود در طی چندین سال که رئیس خانه انصاف ده بود همیشه یار و یاور ستم ­دیدگان بود آنچه را که به نظرش حق بود و واقعیت داشت می ­گفت و می ­نوشت حتی اگر طرف مقابل از آدم ­های قدرتمند باشد. محمدآقا کرمی شکایت آقای اسدالله عسگری را به عنوان نماینده مالک بی ­بی محترم رسیدگی کرد. یعنی هم از آقای عسگری پرسید چه می ­گویی؟ و هم نظر من را پرسید و در پایان تحقیقات گفت: « ما نظرمان را به عنوان حکم صادر و پس از تایید دادگاه بخش به دو نفر شما ابلاغ می­ کنیم».

     در همین حین، آقای فتاحی (مردی سرشناس و پر نفوذ در منطقه، ساکن شهرکرد، قدری ملک داشت از جمله در صادق ­آباد و در طبقات اجتماعی در گروه مالکان قرار می ­گرفت) صاحب آسیاب آبی صادق­ آباد، به روستای صادق ­آباد آمده بود تا اجاره سالیانه آسیاب آبی را از مردم روستا بگیرد. آقای فتاحی در خانه ابراهیم کرمی (معروف به شیخ ­ابرام، یکی از بزرگ مردان و از طایفه­ ی پر جمعیت کرمی ­های روستای صادق ­آباد، در نوجوانی چند سالی در حوزه علمیه نجف­آباد درس طلبگی خوانده بود لباس آخوندی و شغل آخوندی نداشت ولی ذهنیت آخوندی داشت و مشغول کار کشاورزی بود شیخ ابرام در مزرعه­ ی ترکش رعیت ارباب فتاحی بود) اتراق کرده بود. من هم خدمت آقای فتاحی رفته بودم تا سهم بدهی ­اجاره آسیابم را بپردازم. من در حین گفت­ و گو با آقای فتاحی، اشاره ­ای هم به موضوع شکایت آقای اسدالله عسگری در خانه انصاف ده کردم و گفتم: « آقای اسدالله عسگری سوادجانی به نمایندگی از بی ­بی محترم بختیاری، بر علیه من به خانه انصاف روستای صادق ­آباد شکایت کرده و خواسته ­اش این هست که ما را از مزرعه­ ی قارا آغاج بیرون کند». بدین جهت این موضوع را با او مطرح کردم چون آقای فتاحی با پدر بزرگم دوست بود خواستم از این خاطره دوستی او با پدر بزرگم استفاده کنم و از تجربیات او در جهت پیشبرد کارهایم راهنمایی بگیرم. سپس افزودم: «خانه انصاف روستا تحقیقات خود را کرده و قرار است حکم صادر کند». آقای فتاحی از من خواست که از قول او، از محمدآقا کرمی رئیس خانه انصاف درخواست کنم نزد او بیاید آقای محمد کرمی نزد آقای فتاحی آمد و آقای فتاحی قضایا را از او جویا شد محمدآقا کرمی گفت: «نظر ما این هست که این مزرعه را صفرعلی آباد کرده و درختان مزرعه را هم او کاشته و در طول عمر خود در این جا زراعت می ­کرده است و بعد از مرگ او، نوادگانش در اینجا زراعت می­ کنند». آنگاه آقای فتاحی متن حکمی را که قرار بود رئیس خانه انصاف بنویسد برای محمدآقا کرمی چنین انشا کرد: «تا آنجا که من یاد می ­دهم کشاورز مزرعه ­ی قارا آغاج صفرعلی بوده است که زمین ­ها را آباد کرد، کشت کرد، و درختان فراوانی کاشت و بعد از صفرعلی هم نوادگان او همچنان مزرعه را کشت می ­کنند». رئیس خانه انصاف حکم را صادر کرد و برای تایید، حکم را به دادگاه بخش شهرکرد فرستاد و رئیس دادگاه بخش شهرکرد که آن روز فردی بود به نام آقای همتیان، آن حکم را تایید کرد.

     بی ­بی محترم از این حکم خانه انصاف بر می ­آشوبد و به دادگستری شهرکرد بر علیه من و نیز رئیس خانه انصاف ده صادق ­آباد شکایت می­ کند و خواستار بیرون کردن من از مزرعه ­ی قارا آغاج می ­شود. من در پاسخ شکایت بی ­بی محترم لایحه ­ای نوشتم و حکم رئیس خانه انصاف صادق­ آباد را که به تایید رئیس دادگاه بخش شهرکرد هم رسیده بود ضمیمه کردم و ارائه دادم.

     بی ­بی محترم، خان ­زاده بختیاری بود یعنی دختر امیرمجاهدخان. در این زمان، یکی از خان ­زادگان بختیاری به نام رستم امیر بختیار، توی دربار محمدرضا شاه پهلوی، پستی و مقامی عالی داشت. بی ­بی محترم خواهر این خان ­زاده­ ی توی دربار، یعنی رستم امیر بختیار بود. بی ­بی محترم با گرفتن وقت مخصوص، نزد رئیس دادگستری شهرکرد می ­رود و خود را که؛ خواهر رستم امیر بختیار است، معرفی می­ کند و سفارش شفاهی برادر خود رستم امیربختیار را به رئیس دادگستری می­ رساند سپس موضوع شکایت خود را هم با رئیس دادگستری شهرکرد در میان می­ گذارد و خواسته ­ی خود را که بیرون رفتن ما از مزرعه­ ی قارا آغاج هم بود با او مطرح می­ کند. رئیس دادگستری شهرکرد در این زمان فردی بود به نام حجتی نجف­ آبادی. آقای حجتی در مقام رئیس دادگستری بجای اینکه پرونده را به شعبه ­ای از دادگاه ارجاع دهد، خود شخصا رسیدگی به این پرونده را به عهده گرفته بود. آقای حجتی رئیس دادگستری برای رسیدگی این پرونده، محمدآقا کرمی صادق ­آبادی رئیس خانه انصاف را احضار و با تهدید به او می ­گوید: «وقتی اداره اصلاحات ارضی می ­نویسد مرادعلی زارع نیست تو چرا چنین حکمی صادر کرده ­ای؟» محمدآقا کرمی رئیس خانه انصاف صادق ­آباد می ­گوید: «مفاد این حکم، اطلاعات من است من اصلا اگر رئیس خانه انصاف هم نبودم به عنوان یک نفر صادق­ آبادی همین اطلاعات خودم را گواهی کرده و ارائه می ­دادم من کاری هم به اداره اصلاحات ارضی و دیگران ندارم این را که من نوشته ­ام واقعیت روی زمین بوده است به علاوه همین اطلاعات من را دادگاه بخش هم تایید کرده است خوب از دادگاه بخش بپرسید چرا تایید کرده است؟» آقای حجتی رئیس دادگستری می ­گوید: «آقای همتی (رئیس دادگاه بخش) مثل یک گاو است چیزی سرش نمی ­شود و نمی ­داند چکار می­ کند». محمدآقا کرمی رئیس خانه انصاف پس از شنیدن توهین به رئیس دادگاه بخش به مزاح می ­گوید: « اگر رئیس دادگاه بخش گاو است ما هم باید گوساله باشیم، این دست مزد ما هست که به ما می­ دهید؟! ما به عنوان خانه انصاف ده کار و زندگی خود را رها می­ کنیم و دنبال حل و فصل اختلافات مردم می ­رویم بجای دستتان درد نکند و تقدیر از زحمات ما، دست مزدمان را اینگونه می ­دهید؟» آقای حجتی می­ گوید: «از بس کار خوبی هم کردی حالا دستمزد هم می ­خواهی؟ بلند شو برو، نمی­خواهم ببینمت».

 ***

     صبح روزی در مزرعه ­ی قارا آغاج از خواب بیدار شدم. حیوان ها را برای چرا به گوشه ­ای از مزرعه بردم. ساعاتی بعد، یکی از اعضا خانواده از ده آمد، نامه­ ی کوچکی به من داد و گفت: «مامور پاسگاه داده است». نامه از اداره اصلاحات ارضی بود آن را خواندم نوشته بود: «آقای مرادعلی ایزدی، مزرعه ­ی قارا آغاج به صورت شخصی کاری به نام مالکان یعنی خود زارع و خود مالک می ­باشد و شما به عنوان زارع شناخته نمی ­شوید اگر در آن مزرعه ایجاد مزاحمت نمایید به عنوان مزاحم و تصرف عدوانی شناخته می ­شوید بهتر است هرچه زودتر دست از مزاحمت بردارید در غیر این صورت از طریق پاسگاه ژاندارمری اقدام خواهد شد. رونوشت به پاسگاه ژاندارمری جهت هرگونه اقدام مقتضی ارسال و نتیجه را به این اداره ارسال نمایند».

      پس از خواندن این نامه سخت به فکر فرو رفتم که چه باید کرد؟ تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که؛ نمی­دانم باید چکار کنم و نتیجه ­ای که گرفتم این بود که باید با فردی مشورت کنم و راه برون رفتی از این تنگنا بیابم. به سمت مزرعه­ ی گزستان ( نام واقعی این مزرعه ییلقیننی است ییلقیننی کلمه ­ای ترکی است ییلقین یعنی گز، که نوعی درخت ­چه خودرو غیر مثمر است و ی پسوند مکان است یعنی جایی و محلی که درخت گز فراوان هست. ییلقیننی نام مزرعه ­ای از آنِ مردم هوره است این مزرعه در دره ­ای واقع است که به آن دره هم ییلقیننی دره ­سی گفته می­ شود ولی معمولا برای نوشتن معادل فارسی آن را یعنی گزستان می­ نویسند) راه افتادم تا در آنجا با آقای عزیزالله بهارلو که از خویشاوندان مادرم بود گفت ­و گو کنم. در ظاهر آقای عزیزالله با شنیدن قصه پر غصه من متاسف شد مشغول آبیاری توی مزرعه بود به او کمک کردم بعد رفتیم توی آلاچیق مزرعه، با هم چای درست کردیم و خوردیم چند نفر دیگر هم آمدند پس از شور و مشورت، قرار بر این شد که من توی مزرعه مشغول کار باشد تا ببینیم چه پیش خواهد آمد.

     دو روز گذشت، غروب روزی، شخصی به نام میرزامسلم، یکی از مردان روستای صادق­ آباد که در آن سال در مزرعه­ ی کریزچای دشتبان بود به مزرعه­ ی قارا آغاج آمد و به من گفت: «رئیس پاسگاهِ بن به همراه یک مامور دیگر و اسدالله عسکری سوادجانی و بی ­بی محترم به صادق ­آباد آمده و در خانه کدخدا عباس کرمی اتراق کرده ­اند و قرار است فردا صبح همگی به مزرعه­ ی قارا آغاج بیایند و مزرعه ­را از دست تو بگیرند و تحویل ارباب بدهند و کدخدا عباس هم به نمایندگی از طرف خانم بغدادی سهم او را تحویل بگیرد».

      من با دریافت این خبر، فوری به طرف مزعه­ ی گزستان راه افتادم تا با آقای عزیزالله بهارلو مشورت کنم. بعد با عزیزالله بهارلو به مزرعه ­ی دیگر او یعنی جلو دره مَردَخ ( واژه مردخ کوتاه شده و تغییر شکل داده شده واژه مرکب مَردحَق بگو است که قصه­ ی مفصلی دارد، مردخ امروز نام دره ­ای عمیق است که به رودخانه زاینده­رود منتهی می­ شود و از آنِ مردم هوره است.) آمدیم. عزیزالله در مزرعه ­اش جلو دره مردخ یک اتاقک هم ساخته بود قرار شد توی اتاقک بنشینیم و با هم گفت­ و گو کنیم و راه برون رفتی از این تنگنا بیابیم. نزدیک غروب آفتاب بود می ­خواستیم چراغ توری را روشن کنیم متوجه شدیم که کبریت نداریم. عزیزالله بهارلو یک تفنگ داشت که او را از ترس ماموران دولتی در همان مزرعه در جایی مخفی کرده بود تفنگ را از زیر خاک بیرون آورد، مقداری چوب نازک و برگ و بوته خشک جمع کرد و توی تنور ریخت و با تفنگ به این کپه هیزم توی تنور شلیک کرد. بوته و چوب­ها در تنور آتش گرفتند. با آن آتش چراغ توری را روشن کردیم و چای هم درست کردیم و خوردیم و آرام گرفتیم و گفت ­و گو کردیم، قرار شد؛ فردا صبح، من در مزرعه حاضر نشوم و اقدام بعدی ما این باشد که فردی را بیابیم که با رئیس پاسگاه آشنا باشد با او ارتباط برقرار و از او کمک بگیریم تا از این تنگنا بیرون بیاییم. برای یافتن فردی مرتبط با رئیس پاسگاه، آقای حسین مشهور به حسین شیر مست از مردمان روستای بن و ساکن در روستای یاسوچای به ذهنمان رسید. حسین شیرمست اخیرا خانه ­ای پشت خانه ­های ده یاسوچای، روی کوه، روبروی مزرعه­ ی قارا آغاج ساخته بود این خانه کامل به مزرعه ­ی قارا آغاج مُشرِف بود. همان شبانه به اتفاق آقای عزیزالله بهارلو به خانه حسین شیرمست آمدیم و با او گفت­ و گو کردیم و قرار شد من فردا صبح از خانه حسین شیر مست مزرعه ­ی قارا آغاج را زیر نظر داشته باشم و آمدن مامور و برخورد او با اعضا خانواده­ ام را ببینم و اگر نیاز شد از عزیزالله بهارلو هم کمک بگیرم. ساعت 9 صبح بود که دو نفر مامور به اتفاق بی ­بی محترم و آقای اسدالله عسکری سوادجانی و یک نفر از مردان صادق ­آباد که بی ­بی محترم را سوار خر کرده و به آنجا آورده بود در مزرعه جلو ساختمان مزرعه حاضر شدند. همان ­دم براتعلی اثباتی شوهر خواهر بزرگم از راه رسید. براتعلی اثباتی از دو سه ماه قبل که با هم دعوا کرده بودیم دیگر به مزرعه ­ی قارا آغاج  نیامده بود ولی آن روز بی خبر از همه جا، به مزرعه­ آمده بود آقای اسدالله عسگری او را به مامور پاسگاه معرفی کرد و گفت: «این داماد خانواده مرادعلی ایزدی است». رئیس پاسگاه سیلی محکمی به صورت براتعلی زد که براتعلی به زمین افتاد و گفت: «مرادعلی کجاست؟» اثباتی با گریه و زاری گفت: «من نمی­ دانم کجاست». چند لحظه بعد آقای علی ­قلی ایزدی یکی دیگر از جوانان صادق ­آباد به مزرعه رسید. علی ­قلی نواده عموی من است و علاوه بر قوم خویشی با هم رفیق هم بودیم ایشان هم بر حسب اتفاق و بی خبر از همه­ جا، به دیدن من آمده بود. رئیس پاسگاه از اسدالله عسکری سوادجانی پرسید: «این کیست؟». آقای عسکری گفت: «این هم یکی از اقوام و بستگان مرادعلی است». رئیس پاسگاه سیلی محکمی به صورت او زد و پرسید: «مرادعلی کجاست؟» علی ­قلی گفت: «چرا می ­زنی؟ من از کجا بدانم که او کجاست؟ من هم اتفاقی آمده ­ام او را ببینم، نرسیده و نپرسیده چرا می ­زنی؟» رئیس پاسگاه به علی ­قلی و اثباتی گفت: «دو نفری کنار هم سرِپا بایستید، حق ندارید از جای خود تکان بخورید تا مرادعلی بیاید و اگر مرادعلی نیامد شما دو نفر را به پاسگاه خواهم برد آنجا در پاسگاه خواهید ماند تا مرادعلی بیاید اگر مرادعلی نیامد شما را می ­فرستم زندان در زندان خواهید ماند تا مرادعلی پیدایش شود». مامور همراه رئیس پاسگاه به اتفاق اسدالله عسکری وسایل ما را از خانه بیرون ریختند و به مادر و مادر بزرگم که آنجا بودند نهیب کردند: «یالله وسایل تان را جمع کنید و بروید». مادر و مادر بزرگم هم با گریه و زاری می­ گفتند: «ما کجا برویم؟ چرا ما را اذیت می ­کنید». قاعده و عرف در خانواده ما این بود که هرکس به مزرعه می ­آمد چه شناخت بود و چه غیر شناخت، ما در حد بضاعت خودمان که چای بود و نان و پنیر و تخم مرغ و ماست،  از او پذیرائی می­ کردیم ولی امروز مادر و مادر بزرگم نمی­دانستند چکار کنند. از طرفی اینها که به مزرعه آمده بودند با ما سر جنگ داشتند و وسایل ما را از توی خانه بیرون ریخته بودند و از طرفی دیگر خوب، به اینجا آمده مهمان ما محسوب می ­شدند و بر حسب عرف اجتماع باید از آنها پذیرایی می­ کردیم به همین جهت مادران من نمی ­دانستند حالا باید چکار کنند فقط گریه و زاری و التماس می­ کردند.

ادامه دارد

محمدعلی شاهسون مارکده. همراه 09132855112